رفتن به مطلب

کافکا


ارسال های توصیه شده

  • 3 هفته بعد...
  • پاسخ 41
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دو گرگ خاکستری در کنار هم و باهم می دویند. افکار خسته و گیج جسم آنها را در به در و نزار ساخته بود ولی عشق به زندگی و بودن ، از آنها موجوداتی ساخته بود که هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست از پس آنها برآید. من دوست دارم یکی از این گرگها باشم.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شاید ان روزی که دنیا را چشم هنوز ناشکفته نوزادی ام در بدو تولد, انهمه اشتیاق به فروغش فرو ریخت نمیدانست که روزی جای انهمه اشتیاق را دریایی اشک حسرت از نیامدن و ندیدن این زیبای مخوف و فریبکار غرق میکند انگونه که دیگر سویی برا نظاره و دیدن ,امید نمیکند ...

 

ان روزها که چاره های مرگ و انتحار هدایت را میخواندم ..چه به چاره سازی های این نویسنده ای که پیوسته انکار وجودش میکرد, باور انکار و طرد برده بودم ..ندیدن و نخواستن که دیدن ادمی را تا مرز ان روزهای صادق میکشاند, روزهایی که میتوانست حتی بی باوری و اعتقادی اتش پرست شود تا برسد به روزی که در تکاپوی راهی برای همیشه ندیدن, نه برای همیشه نبودن است ..خدایا چگونه بدانم چیست این معمای هستی که لذت شیرین بودن حتی به ننگ را به اشتیاق نبودن حتی به فخر مغلوب میشود ..یعنی فریاد ای کاش نبودنم پیروز نبرد جاودانگی خواهی های روح شود ..کاش بدانم.. کاش بدانم...

 

 

بخشی از نوشته من با عنوان ..سکوتم از هراس است ..

لینک به دیدگاه
ایران خانم لنگش را به هوا داده بود و به سقف تیره و تاری که بالای سرش بود نگاه می کرد . خیلی ها می دانستند که او تا به حالا شوهرهای زیادی کرده و خیری از هیچ کدامشان ندیده ، شوهرهایی که هر کدامشان بدتر از دیگری بوده اند ، تنها شوهری که هنوز خاطرۀ اهورایی او در ذهن این خانم بر جای مانده بود از شوهر اولش کورش خان بود که از رسم مردانگی چیزی کم نداشت مابقیشان یک مشت گدا گشنۀ حشری بد مزاج بودند که جز خفت و خواری بر سر او نیاورده بودند . او بعد از کورش خان با یک یونانی همجنس باز به نام اسکندر شوهر کرد که چشم هیچ کس روز بد نبیند ، پدرش را از هر نظر در آورد و آخر سر هم خانه اش را آتش زد و او را آوارۀ کوچه و بیابان کرد . بعد از آن اسیر دست یک عرب تند خوی شهوانی شد که کاری جز خوردن و جماع کردن بلد نبود. یک عرب بی سواد گرسنه که تا توانست مال و اموال ایران خانم را چاپید و آخر سر هم چیزی جز یک مشت خرافات مزخرف برای او باقی نگذاشت . بعد از آن با چند تا ترک شوهر کرد که وصفشان ناگفتنی بود ، از البتکین بگیر تا سبکتکین و محمود خان و مسعود خان و این آخری ها آغا محمد خان خجه که با وجود اخته بود دمار از روزگار او در آورد . اما بدبختی او تمامی نداشت ، چند سالی بود بی شوهری می کشید و اشتیاقی به تجدید فراش نداشت ولی چند تا همسایه نا نجیب آنقدر دم گوشش ورد خواندند تا بالخره او را برای یک ملا باجی از کار افتاده صیغه کردند و باز هم چشم کسی روز بد نبیند این حاج آقا چنان بلایی سر او در آورد که نه آن یونانی و نه آن عرب و نه آن ترک حریفش نمی شدند . ایران خانم که حالا دیگر پیر پیر شده بود داشت زیر دست این خدا نشناس نفسهای آخر را می کشید و کسی نبود تا به دادش برسد .

 

شاید امشب برف بیاید ، شاید هم نیاید ، به درک ، چه فرقی به حال من می کند . منکه چیزی برای از دست دادن ندارم ، نه حاصل روی زمین مانده ، نه گوسفندانم بدون آغلند ، نه فرزندانم بدون سقف . اصلا چرا من اینها را می نویسم ، فکر کنم باز هم وقت زیاد آورده ام ، باید بروم ... این را هم نوشتم تا از این سایت حذف نشوم ، هرچند حذف هم که بشوم باز هم می گویم به درک .

 

 

مطمئنيد اين كارها از آثار كافكا هستند ؟ :ydm47612zsesgift969

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
مطمئنيد اين كارها از آثار كافكا هستند ؟ :ydm47612zsesgift969

 

اين جمله هم بايد از صادق هدايت باشه به نظرم ؟ :ydm47612zsesgift969:ws38:

 

درسته که با عنوان کافکا شروع شد ولی آثاری شبیه به همو گذاشتم بخصوص هدایت که شبیه ترین.این جمله رو هردو داشتن بازم زیاد مطمئن نیستم:icon_redface:

لینک به دیدگاه

خیلی ها از ابراهام متنفر و بری بودند ولی هیچ کس نمی دانست که او بیشتر از همه ازخودش متنفر است .

امشب باز شب بیداری او بود . حس حماقت عجیبی داشت . دلش می خواست با خوردن پشت سر جام های شراب و ویسکی همه دردهایش را فراموش کرده و از یاد ببرد ولی انگار این دردهای انباشته شده بر دل او مرگ را برایش طلب می کردد . همه کشش او به سمت نیستی و نابودی بود گویی خودکشی آلت خوب مردنی بود که او را به معراج حقیقی اش می رساند .

ابراهام امیدوار بود که حد اقل مرگ بتواند او را از شر همه بدبختیهایی که مثل خوره از هر سو احاطه اش کرده بودند نجات دهد.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مادرم هر روز خمیده تر و گوژپشت تر می شد،او جوانیش را صرف من کرده بود،من که خودم را مثل آکنه به زندگی در به در او چسبانده بودم ؛ آدم افلیج و علیلی که روی یک تخت فلزی پایه کوتاه ،گوشه حیاط ، زیریک درخت سیب لم داده بود و شاهد به باد رفتن بهترین دقایق عمر مادرش بود ، مادرم به خاطر من شکسته ،نا امید وسرگردان شده بود.همیشه آرزو می کردم کاش هرگز به دنیا نیامده بودم ،کاش حد اقل یک بار به من پر خاش می کرد ،کاش اخم می کرد و می گفت تو زندگیم را تباه کردی ، ولی افسوس ،او شده بود سنگ صبور من ،من که مثل یک قطرهء آب روی برد باری او می چکیدم و از درون متلاشیش می کردم. احساس درونیم به من می گفت او از دست من خسته شده است،به ستوه آمده است اما به روی خودش نمی آورد؛ من باید فکری می کردم ، باید او را از شر خودم ،از شر وجود مزاحم خودم خلاص می کردم ،چقدر باید زجر بکشد ،چقدر باید خفت بکشد؛ برای همین به پسر داییم گفتم مقداری قرص سگ کش برایم بخرد ،پسر داییم با تعجب پرسید قرص سگ کش ؟ من برای اینکه او شک نکند گفتم مدتی است یک سگ مزاحم ،یک سگ سمج ، مثل یک بختک روی زندگی مادرم افتاده است واو را زجر می دهد، من که علیلم وکاری از دستم ساخته نیست لااقل می خواهم او را از شر این موجود مزاحم ،این موجود زشت وکریه که سوهان روح او شده است نجات دهم ؛ پسر داییم هم قول داد قرصها رابرایم تهیه کند ؛ بالخره یک روز دم غروب اون قرصها ، اون اکسیر نجات مادرم به دستم رسید ، من هم آنها را مثل یک داروی کمیاب با ارزش زیر بسترم جاسازی کردم تا فرصت مناسب به دست آید ، و بالخره آن روز سرد فرا رسید ،من قرصها را با احتیاط – می ترسیدم آنها از دستم بیفتد وبرای همیشه گمشان کنم – از زیر بسترم بیرون آوردم وپنج تا یشان را یکدفعه بالا انداختم پسر داییم گفته بود یکی از این قرصها می تواند یک فیل را بکشد چه برسد به یک سگ ، ولی من جانب احتیاط را رعایت کردم وپنج تا از آ نها را خوردم ، چه کسی می داند شاید من از صد تا سگ هم سگ جانتر بودم، قرصها را خوردم و منتظرماندم ولی انگار خبری نشد ، انگار فریب خورده بودم ، یک نا امیدی سیاه وتاریک ، یک حس تنفر عمیق تمام وجودم را فرا گرفت ، داشتم دیوانه میشدم ،ولی ناگهان ته معده ام سوخت ، یک نور ضعیف ، یک بارقیه امید در دلم شروع به تابیدن گرفت ، نه من فریب نخورده بودم از اینکه یک لحظه به خاصیت این قرصها ، این قرصهای جادویی شک کرده بودم از خودم بدم آمد.

نمی دانم چند ساعت ،چند روز یا چند سال گذشت فقط وقتی به هوش آمدم دیدم روی یک تخت افتاده ام وچند وجب آنطرفتر پسر داییم در حالی که پیراهن سیاهی پوشیده بود با چشمهای رک زده و قرمز به من خیره شده بود . من به دنبال مادرم گشتم ، همه جا را نگاه کردم ، ولی اثری از او نیافتم ، یکدفعه یک حس بد ،یک فکر بد مثل خوره به جانم افتاد ، هر چه از پسر داییم سراغ مادرم را گرفتم ، ماتم زده چشم به من دوخته بود وچیزی نمی گفت ، من مثل دیوانه ها ، مثل آدمهای صرعی شروع به دست وپا زدن کردم ولی بی فایده بود ، پسر داییم هم که مثل ابر بهار گریه می کرد بلند شد و مانند جن زده ها از اتاق بیرون دوید.

لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

رانیه فاحشه ای بود که با هر کس و ناکس رابطه داشت و خودش را مثل یک قالی نخ نما جلوی همه پهن می کرد ، اما او یک هفته پیش برای اولین بارعاشق شد و خواست شرافتمندانه زندگی کند ولی وقتی جواب آزمایشش را گرفت مثل یخ وا رفت ، باورش نمی شد ،سرطان خون بی اعتنا به عشقش داشت زندگی در به در او را به قهقرا می برد . . .

لینک به دیدگاه

داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد. کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود. دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد : «امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.» دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : «از کجا ميدوني؟» کافکا هم مي گويد : «برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه.» دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي‌گويد : «نه . تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش» . کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتن ِ نامه مي‌شود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است ! و اين نامه‌ نويسي از زبان ِ عروسک را به مدت سه هفته ادامه مي‌دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ي عروسکش هستند. و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ي عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند.» *

اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اينکه مردي مانند کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است.

«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.- امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟اين دوّمين سوال کليدي بود. و او(کافکا) خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بي هيچ ترديدي گفت:- چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم

لینک به دیدگاه

همه می خواهند گوسفندی را قربانی کرده و خون آنرا به هدر دهند ولی من می خواهم نفسم را قربانی کنم ، مرگ نعمتی است بزرگ که بسیاری از آن می ترسند و به یکدیگر تعارفش می کنند . . . پس بیایید به جای قربانی کردن حیوانات بی گناه و بیچاره هوسهای بی دلیل و کشندیمان را قربانی کنیم این بهترین راه رستگاری است . . .

لینک به دیدگاه

روبروی آینه می ایستم و به چشمان گود و خسته ام زل می زنم . دنیایی از غم و نیستی ته آن موج می زند . گریه امانم نمی دهد دلم می خواهد با دست اشکهای خیس و نمناکم را بگیرم ولی دیگر نایی برایم باقی نمانده . احساس می کنم در حال از هم متلاشی شدنم ،احساس می کنم شمارش معکوسم شروع شده است. ناخدا آگاه به یاد گذشتۀ تیره و تارم می افتم به یاد همۀ بدبختی ها و زجرهایی که مرا به بیهودگی و انزجار کشاند . آه سردی می کشم و بسمت میز کارم می روم ، داستان نیمه کاره و به درد نخورم همانجا روی میز افتاده است ، یکدفعه به یاد حرف یکی ازدوستانم می افتم که به من گفته بود : تو اصلا نویسنده نیستی ، با صدای بلند می زنم زیر خنده ، یک خندۀ بلند و ترسناک ، با نفرت قلمم را بر می دارم و با خط درشت زیر آخرین جملۀ داستانم می نویسم : من از خودم و همۀ کسانی که این مزخرفات مرا می خوانند متنفرم.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

چقدر احمقانه این زندگی همانند ماری به گردنم حلقه زده است.

 

و هر روز کاسه ای از زهرش را به من مینوشاند.

 

گوش که میکنم صدای پای مرگ را میشنوم نمی دانم کجاست کاش نزدیک باشد...

 

...........................................

 

 

 

این زندگی چه از جانم می خواهد ، چرا دست از سرم بر نمی دارد ، درست مثل یک کاغذ به من سنجاق شده و پیوسته عذابم می دهد .

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

قهرمانِ پوچی و روشنگری

 

پرومته یکی از تیتان‌ها «خدایان» بود که راز آتش را بر خلاف مشیت خدایان به انسان سپرد. جزای این خیانت را کافکا در افسانه یک در زیر خواهد آورد. پرومته از درد با صخره یکی شد، (افسانه دوم) پرومته نمادِ درد و قهرمانِ رنج است، قهرمانی که خود را فراموش می کند تافراموش شدن را توضیح دهد، (افسانه سوم) فراموشی، آستانهِ پوچی است. پوچی همان بی معنایی است. جهانِ بی معنا جهانِ رها شده است. نشان دادن این بی‌معنایی همان روشنگری کافکایی است. و این روشنگری رنجی بزرگ به همراه دارد که با رنج پرومته پهلو می ساید. با استفاده از کارلوس فو أنتس بگویم، این، عقل خسته یعنی کافکا است که درد را به عالی ترین شکلِ ممکن تجسم می دهد، این دردِ پوچ شدن قهرمان است، نفی قهرمان نیست توضیح آن است، توضیح خستگی است. نشان دادنِ آن است. به گفته سارتر تا آن را نشان ندهی تغییر نمی‌کند. خستگی نافی رزمندگی پرومته نیست، نشان دهندهِ واقعیت جهان است.

ناصر کاخساز

 

پرومته

سرنوشت پرومته در چهار افسانه آمده است. بنا به افسانه‌ی نخست، چون پرومته نزد انسان ها به خدایان خیانت کرد، در کوه های قفقاز به بند کشیده شد و خدایان عقاب هایی فرستادندتا جگر او را، که پیوسته رشد می‌کرد، تکه تکه بخورند.

بنا به افسانه‌ی دوم، پرومته از دردِ منقارهایی که در جگرش فرو می‌شد، خود را آن قدر به صخره فشرد تا با صخره یکی شد.

بنا به افسانه سوم، در پی هزاران سال، خیانت او فراموش شد. خدایان فراموش کردند، عقاب ها و خوداو هم.

بنا به افسانه‌ی چهارم، ماجرای به پوچی گراییده همه را خسته کرد. خدایان خسته شدند، زخم خسته شد و التیام یافت.

آن چه به جا ماندصخره‌ی تفسیر نا پذیر بود. افسانه می کوشد تفسیر ناپذیر را تفسیر کند. اما از آن جا که خود ریشه در حقیقت دارد، به ناچار دو باره به چیزی تفسیر ناپذیر می‌انجامد.

از کتاب داستان‌های کوتاه کافکا

ترجمه ع. ا. حداد، تنظیم از امید ملک

 

 

 

لینک به دیدگاه

از بالا رفتن باز نمان

از ادامه راه باز نمان. زمانی که صرف بازگشت می‌کنی به حساب زمانی گذاشته می‌شود که باید صرف بالا تر رفتن می‌کردی چون در کلِ زمانی که در اختیار داریم نمی‌توان دست برد. هر چه بالاتر بروی خطر سقوط کمتر است، اینجا مسأله‌ی پختگی و ممارست مطرح است. تازه کافکا که از امکان سقوط در بالا هم سخن می‌گوید منظورش امکان عقلی است. وگرنه راه تعالی به قول کافکا در داستان «اسکندر کبیر» تنها به قانون جاذبه محدود می شود. یعنی تنها با مانعی زیستی متوقف می شود، یعنی نقش جالبی که مرگ بازی می کند این است که با توسل به نیروی متوقف کننده جاذبه زمین، را ه مطلق شدن تعالی را می بندد. همان قانون جاذبه ای که به گفته کافکا اسکندر کبیر و شکست ناپذیر را در نز دیکی های تنگه داردانل برای همیشه متوقف کرد.

ناصر کاخساز

 

قطعه ایی از داستان حامی

...... من به همین دلیل این جا هستم. آمده‌ام حامی جمع کنم. ولی هنوز یکی هم گیر نیاورده‌ام. فقط همین زن های پیر مرتب می آیند و می روند. اگر سرم به جست و جو گرم نبود، همین جا خوابم می برد. آمدنم به این جا اشتباه بود. متأسفانه نمی توانم انکار کنم که اشتباهی به اینجا آمده ام. به واقع می بایست به جایی می رفتم که در آن آدم های زیادی دور هم جمع می شدند، آدم هایی از نواحی مختلف، از همه اقشار، همه شغل ها، با همه جور سن وسال. می بایست امکان می یافتم که از میان این افراد، به درد بخورها، خوش برخوردها، آنهایی را که نسبت به من نظر مساعدی دارند با وسواس هرچه بیشتر انتخاب کنم. چه بسا برای این کار بازار بزرگ سالانه مناسب تر بود. ولی به جای آن ، در این راهروها بالا وپایین می روم، جایی که فقط این زن های پیر دیده می شوند وبس، تاره تعداد این زن ها هم چندان زیاد نیست، همان قبلی ها مدام می آیند و می روند، و همین تعداد کم هم باهمه کم تحرکی شان به چنگ من نمی افتند، مثل ابر باران زا به نرمی از کنارم می گذرند، همه هوش و حواسشان متوجه کاری نا معلوم است. چرا بی هیچ تأملی با عجله وارد خانه ای می شوم بی آن که نوشته بالای در را بخوانم؟

حالا دیگر وارد راهرو شده ام وچنان قرص و محکم این جا جا خوش کرده ام که اصلا" به یاد نمی آورم که زمانی بیرون خانه بودم، که زمانی از پله ها بالا آمدم. ولی دیگر نباید برگردم، یک چنین اتلاف وقتی، اعتراف به این که به راه اشتباهی رفته ام، برایم تحمل کردنی نیست. چه گفتی؟در این زندگی کوتاه پرشتاب که با همهمه ای نا آرام در آمیخته است، از پله ایی پایین بروم؟امکان ندارد. فرصتی که برایت در نظر گرفته شده، چنان کوتاه است که اگر لحظه ای از آن را از دست بدهی، همه زندگی را از دست داده ای، زیرا زندگی ات از این دراز تر نیست، زیرازندگی ات همیشه به اندازه زمانی است که از دست می دهی. پس اگر راهی را آغاز کرده ای، همان راه را ادامه بده، در هر شرایطی، برد به هرحال باتوست، خطری تهدیدت نمی کند، چه بساآخر سر سقوط کنی، ولی اگر در همان گام نخست سر بر می گرداندی وازپله هاپایین می رفتی، در همان آغاز راه، نه احتمالا"، که به یقین، سقوط می کردی. بنابر این اگر این جاتوی راهروچیزی به دست نیاوردی، درها را باز کن، اگر پشت درها هم چیزی نبود، طبقات دیگری هست، اگر آن بالاهم چیزی نبود، مشکلی نیست، از پله های دیگری بالا برو، تا آن زمان که از بالا رفتن دست نکشیده ای، پلکان پایان نمی گیرد، بلکه در زیرپاهای صعود کننده ی تو رو به بالارشد می‌کند.

 

از کتاب داستان های کوتاه کافکا

ترجمه ع. ا. حداد. تنظیم از امید ملک

 

 

لینک به دیدگاه

مقصد

مقصد، هدفی انتزاعی است که حرکت بسوی چیزی را توجیه می‌کند و آنچه که انتزاعی‌اش می‌کند فاصله بسیار زیاد با آن است. فاصله تا مقصد تا حدی زیاد است که به فاصله مطلق شبیه است. برای همین است که راوی خود را از همراه بردن راه توشه‌ایی باخود بی نیاز می‌بیند. پس این همه جیب‌ها را پر کردن و انبارها را انباشتن و آن همه تعصب ورزیدن بر واقعی بودن هدف و مقصد دردی را دوا نمی کند جز ساختن بهانه ایی برای تسکین خود.

ناصر کاخساز

 

عزیمت

گفتم اسبم را از اصطبل بیاورند. پیشخدمت نفهمید چه می گویم. خود به اصطبل رفتم، اسب را زین کردم، و بر آن نشستم. از دور دست ها صدای شیپور شنیدم. از وی مفهوم آنرا پرسیدم. هیچ نمی دانست و هیچ نشنیده بود. در آستانه دروازه از رفتن بازم داشت. پرسید:«ارباب کجا می روی؟» گفتم: « نمی دانم، به جایی دور از این جا، دور از این جا، هرچه دورتر از این جا. تنها این گونه می توانم به مقصد خود برسم. » پرسید:

«پس مقصد خود را می شناسی؟»پاسخ دادم: «آری، همان که گفتم:دور از این جا، مقصد من این است. » گفت:«آذوقه همراه نداری. » گفتم:«مرا به آذوقه نیازی نیست. سفر چنان دراز است که اگر در میان راه چیزی نیابم، از گرسنگی هلاک خواهم شد. هیچ آذوقه ای مرا نخواهد رهانید. به راستی که این سفری است بس شگفت. »

 

برگرفته از کتاب داستان های کوتاه کافکا

ترجمه ع. ا. حداد. تنظیم از امید ملک

 

 

لینک به دیدگاه

نجات مملکت به عهده کیست؟

این وحشی‌ها را کاخ امپراطوری به اینجا کشاند اما بعد نتوانست آنها را پس براند. نگهبانان هم پس نشستند. امپراطور از پشت شیشه‌ها و سر بازان از پشت درها نگاه می کنند تا ببینند کسبه و صنعتگران که زیر پای اسب‌ها له می‌شوند چگونه مملکت را نجات می‌دهند!! خود کرده را تدبیر نیست. آنها در واقع به جز هلاک شدن زیر پای اسب ها کاری از دستشان بر نمی‌آید. براستی تکان دهنده است.

ناصر کاخساز

 

نوشته‌ای کهن

به نظر می رسد در دفاع از سرزمین مان سخت کوتاهی شده است....... دهانه تمامی کوچه هایی که به میدان می انجامند مملو از مردان مسلح است. ولی این مردان سربازان ما نیستند چادر نشینان شمالی اند که به طریقی برمن نا معلوم تا درون پایتخت رخنه کرده‌اند....... این میدان بی سرو صدا را که با وسواسی دلهره آمیز پاکیزه نگاه داشته می شد به طویله ای واقعی بدل کرده اند......... گفت و گو با این چادر نشینان شدنی نیست. زبان ما را نمی فهمند. خودشان هم عملا" فاقد زبان اند. حرف زدن شان با هم به قار قارکلاغ می ماند. مدام مثل زاغچه جیغ می کشند... طرز زندگی ما و امکانات ما برایشان بی معنی است........ هرچه را بخواهندبر می دارند. نمی توان گفت زور به کار می برند. ما پیش از آن که برای برداشتن چیزی دست دراز کنند، از برابر شان پس می نشینیم و همه چیز را به آنها وا می گذاریم.......

 

بر گرفته از کتاب داستان های کوتاه کافکا

ترجمه ع. ا. حداد تنظیم از امید ملک

 

 

لینک به دیدگاه

ساده دل و قانون

درب قانون به روی هرکسی باز است اما وقتی می‌خواهی وارد آن بشوی دربان‌ها مانع ورود تو می‌شوند. به راستی دربان‌ها یا نگهبان‌های قانون چه کسانی‌اند؟ و چرا هراس‌انگیزند؟ پاسخ را کافکا در داستان «در چندو چون قوانین» نیز داده است. مردی که در داستان «جلوی قانون» در انتظار راه پیدا کردن به قانون پیر می‌شود مرد ساده‌ای است. مانند بسیاری از دوستان ما که از ایدئولوژی‌ها که جدا شدند ساده‌اندیشانه شیفته

دمکراسی شدند. مرد ساده حتی به دربان قانون پیشکش می‌دهد، دربان به او می گوید: «من این همه ــ پیشکشها ــ را تنها از آن رو می پذیرم که تو گمان نکنی در موردی کوتاهی کرده‌ای». در رمان «محاکمه» نیز با تعبیری نزدیک به این مفهوم روبرو می‌شویم که نگهبان برای حفاظت از قانون ناچار است پشت به قانون بایستد.

ناصر کاخساز

 

جلوی قانون

جلوی قانون دربانی ایستاده است. مردی روستایی به سراغ این دربان می‌آید و تقاضای ورود به قانون می‌کند اما دربان می گویدفعلا" نمی تواند به او اجازه ی ورود بدهد....

دربان می‌گوید: اگر تا این اندازه مجذوب شده‌ایی، سعی کن به رغم ممانعت من به درون بروی....تالار به تالار در بان هایی ایستاده اند هر یک قدرتمند تر از دیگری، هیبت سومین دربان را من هم تاب نمی آورم........ مرد روستایی با خود می‌اندیشد، مگر نه آنکه قانون باید هر لحظه به روی هرکس گشوده باشد؟....... مرد روزها وسال ها کنار در می نشیند بارهامی کوشداجازه ورود بگیرد و با خواهش های خود دربان را خسته می کند. دربان گاهی مواخذه کنان از او چیز هایی می پرسد،سراغ موطن او را می گیرد و بسیاری چیزهای دیگر، ولی پرسش هایی از سرِ بی اعتنایی که به پرس و جوی ارباب ها می ماند، و هر بار تاکید می کندهنوز نمی تواند به او اجازه ی ورود بدهد....

از کتاب داستان های کوتاه کافکا

ترجمه ع.ا.حداد. تنظیم از امید ملک

لینک به دیدگاه

رویأ و دغدغه یک زحمتکش

بازرگان کوچکی که صبح تا شب سگ دو می‌زند، خسته و کوفته به خانه می‌آید و پیش از آنکه به خانه برسد احساس تنهایی می‌کند. مردم بخت یارتر پس از رسیدن به خانه‌شان احساس تنهایی می کنند. خُرده بازرگان ما در داستان سه صفحه‌ایی کافکا به نام «بازرگان» تنهایی‌اش را با دغدغه ها و رویا هایش پر می‌کند. او در ذهن خودش در حال بالا رفتن در آسانسور پیش از ورودِ به خانه یعنی از جایی که تنهایی‌اش در استراحتِ پس از کار آغاز می شود به مردم می گوید: «ازروی پل چوبی به آن سوی جویبار بروید،به سوی بچه هایی که آب تنی می کنند سر بجنبانید واز غریو شادیِ هزاران ناوی بر عرشه رزمناوی در دور دست شگفت زده شوید. با خاطری آسوده مردی را که چندان به چشم نمی آید تعقیب کنید، و پس از آنکه او را به آستانه‌ی خانه‌ایی راندید، دارایی اش را تاراج کنید وسپس در حالی که دست ها را در جیب فرو کرده ایدنگاهش کنید که چه مغموم راه خود را پیش می گیرد و به کوچه دست چپ می پیچد.»

ضمنا" توجه کنیم که آدم مغموم به دست چپ می پیچد. در داستان «مشت به دروازه قصر» نیزنگهبانان برای اینکه مرد را به زندان ببرند به دست چپ می پیچند. آدم بخت یار در داستانِ کافکا معمولا" به دست چپ نمی پیچد. تمامی واژه‌های کافکا با حساب و کتاب به کار گرفته می شود و سر شار از تیزبینی‌های روانشناسانه‌اند.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...