*Mahla* 3410 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۱ آیا واقعا ثروت همه چیز است؟ استیون لندزبرگ مترجم: مجید روئین پرویزی البته روشن است که مردم غیر از ثروتمند شدن دغدغههای دیگری هم دارند. مثلا همین که شما چند دقیقه وقتی را که میتوانستید صرف کسب درآمد کنید، به خواندن روزنامه اختصاص دادهاید، نشان میدهد که انسانها همیشه هم مثل کوسهای که دنبال طعمهاش باشد، به فکر پول روی پول گذاشتن نیستند. معمولا همگی بین جستوجوی ثروت و طلب آسایش و راحتی در نوسانیم و گاهی هم یکی را قربانی دیگری میکنیم. [TABLE=align: left] [TR] [TD=width: 100%] [/TD] [/TR] [/TABLE] ما به جز پول و لذت به چیزهای دیگری هم اهمیت میدهیم. مثلا از ریسک میگریزیم، برای دوستان خوبمان وقت صرف میکنیم و همچنین آرزو داریم که فرزندانمان شاد و موفق باشند. با این حال، ثروت یکی از محرکهای اصلی فعالیتهای ما است و از این رو ارزش دارد که بدانیم چطور باید آن را اندازه گرفت. برخی معتقدند که تنها رقم خالص ثروت است که اهمیت دارد؛ مثلا اگر یک میلیوندلار داشته باشید، بیتوجه به اینکه همسایه تان چقدر دارد خوشحال خواهید بود. یعنی ارزش ثروت شما بستگی دارد به اینکه چه چیزهایی میتوانید با آن بخرید. برخی دیگر معتقدند که در کنار رقم خالص ثروت، جایگاه ما در مراتب اجتماعی هم مهم است. اگر فقط رقم خالص ثروت مهم بود، ما هیچگاه حسرت داراییهای همسایه را نمیخوردیم. او برای خودش کار میکرد و شما برای خودتان و هر کدام هم میتوانستید تصمیم بگیرید که چقدر پول و چقدر استراحت میخواهید. اما اگر مردم به جایگاه اجتماعی خودشان اهمیت بدهند، شما و همسایه درگیر مسابقهای نفسگیر خواهید شد که باعث میشود حتی خیلی از تفریحات و آرزوهایتان را فدا کنید. برای اینکه مطلب را با تمام وجود احساس کنید، برای یک لحظه تصور کنید که همگی میتوانستیم باهم به توافق برسیم که این هفته یک ساعت کمتر کار کنیم. تحت اعتقادی که میگفت فقط ثروت خالص ارزش دارد، این توافق بیارزش میبود. شما همیشه آزاد بودید که هر وقت دلتان خواست، یک ساعت کمتر کار کنید؛ اما در شرایط رقابت میان افراد این یک ساعت مرخصی مثل یک نوع آتش بس موقت است که همه نفس راحتی بکشند و در ضمن موقعیت و منزلت شان هم حفظ شود. با این حال رسیدن به چنین توافقی تقریبا غیرممکن است و اگر بتوان به آن رسید، به این معنی است که مکانیزم بازار با مشکل روبهرو شده است. کدام عقیده را میتوان درست دانست؟ اقتصاددانها به طور سنتی فرض کردهاند که جایگاه نسبی افراد بیاهمیت است و غیراقتصاددانها هم اغلب به این فرض که به نظرشان سادهلوحانه آمده اعتراض کردهاند. معترضان ملاکین قرون وسطا را مثال میزنند که با استانداردهای امروزی از یک آمریکایی متوسط هم درآمد کمتری داشتهاند، اما در زمان خودشان چون شاهان زندگی میکردهاند. سخت نیست که تصور کنیم زندگی یک حاکم قرن پانزدهمی در انگلستان باید با رضایت خاطر بیشتری از زندگی یک حسابدار دولتی امروز توام بوده باشد. اما معمولا وقتی تصور چیزی بیش از حد ساده به نظر میرسد، بیشتر نشانه نارسایی تخیل است تا چیز دیگر. در این مورد شما احتمالا بیماریها، خطرات و انزوای زندگی قرون وسطایی را فراموش کردهاید. به نظر من هنری پنجم اگر زمان حال را میدید، حاضر بود کل قلمرواش را در قبال لولهکشی آب سرد وگرم، دسترسی به اینترنت و قرصهای آنتیبیوتیک عوض کند. یک دلیل دیگر هم برای رد فرضیه چشم و هم چشمی میان افراد وجود دارد: شخصا هیچوقت کسی را ندیدهام که در زندگیاش به تئوریهای دقیق محاسبه رفاه و ریسک توجهی کرده باشد. برای شما طول مدت تعطیلات خودتان مهمتر است، یا همسایه تان؟ برای شما مهمتر است که ایربگ اتومبیلتان درست کار کند، یا اینکه اندازهاش بزرگتر از مال همسایه تان باشد؟ در همه این موارد مسلما اولی مهمتر است. اما اگر درباره راحتی و آرامش انتخابهایمان چنین است، چرا درباره درآمد اینطور نیست؟ از طرف دیگر اگر حقیقتا فکر میکنید که تنها نقش ثروت این است که چیزهایی را که دوست دارید، برای شما بخرد، باید از خودتان بپرسید پس آدمی مثل بیل گیتس چرا به خودش زحمت سر کار رفتن میدهد؟ مسلما دلیلش این نیست که میترسد پولش ته بکشد. اما شاید دلیلش این باشد که میترسد جایگاه خود را در فهرست 400 مرد ثروتمند فوربس از دست بدهد (هرچند اینجا باید اضافه کنم که نمیتوان عشق فراوان و غیرعادی برخی افراد به کارشان را به همه انسانها تعمیم داد). اخیرا سه اقتصاددان به نامهای هارولد کول، جورج میلات و اندرو پستویت برای آشتی دادن این دو نظریه تلاش جدیدی کردهاند. از یک طرف، مردم واقعا به طور مستقیم به جایگاه نسبیشان در طیف توزیع درآمد اهمیت نمیدهند. اما از طرف دیگر، نمیتوانند از توجه به این مساله حداقل به شکل غیرمستقیم هم که شده صرفنظر کنند (مثلا در زمینه ازدواج). تئوری این سه نفر خیلی ساده به نظر میرسد، اما چشم ما را به مسائل دیگری نیز میگشاید. اول، این تئوری میگوید که تلاش برای یافتن همسر مناسب باعث میشود که مردم بیش از حد پسانداز کنند. جوانها زیاد پسانداز میکنند تا آینده بهتری داشته باشند و پیرها هم زیاد پسانداز میکنند تا بچههایشان زندگی راحت تری داشته باشند. اگر همه به توافق میرسیدیم که کمی کمتر پسانداز کنیم، وضعیت همگیمان بهتر میشد. بازی همسریابی بیتغییر میماند، اما پول بیشتری برای خرج کردن میداشتیم. این اضافه پسانداز برای نسل فعلی موجب زحمت و برای نسل آتی مایه خوشبختی است. وقتی رقابت بر سر پسانداز باشد، ثروتمندها از ابتدا یک قدم جلوترند و به همین دلیل این تئوری پیش بینی میکند که شکاف درآمدی در طول زمان افزایش مییابد. اما اگر نابرابری به قدری زیاد شود که افراد هرگونه امید به تغییر جایگاه نسبیشان را از دست بدهند، انگیزه پسانداز کردن افراطی از میان میرود و نابرابری هم شاید کاهش یابد. مهمترین یافته نظریه جدید این است که اگر در جوامعی مکانیزم همسریابی چیزی غیر از انباشت ثروت باشد، کل چشم و هم چشمیها از بین خواهند رفت. یک نظام اشراف سالار را تصور کنید که جایگاه اجتماعی شما در آن موروثی و تغییرناپذیر است. این نظام اشراف سالار را شاید نتوان در بلندمدت حفظ کرد. اگر افرادی باشند که با وجود ثروت از موقعیت اجتماعی بالایی برخودار نباشند و در مقابل اشرافیانی هم باشند که وضع مالی شان با دشواری روبهرو شده باشد، کشش میان این دو، کل نظام اشراف سالار از اساس برهم خواهد ریخت. حتی خانوادههای فقیر با مرتبه اجتماعی پایین هم ممکن است با پسانداز در طی چند نسل بتوانند اوضاع خود را از هرنظر بهبود بخشند. با این وجود این سه محقق راهی یافتهاند که میتواند به حفظ بقای نظام اشراف سالار کمک کند. آنها میگویند اگر فرزندان حاصل از ازدواجهای مختلط در این جوامع (یعنی حاصل از ازدواج اشرافی با فقیر) به پایینترین مرتبه اجتماعی تنزل داده شوند، تمام مشکلات حل میشود. در این صورت فرد فقیری که بخواهد طبقهبندیهای اجتماعی را بر هم بزند، باید آنقدر پسانداز کند که قادر به خرید همسر اشرافی، هم برای خودش و هم برای فرزندش باشد. محققان معتقدند که پسانداز لازم برای دستیابی به چنین موفقیتی آنچنان زیاد است که تقریبا هیچ کس از عهده انجامش برنمیآید و در نتیجه نظام اشراف سالار برپا باقی خواهد ماند. حال نکته اصلی اینجا است: دو جامعه را تصور کنید که به لحاظ تمام ابعاد مورد توجه اقتصاددانان با یکدیگر یکسان باشند. یعنی جمعیت یکسانی داشته باشند، تکنولوژیشان مشابه باشد، ترجیحات مردمشان یکی باشد و غیره. فقط در جامعه اول همسر از طریق مکانیزم ثروت انتخاب شود و در جامعه دوم از طریق موقعیت اجتماعی موروثی. استانداردهای زندگی در این دو جامعه در طول زمان به شدت با یکدیگر متفاوت خواهد شد، چون هرکدام موضع متفاوتی در برابر پسانداز (یکی از مهمترین عوامل رشد اقتصادی) دارند. (فراموش نکنید که سطح تکنولوژی را در دو جامعه یکسان فرض کردهایم). نتیجه اخلاقی این مقاله این است که هنجارهای فرهنگی برای وضعیت اقتصاد به شدت مهمند. البته شما میتوانید بگویید که این را همه، احتمالا به جز اقتصاددانها، از مدتها پیش میدانستند. اما تحقیق اخیر یک نکته بسیار بدیع و تازه در خود دارد: هنجارهای فرهنگی، حتی با وجود تمام فروض سادهکننده اقتصاددانها هم اهمیتشان را از دست نمیدهند. می توانیم از این پیشتر رفته و مثلا جوامعی را تصور کنیم که در آنها موقعیت اجتماعی موروثی نیست، بلکه از طریق عواملی چون یادگیری، قابلیتهای فیزیکی، یا نظایر اینها به دست میآید. بیشک هرکدام از چنین جوامعی تفاوتهایی روشن با سایر جوامع خواهند داشت. این تحقیق به ما میگوید که هر وقت یک هنجار فرهنگی در جامعهای مستقر شود (حتی با شانس یا از روی تصادف) اغلب خودانگیخته به بقا ادامه میدهد. روشن است که ما دوست نداریم به تصادفی بودن ایجاد این هنجارها فکر کنیم، اما نمیدانم حقیقتا چه توضیح همه جانبه و کاملی برای تمام آنها میتوان یافت دنیای اقتصاد لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده