رفتن به مطلب

تحلیلی در ریشه‌های کمونیسم


*Mahla*

ارسال های توصیه شده

تحلیلی در ریشه‌های کمونیسم

 

 

برایان کاپلان

مترجم: مصطفي جعفري

ريشه‌هاي تزاري كمونيسم

ما به لطف خدا از آغاز زمان و از روزگار اولين اجدادمان، ولي‌نعمتان سرزمين‌مان بوده‌ايم. خدا ما را به همان جايگاهي كه آنها داشتند رسانده است و از او مي‌خواهيم كه اين جايگاه را به ما و فرزندان‌مان اعطا كند. هيچ گاه تحكيم اين موقعيت را از هيچ منبع ديگري نخواسته‌ايم و حالا هم نمي‌خواهيم.

 

 

[TABLE=align: left]

[TR]

[TD=width: 100%]

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

ايوان سوم

 

نه تنها كمونيست‌ها كه بسياري از نقادان آنها (همانند سولژنيستين) بي‌درنگ اين ايده‌ كه تزاريسم عامل موثر مهمي بر نظريه و عمل كمونيستي بود را رد مي‌كنند، اما شواهد كوبنده و قانعی در دفاع از اين باور وجود دارد.

كمونيسم ابتدا در روسيه، كشوري با شهرتي به درازاي قرون در استبداد، نوكرمآبي و ددمنشي سر برآورد. ماركيس دوكاستين كه «نامه‌هايي از روسيه» (1839) متعلق به او بسياري را بر آن داشت كه «توكويل روسيه» خطابش كنند، مي‌گويد: «دولت روسيه گونه ای از انضباط نظامي است كه به جاي نظم طبیعی نشسته است، حالتي از محاصره كه به وضع طبيعي بدل گرديده است.» اين سنت اقتدارگرايانه به شدت بر ماركسيست‌هاي روس و از طريق آنها بر بخش‌ بزرگي از نهضت سوسياليستي دنيا تاثير نهاد. برخي از ويژگي‌هاي پراهميت تزاريسم كه كمونيسم از آنها كمك گرفت و بر شدت آنها افزود، از اين قرارند:

 

قدرت يكپارچه

تاريخ بيشتر ملت‌هاي اروپا نشان مراكز چندقطبي و محدود قدرت را با خود دارد.

پادشاه، كليسا و اشراف‌زاده‌ها معمولا مجبور بودند تا حد قابل توجهي قدرت را با همديگر تقسيم كنند. به نوشته‌هارولد برمن، مورخ حقوق: «تكثر موجود در حقوق غرب كه هم بازتاب‌دهنده و هم تقويت‌كننده تكثر درون حيات سياسي و اقتصادي آن است، منبعي براي توسعه يا رشد- هم رشد حقوقي و هم رشد سياسي و اقتصادي- بوده است يا حداقل در روزگاري بود كه اين تكثر منبعي نيز براي آزادي بوده است. سرف‌ها (برده‌های دوران کلاسیک) مي‌توانستند براي كسب حمايت در برابر ارباب خود نزد دادگاه شهر روند. واسال‌ها [وام گیرندگان] مي‌توانستند براي آنكه در مقابل خان‌هايشان حمايت شوند، به دادگاه پادشاه روي آورند. روحاني‌ها قادر بودند جهت كسب حمايت در برابر پادشاه از دادگاه كليسايي كمك گيرند.»

 

حقوق و انقلاب

شكل روسي دولت يك پادشاهي مطلق است كه قتل و آدمكشي خصيصه آن است.

ماركيس دوكاستين، نامه‌هايي از روسيه برعکس اروپا، روسيه قرن‌ها شاهد تمركز فوق‌العاده قدرت در دستان يك شخص يعني همان تراز بود. ايوان سوم استفاده از اين واژه (تزار) را آغاز كرد. روس‌ها از امپراتوري بيزانس نه تنها ايمان ارتدوكس شرقي كه دفاع نظري دقيقي از قدرت مطلق و بي‌‌كم‌وكاست را وام گرفتند.

اگر يكي از تزارها پا را از حد خود فراتر مي‌گذاشت، مخالفين معمولا مجبور بودند به تصميم او تن در دهند يا به شورش خشونت‌آميز روي آورند. پيش از 1971 آخرين ناآرامي داخلي واقعا قابل توجه در 1613 كه سلسله رومانف قدرت را به دست گرفت، پايان يافت. رومانف‌ها سنت قدرت كامل و مستبدانه ملت خود را به دقت مستحكم ساختند. آنها طي يك نسل بي‌توجهي به اعيان و اشراف را كنار گذاشتند. تراز پتر كبير كه در 1696 بر تخت نشست، سلطه حكومت پادشاهي را حتي از قبل هم قدرتمند‌تر نمود:

در راس حكومت تراز يا امپراتور قرار داشت كه از قدرتي مطلق و نامحدود برخوردار بود. مجلسي باستاني از اشراف يا همان دوما كه پيش از آن حقوق قانون‌گذاري اندكي داشت، عملا منسوخ گرديد و جاي خود را به شوراي مشورتي حكومت داد كه اعضايش كه معمولا اشراف‌زاده بودند، از سوي تزار انتخاب مي‌شدند. همه رد و نشان‌هاي دولت‌هاي خودگردان محلي به همين نحو از ميان رفتند و كشور از آن به بعد توسط ماموران شخصي تزار اداره مي‌شد.

در حالي كه بقيه اروپا تحت تاثير روشنگري به آهستگي به سمت محدود ساختن قدرت حكومت‌هاي پادشاهي و حفظ حقوق بشر پيش مي‌رفت، تزارهاي روسيه قصد خود براي مقابله در برابر تاثيرات ناخواسته خارجي را نشان مي‌دادند. كاترين كبير كه مشتاق به بهبود شهرت بين‌المللي خود بود، ژست «پادشاهي روشن بين» را به خود مي‌گرفت، اما وقتي نظام ارباب‌ و رعيتي در ديگر نقاط اروپا از ميان رفت، «كاترين در حال توسعه دامنه اين نظام بود. اعطاي حاكميت به مقامات و دوستدارانش غل و زنجيرهاي بندگي را به انبوهي از روستايياني كه تا آن زمان آزاد بودند زد. اشراف‌زاده‌ها بي‌‌آن كه با مخالفت كاترين روبه‌رو شوند، شروع به وضع نظام سرف‌داري در سرزمين‌هاي تازه تسخيرشده‌اي همچون اوكراين كردند. (ويليام لانگر، تمدن غرب)»

وقتي انقلاب فرانسه و پيامدهاي آن پادشاهي مطلقه را در سراسر اروپا در معرض خطر قرار داد، تزارها مخالفان خود را به شدت سركوب كردند. به گفته دوكاستين، «حاكمان در روسيه با وجود قدرت نامحدودشان به شدت از انتقاد يا حتي از صحبت بي‌پرده و آشكار مي‌ترسيدند.» مخالفان وضع موجود در معرض خطر تبعيد به اردوگاه‌هاي خشن در سيبري قرار داشتند. تنها شكست در جنگ با ژاپن در 1905 توانست تا بر تزار نيكلاي دوم فشار آورد تا آزادي‌هاي مدني را به رسميت بشناسد و مجمعي انتخابي را براي محدود ساختن قدرت خود به وجود آورد. به نظر مي‌آمد كه شايد روسيه بالاخره در مسير دولت مدرن محدود قرار گرفته باشد، اما تراز تا 1907 بسياري از پيمان‌ها و تعهدات خود را زير پا گذاشته بود. نظام تزاري كه در 1917 سرنگون شد، به اندازه نظام تزار پتر يا تزار نياكاترين مستبد نبود، اما هيچ حكومت پادشاهي ديگري تا اين حد در برابر تغيير مقاومت نكرده بود.

 

ريشه‌هاي ماركسيستي كمونيسم

حتي بي‌تفاوت‌ترين و سرسري‌ترين دانشجوي كمونيسم هم با نقش حياتي كارل ماركس در بسط ايدئولوژي كمونيستي آشنا است. نتايج علمي انقلاب‌هاي كمونيستي چنان وحشتناك بوده است كه دانشمندان ماركسي بسيار تلاش كرده‌اند تا نكات مكتبي و عقيدتي گوناگوني كه انقلابي‌هاي كمونيستي دست آخر بر پايه آنها از آموزه‌هاي ماركس منحرف شدند را نشان دهند. با اين حال، تشخيص اثرگذاري عميق ماركس بر نظريه و عمل كمونيستي ساده است.

اين گفت‌و‌گو درباره خريد و فروش آزاد و تمامي ديگر «گفته‌هاي شجاعانه» بورژوازي ما درباره آزادي به طور كلي، اگر معنايي داشته باشد، تنها در برابر

خريد و فروش محدود با تجار به زنجير بسته قرون وسطي است، اما وقتي در مقابل الغاي كمونيستي خريد و فروش، براندازي شرايط بورژوايي توليد و فسخ خود بورژوازي قرار گيرد، هيچ معنايي ندارد. (مانیفست حزب کمونیست)

 

حمله به آزادي بورژوايي

ماركس يك آلماني با ريشه يهودي بود كه بخش زيادي از زندگي خود را در تبعيد در فرانسه و بريتانياي كبير سپري كرد. او چيزهاي زيادي را در فلسفه سياسي حاكم در كشورهايي كه در آنها سكونت داشت، يافت تا به مخالفت با آنها برخيزد؛ فلسفه‌اي كه در آن زمان عموما به عنوان ليبراليسم شناخته مي‌شد و متفكريني همانند جان لاك، آدام اسميت و باتيست سه آن را بسط دادند. ليبرال‌ها خود را مدافعان آزادي مي‌دانستند و منظورشان از آزادي، حق افراد در انجام هر آن چه ميل داشتند با زندگي و با دارايي‌شان بود. (امروزه اين «ليبرال‌ها» احتمالا «ليبرتارين» ناميده مي‌شوند).

هرچند ليبراليسم به معناي جديد كلمه آزادي فرد در زندگي را بدان گونه كه ميل دارد، كاملا مجزا از آزادي در استفاده از دارايي طبق تمايل او مي‌داند، اما ليبرال‌هاي زمان ماركس معمولا اين آزادي‌ها را داراي ارتباطي نزديك با يكديگر مي‌دانستند. آزادي شخصي، آن گونه كه مثلا لاك در نظر داشت، چيزي نبود جز خود مالكيت:

«تمام انسان‌ها يك دارايي درون شخص خود دارند. اين شخص از هر حقي در ارتباط با خود برخوردار است. نيروي كار بدنش و كار دستانش كاملا از آن اويند. حال هر چه كه او از وضعيتي كه طبيعت فراهم آورده و نگه مي‌دارد، جدا مي‌كند، كار خود را با آن در هم آميخته و چيزي را كه متعلق به خودش است، به آن ملحق ساخته و چیز جدیدی می‌سازد ... از اين طريق آن را دارايي خود مي‌سازد ...» (رساله دوم دولت) يا آن طور كه رابرت اورتون، يكي از اسلاف لاك شرح مي‌دهد: به هر كس در طبيعت يك دارايي فردي توسط آن داده شده است كه هيچ كس نمي‌تواند به آن تجاوز كرده يا آن را تصاحب نمايد. براي آن كه هر كس از آن جا كه خودش است، يك خود دارد ...، هيچ فردي از قدرتي حول حقوق و آزادي‌هاي من برخوردار نيست و من هم هيچ قدرتي در قبال حقوق و آزادي‌هاي ديگران ندارم. من يك فرد هستم، مي‌توانم از خودم بهره ببرم و نمي‌توانم خودم را بيش از آن چه هستم قلمداد كنم يا تصور نمايم. اگر اين كار را انجام دهم، متجاوز و تعدي‌كننده‌ به حق انساني ديگری خواهم بود.

 

تيري برابر همه ديكتاتورها

ماركس ارتباط نزديك آزادي شخصي و حقوق مالكيت را رد نكرد، بلكه مرتبط بودن آنها را پذيرفت و هر دوي آنها را به عنوان نمودهايي از آن چه او «آزادي بورژوايي» مي‌ناميد، محكوم كرد. به زعم ماركس آموزه حقوق بشر، نادرست و مغلوط بود، زيرا:

از اين رو هيچ يك از حقوق ظاهري بشر از بشر خودمدار، از انسان به همان شكل كه هست و از انسان به عنوان عضوي از جامعه مدني، يعني فردي جدا افتاده از اجتماع، در لاك خود فرو رفته، كاملا دل‌مشغول به منافع خصوصي خود و عمل‌كننده طبق هوس خصوصي خود فراتر نمي‌روند؛ بنابراين انسان از دارايي آزاد نشد، بلكه آزادي يافت تا مالك دارايي گردد. بشر از خودمداري تجارت رها نشد، بلكه آزادي پيدا كرد تا به تجارت بپردازد. (درباره مساله يهود)

براي موفقيت در به زنجير بستن توده مردم بايد طوري به نظرآيي كه گويي همان غل و زنجيرها به پاي توست. (ولتر، دايره‌المعارف فلسفي)

از ديد ماركس ليبرال‌ها به جاي دفاع از آزادي همه افراد واقعا تنها براي آزادي طبقه حاكم در جامعه كاپيتاليستي، يعني همان بورژوازي ارزش قائلند:

«اما تا زماني كه معيار مفاهيم بورژوايي آزادي، فرهنگ، قانون و ... خودتان را براي لغو مالكيت بورژوايي به كار مي‌گيرید، با ما بحث نكنيد. خود همين ايده‌هاي شما محصول شرايط توليد بورژوايي و مالكيت بورژوايي‌تان است، همان طور كه قوانين‌تان تنها خواسته طبقه شما هستند كه به قانوني براي همه بدل گرديده‌اند، خواسته‌اي كه ويژگي و مسير اصلي آن به واسطه شرايط اقتصادي وجود طبقه شما تعيين مي‌شوند.» (مانيفست حزب كمونيست)

ماركس سنت ليبرال را به بي‌اعتنايي به طبيعت اجتماعي انسان متهم مي‌كند. «از اين رو آزادي حق انجام همه كارهايي است كه به ديگران آسيبي نمي‌رسانند. اين مساله‌اي در باب آزادي انساني است كه به صورت فردي جدا افتاده و سر در لاك خود فرو برده تلقي مي‌شود.»

ماركس چنين توضيح مي‌دهد كه «بنابراين حق مالكيت، حق بهره‌گيري از دارايي‌هاي فرد و استفاده از آنها همان طور كه خود مي‌خواهد است، بي‌توجه به ديگر انسان‌ها و مستقل از جامعه ... اين باعث مي‌شود كه هر كس در ديگران نه عملي شدن كه محدود شدن آزادي خود را ببينيد». (درباره مساله يهود)

راه‌حل ماركس و مسير دستيابي به رهايي انسان، كمونيسم بود كه آزادي‌‌اي را كه جامعه بورژوا از افراد دريغ مي‌كرد، به آنها مي‌داد. وي شرح مي‌دهد كه كمونيسم «تعالي مثبت مالكيت خصوصي يا از خودبيگانگي انسان است و از اين رو تخصيص واقعي جوهر بشر توسط و براي انسان ... و بازگشت كامل او به خود به عنوان موجودي اجتماعي است...» (دست‌نوشته‌هاي اقتصادي و فلسفي 1844)

متفكرين اجتماعي بي‌شماري با بسياري از افكار ماركس مخالفند، اما تاملات او در باب آزادي بشر و عمق دريافت او در برابر كم‌مايگي و سطحي بودگي ليبراليسم را مي‌ستايند. با اين همه درک اینکه برداشت ماركس از آزادي چگونه مي‌تواند چيزي بيش از دفاع از استبداد و سركوب باشد، سخت است. هيچ انسان مخالف يا نامتعارفي نمي‌تواند جامعه را «تحقق آزادي خود» ببيند و به «حق انجام هر كاري كه به ديگران آسيبي نمي‌رساند» حمله کند و در عمل به دیکتاتوری معتقد نباشد. این ایده‌ها در عمل به چه چيزي مي‌انجامد، الا اینکه مفری براي افراد جباري كه به ديگران صدمه مي‌زنند، فراهم می‌سازند؟ مشكل برداشت‌هاي «موسع» از آزادي آن است كه ضرورتا آخرین مرحله از برداشت‌هاي «موسع» از آزادي به چشم‌پوشي از نقض برداشت‌هاي «محدود» از آن مي‌انجامد. افراد مي‌توانند تحت مفهوم‌هاي «بورژوايي» از آزادي ديني به هر ديني كه مي‌خواهند عمل كنند (ماركس آن را) «هوس يا (مدحي مزاجي خصوصي» مي‌نامد). اين آزادي چگونه مي‌تواند توسعه يابد، بي‌آن كه آزار و اذيت برخي ديدگاه‌هاي مذهبي را مجاز بشمرد؟

ضدليبرال‌هاي اوليه مستقيما به آزادي به عنوان يك شرارت حمله مي‌كردند. ماركس موضعي متفاوت را برگزيد؛ حمله به آزادي در لباس توسعه آن. او با اين كار دیکتاتوری را به گونه‌اي باز عرضه كرد كه خوشايند حساسيت‌هاي مدرن باشد؛ شاهكاري در عرضه مسائل فكري كه در قرن بعد پيامدهايي تراژیک و وحشتناک بر صدها ميليون انسان نهاد.

 

دنیای اقتصاد

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...