رفتن به مطلب

من دیوونــــه رو باش....حیاط خلوتی بـَــس شلوغ


Alireza Hashemi

ارسال های توصیه شده

اولین دیوونه بازی من هم به فوتبال مربوط میشه.

 

ما سه تا کوچه بودیم، که مسابقات سه جانبه فوتبال برگزار میکردیم.

دولت خدمتگزار که به فکر ما نبود اونزمان.

توی خرابه ها هم کلی با زحمت یک زمین خاکی درست کرده بودیم و تیرک گذاشته بودیم و خط کشی و....

 

نمیدونم کوچه های دیگه چه مرضی داشتند میومدن خط کشی زمین مارو پاک میکردند،تیرک های چوبی دروازه رو میشکستند و....:banel_smiley_4:

 

 

ما هم حرصمون گرفت، یک روز هرچی شیشه بود جمع کردیم، همه رو کردیم توی گونی و با آجر خُردش کردیم، القصه یک گونی شیشه خورده رو بردیم که ببریم وسط زمین خاکی کوچه بالایی، لامصب یکیشون مارو دید، همه اهل کوچه را خبر کرد با سنگ و چوب افتادن دنبال ما،شیشه ها رفت توی دستمون،دستمون خون اومد، کتک خوردیم مثل سگ !!!!

 

یک افغانی عضو تیم حریف بود، بی ناموس اینقدر منو زده بود،که تا چند سال ازش میترسیدم. :sad0:

اما بزرگتر شدم زورم زیاد شد مثل خر زدمش. :hapydancsmil:

  • Like 42
لینک به دیدگاه

حدود 16 ساله که بودم هنوز گواهینامه نگرفته بودم و اصلا نمیدونستم که کلاج چیه به چه درد میخوره :ws3:

فک میکردم ماشین و تو دنده بذاری وگاز بدی را میفته

مامانم ماشین و تو آستانه در خونه مادربزرگم اینا که خیلیم باریکه و میلیمتری ماشین ازش رد میشه پارک کرده بود و درم باز گذاشته بود منم یواشکی رفتم سوار شدم و روشنش کردم و گذاشتم تو دنده

اونم دنده عقب!!!!!:icon_pf (34):

بعد اروم گاز دادم دیدم ماشین را نیفتاد بعد کلاج و تا ته فشار دادم دیدم باز راه نیفتاد

همزمان گاز دادم دیدم بازم خبری نشد

گفتم ولش کن پس بذار بیخیالش شم

ولی اول پام و از روی کلاج برداشتم اون یکی پامم که تا ته رو گاز بود :icon_pf (34):

 

یهو ماشین زوزه کشید و پرت شد تو خیابون و خاموش شد

منم شوکه پشت فرمون نشسته بودم و مامانم و مادربزرگمم دویدن بیرون ببینن چی

شد

 

خوشبختانه چیزی نشد ولی فک میکنم که اگر پشتم ادمی درحال رد شدن بود یا ماشینی داشت رد میشد چه اتفاقی میفتاد هنوزم بدنم یخ میکنه!

  • Like 45
لینک به دیدگاه

دیوونگی منم برمیگرده به فوتبال تو دوران دبیرستان که بودیم یه تیم فوتبال بسیار قوی داشتیم و همیشه سایر تیم های دبیرستان خودمون رو شکست میدادیم اونم بطور بسیار فجیح......یه تیم بود که همشون اراذل و اوباش بودن و هر وقت هم که با هم بازی داشتیم اون میباختن و زنگ آخر همیشه باهشون دعوا داشتیم.....یه روز چشمتون روز بد نبینه با اینا بازی کردیم و باز باختن زنگ آخر وایسادن واسه دعوا......5 نفرشون اهل داعوا بودن منم از قضا اون روز پوتین های آهنیم رو پوشیده بودم از همونای که بهش میگن پوتینهای ایمنی.....آقا ما دو نفر بودیم که همیشه بدلیل زدن گل به این تیم با این 5 نفر دعوا داشتیم.....دعوا شروع شد من با یه لگد اول بسم الله زدم دسته یکی از این بچه ها در رفت نشست زمین گفت دستم آی دستم:ws28: اسمش مجید بود واقعاً هم حقش بود

.

.

.

آقا چوب پیدا کردیم با دوستم 4 نفر مابقیه رو تا جای که جا داشتن زدیم لت و چارشون کردیم...........بعد هم گذاشتیم رفتیم.............چشمتون روز بد نبینه عصر اون روز مادر پدراشون اومدن دم در خونه ما و دوستم.....دوستم که از خونه از ترس پدرش فرار کرده بود.......منم از ترسم رفته بوم خونه پدر بزرگم قایم شده بودم تا دو روز خونه نیومدم تا آبها از آسیاب افتاد...

 

.

.

.

یادش بخیر عجب دورانی بود....این نقل و قول دقیقاً ما 10 سال پیشه

  • Like 32
لینک به دیدگاه

اولین دیوونه بازی من برمیگرده به زمانی که 5 سالم بود:w58:

چیزی رو که تعریف میکنم ، بخشیش از حافظه ی خودمه و بخشیش از چیزایی که بعدا نقل شده و شنیدم

 

5 سالم بود

رفته بودیم عید دیدنی خونه ی مادربزرگم

اونجایی هم که اونا بودن مار زیاد بود

بعد من هوس کردم برم بیرون

یه طناب دیدم و از عمد پامو گذاشتم روش

این دقیقا چیزی هست که یادمه

 

بعد دیدم طنابه پیچید دور پام:sad0:

منم گرفتمش تو دستم و شروع کردم به بازی کردن باهاش

دور گردنم میپیچید

دور دستام

هی منم بازش میکردم و دوباره میچرخوندمش

فکر کنم احساس میکردم پهلوونی چیزیم ... یادم نیست:ws3:

طبق گفته ی شاهدان عینی یه نیم ساعتی من با یه طناب بازی میکردم :banel_smiley_4:

هیچکس هم نفهمید که اون ماره :banel_smiley_4:

بعد مادر بزرگ خدا بیامرزم دید منو

و فهمید که ماره

یه دادی زد که همه ی همسایه ها ریختن بیرون :sad0:

خداییش شیر زن بود

خدا بیامرزتش

مارو از دستم گرفت و زدش زمین

یه سنگ هم ورداشت (اون موقع برا من حکم کوه رو داشت حالا نمیدونم واقعا سنگه چقدر بوده)

اونقدر کوبید رو سر مار بدبخت که جای سرش رو زمین گود شد

 

منم گریه و زاری که چرا کشتیش :4564:

  • Like 38
لینک به دیدگاه

یادمه دوران راهنمایی بودم یه سری تو پارک نشسته بودیم داشتیم با بچه ها عکسهای س*** نیگاه میکردیم {بچه بودیم خُ :icon_redface:} 4 تا بسیجی غول تو پارک بودن از جلومون رد شدن یکیشون از پشت عکسارو تشخیص داد ناکس w58.gif من دیدم داره با دوستاش پچ پچ میکنه زودتر از بقیه شک کردم بهشون سری جیم شدم سمت آبخوری بقیه ولی متوجه نشدن عکسارو ازشون گرفتن خودشونم بردن یه گوشه ی پارک اعمال قانون کنن! منم قبل از اینکه به آبخوری برسم یکی زد پشتم برگشتم ، گفت کجا ؟ :ws38: گفتم دارم میرم آب بخورم hanghead.gif

مچ دستمو گرفت گفت باشه آبتو بخور کار دارم باهات :167: ...خلاصه آبو خوردم منو برد پیش بقیه بچه ها حالا کل ملت دورمون جمع شدن ببینن قضیه چیه داشتم سکته میکردم اگه ببرنم پیش بابام چه خاکی تو سرم کنم :sad0: در همین حین اون بسیجیا داشتن با ذوق دونه دونه عکسارو نیگاه میکردن نیش شون باز بود ما ماتم گرفته بودیم چه بلایی قراره سرمون بیاد :banel_smiley_52:، یکی از بچه ها که دید اینا سرشون به عکسا گرم شده ، زد بهم گفت بدووووووو ... اون که دویید منم دنبالش مثه جت دوییدم th_running1.gif داد زدن بگیریدشوووووووووون 30 نفر افتادن دنبالمون ما هم یه نفس میدوییدیم هر کوچه رو که رد میکردیم جمعیت دنبالمون کمتر میشد خلاصه بعد از یه مدت دیگه هیشکی پشتمون نبود ولی باز نیم ساعت اضافه تر دوییدیم از ترس!! :ws3:بعد رفتم خونه تا یه هفته همش میترسیدم الان زنگ خونه مونو بزنن بیان دنبالم آخه یکی از اون بچه ها که گرفته بودنش از همکلاسی هام بود میترسیدم لوم بده ! بعدا فهمیدم اونو بردن پیش باباش دهنش سرویس شده ولی منو نفروخته بود دمش گرم :icon_redface:

  • Like 44
لینک به دیدگاه

5 سالم بود:sad0:

 

10 15 نفر مهمون داشتیم خونمون

همه گرم صحبت و اینا بودن

خورش هم تو زودپز بود رو گاز داش میجوشید واسه خودش TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

 

رفتم یه چوب کبریت کردم تو سوراخ زود پز :whistle:

 

بعد از 15 مین خونمون ترکید :ws28:

 

کابینتا قُر شد شیشه ها شیکستicon_pf%20%2834%29.gif

من خودم اون لحظه تو آشپز خونه بودم شانسی که اوردم زیر میز بودم وگرنه ... :sad0:

همه همسایه هام ریختن خونمون ببینن چی شده:w02:

  • Like 43
لینک به دیدگاه

حدودا اول راهنمایی بودم...

یه بار رفتم خونه دوستم جفتمونم تنها بودیم نشستیم به فیلم ترسناک دیدن... این دوستمم آخر ترسووووووووو.....اولش هوا روشن بود واسه همین چراغ روشن نکردیم همینطور که پیش رفت هوا کامل تاریک شده بود و اطراف مام تاریکِ تاریک

تو فیلم یه قسمتش یه بابایی غیب شد و دوستش که دنبالش میگشت دید یه ماشین لباسشویی در حال کار ِ :ws3: و همینطور آروم نزدیک شد تا درشو باز کنه! (دوستم از ترس گوله شده بود تو صندلیش) منم که حدس زده بودم جریان چیه تا یارو در ماشین لباس شویی رو باز کرد با جفت دستم گلوی دوستمو چسبیدم و جیغ کشیدم و تو فیلمم یه کله از ماشین لباس شویی پرت شد بیرون...:ws3:

 

یا خدا چشمتون روز بد نبینه دوستم چنان جیغ بنفشی کشید و شروع کرد به لرزیدن که جفتمون با هم از صندلی پرت شدیم پایین حالا همه جا تاریک پیدا نمیکردم کلید برقشون کجاست که بدادش برسم!!!! به غلطک کردن افتاده بودم. زبون دوستم بند اومد بود حرف نمیزد که تا یه ساعت درگیر بودیم تا یکم حالش رو به راه شد :sad0:...

اون لحظه انقدر استرس گرفته بودم فقط نازش میکردم میگفتم من بودم نترس:ws3:...

  • Like 44
لینک به دیدگاه

تا دلت بخواد دیوونه بازی کردم یه بار14سالم بود که به خاطر بد نشستنم سرکلاس معلممون بهم گفت برو گمشوبیرون من هم بهش گفتم گم شدی!بعدسرم رو انداختم پایین ورفتم دفتر مدیر.ازاون جایی که من عزیز دردونه ی خانم مدیرمون بودم معلمم روبه جای من دعوا کرد وتهدیدش کرداین رفتارش رو به آموزش وپرورش اطلاع میده مگر این که ازمن عذرخواهی کنه ومن روراضی کنه اونم جلو همه معلم جلومن به غلط کردن افتادتا بالأخره من راضی شدم ولی بهش گفتم اگه تکرار بشه ازش شکایت می کنم{عموی من یه گردن کلفت آموزش پرورشی}.از اون به بعدبیچاره به من حق نداشت بگه بالاچشت ابرو...:ws3:

  • Like 20
لینک به دیدگاه

آمادگی بودم،همیشه وقتی مامانا میومدن با مربیمون حرف میزدن، مربیه کلی از اون بچه هه تعریف میکرد، بعدشم کلا مربیمون با اون بچه هه مهربون تر میشد. خلاصه منم که اینو دیدم، اصصصصصصراااررر، که مامانم بیاد مهد کودک، با مربیمون حرف بزنه. مامان طفلکیم هم با اینکه معلم بود، قبول کرد، یه جوری بیاد بالاخره!

امااااا....

یه دختره تو آمادگیمون، اسمش مهسا بود، از من یه سال کوچیکتر بود. من همیشه خوراکیای اونو به زور ازش میگرفتم( میزدمش:whistle:)

از یه طرف دیگه هم، هر روز از کیف مامانم یواشکی پول برمیداشتم، میرفتم 4-5 تا پفک یهو میخریدم(واقعا ذوقی که پفک خریدن برام داشت، تکرار نشدنیه!!)

 

خلاصه، مامانم میاد آمادگی و ااولین کسی که میبینه، مهساست:icon_pf (34): اونم نه گذاشت نه برداشت، با گریه به مامانم میگه که میزدمش و خوراکیاشو ازش میگرفتم. از اونطرف، مربیمونم شنید(بس که ندید بدید،دادو بیداد کرد:icon_razz:) مامان بیچارم هنوز توو شوک بود، که مستخدممون هم که پفک و این چیزا میفروخت، مامانم و دید. اومد پیشش و گفت، پفک واسه بچه ضرر داره، دخترتون هر روز از من 4-5 تا پفک میخره... دیگه آآآآآبرووو واسم نمونده بود:4564: مامانم یخ کرده بود طفلی.... مربیمونم همه چیزو فهمید... بهم گفت دیگه سر کلاسای من نیا:hanghead: منم همونجا از غصه خرابکاری کردم:hanghead:

 

یادمه همش به خودم بدو بیراه میگفتم، چرااا به مامانم گفتم بیاد آمادگی...:hanghead:

  • Like 29
لینک به دیدگاه

مهد کودک که میرفتم مربیمون رو چرخ و فلک نشسته بود داشت میوه میخورد منم با تمام قدرت چرخو فلکو چرخوندم بیچاره پرت شد اونور بعدشم کلی بام دعوا کرد:hanghead:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

ما تو حیاطمون ی باغچه نسبتا بزرگ داریم که از زمین 30-35 سانت فاصله داره

فک میکنم 9-10 ساله بودم دقیق یادم نیست بابا ماشین و روشن کرد تو حیاط خودش کار داشت رفت بالا

منم از همون طفولیت عشق ماشین داشتم نشستم پشت فرمون دستی رو کشیدم به زور پامو رسوندم به گاز تا جایی که می رفت عقب فشارش دادم :ws3:

:ws3:

اتفاق خاصی نیفتاد فقط ماشین ییهو نمیدونم چرا چرخاش رفت هوا رفتیم تو باغچه

البته نه کاملا و سپر ماشین داغون شد

خیلی خوش گذشت روز پر هیجانی بود :hapydancsmil:

  • Like 31
لینک به دیدگاه

ی دفه ابتدایی که بودیم از طرف مدرسه بردنمون نمایشگاه یادم نیس دقیقا اسمشو صنایع هوایی بود فک کنم

همه هواپیماهای قدیمی واینا

اون آقایی که اونجا بود کلی از کنجکاوی بچه ها خوشش اومده بود و به افتخار حضور ما یکی از قدیمی ترین هواپیما هاش و تک سرنشینم بود و روشن کرد که رو زمین را بره ما ببینیم

خلاصه ...

هواپیما رو که روشن کرد گفت بچه ها همه ی طرف باشن چون خطرناکه و پیش مربیا باشن که من جای مانور داشته باشم

همه بچه رفتن ی سمت من در نهایت پر رویی و اعتماد به نفس جهت مخاتلف اونا وایسادم

هوایما شروع کرد به راه افتادن در یک لحظه احساس کردم عهه این چرا انقد داره به من نزدیک میشه عهه این الان برسه به من که من نصف میشم عهه پ چی کنم من؟

ترس ناگهانی بر من غلبه کرد در نهایت سرعت از این طرف دویدم اون سمت به جمع مابقی دوستان بپوندم

ینی میلی متری از کنار پره های جلوی هواپیما رد شدم :ws3:

 

دیگه انقد از جانب معلمون جیغ و دعوا شنیدم که تمام خوشی اون لحظه زهر مارم شد :icon_razz:

 

الان که فک میکنم همچین مهم نیستا ولی اون لحظه کلی استرس داده بودم به اون طفلکیا :ws3:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

:ws28:

عجــــب فکر میکردم خودم فقط دیوانه ام....

شادمهر خجالتمو ریزوند :w02:

دیوانگی دوم

 

دوره بُهبُه یه بلـــــــــوغ

تازه فهمیده بودم بچه چی جوری به دنیا میاد و من از چه راهی متولد شدم و با لکلک یا دعا به دنیا نیومدم:icon_pf (34):

 

spon_stork.jpg

وقتی فهمیدم دنیا جلو چشام قرمز قرمز شد

 

images?q=tbn:ANd9GcSquJr4LVG1hrboAHPbq1zeKPRnhjPZ4b51vZP4TAyk2BqxiR796CQQTDka

شاکی و با دلی پر نفهمیدم اون روز چی جوری مدرسه تموم شد و من کی رسیدم خونه.....

با لگد میکوبیدم به در عینهو دیوانه زنجیریااا...آآآآآآآآآآ.......:w000:در واکنیـــــــــــــد.....آآآآآآآ

خلاصه یک دعوای مفصلی با مادرم کردم که حد نداشت

تا یه ماه با بابام قهر بود تا فهمیدم همه همین جوری به دنیا اومدن:ws28:

 

  • Like 35
لینک به دیدگاه

آخرین دیوونه بازی ام دیروز تو پارک آبی بود، خطرناکترین و وحشتناکترین سرسره رو برعکس اومدم پائین! :icon_pf (34):

شانس آوردم بالا نیاوردم! تا دیدم مسئولش حواسش نیست برعکس پریدم رو سرسره! تا نیم ساعت سرم گیج میرفت، عکس زیرو ببینید:

 

c7b53f6e938dc66bfb3d5030c9cf33c0.jpg

 

یکی دیگه هم دو سه هفته پیش بود که رفته بودیم طرفای تبریز جایی به نام زنوز کنار سد.

دیدیم سد به خاطر سرمای هوا یخ زده، همه جا هم سفید پوش بود

با دوستام رفتیم لب سد، همه گفتن خب همینجا میشینیم. تا سرشون رو برگردوندن دیدن من وسط سدم!

خلاصه با کلی فحش و دری وری که جیمی برگرد خطرناکِ... منم هی از لب آب دور میشدم، لذت راه رفتن روی یه سد یخ زده! فکرشو بکن!

بعد اونام ترسشون ریخت اومدن. اما یه ذره که جلوتر رفتیم یخ شیکست پامون رفت تو آب، به غلط کردن افتاده بودیم! تندی دویدیم سمت لب آب.

یه سری عکس دارم از ردپاهامون روی سد از دوستم گرفتم آپلود میکنم میذارم.

 

دیوونه بازی های بچگی ام که خیلی زیاده! کم کم میام میگم که تاپیک بالا بمونه.

  • Like 25
لینک به دیدگاه

من اول دبستان بودم.

یکی از بچه ها میگفت بیا برعکس از پله ی اول بپریم آخر!:icon_pf (34):

قرار بود اوشون اول بپره ولی من رو گول زدن!:banel_smiley_4:

خلاصه ما پریدیم و دفعه ی اول موفقیت آمیز بود!:hapydancsmil:

حالا بقیه از جمله مشوق جرات نداشتن....:banel_smiley_4:

من گفتم شیوه رو نشونتون میدم.

هیچی دیگه افتادم و پام شکست!:5c6ipag2mnshmsf5ju3

همه میگفتن بهم نمیاد از این شیطنت ها بکنم.:ws52:وقتی داستان رو تعریف می کردم باور نمی کردن!:ws52:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

وای! هُـل شدم! از کجـا بگم! 129fs370785.gif

 

 

از وقتی سنم کم بود شروع می کنـم.

 

 

یه روز یکی از عروسک هام رو که موهای خیلی بلندی داشت، توی حیاط بردم تا موهاش رو کوتاه کنم. آخه چند روز قبلش مامانی من رو برده بود آرایشگاه و موهام رو کوتاه کرده بودن. منم دلم می خواست هم عروسکم مثل خودم بشه و هم یه کمی تجربه ی آرایشگری رو بچشم! girl_in_dreams.gif

 

خلاصـــه...! موهای عروسکم رو کوتاه کردم. وقتی مامانی دید، یه کمی تعجب کرد و بعدش دعوام کرد که: این چه کاریه کـردی؟! ببین عروسکت رو چقدر زشت کردی!

 

بعد از چند ساعت، پیش خودم فکر کردم شاید چون موهاش به قشنگی من نشده مامان دعوام کرده و گفته زشتش کردی! to_take_umbrage.gif

 

بعد از کلی فکر کردن 89.gif به این نتیجه رسیدم کــه: موهاش رو از ته بزنم! کچلش کنم! 129fs370785.gif اون طوری مثل اون چند تا عروسکم کچل میشه و بهتره! Vala_13.gif

 

رفتم سراغ دستگاه اصلاح بابایی! :th_running1: بعد از کلی تلاش و با زحمت زیـاد! بالاخره کارم تموم شد و کچلش کردم! :ws37:

 

خوشحال عروسکم رو بغل کردم و رفتم پیش مامانی... ولـی باز هم مامان دعوام کرد. بیشتر از دفعه ی قبل... :5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

از اون روز به بعد دیگـه دستگاه اصلاح بابا رو ندیدم و هیچ وقت سوال نکردم که چی شد؟! :whistle: بابا هم حرفی بهم نــزد... viannen_39.gif

  • Like 16
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...