Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ تقریباً ده صبحِ شنبه روزی بود. پسر بزرگهی من که مظهر شرارت است، از روی بیفکری با یک تکه سیم روی درِ آپارتمان مجاورمان، گل و بتهای کشیده بود. چیز همچین ترسناک و ناجوری نبود، فقط یک پیچ و تاب خیلی کوچک، آنقدر کوچک که هر کسی هم دنبالش میگشت، پیدایش نمیکرد. این را با ایمان و اعتقاد کامل اعتراف کنم که اوّل فکر کردم که قضیه باید پنهان بماند (کدامتان تا به حال یک چنین لحظهی ضعف و حقارتی داشتهاید؟) ولی بعدش فهمیدم که درستش این است که از همسایه عذرخواهی کنم و بگویم که هزینهی خسارتهای وارده را میدهم. این تصمیم صادقانه هم به این خاطر بود که مطمئن بودم هزینهی خسارتها خیلی کم است. سریع چند تقّه روی درشان زدم. در مورد همسایهمان فقط این را میدانستم که تازه به ساختمانمان آمده بودند. سه تا بودند و هر سه نفر، مویشان بور بود. وقتی حرف میزدند، فهمیدم که خارجی هستند. یک کم بیشتر که حرف زدند فکر کردم که یا باید آلمانی باشند یا اتریشی یا سوئیسی. با خوشقلبی خندیدند و به روی خودشان هم نیاوردند. مسئلهی خیلی مبهم این بود که حتّا وانمود کردند با ذرّهبین هم نمیتوانند خراش روی در را ببینند. با قطعیّت و خوشرویی تمام عذرخواهی من را رد کردند و گفتند: "پسرا، پسرن دیگه" و خلاصه اینکه حتّا قبول نکردند هزینهی تعمیر را بدهم. با هم دستِ گرمی دادیم و در میان خندههای بلندمان، از هم جدا شدیم. وقتی به آپارتمان برگشتم، زنم که از سوراخِ در همه چیز را دیده بود، دستپاچه ازم پرسید: "خیلی زیاد شد؟" آرامَش کردم: "یه پاپاسی هم نگرفتن." زنم در حالیکه داشت کیف پول زنانهاش را میچلاند گفت: "عجب شانسی!" سرم را درست برنگردانده بودم که دیدم یک پاکت سفید کوچک از لای در آمده تو. توش یک کارت دعوت بود. دو اسم با حروف کوچک تایپ شده بود: ویلهلم هوفر و برونهیلد ه. کورنفلد هوفر. در دستخطی با خودکار آبی اضافه شده بود: "و ویلهلم گوستاو هوفر کوچولو. با عرضِ سلامهای گرم و صمیمانه خدمت خانم و آقای سورنتینو و عرض هزار شرمندگی و معذرت بابت اوقات بدی که احتمالاً به واسطهی شیطنت سورنتینو کوچولو داشتهاید، باید اعلام کنیم که اصلاً شیطنتی در کار نبوده و خوآن به درِ قدیمی ما با طرح کوچک و قشنگش جلوهی تازهای داده است." شگفتزده، گفتم: "هِی خدا! چه آدمای عجیبی! نه که عصبانی نشدن هیچی، تازه معذرتم میخوان." برای اینکه یک جوری مهربانیشان را تلافی کرده باشم، یک کتاب بچّگانهی جدید را که به عنوان هدیه برای خوآن مانوئل نگه داشته بودم، برداشتم و از خوآن خواستم تا آنرا به ویلهلم گوستاو هوفر کوچولو هدیه بدهد. آن روز روی شانس بودم. خوآن مانوئل بدون تحمیل شرط تحقیرآمیزی، خواهشم را اطاعت کرد و حامل ارادتمندانهترین سپاسهای خانوادهی هوفر و بچهشان به خانه برگشت. تقریباً ساعت دوازده ظهر بود. همیشه شنبهها به طرز مذبوحانه و ناموفقی سعی میکنم چیزی بخوانم. نشستم، کتاب را باز کردم، دو کلام نخوانده بودم که زنگِ در را زدند. این جور مواقع من همیشه تنها فرد خانهام و باید از جا پا شوم. با دلخوری نالهای کردم و بلند شدم. مرد جوانی را دیدم با یک سبیل که در لباس رسمی یک سرباز، پشت یک دسته گل قایم شده بود. یک کاغذ را امضا کردم. انعامی دادم و یک سلام نظامی گرفتم. رُزها را شمردم یک دو جینی میشد. بعد یک کارت اُخرایی رنگ را هم خواندم: "ویلهلم هوفر و برونهیلد ه. کورنفلد هوفر، درودهای صمیمانه شان را نثار خانم و آقای سورنتینو و خوآن مانوئل سورنتینوی کوچولو میکنند و از آن خانوادهی محترم بابت کتاب دوست داشتنی قصّههای کودکان – غذای روح – که ویلهلم گوستاو کوچولو را مفتخر به دریافت آن کرده اند، کمال سپاس و تشکر را دارند." درست در همان لحظه زنم از خرید برگشت. در حالیکه که کیفهای خرید را داشت خِرکش میکرد، گفت: "چه رُزای قشنگی! چقدر گل دوست دارم! چه خبره، گل خریدی؟ هیچ وقت از این کارا نمیکردی؟" باید سریعتر اعتراف میکردم که آنها هدیهای از طرف خانوادهی هوفر است. زنم در حالیکه داشت رُزها را در گلدان میچید، گفت: "ما باید یه جوری ازشون تشکر کنیم. یه مهمونی چایی واسه شون میگیریم." من برای شنبه ها نقشهی دیگری داشتم. حرفم را خوردم و گفتم: "امروز عصر؟" تقریباً شش عصر بود، دیگر چینیهای برّاق و یک رومیزی سفید، روی میز غذا را پُر کرده بودند. کمی قبل از آن طبق اوامر زنم که دنبالِ یکجور نمیدانم مد و سلیقهی "وینی" بود میبایست میرفتم سر وقتِ غذاکدهی اغذیه حاضری خیابان کالبیدو، یک چند تایی ساندویچ عصرانه و نان و شیرینی و دسر و خرده سفارشهای دیگر را میخریدم. همه چیز هم درجه یک، یک روبان سفید – سرخِ نازک هم دورشان؛ بلکه اشتهای آدم باز شود. همانطور که داشتم از کنار یک دکان ابزارآلات فروشی میگذشتم، یکجور خِنِسی گدامنشانه وادارم کرد تا قیمت چیزهایی را که خریده بودم با قیمت بزرگترین قوطیِ بهترین رنگِ بازار مقایسه کنم؛ و خب کمی دلم گرفت و ناراحت شدم. خانوادهی هوفر دست خالی نیامدند. دست و بالشان با یک کیک بزرگ، پر بود: یک کیک سفید و پر از خامه و نقش و نگار که جواب یک لشکر سرباز را هم میداد. زن من، از این دست و دل بازی بیش از حدّ آنها، تو لب رفت. من هم همینطور. ولی من یک کم احساس آزردگی میکردم. خانوادهی هوفر که ورّاجی و روده درازیشان اغلب پر از عذرخواهی و چرب زبانی بود، نتوانستند دل من را بدست بیاورند و توجهم را بگیرند. خوآن مانوئل و ویلی کوچولو، که بازیشان دویدن و مبارزه و شلیک کردن و خرابی بار آوردن بود، دیگر داشتند حوصلهام را سر میبردند. سرِ ساعت هشت با خودم میگفتم که اگر بلند شوند و بروند، کارشان واقعاً قابل تقدیر است. امّا زنم توی آشپزخانه دم گوشم گفت: "اونا در حقّمون خیلی خوبی کردهان. اون کیکه! باید اونا رو شام نیگه داریم." "که چی بخورن؟ هیچی واسه خوردن نداریم. چرا باس شام بخوریم، وقتی گشنمون نیس؟" "اگه اینجا غذا نداریم، سر کوچه که هس. وقتی گشنمون نیس درسته کسی نگفته غذا بخوریم ولی مسئله سر یه میز نشستن و دور هم خوش گذروندنه." با وجود این واقعیّت که واقعاً مسئله غذا نبود، تقریباً حول و حوش ده شب، همینطور مثل قاطر بار انداخته بودند، من هم دوباره بستههای بزرگ و معطّر غذاهای حاضری را خریدم و آوردم. خانوادهی هوفر هم اعتراض کردند که آنها از آن آدمهایی نیستند که دست خالی جایی بروند و سی بطری شراب ایتالیایی و پنج تا بطری کنیاک را در جعبهای ساخته شده از برنز و آهن با خودشان آوردند. ساعت تقریباً دوی صبح بود. من خسته از کلّی پیادهروی در حالیکه تا خرخره غذا خورده بودم، گیج و منگِ رفاقت، زود خوابم برد. یک خوششانسی دیگر هم آوردم. ساعت شش خانوادهی هوفر با لباس پلوخوری و عینک دودی، زنگ در را زدند. ما هم همراهشان با ماشین به خانهی ویلاییشان در شهر همسایهی "انخیه رو ماشویتس" رفتیم. هر کس میگوید این شهر همین کنار دست بوینوس آیرس است، دروغ میگوید. در ماشین حسرت زده یاد زن و روزنامه و اوقات فراغتم افتادم. اگر چشمانم را باز نگه میداشتم، میسوختند. اگر هم میبستم، خوایم میبرد. خانوادهی هوفر در طول راه زیرکانه استراحت میکردند و وِر میزدند و میخندیدند. در باغچهی ویلاییشان که خیلی هم زیبا بود، خیلی شاهانه از ما پذیرایی کردند. توی آفتاب لم دادیم، توی استخر شنا کردیم، غذاهای خوشمزه خوردیم. من حتی زیر یک درخت پر از مورچه، یک چرتی زدم. وقتی بلند شدم تازه فهمیدم ای دلِ غافل! ما دست خالی آمدهایم. زنم دم گوشم گفت: "بیشعور نشو! لااقل یه چیزی واسه بچهشون بخر." ویلی را به بهانهی گردش توی شهر، با خودم بردمش بیرون. جلو شیشهی یک مغازهی اسباب بازی فروشی ازش پرسیدم: "چی میخوای واست بخرم؟" "یه اسب" فکر کردم منظورش یک اسب اسباب بازی کوچک است. ولی اشتباه کرده بودم. از راستهی ساحلی ناآرام، در حالیکه مُچ ویلهلم کوچولو را سفت چسبیده بودم، به ویلا برگشتم؛ بدون اینکه حتی بتوانم کاری برای درد سرم بکنم. بدین ترتیب یکشنبه گذشت. دوشنبه وقتی از سر کار به خانه آمدم، آقای هوفر را دیدم که دارد به خوآن مانوئل موتورسواری یاد میدهد. ازم پرسید: "چطوره؟ از چیزی که به پسرت دادم خوشت میآد؟" "امّا اون واسه موتورسواری خیلی بچّهس." "خب میدمش به تو." انگار چنین چیزی نگفته باشد، ولی خودم را با هدیهی جدید غریبه میدیدم. خوآن مانوئل یک دفعه با صدایی گوشخراش زد زیر خنده. آقای هوفر همدردیکنان گفت: "رفیق بیچاره! بچه ها همینجورن. بجنب رفیق جون. چیز خوبی برات آوردم." سوار موتور سیکلت شدم و با اینکه اصلاً بلد نبودم موتور برانم، بنا کردم صدای موتورسیکلت از دهنم درآوردن. خوآن مانوئل یک تفنگ فرضی را به طرف من نشانه گرفته بود: "یالّا زود باش وگرنه شلیک میکنم." آقای هوفر بهاش توصیه کرد: "سمت چشاش نگیر!" من صدای ترمز یک موتور سیکلت درآوردم و خوآن مانوئل از شلیک به من منصرف شد. ما سرحالتر از قبل به آپارتمانمان در طبقهی بالا رفتیم. زنم به من گوشزد کرد که: "آها! بله! هدیه گرفتن خیلی خوبه، میچسبه. امّا تو باید بدونی چطور عوضشو بدی. ببینم چی کار میکنی ها!" من حرفش را گرفتم. سه شنبه یک اتومبیل و یک کارابین [نوعی تفنگ سبُک] خارجی گرفتم. آقای هوفر پرسید که چرا زحمت کشیدم. با اولین شلیک، ویلی کوچولو یک چراغ خیابانی را شکست. چهارشنبه سه تا هدیه آمد. برای من یک اتوبوس دراز ویژهی مسافرتهای بینالمللی، مجهز به تهویه، حمام، سونا، رستوران و سالن رقص. برای خوآن مانوئل یک بازوکای ساخته شده در آسیا. برای زنم یک لباس شب سفید و اشرافی. زنم مأیوسانه گفت: "اگه این لباس شبو بپوشم چی میشم! اتوبوس! اشتباه کردی که به زنش هیچی ندادی. واسه همینه که حالا دارم صدقه میگیرم دیگه." صدای انفجار مهیبی تقریباً لالم کرد. خوآن مانوئل برای اینکه بازوکایش را امتحان کند، با شلیکِ فقط یک گلوله خانهی گوشهی خیابان را که خوشبختانه خیلی وقت است خالیست، فرستاد تو هوا. اما زنم همینجور مشغول شِکوه و شکایت بود. "اوهوم، بله دیگه، واسهی آقای خونه یه اتوبوس گنده بسه تا هی بلند شه بره برزیل. واسه ارباب جوونتر خونه یه اسلحهی حسابی بسه تا از پس آدمخوارای ماتوگروسو بر بیاد؛ ولی واسهی خانوم خونه چی؟ فقط یه لباس مهمونی. خانوادهی هوفر حسابی اروپایی ان. یه مشت بُز خرن." سوار اتوبوس شدم و ماشین را روشن کردم. جایی پرت، کنار رودخانه ایستادم و ماشین را پارک کردم. در صندلی بزرگ اتوبوس فرورفته بودم و داشتم از نور کمجانی که پنجرهی باز روی من میریخت لذّت میبردم. خودم را به خلسهی آرامش بخش سپردم. وقتی فهمیدم چه کار باید بکنم، یکراست رفتم وزارت کشور تا پرز را ببینم. من هم مثل همهی آرژانتینیها لااقل یک دوست توی یک وزارتخانه دارم و اسم این دوست پرز است. با اینکه کلاً ریسک بود ولی در این مورد به پرز احتیاج داشتم تا با نفوذش وساطت کند و موفق شدم. من در محلهی لاس کایتاس زندگی میکنم که حالا به آن سان بنیتو دِ پالرمو میگویند. برای کشیدن یک خط آهن از ایستگاه لیساندرو دِ لا توره تا جلوی درِ خانهام یک لشکر از مهندسها، تکنسینها و کارگران ساکت و ماهر و کاری استخدام شدند. کارگرها با استفاده از مخصوصترین و جدیدترین ماشین آلات بینالمللی و بعد از خرید و تخریب چهار بلوک ساختمان مجلّل که قبلاً در طول خیابان لیبرتادور بین خیابانهای ایروس و ماتی ینسو ساخته شدهاند، این کفن و دفن شجاعانه را با موفقیتی چشمگیر تکمیل کردند. گفتن ندارد که صاحبان ساختمانها، پول قلفتی و حسابیای گرفتند. واقعیّت آن است که بدون حضور یک پرز در وزارتخانه چنین اقدامی محال ممکن است. این بار دیگر میخواستم آقای هوفر را حیرتزده کنم. وقتی ساعت هشت صبح پنجشنبه از خانه بیرون آمد یک لوکومتیو دیزل زرد و سرخ زیبا را که به شش تا کوپه وصل بود، دید. بالای در لوکومتیو یک تابلوی کوچک خوانده میشد: به قطار خودتان خوش آمدید آقای هوفر! هوفر فریاد زد: "یه قطار! درسته! اونم فقط واسه من! رؤیای زندگیم تعبیر شد. از بچّگی دلم میخواس قطار برونم." بدون هیچ تشکّری، سرِ کیف، وارد قطار شد. جایی که راهنمای آسانِ رانندگی قطار منتظرش بود تا نحوهی راندن قطار را برایش شرح بدهد. گفتم: "آهای! وایسا. هول نکن. ببین واسه ویلی کوچولو چی خریدم؟" یک تانک قدرتمند داشت جدولهای پیاده رو را با شنکشهایش له میکرد. ویلی کوچولو داد زد: "چه توپه! چقدر دلم میخواس این مجسمهی وسط میدون رو پودرش کنم." اضافه کردم: "زنتم یادم نرفته." و به او هم یکی از نرمترین و بهترین کت خزها را که اخیراً از فرانسه خریده بودم، تقدیم کردم. چون خانوادهی هوفر خیلی خوشحال و سرحال بودند، خواستند تا هدیههاشان را همان لحظه امتحان کنند؛ امّا من در هر هدیه یک تلهی کوچک گذاشته بودم. به همه جای کتِ خز، محلول فرّار جادویی که یک دکتر علفی کنگویی به من داده بود، مالیدم. همین که مادام برونهیلد، خودش را با کت پوشاند، اوّل قیژّی صدا کرد و بعد به یک ابر سفید پوست پیازی تبدیل شد و در آسمان ناپدید شد. همین که ویلی کوچولو اوّلین شلّیک دقیقش را به سمت مجسمه نشانه رفت، وسیلهی خاصّی که در تانک کار گذاشته بودم، فعّال شد و برجک آن در هوا درب و داغان شد و رفیق کوچولو صحیح و سالم به یکی از ده قمر سیارهی مشتری تبدیل شد. وقتی آقای هوفر قطارش را راه انداخت، قطار به آرامی و به شکل غیرقابل کنترل پرتاب شد روی یک پل کوچک که خط سیرش پس از گذشتن از اقیانوس آرام و شمال آفریقا و تنگهی سیسیل به ناگهان در دهانهی آتشفشان اِتنا به انتها میرسید که از قضا در همان لحظه داشت فوران میکرد. خب، جمعه سر رسید و هدیه ای از طرف خانوادهی هوفر نیامد. عصر، همانطور که زنم داشت شام درست میکرد، گفت: "آره! این جوریه دیگه. اوضاعو میبینی؟ با همسایهات مهربونی؛ واسهاش خرج میکنی: یه قطار، یه تانک، یه کت خز. امّا اون چی؟ دریغ از یه کارت تشکر." فرناندو سورنتینو، محمدرضا فرزاد، مجلهی کارنامه به نقل از هزارتو 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده