رفتن به مطلب

کافکا


ارسال های توصیه شده

عرق خورها

همگی مست بودیم ، آنقدر مست که دیگر متوجه هیچ کس و هیچ چیز نبودیم . چه عرقی بود ، خودم آن را از جلفا خریده بودم . مرد ارمنی که آنرا به من فروخته بود آهسته دم گوشم گفت : من این عرق را فقط به آدمهای مخصوص می فروشم ...

تعداد ما در این اتاق مربع شکل چهار نفر بود ولی آن شب به طور اتفاقی به هشت نفر ارتقاء پیدا کرده بودیم ....

من نمی دانستم دخترها هم می توانند پا به پا پسرها پیک بزنند و بد مستی کنند ، آن هم چه دخترهایی ... یکی از یکی ولنگارتر و هرزه تر ... دخترهایی که همیشه در یک تلاش نافرجام سعی کرده بودند مرا هم مثل بقیه در گود هرزگی و تباهی بکشند ولی پیوسته ناموفق و ناکام باقی مانده بودند، من ترجیح می دادم عرق بخورم و بد مستی کنم ترجیح می دادم در خودم فرو بروم و ساکت بمانم اما با این دخترهای هرجایی با این اناثهای بد فرم و ناجور که تنها مرا برای ارزاء شهوت و رفع نیاز خود می خواستند در نیامیزم ...

دلم می خواست همه این رجاله ها، همه این تن فروشهای بدکاره که مثل زیرانداز جلوی پای هرکس پهن می شدند یکدفعه نیست و نابود شوند ، فایده این لکاته ها بی مصرف چه بود؟ آیا جهان به آنها نیازی داشت ؟ آیا آنها برای بشریت فایده ای داشتند؟ نه ...بدون شک اینها تنها مثل کرم فاضلاب در هم می لولیدند و عاقبت با یک مرگ فجیع و ناگوار از بین می رفتند ...

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 41
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

پارکیش موهایش را مرتب کرد و از خانه بیرون زد . دوستانش بی صبرانه منتظر او بودند . این چهارمین شبی بود که او به ولنگاری می رفت . رومیش و کاتشین خیلی وقت پیش به او پیشنهاد داده بودند که با آنها دم خور شود ولی او هربار به بهانه ای از این کار طفره می رفت اما چند وقت پیش به طور اتفاقی متوجه شد که مادرش او را در یک شب سرد در آغوش و درهمخوابگی یک مطرب شبگرد دست و پاکرده است . پارکیش از زنا زادگی خودش شرمنده و دلگیر بود و از اینکه سی سال با پاکی و عفت زندگی کرده بود احساس پوچی می کرد به عقیده او عفت برای یک حرامزاده بی معنی و مزخرف بود او باید خودش را از این پاکی بی معنی دور می کرد تا مردان شهوت ران او را به اصل و ذات واقعیش پیوند می زدند .

لینک به دیدگاه

شب نزدیک بود دختر فراری چادرش را به خودش پیچیده ، کنار جاده ايستاده بود .کامیونها یکی پس از دیگری جلوی او توقف کرده ، بعد از مدتی با عجله به راه می افتادند. دیگر هیچ امیدی نبود باید باز می گشت باید از این مهلکۀ ترسناک می گریخت ولی در همین بین یک کامیون دیگربا صدایی دلخراش جلوی او توقف کرد ، یک کامیون که دو مرد تنومند با شتاب از ركاب آن پايين پریده، به سمت او هجوم بردند، کور سوی از امید در دل او تابیدن گرفت ، شاید این بارمی توانست آنها را راضی کند تا او را هم با خود ببرند...اما آنها نیز با وحشت و ترس از او فاصله گرفته و دور شدند درست مثل اینکه با جسدی متعفن و بدبو روبرو شده باشند ....

دختر مثل همیشه مایوس و ناامید به سمت روستایشان به راه افتاد ، روستایی که او برای چندمین بار از آن گریخته بود تا شاید بتواند با رساندن خودش به شهر زخمهایش را درمان کند و از شدت نا امیدی هایش بکاهد اما اکنون بدون شک تنها چیزی که در انتظار او بود ضرب و شتمهای دوبارۀ پدرش بود که بر عمق جراحات او می افزود و او را تا لبۀ نیستی سوق می داد.

لینک به دیدگاه

بوی مشروب تمام اتاق را پر کرده بود . پیرزن گوشی مبایلش را پر لیفش زده بود و تند تند شماره های ایودی ها را عوض می کرد . صدای گوشی تلفن و موبایل مرتب به گوش می رسید ولی او بی اعتنا به این خواهشهای بی موقع به کار خودش ادامه می داد . او تا کنون توانسته بود چهارصد و پنجاه دختر بی سرپرست را تحت پوشش قرار دهد و برای آنها جا و مکان فراهم کند . این شماره ها به او کمک می کرد که بتواند در کمترین فرصت ممکن دختر دل خواه مشتری هایش را پیدا کند و آنرا به بهایی گزافی در دسترس آنها قرار دهد، سهم دختران بیچاره از این پول هنگفت تنها یک زیر انداز و یک قوت لایموت بود . پیرزن که همه او را به اسم خاله حلیمه می شناختند توانسته بود به واسطه این تجارت سیاه به همه چیزبرسد ، این پیرزن که یک روز مجبور شده بود به خاطر تهیه پول تریاک پدرش تن به خود فروشی بدهد حالا به واسطه تن فروشی دختران مردم به یک ثروت رویایی که هیچ کس نمی توانست تصورش بکند برسد . تمام دخترانی که زیر دست او کار می کردند می دانستند که این پیرزن خسیس ثروت کلانی به دست آورده که حتی وارثی برای آن وجود ندارد ولی آنها این موضوع توجه ای نداشتند و فقط به همین قوت لایموت و همین زیر انداز خشن قانع بودند اما یک روز به طور اتفاقی قرار گاه آنها لو رفت و گزمه های باتون به دست با بازداشت پیرزن واسطه آشیانه محقر آنها را خراب کردند و آنها را آوره کوچه پس کوچه هایی کردند که عاقبت از دار العمارهای شهر دبی سر در می آورد.

لینک به دیدگاه

به هر دری زدم تا جایی استخدام شوم ، به هر کس و ناکس رو انداختم ، پشت پنجره هر امامزده ای که می شناختم شمع روشن کردم ، تمام صحیفه ها و رساله ها و وصیت نامه ها را حفظ کردم مگر در مصاحبه ای قبول شوم اما نمی دانم چرا مرتب شکست می خوردم ، من که تمام سوالهای آقایان را اعم از نماز خواندن و نخواندن تا اینکه هنگام ورود به توالت اول پای چپم را می گذارم یا پای راستم را درست جواب دادم، حتی احکام جنب شدن را هم به طور دقیق برایشان موشکافی کردم ، صد آیه از قرآن در مورد ولایت بر حق آنها بر ما آوردم ولی هیچ کدام از اینها افاقه نکرد ، هرکجا می رفتم وعده می دادند که با من تماس می گیرند اما خبرشان نمی شد . خیلی دلم می خواست علت اینکه من مقبول نمی افتم را بفهمم ، من که در زندگیم نه زنا کرده بودم نه از دیوار کسی بالا خزیده بودم نه هیچ زهرماری خورده بودم نه بس زده بودم ... پس چرا مرا استخدام نمی کردند !!! از آنطرف کسانی را می دیدم که خدای خلاف بودند ولی به راحتی سرکار می رفتند!!! مثل آدمهای عقده ای شده بودم از شدت عصبانیت می خواستم خودم را جر واجر کنم ، داشتم دچار افسردگی می شدم ، چند با به سرم زد خوردم را داخل چاه توالت بیندازم ولی نمی دانم چرا یک امید بی خودی به من نهیب می زد که : نترس ، به زودی کارت دست خواهد شد!!! من این حرفها باورم نمی شد ولی با این حال تلاشم را می کردم تا مگر بتوانم لااقل به خاطر این همه درس که خوانده ام جایی خودم را بندال کنم . بارها و بارها به پدر و برادرهایم نفرین کردم که چرا نرفتند یک گلوله یا یک ترکش ناقابل بخورند تا بقیه بتوانند از پرتو این گلولۀ ناچیز چرب شوند و به همه جا برسند !!!

چند قدم بیشترتا جنون فاصله نداشتم که یکهو یکی از همشاگردی های قدیمم را دیدم که از یک ماشین آخرین مدل پایین آمد و وارد یک مؤسسه بزرگ شد ، وقتی سرو گوش آب دادم فهمیدم او رییس آنجا شده است ، چه ابهتی ، چه جلالی ، چه کت و شلواری ، چه ریش و پشمی ، انگار همین دیروز بود که او را سر کوچه ما به جرم متلک گفتن به دختر همسایه یمان زیر مشت ولگد گرفتند ، آه سردی کشیدم و از آنجا دور شدم . نزدیک عدلیه که رسیدم یکدفعه به سرم زد آنجا هم سرکی بکشم ببینم دنیا دست کیست . داخل یکی از اتاقها خانمی را دیدم که دست روی دستش گذاشته و داشت با آب و تاب با یک شخصیت خیلی مهم درد و دل می کرد ، آهسته لای در را باز کردم تا آن فرد متعالی را ببینم که ناگهان چششمم به اکبر آقا ، دوست دوره دبیرستانم افتاد که داشت با گوشهای باز و دل گشاده به حرفهای خانم گوش می داد. دلم لرزید و آهسته در را بستم ، با خودم گفتم لابد این خانم نمی داند که این دوست من یک روز فروشنده فیلمهای مبتذل بوده و از این راه امرار معاش می کرده ، شاید هم می دانست و به روی خودش نمی آورد!!!

تنها فشار بیکاری نبود که اعصابم را خورد کرده بود ، نق نق های پدر و مادرم هم به آن مضاف شده بود ، تصمیم گرفتم بهر طریق ممکن دست خودم را جایی بند کنم برای همین رفتم یک پیراهن سفید بدون یقه ، یک کت و شلوار خاکستری معمولی و یک جفت کفش پاشنه کوتاه خریدم و به دنبال کار به راه افتادم، اوایل موفق نشدم ولی دو هفته که گذشت و رکن سوم ریا یعنی ریشهایم انبوهم را هم به دست آوردم مرا سر دست برند و مسول یکی از اداره های مرکزی شهر کردند.

لینک به دیدگاه

ایران خانم لنگش را به هوا داده بود و به سقف تیره و تاری که بالای سرش بود نگاه می کرد . خیلی ها می دانستند که او تا به حالا شوهرهای زیادی کرده و خیری از هیچ کدامشان ندیده ، شوهرهایی که هر کدامشان بدتر از دیگری بوده اند ، تنها شوهری که هنوز خاطرۀ اهورایی او در ذهن این خانم بر جای مانده بود از شوهر اولش کورش خان بود که از رسم مردانگی چیزی کم نداشت مابقیشان یک مشت گدا گشنۀ حشری بد مزاج بودند که جز خفت و خواری بر سر او نیاورده بودند . او بعد از کورش خان با یک یونانی همجنس باز به نام اسکندر شوهر کرد که چشم هیچ کس روز بد نبیند ، پدرش را از هر نظر در آورد و آخر سر هم خانه اش را آتش زد و او را آوارۀ کوچه و بیابان کرد . بعد از آن اسیر دست یک عرب تند خوی شهوانی شد که کاری جز خوردن و جماع کردن بلد نبود. یک عرب بی سواد گرسنه که تا توانست مال و اموال ایران خانم را چاپید و آخر سر هم چیزی جز یک مشت خرافات مزخرف برای او باقی نگذاشت . بعد از آن با چند تا ترک شوهر کرد که وصفشان ناگفتنی بود ، از البتکین بگیر تا سبکتکین و محمود خان و مسعود خان و این آخری ها آغا محمد خان خجه که با وجود اخته بود دمار از روزگار او در آورد . اما بدبختی او تمامی نداشت ، چند سالی بود بی شوهری می کشید و اشتیاقی به تجدید فراش نداشت ولی چند تا همسایه نا نجیب آنقدر دم گوشش ورد خواندند تا بالخره او را برای یک ملا باجی از کار افتاده صیغه کردند و باز هم چشم کسی روز بد نبیند این حاج آقا چنان بلایی سر او در آورد که نه آن یونانی و نه آن عرب و نه آن ترک حریفش نمی شدند . ایران خانم که حالا دیگر پیر پیر شده بود داشت زیر دست این خدا نشناس نفسهای آخر را می کشید و کسی نبود تا به دادش برسد .

لینک به دیدگاه

نمی دانم اسم این دیوانه خانه که ما چند نفر را در آن جای داده بودند چه بود . تمام در و دیوارهای آنرا وارسی کردم همه سوراخ سمبه هایش را گشتم ولی هیچ نام و نشانی از آن بجز یک مشت انسان در به در مفلوک که دلشان را به گفتن شعرهای مزخرف و داستانهای بی ارزش خوش کرده بودند نیافتم ، نمی دانم این بی چاره های مفلس به چه چیز این کار دلبسته بودند که اینگونه مثل کارخانه گلیم بافی شعر سر هم می کردند و به خورد خلق الناس می دادند بی شک اینجا یک درالمجانین مسخره بود که سود آن به جیب یک مشت گزمۀ رند که معلوم نبود از کجا سر در آورده بودند می رفت.

لینک به دیدگاه

نمی دانم چرا می نویسم ، اصلا برای که می نویسم . من مطمئنم همه این مطلب را می خوانند غیر از آن کسی که باید بخواند. با این حال من این چند جملۀ کوتاه را برای تو در اینجا یادگاری می گذارم و می روم. می روم و امیدوارم هیچ گاه باز نگردم.

لینک به دیدگاه

چقدر شب من سیاه است . چقدر تباهی به من نزدیک است . احساس می کنم خودم را مسخره کرده ام ، یک مسخرگی عمیق و کش دار که ریشه در افکار پوچ و مزخرف من دارد . کی می شود از دست این همه زجر از دست این همه فلاکت راحت شوم . کی می شود بمیرم و حسرت مرگ را نکشم...

بارها آرزو کردم کاش دوستی داشتم تا با او درد دل می کردم. کاش محرم اسراری داشتم تا سنگ صبورم می شد و حرفم را می شنید ولی خیلی زود از این فکر زده شدم ...! زیرا دیگر حاضر نبودم خودم را به آتش کسی که همه چیزش دروغ بود بسوزانم .

لینک به دیدگاه

شاید امشب برف بیاید ، شاید هم نیاید ، به درک ، چه فرقی به حال من می کند . منکه چیزی برای از دست دادن ندارم ، نه حاصل روی زمین مانده ، نه گوسفندانم بدون آغلند ، نه فرزندانم بدون سقف . اصلا چرا من اینها را می نویسم ، فکر کنم باز هم وقت زیاد آورده ام ، باید بروم ... این را هم نوشتم تا از این سایت حذف نشوم ، هرچند حذف هم که بشوم باز هم می گویم به درک .

لینک به دیدگاه

درزندگي زخمهاي هست كه مثل خوره روح را آهسته درانزوا ميخورد وميتراشد اين زخمها رانه ميشود نوشت نه ميشود به كسي گفت

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امروز یک ناامیدی عجیب ،یک ناامیدی کشنده در تمام رگ وپیم سیلان پیدا کرده است ، برگهای روبروی پنجره اتاقم زرد شده اند ، یک کلاغ روی زمین ،نزدیک حوض آب مرده است ، هوا تیره شده است ،احساس خفگی می کنم ،دلم می خواهد بمیرم ، بروم زیر خاک ، آدم هم انقدر ناامید ، انقدر خمیده ، کاش نفسم ته می کشید ، کاش در یک حمله ناگهانی صرع کارم به اتمام می رسید ، خسته شده ام، از خودم ، از تفکرات سیاه وقیر اندودم ، از قلم مسموم وتهوع آورم، به اطرافم نگاه می کنم یک بیابان خالی و سیع دور وبرم را فرا گرفته است ، تنهای تنهایم ،کسی مرا بر نمی تابد ، من آزار دهنده ،متعفن و زجر آورم ، همه از من می گریزند ، از من ، از وجود بی چاره من ، کاش یک سنگ صبور داشتم،کاش کور سوی امیدی در زندگی تاریک من تابیدن میگرفت، ولی افسوس من یک مترسکم ، یک آدمک سر جالیزم ،که همه آرزوی مرگش را دارند، همه به من، به زنده بودن من می خندد ،از ته دل می خندد، دیشب دوباره خواب دیدم ، باز هم یک خواب ترسناک وهراس انگیز ، همه جا مه آلود بود ،یک تابوت سیاه روبروی اتاقم روی زمین گذاشته بودند درست جایی که همه منتظر بودند من توی آن دراز بکشم ، قبر کنها ،مرده شورها ، گریه کن ها ، همه بی صبرانه منتظرم بودند ، دلم می خواست فرار کنم ،بگریزم ،ولی همه راه ها به آن تابوت تیره چوبی ختم می شد ، من این این تابوت ، این نعش کش کهن سال را که دهنش را باز کرده بود تا مرا در خودش ببلعد می شناختم، هر شب به خوابم می آمد ولی من لیاقت دراز کشیدن در آن را نداشتم ، تعلل من حوصله همه را سر برده بود ،قبرکنها به طرفم هجوم آوردند دستهایم را گرفته بودند وبه طرف دهلیز تابوت میکشیدند ولی من بزدلانه مقاومت می کردم ،وقتی از خواب پریدم ،از خودم ، از بزدلیم متنفر شدم ، چقدر پست وبی ارزش شده بودم، من مرگ را لمس کرده بودم ، بوی کافورش هنوز توی ذهنم بود ، ولی مثل احمقها آنرا پس زده بودم ،من از خودم بی زارم

لینک به دیدگاه

بازهم تب کرده ام بازهم هذیان می گویم . دلم می خواهد از روی تختم بلند شوم و بسمت پنجره بروم ولی نای راه رفتن ندارم بدنم کرخت شده حس یاس آلودی بند بند وجودم را فرا گرفته است . به پیه سوز داخل اتاقم که مثل درون من گُر گرفته است نگاه می کنم گویی وجود من هم مثل این چراغ در حال سوختن است. به سمت پنجره خیره می شوم به گلهای پژمرده داخل گلدان نگاهی می اندازم و سرم را زیر لحاف فرو می برم . دلم می خواهد کاسه ای به دست بگیرم و به این گلهای در حال نزع جرعه ای آب بدهم ولی می ترسم . من از رفتن ، از نبودن ، از تمام شدن فرصت این گلها می ترسم ...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چقدر سخته آدم کسی را که براش عزیزه برنجونه ، چقدر خجالت آوره که آدم مایه آزار کسی باشه که جز خوبی از اون چیزی ندیده . ولی یه چیزی را باید بهش اعتقاد داشت باید بهش ایمان داشت و اون اینه که اگه متوجه شدی شخصی برات عزیزه ، شخصی برات باارزشه ، سعی کن مایه عذابش نباشی اگه فکر می کنی داری آزارش می دی با وجودی که می دونی دوستش داری ازش جدا شو . این کار خیلی سخته خیلی مشکله ، ممکن طرف مقابلت هم ناراحت بشه ولی پیش وجدانت راحتی چون می دونی این کار را فقط به خاطر خودش کردی ...

لینک به دیدگاه

هیاهوی دوستداران خدا, همهمه های خریداران خدایان ,چانه زنی های خداخواهانه,هر کس خدای ارزانتری میخواهد تا ارزانتر بخرد و گرانتر بفروشد .در بازار مکاره امروز خدا فروشی چه غوغایی و چه بیدادی به پاست!

 

و این بازار شهریست بزرگ در پیشترین دورهای ما در ناممکنترین خیالهای دیروزمان که شدست هر روز واقعه زیستن ما ,شهری که هر روز خدایش به بازار میرود و کاسبی میشود..ساکنان این شهرِ غریب عرصه نوردانِ دنیای امروز منند.اری میفروشم تا بار دیگر بخرم .واین که میخرم خدای من است؟!!

 

از خود هیچ گاه نپرسیده بودم ایا روزی هست که خدارا به خدا پرستی بفروشند ؟..

 

واکنون بپرسم کاسبانی که خدا را کاسبی میکنند ایا واقعا خدا میفروشند ؟و انانی که میخرند به واقع خدا را میخرند ؟انکه اینجا بهره و سود برده است کیست انکه فروخت یا انکه برد؟

 

کدام خدا را کاسبان میفروشند و خریداران بی شمار کدام خدا را میخرند؟رونق بی وصف بازار امروز خدا فروشی رو افول است چرا که هر کس خدایی را خانه برده ست که ارزشش را دوره گردی مهر بها بر ان زده بود که خود نیز حیران یافتن است..واین قصه تلخ خدا باوران امروز منست....

لینک به دیدگاه

دو پسر روی دیوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازی می کردند . مردی روی پله های یادمان روزنامه می خواند ، بر آسوده در سایهء پهلوانی که شمشیرش را در هوا جولان می داد . دخترش سطلش را دم چشمه آب می کرد . میوه فروشی کنار بساطش دراز کشیده بود و خیره به دریاچه نگاه می کرد . ازمیان پنجرهء گشوده و از لای درزهای در کافه ای ، می شد دومرد را آن ته دید که شراب می نوشیدند . کافه چی سرمیزی در جلو نشسته بود و چرت می زد . کرجیی خموشانه به سوی بندرگاه کوچک راه می سپرد ، پنداری به وسایلی نادیدنی روی آب رانده می شود . مردی با پیرهن آبی کرجی بر ساحل پیاده شد و طناب را در حلقه انداخت . پشت سر کرجی بان دومرد دیگر ، کتهای فراک مشکی به تن با دکمه های نقره ای بر آنها ، تابوتی را حمل می کردند که در آن ، زیرپارچهء ابریشمی گل نگار و شرابه دار ، مردی ظاهراً درازکشیده بود .

روی اسکله هیچ کس پروای نوآمدگان رانداشت ؛ حتا وقتی آن دو تابوت را بر زمینی گذاشتند و منتظر کرجی بان ماندند که هنوز مشغول طناب بستن بود،هیچ کس نزدیک نرفت ، هیچ کس چیزی ازشان نپرسید ، هیچ کسی نگاهی پرس و جو گرانه بهشان نینداخت .

کرجی بان را باز هم زنی بیشتر معطل کرد که ، بچه ای به پستانش ، حالا با گیسوی افشان بر عرشهء کرجی نمایان شد .سپس کرجی بان پیش آمد و خانهء دو اشکوبهء زرد مانندی را نشان داد که سمت چپ نزدیک آب به پا خاسته بود ؛ تابوت کشان بارشان را بر داشتند و آن را به سوی در کوتاه و آراسته به ستوتهای رعنا بردند . پسرکی پنجره ای را گشود ، درست همان گاه که ببیند گروه توی خانه ناپدید می شود ، سپس پنجره را دو باره شتابان بست .اکنون در نیز بسته شد ؛ از چوب بلوط سیاه ، و بسیار محکم ساخته شده بود . فوجی پرنده که گرداگرد برج ناقوس می چرخیدند تو خیابان جلوی خانه فرود آمدند . تو گویی که خوراکشان درون خانه انبار شده باشد ، جلوی در گرد آمدند. یکی شان به اشکوب اول پر کشید و به شیشهء پنجره نوک زد . آنها پرنده گانی خوش آب و رنگ ، نیک پائیده ، و پر نشاط بودند . زن کرجی سوار برایشان دانه پاشید ؛ آنها دانه ها را بر چیدند و پر زدند آمدند دور زن نشستند .

مردی با کلاه سیلندر که نوار کرپ سیاهی پر آن بسته بود ، اکنون از یکی از کوچه های باریک و پرشیب که به بندرگاه می خوردند پادئین آمد . هوشیارانه به دور و برش نگاه انداخت ؛ همه چیزگویا اندوهگینش می کرد ؛ دیدن خاکروبه در گوشه ای اخم به چهره اش آورد . پوست میوه روی پله های یادمان ریخته بود ؛ گذران ، با عصایش جارویشان کرد.به در خانه کوبیده ، و همان گاه کلاه سیلندرش را با دست پوشیده به دستکش سیاه از سر بر داشت .در بی درنگ باز شد ، و پنجاه تایی پسرک در دو ردیف در دالان ورودی درازنمایان شدند، و به او کرنش کردند.

کرجی بان از پلکان پایین آمد ، به آقای سیاه پوش سلام داد، به اشکوب اول راهنمایی اش کرد ، او را در ایوان ستون دار درخشان و برازنده که حیاط را در بر می گرفت دور گرداند ، و در حالی که پسرها به فاصله ای در پشت سرش هل می دادند ، به اتاق بزرگ خنکی رو به عقب در آمدند که از پنجره اش هیچ سکونت گاهی پیدا نبود جز دیوار سنگی خاکستری سیاه مانند . تابوت کشان مشغول گذاشتن و روشن کردن چند شمع دراز بالای سرتابوت بودند ، اما اینها هیچ نوری نمی دادند ، بلکه فقط سایه هایی را بر هم می زدند که تا آن گاه بی جنبش بودند ، و وامی داشتند که روی دیوار ها تکان تکان بخورند . تابوت پوش را پس زده بودند . در تابوت مردی ژولیده مو دراز کشیده بود و چنان می نمود که نفس نمی کشد ، چشمهایش بسته بود ؛ با این همه ، فقط حال و هوای پیرامونش نشان از آن داشت که این مرد احتمالاً مرده است .

آقا سر تابوت رفت ، دستش را روی پیشانی مرد دراز کشیده در آن گذاشت ، سپس زانو بر زمین زد و دعا خواند . کرجی بان علامتی به تابوت کشان داد که اتاق را ترک گویند ؛ آنها بیرون رفتند ، پسرها را که بیرون گرد آمده بودند دور راندند ، و در را بستند . ولی این هم گویا آقا را خرسند نکرد ، نگاهی به کرجی بان انداخت ؛ کرجی بان فهمید ، و از دری کناری به درون اتاق پهلویی غیبش زد . در دم ، مرد درازکشیده در تابوت چشمهایش را گشود ، چهرهاش را دردناکانه رو به آقا گرداند ، و پرسید : ” تو کیستی ؟”

آقا ، بی هیچ نشانهء شگفتی،از حالت زانوزدگی اش بر خاست و پاسخ گفت : “شهردار ریوا ”

مرد دراز کشیده در تابوت به تصدیق سرتکان داد ، با حرکت ضعیف بازویش به صندلیی اشاره کرد و پس از آن که شهردار دعوتش را پذیرفت ، گفت : ” البته این را می دانستم ، آقای شهردار ، اما در اولین لحظه های به هوش آمدن همیشه فراموش می کنم، همه چیزجلوی چشمهایم می چرخد ، و بهتر است همه چیز را بپرسم ولو وقتی همه چیز را می دانم . شما نیز احتمالاً می دانید که من گراکوس شکارگرم.”

شهردار گفت : ” مسلماً . خبر آمدنتان را امشب به من دادند . مدتها خوابیده بودیم . بعد نیمه های شب زنم بانگ بر آورد : ” سالواتوره ” این اسم من است .- آن کبوتر دم پنجره را نگاه کن . بواقع کبوتر بود ، اما به بزرگی خروس . پر زد آمد روی من و در گوشم گفت : گراکوس شکارگر مرده فردا می آید؛ به نام شهر از او پذیرایی کن.”

شکارگر سرش را به تصدیق تکان داد با نوک زبان لبهایش را لیسید : ” بله ، کبوتر ها پیش از من به این جا پرواز کردند . ولی آقای شهردار ، آیا باور می کنید که من در ریوا خواهم ماند .؟”

شهردار پاسخ داد : ” هنوز نمی توانم این را بگویم . آیا شما مرده اید ؟ ”

شکارگر گفت : ” بله ، همان ، همان طور که می بینید . سالیان سال پیش ، بله ، باید سالیان سال پیش باشد ؛ وقتی بز کوهیی را در جنگل سیاه شکار می کردم ” جنگل سیاه در آلمان است ” از پرتگاهی افتادم . از آن به بعد مرده ام .”

شهردار گفت :” اما همچنین زنده اید .”

شکارگر گفت :” به لحاظی بله ، به لحاظی همچنین زنده ام . کشتی مرگم راهش راگم کرد ؛ خطایی در چرخش سکان ، یک لحظه حواس پرتی سکان دار ، کشش زادگاه دلربایم ، نمی توانم بگویم چه بود ؛ فقط این را می دانم که روی زمین ماندم و از آن پس تا کنون کشتی ام آبهای زمینی را نوردیده است . از این قرار ، من که چیزی بهتر از این نمی خواستم که میان کوهسارانم زندگی کنم ، پس ا ز مرگم در سراسر سرزمین های زمین سفر می کنم .”

شهردار گره ای به ابروها انداخت و پرسید : ” و شما هیچ سهمی در دنیای دیگر ندارید ؟:”

شکار گر جواب داد :” من برای همیشه روی پلکان بزرگی هستم که به آن جا راه می برد . روی آن پلکان بی نهایت فراخ و پهناور آواره می گردم ، گاه بالا ، گاه پایین ، گاه به راست ، گاه به چپ ، همیشه در جنبش. شکارگر به پروانه ای مبدل گردیده است .نخندید.”

شهردار در دفاع از خویش گفت : ” نمی خندم .”

شکارگر گفت :” خیلی لطف می کنید .من همیشه در جنبشم . ولی هنگامی که به فراز می پرم و دروازه را می بینم که جلویم می درخشد دردم بر کشتی قدیمم بیدارمی شوم ، هنوز تیره روزوتنها در دریایی زمینی آواره ام . هم چنان که در کابینم دراز می کشم ، خطای بنیانی مرگ پیشینم به من نیشخند می زند . یولیا ، زن سکان دار ، به درم می زند و نوشابهء بامدادی سرزمینی را که از قضا از کرانه هایش می گذریم می آورد و بر تابوتم می نهد . روی تختی چوبی دراز کشیده ام ، کفن چرکینی به تن دارم ، دیدارم چه ناخوشایند است -، مو و ریش جو گندمی ام ، آشفته و در هم رفته اند ، شال زنانهء بزرگ و گلداری با ریشه های بلند اندامهایم را پوشانده است ، شمعی بر بالینم می سوزد و روشنم می کند . روی دیوار روبه رویم تصویر کوچکی هست ، ظاهراً تصویر بوشمن ی که نیزه اش را به طرفم نشانه رفته و به بهترین وضعی که می تواند پشت سپری با نقش ونگارهای زیبا پناه گرفته است . درکشتی آدم چه بسا دست خوش تخیلات احمقانه است ، اما آن احمقانه ترینشان است . از این ها که بگذریم ، حجرهء چوبی ام بکلی تهی است . از سوراخی در پهلو ، هرم شب جنوب تو می زند ، و صدای آب را می شنوم که به کرجی قدیمی می خورد.

” از هنگامی که به منزلهء گراکوس شکارگر در جنگل سیاه می زیستم و درپی بزی کوهی از پرتگاهی اقتادم ، همیشه این جا دراز کشیده ام . همه چیز به طور منظم رخ داد . تعقیب کردم ، افتادم ، در فرکندی خون بسیار ازم رفت ، مردم ، و این کرجی می بایست مرا به دنیای دیگر می برد . هنوز به یاد می آورم که چه شادمان بر این تخت اول بار دراز کشیدم . هر گز کوه ها مانند این دیوار های تبره و تار آواز هایم را آن گاه نشنیدند.

” من شاد زیستم و شاد مردم . پیش از آن که پا به کشتی بگذارم ، بار نکبتی مهماتم را ، کوله پشتی ام را ، تفنگ شکاریم را که همیشه با سر بلندی حملش کرده بودم دور انداختم ، و کفنم را پوشیدم همچون دختری که لباس عروسی اش را می پوشد . دراز کشیدم و منتظر ماندم . سپس بد حادثه پیش آمد .”

شهردار ، که دستش را به حالت دفاعی بلند می کرد ، گفت : ” سرنوشتی هولناک . و گناهش به گردن شمانیست ؟”

شکارگر گفت :” هیچ . من شکارگر بودم ؛ آیا گناهی در آن بود ؟ من به منزلهء شکارگر در جنگل سیاه بودم ، جایی که در آن روزها هنوز گرگ داشت . کمین می کردم،تیر می انداختم ، تیرم به هدف می خورد ، پوست شکارهایم رامی کندم : آیا گناهی در آن بود ؟ سخت کوشی هایم برخوردار از موهبت شد . ” شکارگر بزرگ جنگل سیاه ، نامی بود که بر من گذاشتند . آیا گناهی در آن بود ؟”

شهردار گفت : ” داوری کردن دراین باره با من نیست ، ولی به دیدهء من هم گناهی در همچو چیزها نیست . خوب ، پس ، تقصیرکیست ؟”

شکارگر گفت : ” هیچ کس چیزی را که این جا می گویم نخواهد خواند . هیچ کس بدادم نخواهد رسید ، ولوهمهء مردم فرمان یابند که به دادم برسند ، همهء درو پنجره می مانند، همه به رختخواب می روند و رو اندازها را برسرشان می کشند، تمام زمین مسافرخانه ای برای شب هنگام می گردد . واین بی دلیل نیست ، زیرا هیچ کس مرا نمی شناسد ، و اگر کسی می شناخت نمی دانست چگونه با من معامله کنند ، نمی دانست چگونه یاری ام دهد . اندیشهء یاری دادن به من بیماریی است که با بستری شدن بایددرمانش کرد .

” من این را می دانم ، و همین است که فریاد یاری خواهی نمی زنم ، هر چند در لحظه هایی ، وقتی تسلط بر خودم را از دست می دهم ، چنان که مثلاً همین الان از دست دادم ، به جد به آن می اندیشم . ولی برای بیرون راندن چنین اندیشه هایی همین قدر لازم است که دور وبر خودم را بنگرم و ببینم کجا هستم ، و ” می توانم به قطع بگویم – صدها سال کجا بوده ام.”

شهردار گفت:” خارق العاده است ، خارق العاده است . و حالا فکر می کنید که این جا در ریوا با ما بمانید ؟”

شکارگر لبخند زنان گفت : ” فکر نکنم ” ، و برای عذر خواهی دستش را روی زانوی شهردار گذاشت .” من این جا هستم ، بیشتر از آن نمی دانم ، فراتر از آن نمی توانم بروم . کشتی ام سکان ندارد ، وبه بادی رانده می شود که در فروترین بر و بوم مرگ می وزد .”

لینک به دیدگاه

فرانتس کافک ا در سوم ژوئيه ١٨٨٣ در يک خانوادة يهودي آلماني زبان در پراگ متولد شد و در سن ۴١ سالگي در

سوم ژوئن ١٩٢۴ در وين از بيماري طولاني سل حنجره در گذشت . او در دو رشته در دانشگاه پراگ درس خواند :

ادبيات و زبان آلماني، و سپس حقوق . وي بعد از فراغت از تحصيل در ٢٣ سالگي با درجة دکتراي حقوق در يک

شرکت بيمه مشغول به کار شد . ولاديمير ناباکو ف منتقد روسي الاصل دربارة او چنين مي گويد : " او بزر گترين

نويسندة آلماني زبان عصر ماس ت. شاعراني چون ريلک ه و رمان نويساني چون توماس من در مقايسه با او

کوتول ههايي بيش نيستن د". او در زمان مرگش از دوست خود ماکس برو د خواست که تمام آثارش را بسوزاند ولي

خوشبختانه برو د دست به چنين کاري نزد و آثار او را منتشر کرد . از مهم ترين کارهاي او مي توان از قص ، ر ديوار

چي ، ن طبيب دهکد،ه آتشکار و گروه محکومين را نام برد.

او در داستان هايش جهان را بيشتر از طريق عواطف و احساسات هنرمندانه مي نگرد . به عبارت ديگر کوشش او

مصروف بيان حقايقي است که بر حسب احساسات و تأثرات شخصي خود درک کرده است . مسخ يکي از همين

داستان هاست. فران تس کافکا در اين داستان هستي را با مضاميني برتافته از ذهنيت و عواطفش بيان مي کند . بر اساس

نگرش وي انسان کانون هستي نيست . در اين مکان همة جانداران، به مثابة يک کل واحد، ايستاده اند . انسان تنها يکي

از آنان است بدون آن که لزومًا برترين آن باشد . اکسپرسيونيسم او در همان عبارت اول داستان رخ مي نمايد : " يک

روز گرگور زامزا از خوابي آشفته بيدار شد و فهميد که در رختخوابش به حشر هاي عظيم بدل شده اس ت". در اينجا

اين تغيير شکل عمدي از واقعيت، نمونه اي بارز از سبک کار اکپرسيونيستي اوست . بعضي از منتقدين بورژوا معتقدند

که مسخ ريشه در رابطة پيچيدة کاقکا با پدر سختگير و مستبدش دارد . او اما از کودکي بار احساس گناهي تحميلي

را که مناسبات باژگون اجتماعي در روان وي ايجاد کرده بود، مادام العمر به دوش مي کشد . به قول ناباکوف در

سمبوليسم اسطوره اي، کودکان به شکل حشرات تصوير مي شوند . کافکا نيز بنا بر اصول موضوعة فرويدي از سمبل

حشرة سوسک استفاده مي کند تا فرزند پسر را بنماياند . در سمبوليسم اسطوره اي، نماد سوسک به وضوح نشانگر

احساس بي ارزشي پسر در برابر پدرش است . کافکا به خوبي از اين نماد براي بيان چنين رابطه اي بين فرد و اجتماع

در جامعة طبقاتي سود مي جويد. مسخ بيان اکسپرسيونيستي و سمبليک همين رابطه در جامعه اي استبداد زده است.

داستان از سه بخش عمده تشکيل مي شود و بخش هاي مختلف با زيبايي تمام به هم پيوسته است و مجموعًا يک کل

واحد منسجم را تشکيل مي دهد . کنش متقابل اين بخش ها چنان است که خوان نده با خواندن کمترين کلمات بيشترين

تصاوير را در ذهن خود مي سازد.

 

واقعه در سال ١٩١٢ به وقوع مي پيوندد . قهرمان مسخ گرگور زامزا است . پسري از خانوادة زامزا با وضعيت مالي

متوسط. پدرسخت گير خانواده پنج سال پيش در اثر ورشکستگي و بدهکاري، تنها پسر خود گرگور را نزد يکي از

طلب کاران به کار بازاريابي پارچه در شهرستان ها مي گمارد . شغل طاقت فرساي بازاريابي ايجاب مي کند که وي

اغلب در مسافرت باشد . پدر روزها در خانه به خواندن روزنامه و اين جور چيزها مشغول است . گرته خواهر گرگور

کوچک تر از آن است که به کاري مشغول شود . مادر گر گور سال هاست که از بيماري آسم رنج مي برد . آپارتمان

کنوني را هم گرگور براي خانواده اجاره کرده است . در يکي از شب هايي که گرگور در خانه است و فردايش بايد

مجددًا به مسافرت برود آن اتفاق وحشتناک رخ مي دهد . همه چيز در طول شب به وقوع مي پيوندد . خواب آن شب

او آشف ته و در عين حال سنگين است . صبح زود که چشم مي گشايد متوجه مي شود که در تختخوابش به حشره اي

عظيم بدل شده است، به سوسکي که داراي پاهاي متعدد و لاغري است که در مقايسه با تن پهن و محدب و گنبدي

شکلش رقت انگيز مي نمايد . با خود مي گويد : "چه بر سرم آمده است؟ بهتر ا ست بخوابم تا اين مزخرفات را

فراموش کن م". ولي پيچ و تاب بي امان پاهايش در هوا مانع از خوابيدن مجدد او مي شود . احساس واقعي بودن شکل

حشره يي اش به تداوم و استمرار وابسته است . با خود فکر مي کند : "چه شغل طاقت فرساي ي... مرده شويش ببر د. اگر

مجبور نبودم به خاطر پ در و مادرم دندان روي جگر بگذارم خيلي وقت پيش استعفايم را م ينوشت م". سپس فکر

مي کند: " بهتر است از تخت پايين آمده، لباس بپوشم و عازم شوم تا بموقع به قطار برس م". در اينجا تأثرات انساني او

بر غرايز حشره يي اش مي چربد . به ساعت نگاه مي کند : " اوه خداي م ن... ساعت از شش و نيم هم گذشت ه. يعني

ساعت پنج زنگ نزده ؟" در اين لحظه مادرش از پشت در او را صدا مي زند : "گرگور! ساعت هفت و ربع کم اس ت.

مگر نم يخواهي با قطار بروي ؟" گرگور فکر مي کند : "چه صداي لطيف ي!" در اينجا يک بار ديگر اصول فرويديسم در

افکار کافکا نمايان مي شود . " بله بل ه. متشکرم مادر الان بلند م يشو م". گرگور از صداي خودش تعجب مي کند . زنگ

خاصي دارد . انگار در ته هر کلمه صداي جيرجير مي آيد . چند لحظه بعد گرته دلواپس و گريان از پشت در با لحني

غم اندود مي گويد : "گرگور! حالت خوش نيست؟ چيزي لازم داري ؟" گرگور مي پندارد ک ه خواهرش از اين بابت

اشک مي ريزد که نکند برادرش از کار اخراج شود و رئيس بابت طلب هاي سابق، خانواده را تحت فشار قرار دهد .

گرگور بيچاره عادت کرده است که فقط نقش ابزاري براي استفادة خانواده را بازي کند . او اساسًا به اين فکر نمي افتد

که شايد خواهرش از سر ترحم به حال اوست که مي گريد . گرگور همان طور که در تختخوابش است و تلاش

مي کند از آن پايين بيايد احساس سرگيجه، خارش تن و گرسنگي مي کند . خارش نمادين مداوم تن سمبل استثمار او

از طرف خانواده اش است و اين که اعضاي فاميل او را ذره ذره مي خورند . خانواده در "مسخ"، خود، سمبل جامعه و

پدر سمبل دولت است . اعضاي خانواده طبقات مياني اجتماعند که به تناسب نزديکي به پدر از گرگور دورند . گرگور

خواهرش را از همه بيشتر دوست دارد ولي او هم در جاي خود به وي پشت مي کند.

رئيس تجارتخانه سرپرست موٌسسه را جهت اطلاع از چرائي ديرکرد گرگور به خا نه اش مي فرستد . با ورود او همة

اعضاي فاميل به تکاپو مي افتند . مادر معتقد است که گرگور از سر کله شقي و بي اعتنايي تاکنون خواب مانده و به

قطار نرسيده است و از اين بابت از سرپرست عذر خواهي مي کند . وقتي آن ها به اطاق گرگور وارد مي شوند با ديدن

جثة پهن حشره که با قد ٩۵ سانتيمتر روي پاهاي متعددش به زحمت راه مي رود، وحشت زده مي شوند . مسخ در

هيأت جسماني تا انتها صورت پذيرفته است . گرگور با التماس به سرپرست نگاه مي کند و بدن خود را به طرف او

 

مي کشاند و با صدايي که به هيچ وجه شبيه صوت انساني نيست به او مي گويد : "خب، السّاعه لبا سهايم را م يپوشم

و پارچ هها را جمع م يکنم و راه م يافتم ". سرپرست که از حرف هاي گرگور تنها صداي جيرجير سوسک را مي شنود

وحشت زده فرار مي کند . پدر خشمگين از گرگور که باعث وحشت سرپرست شده او را با کوبيدن پا بر زمين و

گرداندن عصا در هوا وحشيانه به داخل اتاق کيش کيش مي کند . گرگور ضمن عقب عقب رفتن سرش را بالا نگه

مي دارد و نگاه عجزآميز و پر تمناي خود را به پدر مي دوزد . نگاه او فرياد التماسش است . پدر درب را محکم به

روي او مي بندد . در اينجا کافکا با بياني سمبليک و تصويري نمادين با زيبايي تمام مناسبات طبقات اجتماعي را در

معرض ديد خواننده قرار مي دهد : آنگاه که طبقات فرودست به هر دليلي موجبات وحشت ونگراني طبقات فرا دست

را فراهم آورند با سرکوب دولت وي مواجه مي شوند. "کله شقي" بيان اين تعارض اجتماعي است.

در بخش دوم بيان اکسپرسيونيستي داستان به اوج مي رسد . اعضاي خانواده براي تغذية او غذاهاي نيم خوردة خويش

را در اتاقش مي افکنند ولي معدة سوسکي او غذاهاي انساني را نمي پذيرد در نتيجه اتاق او به مزبله اي تبديل مي شود .

مزبله اي هم چون محل سکونت فقيرترين اقشار اجتماع . با اين وجود او تحت تأثير عواطف انساني خود که اس تحاله

نيافته است تصميم دارد به آرزوي خواهرش مبني بر ورود وي به هنرستان موسيقي جامة عمل بپوشاند . او عليرغم

چهرة کريه خود هم چنان -و حتا بيش از پيش - قلبي مهربان، حساس و شکننده دارد . ولي اين خصيصه از ديد همة

اعضاي خانواده پوشيده است . آن ها تنها ظاهر او را مي بينند و به هيچ وجه متوجة نگاه هاي عاشقانة او نيستند . رفته

رفته گرته هم با اکراه به او مي نگرد و به جمع ديگر اعضاي خانواده يعني پدر مستبد و مادر معتقد يهودي مي پيوندد.

آخرين بخش داستان اگرچه به نظر مي رسد با عجله به پايان رسيده ولي از نظر ظرافت و خلاقيت ، و در عين حال

سادگي بيان در اوج قرار دارد . به نظر مي رسد که کافکا براي حيوانات مقامي والاتر از مقام انسان قائل است . او

توانسته است تصويري زيبا و روشن از روح لطيف و عاشقانه، و دوست داشتني حيوانات ارائه نمايد . درونماية مسخ

داراي چنين تصويري است . کافکا در ه م دلي با حيوانات آن قدر پيش مي رود که مي گويد : " آيا گرگور حيوان است

که موسيقي اين همه در او اثر م يگذارد ؟". گرگور مست موسيقي است و اين نشان مي دهد که بر خلاف ارزيابي

ناباکوف، کافکا عاشق موسيقي است . اصو ً لا گرگور مست، خود کافکا است . پوليتزر دربارة کافکا مي گ ويد: " او اغلب

حيوانات را به عنوان شنونده و اجرا کنندة موسيقي در نظر م يگير د" و اين خود تأکيد ديگري است بر عشق بي انتهاي

او به موسيقي و هم چنين دلباختگي او به دنياي حيوانات . او هرگز حيوانات را موجوداتي پست و شايستة تحقير

نمي شمارد. براي او انسان "اشرف مخلو قات" نيست. نگرش حيوان دوستانة کافکا نگرشي کام ً لا نو و متفاوت از

چارچوب سنتي و انسان مرکزي است . منشأ چنين ديدي به اوان کودکي وي بر مي گردد . او در يادداشت هايش بارها

اشاره کرده است که در کودکي مجبور بوده براي رفتن به دبستان از بازار قصابها بگذرد . ديدن منظرة لاشه هاي

خون آلود و کله هاي خوک در پيشخوان دکان ها سخت او را تکان مي داده است . مشاهدة هر روزة چنين منظره اي و

مناظري از اين دست روحية لطيف او را تحت تأثير قرار مي دهد . چيزي در درون او شکل مي گيرد، احساس

ناسازگاري مي کند، وضعيت موجود را پاسخگوي نيازهاي درو ني خود نمي يابد، اواخر قرن نوزده است اروپا در

غليان تغيير وضع موجود است، به همين دليل بسيار زود، در شانزده سالگي، به جنبش آنارشيست هاي چکسلواکي

مي پيوندد. بعد ها در يک شرکت بيمه سوانح کارگري مشغول به کار مي شود، با پيچيدگي هاي حقوقي جوامع طبقاتي

آشنا مي شود . در اين رشته تحصيل مي کند و به اخذ درجة دکترا نائل مي آيد . غليان انقلابي در اثر سرکوب فروکش مي کند، او درد و رنج کارگراني را مشاهده مي نمايد که به دليل عدم وجود تجهيزات ايمني در محل کار مجروح

مي شوند و سر و کارشان به تشريفات حقوقي – اداري پيچيدة بيمه مي افتد و با فروتني و التماس نزد وي مي آيند و

براي دريافت حقوق حقة خويش به خواهش و تمنا مي افتند . تلاش جامعة سرمايه داري مسخ اينان است . کتاب

مسخ طغياني است بر عليه اين تلاش.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

لینک به دیدگاه

فرانتس کافکا نمونة کلاسيک نويسنده مدرن است که گرفتار تشويش کور و ترس مي‌باشد. وضع استثنايي او ناشي از اين حقيقت است که شيوه مستقيم و روشني را براي بيان تجربه اساسي برگزيد و بدون کمک از تجربه‌هاي فرماليستي اين کار را انجام داد. در آثار او محتوا تعيين‌کننده شکل زيبايي‌شناختي است. به اين معني کافکا در شمار نويسندگان بزرگ رئاليست است. درواقع او يکي از نويسندگان بزرگ است، زيرا کمتر نويسنده‌اي توانسته است در توصيف تخيلي تازگي محسوسِ جهان مهارت او را داشته باشد. کيفيت اثر کافکا هرگز به اندازه امروز که اغلب نويسندگان به تجربه‌گرايي خوش‌فرم سقوط مي‌کنند نظرگير نبوده است. تاثير کافکا تنها ناشي از صداقت پرشور او نيست - که اين نيز در عصر ما بسيار کمياب است- بلکه همچنين به دليل روشني موافقي است که او از جهان مي‌آفريند. اين است اصلي‌ترين پيروزي کافکا. کيرکه گارد مي‌گفت: «هرچه‌قدر اصالت فرد بيشتر باشد، بيشتر دچار هراس است.» کافکا که در انديشة «کيرکه گارد»ي بديع است، اين تشويش و جهان تجزيه‌شده‌اي را توصيف مي‌کند که هم مکمل و هم علت آن است.

اصالت او در کشف وسايل جديد بيان نيست بلکه در بيان کاملا نافذ و دائماً هراس‌انگيز دنياي آفريده‌اش و واکنش شخصيت‌هاي‌اش به آن است. آدرنو مي‌نويسد: «آنچه انسان را شگفت‌زده مي‌کند هولناکي آثار کافکا نيست، بلکه واقعي بودن آنان است

ويژگي ددمنشانة جهان سرمايه‌داري مدرن و ناتواني انسان در مواجهه با آن، مضمون واقعي نوشته کافکا است. صداقت و صميميت او مسلما محصول نيروهاي پيچيده و متضاد جامعه است. اکنون جنبه‌اي از آثار او را بررسي مي‌کنم.

کافکا زماني مي‌نوشت که جامعة سرمايه‌داري، موضوع تشويش او، هنوز از اوج تکامل تاريخي خود دور بود. جهان ددمنشانه‌اي که توصيف کرد جهان به‌درستي ددمنشانه فاشيسم نبود بلکه پادشاهي هابسبورگ بود. تشويش مداوم و توصيف‌ناپذير در اين دنياي بي‌زمان و بي‌تاريخ و مبهم در هاله‌اي از فضاي پراگ کاملا منعکس شده است. کافکا از وضع تاريخي خود به دو روش سود برد. از يک طرف جزئيات روايتي او از جامعة اتريش آن دوران ريشه مي‌گيرد. از سوي ديگر، غيرواقعي بودن هستي انسان را که هدفش فهم آن است، مي‌توان مربوط به احساس همانندي از غيرواقعي بودن و دلواپسي جامعه‌اي دانست که او مي‌شناخت. يکسان‌نگري آن با وضع انسان بسيار قانع‌کننده‌تر از نگرش‌هاي بعدي مُلهم از دنياي ددمنشانه و ترس‌آور است که در آن با تجربه‌گرايي فرماليستي چيزهاي بسياري را بايد حذف يا مبهم بيان کرد تا آن تصوير بي‌زمان و بي‌تاريخ مطلوب از وضع بشر به‌دست آيد. اما اين ويژگي اگرچه دليل تاثير شگفت‌انگيز و قدرت ماندگار آثار کافکا است نمي‌تواند ويژگي اساسا تمثيلي آنان را بپوشاند. نيروي شگفت‌انگيز توصيف جزئيات در آثار کافکا به واقعيت فراتجربي امپرياليسم تکامل‌يافته‌اي اشاره مي‌کند که اسلوب کافکا آن را در بي‌زماني تصوير مي‌کند. جزئيات در آثار کافکا مانند رئاليسم گره‌هاي کور زندگي فردي يا اجتماعي رابيان نمي‌کند، بلکه نمادهاي مرموز فراتجربة غيرقابل فهم است. هر اندازه قدرت محرک بيشتر و ورطه عميق‌تر باشد، شکاف تمثيلي ميان معني و هستي آشکارتر است.

براي نويسنده دشوار و پيچيده ولي ممکن است که نگرش خود را به خودش، همنوعانش و عموماً جهان عوض کند. قطعاً نيروهايي که عليه او عمل مي‌کنند بسيار نيرومند هستند. هيچ‌انگاري و بدبيني، نااميدي و تشويش، سوةظن و بيزاري از خود محصول خودبه‌خودي جامعة سرمايه‌داري است که روشنفکران ناگزير از زندگي در آن هستند. عوامل بسياري در آموزش و پرورش و جاهاي ديگر عليه او جبهه‌آرايي کرده‌اند. براي نمونه در نظر بگيريد که بدبيني براي نخبگان روشنفکر فلسفه‌اي اشرافي و ارزشمندتر است تا اعتقاد به پيشرفت انسان. يا اين عقيده که فرد - دقيقاً به عنوان عضوي از نخبگان- ضرورتا قرباني نيروهاي تاريخي است. يا اين انديشه که پيدايي جامعة مردمي فاجعة مطلق است. اکثر روزنامه‌ها به ايجاد چنين جانبداري‌ها خدمت مي‌کنند (در حقيقت اين نقش آنان براي تداوم مبارزه در جنگ سرد است). گويي که براي روشنفکران داشتن عقيده‌اي جز نظرات جزمي مدرنيستي دربارة زندگي، هنر و فلسفه، بي‌ارزش است. حمايت از رئاليسم در هنر، بررسي امکانات همزيستي مسالمت‌آميز ميان ملل، کوشش براي ارزيابي بي‌طرفانه مردم‌گرايي، همه اين‌ها ممکن است نويسنده را در نظر همکاران و اشخاصي که او براي ادامه حيات زندگي متکي به آنان است طرد کند. وقتي نويسنده‌اي در منزلت «سارتر» ناگزير از تحمل چنين حمله‌هايي باشد احتمالا موقعيت براي نويسندگان جوان‌تر و کم‌مشهورتر چه‌قدر خطرناک خواهد بود.

اين‌ها و بسياري ديگر حقايق دشواري است. اما نبايد فراموش کنيم که نيروهاي مقابل نيرومندي، به ويژه امروزه، در فعاليت است. نويسنده‌اي که به منافع اساسي خود، ملت خود و نوع بشر به‌طور کلي توجه دارد و تصميم مي‌گيرد که عليه نيروهاي مسلط بر جامعه مبارزه کند اکنون ديگر تنها نيست. هراندازه او در پژوهش‌هايش پيش‌تر رود انتخاب او محکم‌تر و احساس تنهايي‌اش کمتر خواهد بود، زيرا او خود را با نيروهايي در جهان مرتبط مي‌کند که روزي حاکم خواهند شد.

دوراني که در طول آن فاشيسم به قدرت رسيد، مانند دوران حاکميت فاشيست‌ها و دوران جنگ سرد بعد از آن براي رشد رئاليسم انتقادي اصلا مناسب نبود. با اين همه، کارهاي عالي‌اي در اين دوران انجام گرفت، نه ترور فيزيکي و نه فشار فکري هيچ يک موفق به جلوگيري از آن نشدند. همواره نويسندگان رئاليست انتقادي بوده‌اند که با جنگ در شکل‌هاي سرد و گرم آن و نابودي هنر و فرهنگ مخالفت کرده‌اند. آثار هنري برجسته‌اي که در طول اين مبارزه پديد آمد کم نبوده‌اند.

 

 

 

يادداشتي بر آثار و زندگي فرانتس کافکا از جورج لوکاچ

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...