Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ خیابان ریچموند شمالی چون کور بود همیشه خلوت بود، جز ساعتی که مدرسهی برادران مسیحی پسرها را آزاد میکرد. یک خانهی دو طبقهی خالی در انتهای خیابان بود که زمین چهارگوش دُورش آن را از همسایهها جدا میکرد. خانههای دیگر خیابان که میدانستند چه مردمان شریفی در آنها زندگی میکنند، با صورتهای قهوهای آرامشان به هم نگاه میکردند. مستأجر قبلی خانهی ما که یک کشیش بود، در اتاق پذیرایی پشتی مرده بود. هوایی که از مدتها محبوس بودن بوی نا گرفته بود اکنون در همهی اتاقها جریان داشت. اتاق خالی پشت آشپزخانه پر از کاغذ باطلهی کهنه بود. میانشان من چند کتاب شومیز پیدا کردم که صفحههایشان نم کشیده بود و تاب برداشته بودند: «رئیس دیر» والتر اسکات، و «مسیحی مؤمن» و «یدادداشتهای ویدُک». این آخری را بیشتر دوست دارم چون ورقهایش زرد بودند. باغ خودروی پشت خانه یک درخت سیب در وسط و چند بوتهی پراکنده در اطرافش داشت که من زیر یکی از آنها تلمبهی زنگزدهی دوچرخهی مستأجر مرده را پیدا کردم. او کشیش بسیار نیکوکاری بود و در وصیتنامهاش همهی پولش را برای مؤسسات خیریه گذاشته بود و اثاث خانهاش را برای خواهرش. روزهای کوتاه زمستان که میرسید، هنوز شاممان را تمام نکرده بودیم هوا تاریک میشد. وقتی در خیابان دور هم جمع میشدیم خانهها تیرهرنگ شده بودند. آسمان بالای سرمان به رنگ بنفش دمدمی بود و چراغهای خیابان فانوسهای کمنورشان را به سوی آن دراز میکردند. هوای سرد نیشمان میرد و آنقدر بازی میکردیم که صورتمان گل میانداخت. صدای فریادهایمان در خیابان ساکت میپیچید. مسیر بازیمان ما را به کوچههای گِلی تاریک پشت خانهها میکشاند و باید از دالان مشت و لگد قبایل وحشی کلبهها میگذشتیم، و از آنجا به در پشت باغهای خیس تاریکی که چال خاکسترشان بو میداد؛ و اصطبلهای بدبوی تاریکی که در آنها درشکهرانی اسبش را دستمال میکشید و قشو میکردد یا از سگگ یراقش آهنگ در میآورد. وقتی به خیابان برمیگشتیم روشنایی پنجرهی آشپزخانهها پاگردشان را پر کرده بود. اگر عمویم را سر پیچ میدیدیم در تاریکی پنهان میشدیم تا به سلامت وارد خانه میشد. یا چنانچه خواهر مَنگن روی پلکان دم در میآمد و برادرش را برای خوردن چایش صدا میکرد، سرک کشیدنش را به سر و ته خیابان از تاریکی تماشا میکردیم. منتظر میشدیم ببینیم میماند یا تو میرود و اگر میماند تسلیم میشدیم و از تاریکی بیرون میآمدیم و پای پلههای خانه منگن میرفتیم. خواهرش منتظرمان میایستاد و نوری که از لای در نیمهباز میتابید طرح بدنش را نشان میداد. برادرش همیشه پیش از اطاعت کردن سر به سرش میگذاشت و من از کنار نردهها خواهرش را نگاه میکردم. پیراهنش با جنبش بدنش تاب میخورد و بافهی نرم موهایش به هر سو لنگر میداد. من هر روز صبح کف اتاق پذیرایی جلویی دراز میکشدیم و درِ خانهشان را نگاه میکردم. چون کرکره تا یک اینچی پایین ارسی کشیده بود دیده نمیشدم. تا پا روی پاشنهی درشان میگذاشت قلبم از جا کنده میشد. به سرسرا میدویدم و کتابهایم را برمیداشتم و دنبالش راه میافتادم. این کار هر روزم بود. هیچوقت با او جز چند کلمهی اتفاقی رد و بدل نکرده بودم و با وجود این اسم او مثل فراخوانی بود برای دل دیوانهی من. خیال او حتی در جاهایی که بیشترین دشمنی را با احساس عاشقانه داشتند همراهم بود. شنبهها غروب زنعمویم به بازار میرفت، تعدادی از بستهها را باید من برایش حمل میکردم. با هم از خیابانهای نورانی میگذشتیم و از مردان مست و زنهای سرگرم چانه زدن تنه میخوردیم، میان بد و بیراهگوییهای کارگرها و فریادهای بازارگرمی شاگرد مغازههایی که پای بشکههای پر از گوشت صورت خوک مراقب میایستادند و آوازهای تودماغی خوانندگان دورهگردی که تصنیفی در مایهی «کام آل یو» برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دربارهی اُدانووان رُسا برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام یا ترانیهای دربارهی گرفتاریهای سرزمین پدری ما میخواندند. این سر و صداها با هم یک احساس واحد در مورد زندگی به من میدادند: تصور میکردم جام شراب مقدسم را به سلامت از میان انبوه دشمنان عبور میدهم. اسم او هنگام خواندن دعاها و مدحهای عجیبی که خودم چیزی از آنها نمیفهمیدم به زبانم می آمد. چشمهایم اغلب پر از اشک بود (خودم نمیدانستم چرا) و گاهی انگار سیلی از قلبم به دامنم میریخت. زیاد به آینده فکر نمیکردم. نمیدانستم آیا هیچوقت با او حرف خواهم زد یا نه، یا اگر حرف میزدم چطور میتوانستم از عشق دیوانهوارم برایش بگویم. اما جسمم مثل چنگی بود که حرفها و حرکات او مثل انگشتانی با تارهای آن بازی میکرد. یک شب به اتاق پذیرایی پشتی رفتم که کشیش آنجا مرده بود. شب بارانی تاریکی بود و هیچ صدایی در خانه نمیآمد. از شیشهی شکستهی یکی از پنجرهها صدای برخورد باران را با زمین میشنیدم. سوزنهای ریز پیاپی آب در کرتهای خیس بازی میکردند. زیر پای من چراغ یا پنجرهی روشتی از دور میدرخشید. خوشحال بودم که آنقدر کم میدیدم. انگار همهی حسهایم میل به پنهان کردن خود داشتند که من با این احساس که مبادا از دستشان بدهم کف دستهایم را به هم فشار دادم تا به لرزش افتادند و بارها زیر لب گفتم: «ای عشق! ای عشق!» عاقبت با من حرف زد. اولین کلماتی که گفت چنان گیجم کرد که نمیدانستم چه جوابش بدهم. از من پرسید آیا به «عربی» میروم. یادم نیست گفتم آری یا نه. گفت بازاری دیدنی است. خودش خیلی دلش میخواست برود. پرسیدم: «پس چرا نمیرویم؟» موقعی که حرف میزد النگویی نقرهای را مرتب دور مچش میچرخاند. گفت نمیتواند برود چون همان هفته در صومعهشان مجلس ذکری برپاست. برادرش و دو پسر دیگر داشتند سر کلاههایشان با هم دعوا میکردند و من کنار نردهها تنها بودم. دستش را به میخ سر یکی از نردهها گرفته بود و سرش را طرفم خم کرده بود. نور چراغ جلوی خانهی ما روی قوس سفید گردنش میافتاد و آنجا موی سرش را روشن میکرد و بعد به دستِ روی نردهاش میتابید. روی یک طرف پیراهنش میافتاد... گفت: «برای تو خوب است.» گفتم: «من اگر بروم برایت یک چیزی میآورم.» چه حماقتهای بیشماری افکار خواب و بیداری مرا بعد از آن شب خراب کرد. دلم میخواست روزهای خستهکنندهی باقیمانده را نابود کنم. کار مدرسه حوصلهام را سر میبرد. شبها در اتاقم و روزها در کلاس، تصویر او بین من و صفحهای که زور میزدم بخوانمش حایل میشدو هجاهای واژهی عربی در سکوتی که روحم از آن لذت میبرد به گوشم میرسید و مرا در طلسمی مشرقزمینی گرفتار میکرد. اجازه خواستم شب شنبه به بازار بروم. زن عمویم غافلگیر شد و گفت امیدوار است ارتباطی با فراماسونها نداشته باشد. در کلاس چند سؤالی بیشتر جواب ندادم. دیدم صورت معلممان کمکم مهربانیش را از دست داد و اخمو شد. او هم گفت امیدوار است شروع به تنبلی نکرده باشم. نمیتوانستم افکار پریشانم را جمع کنم. هیچ حوصلهی امور جدی زندگی را نداشتم، که حالا که بین من و دلخواهم حایل شده بودند به چشمم بازی بچگانه میآمدند، بازی بچهگانهای زشت و یکنواخت. صبح شنبه به عمویم یادآوری کردم که شبش میخواهم به بازار بروم. داشت پای جالباسی سرسرا داد و بیداد میکرد و دنبال برس کلاه میگشت. مختصر جوابم داد: «آره پسر، میدانم.» چون در سرسرا بود نمیتوانستم به اتاق پذیرایی جلویی بروم و پای پنجره دراز بکشم. بدخلق از خانه بیرون آمدم و آهسته به طرف مدرسه رفتم. هوا بدجور سرد و مرطوب بود و دلم گواهی بد میداد. وقتی برای شام به خانه آمدم عمویم هنوز نیامده بود. هنوز زود بود. نشستم و مدتی به ساعت زل زدم و وقتی تیکتاکش اعصابم را خرد کرد از اتاق بیرون آمدم. پلهها را گرفتم و بالا رفتم. اتاقهای بلند سرد دلگیر خالی آزادم کردند و آوازخوان از اتاقی به اتاق دیگر رفتم. از پنجرهی جلو، دوستانم را سرگرم بازی در خیابان دیدم. فریادهایشان ضعیف و نامشخص به گوشم میرسید. پیشانیم را به شیشهی سرد تکیه دادم و به خانهی تاریکی که او در آن زندگی میکرد خیره شدم. شاید یک ساعتی آنجا ایستادم و چیزی ندیدم مگر قامت قهوهایپوش زاییدهی خیالم را و رد نامحسوس نور چراغ را روی قوس گردن و دست روی نرده و لبهی پایین لباسش. وقتی دوباره پایین آمدم خانم مرسر را دیدم که کتار آتش نشسته بود. آن پیرزن وراج که بیوهی یک امانتفروش بود، برای یک امر خیر تمبر باطله جمع میکرد. چارهای جز تحمل غیبتگوییهای سر میز چای نداشتم. شامم بیشتر از یک ساعت طول کشید و باز عمویم نیامد. خانم مرسر بلند شد برود و معذرت خواست که نمیتواند بیشتر بماند. ساعت از هشت گذشته بود و دوست نداشت دیروقت بیرون باشد، چون هوای شب برایش بد بود. او که رفت، من با مشتهای گره کرده شروع به گز کردن اتاق کردم. زنعمویم گفت: «حیف که شاید این شب عزیز مجبور بشوی بازار رفتنت را کنار بگذاری.» ساعت نه صدای کلید عمویم را در قفل در سرسرا شنیدم. شنیدم که با خودش حرف میزد و شنیدم که جالباسی سرسرا زیر سنگینی پالتو او تکان تکان خورد. این علامتها را میتوانستم معنی کنم. نصف شامش را بیشتر نخورده بود که خواهش کردم پول بدهد به بازار بروم. یادش رفته بود. گفت: «مردم الان خواباند و هفت پادشاه را هم خواب دیدهاند.» خندهام نگرفت. زنعمویم تشرش زد و گفت: «نمیتوانی پول بدهی بگذاری برود؟ تا بوق سگ بیدارش نگه داشتهای.» عمویم گفت معذرت میخواهد که یادش رفته است. گفت این ضربالمثل قدیمی را قبول دارد که میگوید: «بچه گردد خرف، گر مدام شود کار و عدیم شود بازی.» پرسید کجا میخواهم بروم و وقتی یکبار دیگر گفتم پرسید «بدرود عرب با اسبش» را خواندهام؟ موقعی که از آشپزخانه بیرون میآمدم داشت شروع به خواندن مصراعهای اول شعر برای زنش میکرد. فلورین برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام را محکم در چنگم گرفتم و شلنگانداز از خیابان باکینگم راهی ایستگاه شدم. از دیدن خیابانهای پر از خریدار و روشن از نور چراغهای گازی به یاد منظور سفرم میافتادم. روی یک صندلی در واگون درجه سهی قطار خالی نشستم. بعد از تأخیری تحملناپذیر، قطار آهسته از ایستگاه بیرون آمدو از میان خانههای خراب و و از روی رودخانهی چشمکزن خزان گذشت. در ایستگاه وستلند رو عدهای به درهای واگون هجوم آوردند، ولی دربانها کنارشان زدند و گفتند قطار مخصوص بازار است. در واگون خالی، تک وتنها ماندم. چند دقیقه بعد قطار کنار سکوی چوبی سرهمبندی شدهای ایستاد. پیاده شدم و روی صفحهی روشن ساعتی دیدم ده دقیقه به ده است. ساختمان بزرگی پیش رویم بود که آن اسم جادویی رویش خودنمایی میکرد. هیچ ورودی شش پنسی پیدا نکردم و از ترس اینکه بازار بسته شود به مردی که به نظر خسته میآمد یک شیلینگ دادم و با عجله از لای چارمیل چرخانی وارد شدم. خودم را در تالار بزرگی دیدم که دورتادورش تا نصف ارتفاعش نمایشگاهی درست کرده بودند. تقریباً همهی غرفهها بسته بودند و بیشتر تالار تاریک بود. سکوتش برایم مثل سکوت کلیسا بعد از یک مراسم بود. ترسان تا وسط بازار رفتم. چند نفری دور غرفههایی که هنوز باز بودند جمع شده بودند. جلوی پردهای که رویش با چراغهای رنگی نوشته بودند کافه شانتان برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دو مرد سرگرم شمردن پولهای داخل یک سینی بودند. به صدای افتادن سکهها گوش کردم. موقعی که یادم آمد برای چه آمدهام، جلوی یکی از غرفهها رفتم و گلدانهای چینی و سرویسهای چایخوری گلدار را ورانداز کردم. دم در غرفه خانم جوانی با دو جوان خوشپوش گرم بگو بخند بود. لهجهی انگلیسیشان توجهم را جلب کرد و بیاختیار به حرفهایشان گوش سپردم. «اُه، من هیچ چنین حرفی نزدم!» «اُه، چرا زدی!» «اُه، ولی من نزدم.» «این خانم آن حرف را نزد؟» «چرا. خودم شنیدم گفت.» «اُه، این دیگر... دروغ است!» خانم جوان چشمش به من افتاد و طرفم آمد و پرسید میخواهم چیزی بخرم؟ از لحنش خوشم نیامد. انگار فقط میخواست رفع تکلیف کند. عاجزانه به دو خمرهی بزرگی که مثل نگهبانهای مشرقی در دو طرف ورودی تاریک غرفه ایستاده بودند نگاه کردم و زیر لب گفتم: «نه، متشکرم.» خانم جوان جای یکی از گلدانها را عوض کرد و پیش آن دو جوان برگشت و دنبالهی همان حرفشان را گرفتند. باز یکی دو بار خانم جوان سرش را چرخاند و نگاهم کرد. با اینکه میدانستم ایستادنم بیفایده است باز جلوی غرفه ایستادم تا علاقهام را به جنسهایش جدیتر به نظر بیاید. بعد آهسته برگشتم و به وسط بازار رفتم. دو پنی دستم را هم روی شش پنی جیبم انداختم. صدایی از ته نمایشگاه شنیدم که خاموش شدن چراغها را اعلام کرد. سقف تالار کاملاً تاریک شد. به تاریکی بالای سرم نگاه کردم و خودم را بازیچه و مضحکهی غرورم دیدم. چشمهایم از درد و خشم سوخت. جیمز جویس، یک درخت یک صخره یک ابر (برجستهترین داستانهای کوتاه دو قرن اخیر)، برگردان حسن افشار، نشر مرکز، چاپ سوم 1384 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام come all you برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام آزادیخواه ایرلندی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام سکهی دو شلینگی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام کاباره لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده