Alireza Hashemi 33392 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ سلام خوبیین این تاپیک رو زدم تا از دیوونه بازیترین کارهایی که تا حالا انجام دادیم بیاییم بگیم کمی دور همی باهم باشیم راسته میگن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید اولین دیوانگی من 14 سالگیم آخراش بود .... اوج دوران خوشی ومدهوشی.... عشق فوتبال و گل کوچیک با آجر...امـــا اون تابستون میخواستیم تیر دروازه ای درست کنیم آبرومند:girl_yes2: درگیر پیدا کردن آهن بودیم که یکی گفت آهن میلگردای خونه اس که دارن سر کوچه میسازن خیلی کره س یکی شو برداریم بسه یدونه ازونارا 4- 5 نفری ور میداریم و الفراررر:th_running1: رفتیم دیدیم کارگرای افغانیش شیش دنگ حواسشون هس:icon_pf (34):چی کار کنیم ؟؟؟ نقشه کشیدیم یکی از بچها باسنگ بزنه به شیشه نگهبانی طرف تا اومد بیرون در بره ما هم 4 نفری میلگرد و ور داریم در ریم یه آجر نصفه.... یه پسر بچه خستــــه... سنگ رو زد......:gnugghender:صدای آخ بلندی اومد دیدیم 2 نفر با چوب یکی سرش شکسته اون یکی دستش آجر اومدن بیرون دنبال رفیق ما ..اون سرعتش در حد دونده جاماییکاییا بود در رفت و اونا دنبالش ما خوشحال رفتیم سراغ آهنا ... چهار نفری هرکدوم یه بخشی از میلگردرو گرفتیم:hapydancsmil: یک..دو...سه...ور داریم... داشتیم خوشحال میرفتیم :hapydancsmil:دیدیم دیگه نمیریم....اِ چی شد...؟؟؟؟ دیدم بچها میلگردو انداختن و فراررررر؟؟؟!!! برگشتم دیدم یه یارو غول تشن اون سر میلگردو گرفته منم آخرین نفر اصلا حواسم نبود اومدم در برمطرف یقمو گرفت 1 متری زمین آورد منو رو هوا....:icon_pf (34): چشمتون روز بد نبینه اون سرشکسته و بقیه رفیقاشم اومدن آی من و زدن آی زدن گردنم و گرفته بودن داشتم عزراییل و میدیدم...یکی رفت با خمون آجره یزنه تو سرم که دیگه مردم نزاشتن خلاصه ملت اومدن کمک چون اونام افغانی بودن طرف منو گرفتن ولی تا یه سال میخواستم برم مدرسه هروز صبح اون افغانیه مینداخت دنبالم که یه فس دیگه مارو بزنه ما هم همش در حال فرار کل دوران راهنماییمو من فرار میکردم این اولین دیوونه بازی قابل گفتنم بود بقیه دییونه بازیامو بعدا با سانسور زیاد میگم براتون 57 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ اولین دیوونه بازی من هم به فوتبال مربوط میشه. ما سه تا کوچه بودیم، که مسابقات سه جانبه فوتبال برگزار میکردیم. دولت خدمتگزار که به فکر ما نبود اونزمان. توی خرابه ها هم کلی با زحمت یک زمین خاکی درست کرده بودیم و تیرک گذاشته بودیم و خط کشی و.... نمیدونم کوچه های دیگه چه مرضی داشتند میومدن خط کشی زمین مارو پاک میکردند،تیرک های چوبی دروازه رو میشکستند و.... ما هم حرصمون گرفت، یک روز هرچی شیشه بود جمع کردیم، همه رو کردیم توی گونی و با آجر خُردش کردیم، القصه یک گونی شیشه خورده رو بردیم که ببریم وسط زمین خاکی کوچه بالایی، لامصب یکیشون مارو دید، همه اهل کوچه را خبر کرد با سنگ و چوب افتادن دنبال ما،شیشه ها رفت توی دستمون،دستمون خون اومد، کتک خوردیم مثل سگ !!!! یک افغانی عضو تیم حریف بود، بی ناموس اینقدر منو زده بود،که تا چند سال ازش میترسیدم. اما بزرگتر شدم زورم زیاد شد مثل خر زدمش. :hapydancsmil: 42 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ حدود 16 ساله که بودم هنوز گواهینامه نگرفته بودم و اصلا نمیدونستم که کلاج چیه به چه درد میخوره فک میکردم ماشین و تو دنده بذاری وگاز بدی را میفته مامانم ماشین و تو آستانه در خونه مادربزرگم اینا که خیلیم باریکه و میلیمتری ماشین ازش رد میشه پارک کرده بود و درم باز گذاشته بود منم یواشکی رفتم سوار شدم و روشنش کردم و گذاشتم تو دنده اونم دنده عقب!!!!!:icon_pf (34): بعد اروم گاز دادم دیدم ماشین را نیفتاد بعد کلاج و تا ته فشار دادم دیدم باز راه نیفتاد همزمان گاز دادم دیدم بازم خبری نشد گفتم ولش کن پس بذار بیخیالش شم ولی اول پام و از روی کلاج برداشتم اون یکی پامم که تا ته رو گاز بود :icon_pf (34): یهو ماشین زوزه کشید و پرت شد تو خیابون و خاموش شد منم شوکه پشت فرمون نشسته بودم و مامانم و مادربزرگمم دویدن بیرون ببینن چی شد خوشبختانه چیزی نشد ولی فک میکنم که اگر پشتم ادمی درحال رد شدن بود یا ماشینی داشت رد میشد چه اتفاقی میفتاد هنوزم بدنم یخ میکنه! 45 لینک به دیدگاه
Javid Maleki 11668 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ دیوونگی منم برمیگرده به فوتبال تو دوران دبیرستان که بودیم یه تیم فوتبال بسیار قوی داشتیم و همیشه سایر تیم های دبیرستان خودمون رو شکست میدادیم اونم بطور بسیار فجیح......یه تیم بود که همشون اراذل و اوباش بودن و هر وقت هم که با هم بازی داشتیم اون میباختن و زنگ آخر همیشه باهشون دعوا داشتیم.....یه روز چشمتون روز بد نبینه با اینا بازی کردیم و باز باختن زنگ آخر وایسادن واسه دعوا......5 نفرشون اهل داعوا بودن منم از قضا اون روز پوتین های آهنیم رو پوشیده بودم از همونای که بهش میگن پوتینهای ایمنی.....آقا ما دو نفر بودیم که همیشه بدلیل زدن گل به این تیم با این 5 نفر دعوا داشتیم.....دعوا شروع شد من با یه لگد اول بسم الله زدم دسته یکی از این بچه ها در رفت نشست زمین گفت دستم آی دستم اسمش مجید بود واقعاً هم حقش بود . . . آقا چوب پیدا کردیم با دوستم 4 نفر مابقیه رو تا جای که جا داشتن زدیم لت و چارشون کردیم...........بعد هم گذاشتیم رفتیم.............چشمتون روز بد نبینه عصر اون روز مادر پدراشون اومدن دم در خونه ما و دوستم.....دوستم که از خونه از ترس پدرش فرار کرده بود.......منم از ترسم رفته بوم خونه پدر بزرگم قایم شده بودم تا دو روز خونه نیومدم تا آبها از آسیاب افتاد... . . . یادش بخیر عجب دورانی بود....این نقل و قول دقیقاً ما 10 سال پیشه 32 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ اولین دیوونه بازی من برمیگرده به زمانی که 5 سالم بود چیزی رو که تعریف میکنم ، بخشیش از حافظه ی خودمه و بخشیش از چیزایی که بعدا نقل شده و شنیدم 5 سالم بود رفته بودیم عید دیدنی خونه ی مادربزرگم اونجایی هم که اونا بودن مار زیاد بود بعد من هوس کردم برم بیرون یه طناب دیدم و از عمد پامو گذاشتم روش این دقیقا چیزی هست که یادمه بعد دیدم طنابه پیچید دور پام منم گرفتمش تو دستم و شروع کردم به بازی کردن باهاش دور گردنم میپیچید دور دستام هی منم بازش میکردم و دوباره میچرخوندمش فکر کنم احساس میکردم پهلوونی چیزیم ... یادم نیست طبق گفته ی شاهدان عینی یه نیم ساعتی من با یه طناب بازی میکردم هیچکس هم نفهمید که اون ماره بعد مادر بزرگ خدا بیامرزم دید منو و فهمید که ماره یه دادی زد که همه ی همسایه ها ریختن بیرون خداییش شیر زن بود خدا بیامرزتش مارو از دستم گرفت و زدش زمین یه سنگ هم ورداشت (اون موقع برا من حکم کوه رو داشت حالا نمیدونم واقعا سنگه چقدر بوده) اونقدر کوبید رو سر مار بدبخت که جای سرش رو زمین گود شد منم گریه و زاری که چرا کشتیش 38 لینک به دیدگاه
shadmehrbaz 24772 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ یادمه دوران راهنمایی بودم یه سری تو پارک نشسته بودیم داشتیم با بچه ها عکسهای س*** نیگاه میکردیم {بچه بودیم خُ } 4 تا بسیجی غول تو پارک بودن از جلومون رد شدن یکیشون از پشت عکسارو تشخیص داد ناکس من دیدم داره با دوستاش پچ پچ میکنه زودتر از بقیه شک کردم بهشون سری جیم شدم سمت آبخوری بقیه ولی متوجه نشدن عکسارو ازشون گرفتن خودشونم بردن یه گوشه ی پارک اعمال قانون کنن! منم قبل از اینکه به آبخوری برسم یکی زد پشتم برگشتم ، گفت کجا ؟ گفتم دارم میرم آب بخورم مچ دستمو گرفت گفت باشه آبتو بخور کار دارم باهات :167: ...خلاصه آبو خوردم منو برد پیش بقیه بچه ها حالا کل ملت دورمون جمع شدن ببینن قضیه چیه داشتم سکته میکردم اگه ببرنم پیش بابام چه خاکی تو سرم کنم در همین حین اون بسیجیا داشتن با ذوق دونه دونه عکسارو نیگاه میکردن نیش شون باز بود ما ماتم گرفته بودیم چه بلایی قراره سرمون بیاد :banel_smiley_52:، یکی از بچه ها که دید اینا سرشون به عکسا گرم شده ، زد بهم گفت بدووووووو ... اون که دویید منم دنبالش مثه جت دوییدم داد زدن بگیریدشوووووووووون 30 نفر افتادن دنبالمون ما هم یه نفس میدوییدیم هر کوچه رو که رد میکردیم جمعیت دنبالمون کمتر میشد خلاصه بعد از یه مدت دیگه هیشکی پشتمون نبود ولی باز نیم ساعت اضافه تر دوییدیم از ترس!! بعد رفتم خونه تا یه هفته همش میترسیدم الان زنگ خونه مونو بزنن بیان دنبالم آخه یکی از اون بچه ها که گرفته بودنش از همکلاسی هام بود میترسیدم لوم بده ! بعدا فهمیدم اونو بردن پیش باباش دهنش سرویس شده ولی منو نفروخته بود دمش گرم 44 لینک به دیدگاه
.MohammadReza. 19850 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ 5 سالم بود 10 15 نفر مهمون داشتیم خونمون همه گرم صحبت و اینا بودن خورش هم تو زودپز بود رو گاز داش میجوشید واسه خودش رفتم یه چوب کبریت کردم تو سوراخ زود پز بعد از 15 مین خونمون ترکید کابینتا قُر شد شیشه ها شیکست من خودم اون لحظه تو آشپز خونه بودم شانسی که اوردم زیر میز بودم وگرنه ... همه همسایه هام ریختن خونمون ببینن چی شده 43 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ حدودا اول راهنمایی بودم... یه بار رفتم خونه دوستم جفتمونم تنها بودیم نشستیم به فیلم ترسناک دیدن... این دوستمم آخر ترسووووووووو.....اولش هوا روشن بود واسه همین چراغ روشن نکردیم همینطور که پیش رفت هوا کامل تاریک شده بود و اطراف مام تاریکِ تاریک تو فیلم یه قسمتش یه بابایی غیب شد و دوستش که دنبالش میگشت دید یه ماشین لباسشویی در حال کار ِ و همینطور آروم نزدیک شد تا درشو باز کنه! (دوستم از ترس گوله شده بود تو صندلیش) منم که حدس زده بودم جریان چیه تا یارو در ماشین لباس شویی رو باز کرد با جفت دستم گلوی دوستمو چسبیدم و جیغ کشیدم و تو فیلمم یه کله از ماشین لباس شویی پرت شد بیرون... یا خدا چشمتون روز بد نبینه دوستم چنان جیغ بنفشی کشید و شروع کرد به لرزیدن که جفتمون با هم از صندلی پرت شدیم پایین حالا همه جا تاریک پیدا نمیکردم کلید برقشون کجاست که بدادش برسم!!!! به غلطک کردن افتاده بودم. زبون دوستم بند اومد بود حرف نمیزد که تا یه ساعت درگیر بودیم تا یکم حالش رو به راه شد ... اون لحظه انقدر استرس گرفته بودم فقط نازش میکردم میگفتم من بودم نترس... 44 لینک به دیدگاه
parisa.na 1558 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ تا دلت بخواد دیوونه بازی کردم یه بار14سالم بود که به خاطر بد نشستنم سرکلاس معلممون بهم گفت برو گمشوبیرون من هم بهش گفتم گم شدی!بعدسرم رو انداختم پایین ورفتم دفتر مدیر.ازاون جایی که من عزیز دردونه ی خانم مدیرمون بودم معلمم روبه جای من دعوا کرد وتهدیدش کرداین رفتارش رو به آموزش وپرورش اطلاع میده مگر این که ازمن عذرخواهی کنه ومن روراضی کنه اونم جلو همه معلم جلومن به غلط کردن افتادتا بالأخره من راضی شدم ولی بهش گفتم اگه تکرار بشه ازش شکایت می کنم{عموی من یه گردن کلفت آموزش پرورشی}.از اون به بعدبیچاره به من حق نداشت بگه بالاچشت ابرو... 20 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۱ آمادگی بودم،همیشه وقتی مامانا میومدن با مربیمون حرف میزدن، مربیه کلی از اون بچه هه تعریف میکرد، بعدشم کلا مربیمون با اون بچه هه مهربون تر میشد. خلاصه منم که اینو دیدم، اصصصصصصراااررر، که مامانم بیاد مهد کودک، با مربیمون حرف بزنه. مامان طفلکیم هم با اینکه معلم بود، قبول کرد، یه جوری بیاد بالاخره! امااااا.... یه دختره تو آمادگیمون، اسمش مهسا بود، از من یه سال کوچیکتر بود. من همیشه خوراکیای اونو به زور ازش میگرفتم( میزدمش) از یه طرف دیگه هم، هر روز از کیف مامانم یواشکی پول برمیداشتم، میرفتم 4-5 تا پفک یهو میخریدم(واقعا ذوقی که پفک خریدن برام داشت، تکرار نشدنیه!!) خلاصه، مامانم میاد آمادگی و ااولین کسی که میبینه، مهساست:icon_pf (34): اونم نه گذاشت نه برداشت، با گریه به مامانم میگه که میزدمش و خوراکیاشو ازش میگرفتم. از اونطرف، مربیمونم شنید(بس که ندید بدید،دادو بیداد کرد:icon_razz:) مامان بیچارم هنوز توو شوک بود، که مستخدممون هم که پفک و این چیزا میفروخت، مامانم و دید. اومد پیشش و گفت، پفک واسه بچه ضرر داره، دخترتون هر روز از من 4-5 تا پفک میخره... دیگه آآآآآبرووو واسم نمونده بود مامانم یخ کرده بود طفلی.... مربیمونم همه چیزو فهمید... بهم گفت دیگه سر کلاسای من نیا منم همونجا از غصه خرابکاری کردم یادمه همش به خودم بدو بیراه میگفتم، چرااا به مامانم گفتم بیاد آمادگی... 29 لینک به دیدگاه
Maryam.Silent 1137 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ مهد کودک که میرفتم مربیمون رو چرخ و فلک نشسته بود داشت میوه میخورد منم با تمام قدرت چرخو فلکو چرخوندم بیچاره پرت شد اونور بعدشم کلی بام دعوا کرد 22 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ ما تو حیاطمون ی باغچه نسبتا بزرگ داریم که از زمین 30-35 سانت فاصله داره فک میکنم 9-10 ساله بودم دقیق یادم نیست بابا ماشین و روشن کرد تو حیاط خودش کار داشت رفت بالا منم از همون طفولیت عشق ماشین داشتم نشستم پشت فرمون دستی رو کشیدم به زور پامو رسوندم به گاز تا جایی که می رفت عقب فشارش دادم اتفاق خاصی نیفتاد فقط ماشین ییهو نمیدونم چرا چرخاش رفت هوا رفتیم تو باغچه البته نه کاملا و سپر ماشین داغون شد خیلی خوش گذشت روز پر هیجانی بود :hapydancsmil: 31 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ ی دفه ابتدایی که بودیم از طرف مدرسه بردنمون نمایشگاه یادم نیس دقیقا اسمشو صنایع هوایی بود فک کنم همه هواپیماهای قدیمی واینا اون آقایی که اونجا بود کلی از کنجکاوی بچه ها خوشش اومده بود و به افتخار حضور ما یکی از قدیمی ترین هواپیما هاش و تک سرنشینم بود و روشن کرد که رو زمین را بره ما ببینیم خلاصه ... هواپیما رو که روشن کرد گفت بچه ها همه ی طرف باشن چون خطرناکه و پیش مربیا باشن که من جای مانور داشته باشم همه بچه رفتن ی سمت من در نهایت پر رویی و اعتماد به نفس جهت مخاتلف اونا وایسادم هوایما شروع کرد به راه افتادن در یک لحظه احساس کردم عهه این چرا انقد داره به من نزدیک میشه عهه این الان برسه به من که من نصف میشم عهه پ چی کنم من؟ ترس ناگهانی بر من غلبه کرد در نهایت سرعت از این طرف دویدم اون سمت به جمع مابقی دوستان بپوندم ینی میلی متری از کنار پره های جلوی هواپیما رد شدم دیگه انقد از جانب معلمون جیغ و دعوا شنیدم که تمام خوشی اون لحظه زهر مارم شد :icon_razz: الان که فک میکنم همچین مهم نیستا ولی اون لحظه کلی استرس داده بودم به اون طفلکیا 26 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ نمیتونم بگم بهر کدوم که فکر میکنم نگفتنش بهتره :icon_pf (34): 10 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ عجــــب فکر میکردم خودم فقط دیوانه ام.... شادمهر خجالتمو ریزوند دیوانگی دوم دوره بُهبُه یه بلـــــــــوغ تازه فهمیده بودم بچه چی جوری به دنیا میاد و من از چه راهی متولد شدم و با لکلک یا دعا به دنیا نیومدم:icon_pf (34): وقتی فهمیدم دنیا جلو چشام قرمز قرمز شد شاکی و با دلی پر نفهمیدم اون روز چی جوری مدرسه تموم شد و من کی رسیدم خونه..... با لگد میکوبیدم به در عینهو دیوانه زنجیریااا...آآآآآآآآآآ.......در واکنیـــــــــــــد.....آآآآآآآ خلاصه یک دعوای مفصلی با مادرم کردم که حد نداشت تا یه ماه با بابام قهر بود تا فهمیدم همه همین جوری به دنیا اومدن 35 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ آخرین دیوونه بازی ام دیروز تو پارک آبی بود، خطرناکترین و وحشتناکترین سرسره رو برعکس اومدم پائین! :icon_pf (34): شانس آوردم بالا نیاوردم! تا دیدم مسئولش حواسش نیست برعکس پریدم رو سرسره! تا نیم ساعت سرم گیج میرفت، عکس زیرو ببینید: یکی دیگه هم دو سه هفته پیش بود که رفته بودیم طرفای تبریز جایی به نام زنوز کنار سد. دیدیم سد به خاطر سرمای هوا یخ زده، همه جا هم سفید پوش بود با دوستام رفتیم لب سد، همه گفتن خب همینجا میشینیم. تا سرشون رو برگردوندن دیدن من وسط سدم! خلاصه با کلی فحش و دری وری که جیمی برگرد خطرناکِ... منم هی از لب آب دور میشدم، لذت راه رفتن روی یه سد یخ زده! فکرشو بکن! بعد اونام ترسشون ریخت اومدن. اما یه ذره که جلوتر رفتیم یخ شیکست پامون رفت تو آب، به غلط کردن افتاده بودیم! تندی دویدیم سمت لب آب. یه سری عکس دارم از ردپاهامون روی سد از دوستم گرفتم آپلود میکنم میذارم. دیوونه بازی های بچگی ام که خیلی زیاده! کم کم میام میگم که تاپیک بالا بمونه. 25 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ من اول دبستان بودم. یکی از بچه ها میگفت بیا برعکس از پله ی اول بپریم آخر!:icon_pf (34): قرار بود اوشون اول بپره ولی من رو گول زدن! خلاصه ما پریدیم و دفعه ی اول موفقیت آمیز بود!:hapydancsmil: حالا بقیه از جمله مشوق جرات نداشتن.... من گفتم شیوه رو نشونتون میدم. هیچی دیگه افتادم و پام شکست!:5c6ipag2mnshmsf5ju3 همه میگفتن بهم نمیاد از این شیطنت ها بکنم.وقتی داستان رو تعریف می کردم باور نمی کردن! 22 لینک به دیدگاه
**مهرناز** 374 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ تاپیک بسی جالبی بود خندیدم شدید بذار فکر کنم یادم بیاد مینویسم 4 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ یا ابرفرض!!! الهی بمیرم واسه خودم! چقد مظلوم و اروم بودم همیشه!! شماها کی این دیگه 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین، ۱۳۹۱ وای! هُـل شدم! از کجـا بگم! از وقتی سنم کم بود شروع می کنـم. یه روز یکی از عروسک هام رو که موهای خیلی بلندی داشت، توی حیاط بردم تا موهاش رو کوتاه کنم. آخه چند روز قبلش مامانی من رو برده بود آرایشگاه و موهام رو کوتاه کرده بودن. منم دلم می خواست هم عروسکم مثل خودم بشه و هم یه کمی تجربه ی آرایشگری رو بچشم! خلاصـــه...! موهای عروسکم رو کوتاه کردم. وقتی مامانی دید، یه کمی تعجب کرد و بعدش دعوام کرد که: این چه کاریه کـردی؟! ببین عروسکت رو چقدر زشت کردی! بعد از چند ساعت، پیش خودم فکر کردم شاید چون موهاش به قشنگی من نشده مامان دعوام کرده و گفته زشتش کردی! بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم کــه: موهاش رو از ته بزنم! کچلش کنم! اون طوری مثل اون چند تا عروسکم کچل میشه و بهتره! رفتم سراغ دستگاه اصلاح بابایی! :th_running1: بعد از کلی تلاش و با زحمت زیـاد! بالاخره کارم تموم شد و کچلش کردم! خوشحال عروسکم رو بغل کردم و رفتم پیش مامانی... ولـی باز هم مامان دعوام کرد. بیشتر از دفعه ی قبل... :5c6ipag2mnshmsf5ju3 از اون روز به بعد دیگـه دستگاه اصلاح بابا رو ندیدم و هیچ وقت سوال نکردم که چی شد؟! بابا هم حرفی بهم نــزد... 16 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده