رفتن به مطلب

جنگ و صلح از نگاه اقتصاد


*Mahla*

ارسال های توصیه شده

توليد و بهره‌كشي در دو سوي پل بقا

 

جنگ و صلح از نگاه اقتصاد

 

 

فردريك باستيا

مترجم: مجيد روئين پرويزي

از ميان تمام ويژگي‌هايي كه شخصيت و هويت متمايز ملت‌ها را مي‌سازد و به اصل و ريشه‌ آنها، به اخلاقيات شان، و به آداب و رسوم و قوانين‌شان شكل مي‌دهد، آن ويژگي‌ كه اهميتي بيش از همه دارد تا آنجا كه تمام ويژگي‌هاي ديگر را تحت نفوذ خود قرار مي‌دهد، چگونگي ادامه بقا و تامين معاش يك ملت است.

 

[TABLE=align: left]

[TR]

[TD=width: 100%] 28-01.jpg

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

دريافت روشن از اين واقعيت را ما بيش از همه مديون چارلز كومت هستيم كه جاي تعجب دارد، چرا تاكنون در علوم اخلاقي و سياسي آن طور كه شايسته بوده به آن پرداخته نشده است.

اين ويژگي‌، در واقع، با دو خصيصه‌اي كه هر دو با قدرتي يكسان بر نسل بشر اثر مي‌گذارند، عمل مي‌كند: يكي تداوم و ديگري جهان شمولي. ادامه بقا، بهبود شرايط زندگي و تشكيل خانواده، مسائلي كه مربوط به يك زمان يا مكان خاص، يا براي برخي افراد با سلايق و نظرات خاص باشند نيستند؛ اينها دغدغه‌ روزانه، دائمي و گريزناپذير تمام انسان‌ها در تمام زمان‌ها و در تمام كشورها بوده و هستند.

در همه جا، بخش عمده‌ تلاش‌هاي فكري و جسمي به شكل مستقيم يا غيرمستقيم معطوف خلق يا بهبود ابزار تامين معيشت بوده است. شكارچي، ماهيگير، چوپان، كشاورز، صنعتگر، بازرگان، كارگر، هنرمند، سرمايه‌دار همه پيش از هر چيز به اين مي‌انديشند كه چطور به حيات‌شان ادامه بدهند و سپس، اگر بتوانند،‌ به اينكه چطور شرايط آن حيات را ارتقا ببخشند. اثبات آن هم همين است كه اينها براي تامين همين منظور بوده كه شكارچي، ماهيگير، چوپان يا غيره شده‌اند. به همين شكل كساني كه وارد بخش خدمات عمومي مي‌شوند هم مثل سربازان يا كارمندان دولتي، اين شغل را براي تضمين برآورده شدن نيازهايشان انتخاب كرده‌اند. ما وقتي از اخلاقيات حرف مي‌زنيم، الزاما از افراد انتظار ازخودگذشتگي يا قطع تعلق از دنيا را نداريم، حتي كشيش هم نيازمند تامين معاش است چون پيش از آنكه كشيش باشد نخست، انسان است.

خدا نكند كه من بخواهم در اينجا وجود از خودگذشتگي يا مادي نبودن را انكار كنم. اما بايد توجه داشت كه اين خصوصيات استثنا هستند و درست به دليل همين استثنا بودن‌شان است كه ما به آنها توجه و تحسين‌شان مي‌كنيم. اگر بخواهيم نسل بشر را به شكل يك كل در نظر بگيريم، و بدون افتادن در دام احساسات درباره آن قضاوت كنيم بايد بگوييم آن تلاش‌هايي كه در جهت تامين مايحتاج صورت مي‌گيرند شايسته‌ احترام و توجه بيشتري هستند تا درويش مسلكي و قطع تعلق از اين دنيا. و درست به خاطر همين كه چنين تلاشي بخش بزرگي از زندگي انسان را تشكيل مي‌دهد، نمي‌توان تاثير نيرومند آن را بر شخصيت يك ملت ناديده گرفت.

آقاي سن مارك ژرادين در جايي گفته است كه او به اين نتيجه رسيده كه نظام‌هاي سياسي در قياس با آن قوانين كلي كه از كار و نيازهاي مردم ناشي مي‌شود به نسبت بي‌اهميت‌اند. او مي‌گويد: «مي‌خواهيد شرايط حيات يك ملت را بشناسيد؟ نپرسيد كه چطور بر آنها حكومت رانده مي‌شود، بلكه بپرسيد كه آنها چطور به كار گرفته مي‌شوند.»

اين حرف به شكل يك ديدگاه كلي حرف معقولي است، اما نويسنده آن با عجله خود براي درآوردن آن به قالب يك دستورالعمل كلي، آن را مخدوش كرده است. درباره اهميت نظام‌هاي سياسي اغراق شده است؛ اما او در پاسخ چه مي‌كند؟ او به كل منكر اهميت‌شان مي‌شود، يا اينكه فقط براي استهزاء از آنها نام مي‌برد. او مي‌گويد شكل حكومت مگر در روز انتخابات، يا وقتي كه روزنامه مي‌خوانيم، براي ما اهميتي ندارد. حكومت نظاميان، جمهوري، نخبه سالاري يا مردم‌سالاري، آيا به واقع هيچ فرقي نمي‌كنند؟ و ژرادين از اينها به چه نتيجه‌اي مي‌رسد؟ به اين نتيجه كه ملت‌هاي پست‌تر همه شبيه به هم هستند. بي‌توجه به آنكه نهادهاي سياسي‌شان چه شكلي داشته باشند و براي اثبات حرف خود ايالات متحده و مصر باستان را مثال مي‌زند كه در هر دوي آنها كارهاي عمراني و اقتصادي عظيم انجام گرفته است. آمريكايي‌ها زمين‌ها را مي‌كوبند، كانال حفر مي‌كنند، راه‌آهن مي‌سازند و غيره و غيره؛ و همه اين كارها را هم در حالي مي‌كنند كه حكومتي دموكراتيك دارند و ارباب خودشان هستند. در حالي كه مصري‌ها هم،‌ با وجودي كه برده بودند، معبد و اهرام و قصرهاي شگفت‌انگيز براي پادشاهان‌شان مي‌ساختند. و ژرادين مي‌گويد تفاوت اين دو تنها تفاوتي ظاهري است كه نبايد آن را جدي بگيريم، يا اگر هم مي‌گيريم،‌ بايد به آن بخنديم. افسوس‌! كه چطور مطالعات كلاسيك گاهي پيروان‌اش را چنين به خطا مي‌كشاند.

آقاي سن مارك ژرادين بلافاصله به دنبال اين ايده كلي‌اش كه مشغوليت اصلي هر مليتي ذات و هويت آن را مشخص مي‌كند، اعلام مي‌دارد كه ملت فرانسه هم تا پيش از اين، اغلب در بند جنگ و مذهب بوده است در حالي كه اكنون روي به تجارت و توليد آورده، و مي‌گويد به همين دليل است كه نسل‌هاي پيشين ما عموما در حال و هواي جنگي و مذهبي سير آفاق مي‌كرده‌اند.

روسو خيلي پيش‌تر، استدلال كرده بود كه معيشت دغدغه اصلي تنها برخي ملت‌هاي مشخص است، و اين ملت‌ها انگل هستند؛ و ملت‌هايي كه شايسته‌ نام ملت باشند، اغلب دغدغه‌هايي شرافتمندانه‌تر از اين دارند.

اكنون بايد پرسيد ژرادين و روسو در بيان چنين عقايدي آيا گرفتار توهمات تاريخي نبوده‌اند؟ آيا آنها سرگرمي‌ها، مسائل مشغول‌كننده جانبي يا شيوه‌هاي فخرفروشي مورد توجه جماعتي خاص را به جاي دغدغه همگاني اشتباه نگرفته‌اند؟ و آيا اين توهم از آنجا ناشي نشده كه مورخان هميشه به ما درباره آن طبقاتي مي‌گويند كه كار نمي‌كنند و نه آن طبقاتي كه كار مي‌كنند؟ به اين شكل ما دچار اين خطا مي‌شويم كه يك طبقه خاص را به جاي كل ملت بگيريم.

من نمي‌توانم جلوي اين فكر خود را بگيرم كه يوناني‌ها، رومي‌ها، مردم قرون وسطي و ديگر دوره‌ها هم همين كارهايي را مي‌كرده‌اند كه اكنون مردم ما مي‌كنند. آنها هم اسير نيازهايي چنان دائمي و مستمر بوده‌اند كه براي ارضاء‌شان ناچار بايد فعاليت‌هايي را انجام مي‌داده‌اند. بنابراين نمي‌توانم نتيجه نگيرم كه اشتغالات معيشتي در همه زمان‌ها دغدغه اصلي بخش عمده نسل بشر بوده است.

اين قطعي است كه تنها عده كمي مي‌توانسته‌اند بدون كار و به هزينه كار ديگران، زندگي كنند. اقليت تن‌پروري كه چنين مي‌كردند، باعث مي‌شدند برده‌ها برايشان قصر و خانه‌هاي آنچناني بسازند. آنها دوست داشتند كه اطراف خودشان را انباشته از لذت‌ها و دستاوردهاي هنري كنند. آنها خودشان را با پرداختن به فلسفه و ستاره‌شناسي سرگرم مي‌كردند؛ و البته، بيش از هر چيز خود را در دو علمي كه همه برتري و لذت‌شان از آن مي‌آمد پيوسته نيرومندتر مي‌ساختند، علم زورگويي و علم فريب‌كاري. با وجودي كه تحت لواي اين اشرافيان همواره توده‌هاي بي‌شماري وجود داشته‌اند كه براي تامين معاش خود و همچنين ايجاد لذت براي آنها سخت كار مي‌كرده‌اند، مورخان با غفلت خود از آنها ما را دچار اين توهم كرده‌اند كه به كل، وجودشان را ناديده بگيريم. توجه ما منحصرا معطوف به اشرافيت سالاران است. به آنها نام خانواده‌هاي قديمي يا فئودالي را مي‌دهيم و فكر مي‌كنيم كه انسان‌هاي آن زمان بدون نياز به منافع يا تجارت، يا كار و توليد و حتي تن دادن به كارهاي پست قادر به ادامه زندگي خود بوده‌اند. مادي نبودن، بخشندگي، سلايق عالي هنري، معنويت و احساسات آنها را تحسين مي‌كنيم؛ و بعد با صداي بلند مي‌گوييم كه ملت‌ها در برهه‌اي به افتخارات نظامي اهميت مي‌داده‌اند، در برهه‌اي به هنر، و در برهه‌اي ديگر به فلسفه. صميمانه بر شرايط كنوني خود لعنت مي‌فرستيم و آن قدر به تمسخر خود مي‌پردازيم كه بدون دست انداختن به اين مدل‌هاي ايده‌آل نمي‌توانيم به هيچ تعالي ديگري فكر كنيم و فكر مي‌كنيم كه اين تنها ماييم كه در زندگي معاصر اسير كار و فعاليت‌هاي سخت بدني شده‌ايم.

اجازه بدهيد خودمان را با تصويري كه به هيچ وجه در زمان‌هاي باستان هم كمرنگ نبوده است آشنا كنيم. افتادن سنگيني كار بر دوش تودها، با شانه خالي كردن عده‌اي از زير بار آن، سختي را براي آنها دو چندان مي‌كرد و به عنصر بزرگي سد راه عدالت، آزادي، مالكيت، ثروت و پيشرفت تبديل مي‌شد. اين نخستين اثر آزارنده‌اي است كه من مي‌كوشم توجه خوانندگانم را به آن معطوف دارم.

بنابراين ابزارهايي كه، انسان‌ها به آنها متوسل شده‌اند تا بتوانند لوازم لازم را براي تامين معاش‌شان فراهم بياورند بي‌شك تاثير نيرومندي بر شرايط زندگي جسماني، اخلاقي، فكري، اقتصادي و سياسي آنها داشته است. چگونه مي‌توان شك كرد كه اگر ما با قبايل گوناگوني سروكار داشتيم كه هر يك خود را وقف يك فعاليت خاص مثل شكار، ماهيگيري، كشاورزي يا غيره كرده بودند، آنگاه با انسان‌هايي طرف بوديم كه در انديشه‌ها، عقايد، عادات، رفتار و قوانين و سنن‌شان به شدت با يكديگر تفاوت داشتند؟ اما بي‌شك ما يك طبيعت انساني مشترك را در همه جا باز خواهيم يافت و قوانين، سنن، مذاهب و رسوم با وجود تمام اخلاق‌هايشان داراي عناصر مشتركي در بطن خود هستند و اين عناصر مشترك چيزي است كه ما آنها را قوانين عمومي جوامع انساني مي‌ناميم.

با توجه به اين موضوع، جاي شكي نيست كه ما در جوامع بزرگ معاصر همه انواع يا تقريبا همه انواع شيوه‌هاي تامين معاش را باز مي‌يابيم- ماهيگيري، كشاورزي، توليد كارخانه‌اي، كشاورزي و غيره با وجودي كه نسبت آنها در كشورهاي مختلف متفاوت است. اين است دليل آنكه ما در ميان ملت‌ها تفاوت‌هاي فاحش، كه اگر هر يك خود را وقف يك فعاليت خاص مي‌كردند به وجود مي‌آمد، را شاهد نيستيم.

از طرفي اگر چه ماهيت فعاليت‌هاي يك ملت تاثير نيرومندي بر اخلاقيات، خواسته‌ها و سلايق آنها دارد، اما نمي‌توان انكار كرد كه اخلاقيات آنها هم به نوبه خود مي‌تواند تاثير بزرگي بر نوع فعاليت‌ها و اشتغالات‌شان داشته باشد. با اين وجود، اين بحثي است كه در موضوع اين مقاله نمي‌گنجد و من با صرف‌نظر از آن، سريع‌تر به موضوع اصلي مدنظر خودم در اينجا مي‌پردازم.

يك فرد (همين را درباره يك ملت هم مي‌توان گفت) ابراز بقاي خود را به دو طريق مي‌تواند به دست آورد: خلق يا دزدي.

هر يك از اين دو گونه‌ اصلي تملك، شيوه‌هاي متنوع منحصر به خود را دارد. ما ابزار بقا را مي‌توانيم با شكار، ماهي‌گيري يا كشاورزي ايجاد كنيم و به دست آوريم. يا مي‌توانيم آنها را با خيانت، خشونت، زور، فريب يا جنگ به چنگ بياوريم.

با محدود ساختن خود به چند روش خاص از هر كدام از اين دو دسته، در مي‌يابيم كه سلطه هر كدام از اين روش‌‌ها در ميان ملل مختلف تفاوت عميقي در هويت آنها ايجاد مي‌كند و چه تفاوتي مي‌تواند عظيم‌تر از تفاوت ميان دو ملتي باشد كه يكي با توليد زندگي مي‌كند و ديگري با دزدي و غارت؟

آيا نياز به تامين معاش، همه توانايي‌هاي ما را به عرصه خود مي‌كشاند؟ و چه چيزي در تغيير شرايط زندگي اجتماعي انسان‌ها مي‌تواند موثرتر از آن نيرويي باشد كه تمام قابليت‌هاي انساني را به خدمت خود مي‌گيرد؟

اين نكته با وجود همه اهميتي كه دارد، تاكنون به قدري مورد اغفال واقع شده كه من اينجا قدري بيشتر بر آن تامل مي‌كنم.

تحقق يك لذت يا ارضاي يك خواسته نيازمند كار است؛ اما بهره‌كشي، نه تنها بي‌نياز از كار و توليد نيست، بلكه براي وجود خود نيازمند آن است.

اين نكته، از نظر من، بايد جزئي‌نگري مورخان، شاعران و رمان‌نويساني كه قهرمانان‌شان صنعت را با ديده تحقير مي‌نگرند، را اصلاح كند. در گذشته هم انسان‌ها مثل امروز زندگي مي‌كردند و براي بقا و تامين معيشت به كار و تلاش نياز داشتند. تنها تفاوت اين بود كه آن زمان برخي ملت‌ها، طبقات يا افراد خاص، موفق مي‌شدند سنگيني كار خود را بر دوش ملل، طبقات يا افراد ديگر بگمارند.

مشخصه توليد اين است كه لوازم ارضاي نيازها و بهبود زندگي را پديد مي‌آورد و بنابراين به كمك آن، افراد و ملت‌ها مي‌توانند زندگي‌شان را بهتر كنند، بي‌آنكه ديگري را به سختي بيفكنند. مطالعه دقيق مكانيسم‌هاي اقتصادي به ما نشان مي‌دهد كه موفقيت يك انسان حتي زمينه مساعدي را براي موفقيت ساير انسان‌ها نيز فراهم مي‌كند.

در مقابل مشخصه بهره‌كشي اين است كه نمي‌تواند بي‌آنكه هزينه‌اي را به ديگري تحميل كند، ابزار ارضاي نيازها را به وجود بياورد. بهره‌كشي هيچ چيزي به وجود نمي‌آورد، تنها آنچه توسط كار ايجاد شده است را جابه‌جا مي‌كند. يعني به جاي افزودن بر خوشي بشريت، لذت را از كساني كه شايسته آنند مي‌گيرد و به كساني كه شايسته‌اش نيستند مي‌دهد.

براي توليد، انسان بايد تمام قوا و توانايي‌هايش را معطوف تسلط بر قوانين طبيعت كند، زيرا با ابزار طبيعت است كه او به اهداف خود مي‌رسد. اما براي بهره‌كشي، انسان بايد تمام قوا و توانايي‌هايش را صرف تسلط بر ديگران كند؛ زيرا تنها از اين راه است كه مي‌توان به هدف موردنظر رسيد.

بين يك ملت توليدكننده و اهل كار و يك ملت بهره‌كش و غارتگر هم همين تفاوت وجود دارد.

انديشه‌‌ها، ارزش‌ها، سلايق و رفتار و قوانين اين دو ملت با يكديگر تفاوت دارد. هيچ جنوني نمي‌تواند بالاتر از آن باشد كه عصري كه تمام توجه‌اش را معطوف به توليد، آموزش و بالابردن توانايي‌هايش كرده است را با توهمات و خطاهاي احساسي گذشته مورد نقد و سرزنش قرار دهيم. عصر ما اغلب متهم مي‌شود به عدم سازگاري، ميان آنچه كه به ظاهر ارزش محسوب مي‌شود و آنچه كه در عمل اتفاق مي‌‌افتد؛ فكر مي‌كنم با اشاره به نكته فوق، دليل اين ناسازگاري را روشن كرده‌‌ام.

بهره‌كشي به شكل جنگ، يعني سرراست‌ترين و صريح‌ترين نوع بهره‌كشي، به نظر ريشه در قلب انسان‌ها دارد، در يك نيروي انگيزشي كه در بطن اجتماع انسان‌ها نهفته است، نيرويي كه نفع شخصي ناميده مي‌شود.

من از اينچنين اشاره‌اي به نفع شخصي شرمسار نيستم، چون اغلب به آن متهم شده‌ام كه نفع شخصي را چون بتي بي‌همتا ستايش مي‌كنم.

گفته‌ام كه نفع شخصي تنها موجب شادي مي‌شود و حتي آن را بالاتر از همدردي و از خودگذشتگي قرار داده‌ام. در واقع اينجا هم من نفع شخصي را سرزنش نكرده‌ام، بلكه تنها هرگونه شك درباره وجود آن را زدوده و حضور دائمي‌اش را اثبات كرده‌ام.

اكنون به نظر بايد قدرت نامحدود آن را به نقد بكشم، چرا كه نشان داده‌ام نه تنها قوانين هماهنگ اجتماعي، كه پيش‌تر گفته بودم، بلكه حتي تمايل به بهره‌كشي هم از همان نفع شخصي مايه مي‌گيرد.

انسان همان‌طور كه گفته‌ام، تمايلي مهارناشدني براي حفظ بقاي خود دارد، براي آنكه، شرايط خود را بهتر كند، شادي و لذات را به دست آورد. اما براي همين‌ منظورها، مي‌تواند باعث ايجاد زجر و بدبختي هم بشود.

حتي كار، يا زجري كه متحمل مي‌شويم تا طبيعت را در فرآيند توليد به همكاري با خود واداريم، هم در ذات خود به نوعي با سختي يا حس انزجار همراه است و انسان تنها به آن جهت حاضر به تحمل‌اش مي‌شود كه از خسارت بزرگتري جلوگيري كند. برخي به شكل فلسفي استدلال كرده‌اند كه كار نه تنها شر نيست، بلكه مثبت و مفيد هم هست، اين استدلال در صورتي درست است كه نتايج حاصل از كار را در نظر آوريم. با چنين مقايسه‌اي كار پديده‌اي مثبت است؛ يا اگر هم شر باشد، حداقل از وقوع شر بزرگ‌تري جلوگيري مي‌كند. دقيقا به همين دليل است كه انسان‌ها هرگاه راهي بيابند كه بتوانند بدون كار نتايج حاصل از آن را از آن خود كنند، از كاربرد ترفند و حيله دريغ نمي‌ورزند.

برخي ديگر مي‌گويند كار في نفسه خوب است و استدلال مي‌كنند كه كار بي‌توجه به نتايج آن، براي تعالي، ترقي و پالايش روح انسان مفيد است. اين باوري درست است و خود گواه ديگري است بر شگفت‌انگيز بودن تدابيري كه خداوند در هر بخش از خلقتش تعبيه كرده است. كار جدا از تمام آثار توليدي مستقيمش، همچون نجوايي اميدبخش در روح و جسم انسان است و حقيقتا چيزي درست‌تر از اين نيست كه تنبلي ما در تمام گناهان ديده مي‌شود و كار ما در تمام فضايل. اما تمام اينها جلوي آن خواهش نفساني را در قلب انسان نمي‌گيرد و مانع از آن نمي‌شود كه ما همواره كار را نه به خاطر خود آن، بلكه تنها به خاطر نتايج‌اش بخواهيم. در زمينه تمام اين مسائل، شواهد موجود در جهان قاطع هستند. در تمام مكان‌ها و زمان‌ها، انسان‌ كار را ناخوشايند دانسته و تنها به خاطر ارضاي نيازهايي كه به دنبال آن است حاضر به تحمل سختي‌ها ‌شده است. در تمام مكان‌ها و زمان‌ها، او براي سبك كردن بار اين سختي كوشيده و براي اين منظور از هر چه كه در دسترس‌اش موجود بوده استفاده كرده است: از حيوانات و آب و باد و بخار گرفته، تا متاسفانه حتي همنوعانش هر گاه كه توانسته آنها را به بردگي بكشد. در اين مورد اخير- باز هم تاكيد مي‌كنم- كار ناپديد نشده، بلكه تنها بين انسان‌ها جابه‌جا شده است.

بنابراين انسان با گرفتاري‌ ميان دو موقعيت دشوار، ‌كار يا نيازهاي ارضا نشده و تحت تاثير نفع شخصي، مي‌كوشد با يافتن روش‌هايي از هر دوي آنها خلاص شود. اين چنين است كه بهره‌كشي به عنوان يك راه‌حل توجه او را به خودش جلب مي‌كند. فرد به خود مي‌گويد:‌ «من ابزاري براي ارضاي نيازهايم چون غذا و پوشاك و سرپناه ندارم، مگر آنكه آنها پيش‌تر در فرآيندي دشوار توليد شده باشند، اما لازم نيست كه اين كار دشوار توليد را خودم انجام داده باشم. تنها كافي است كسي آنها را توليد كرده باشد و من بتوانم بر او تسلط يابم.» جنگ اين چنين آغاز مي‌شود، اما فكر نمي‌كنم كه لازم باشد درباره نتايج آن توضيح بدهم.

وقتي شرايط به چنين شكلي درمي‌آيد كه فردي يا ملتي خود را وقف كار مي‌كند و فرد يا ملت ديگري تنها به انتظار مي‌نشيند كه كار آنها به نتيجه برسد تا سپس غارت‌شان كند، مي‌توان با يك نگاه دريافت كه چه مقدار كار و توانايي انساني در اين ميان به هدر مي‌رود. از يك طرف هم كسي كه بهره‌كشي و غارت‌گري مي‌كند نمي‌تواند آن طور كه از ابتدا مورد انتظارش بوده بدون هيچ نوع كار به مقصود خود برسد. وقتي توليد‌كننده وقتش را صرف خلق و آفرينش مي‌كند، غارتگر هم به دنبال طراحي ابزارهاي لازم براي دزدي و غارت مي‌رود،‌ اما در اين فرآيند كالاهايي كه نيازها را برآورده مي‌كنند بيشتر نمي‌شوند، بلكه تنها از دست ملتي خارج و به دست ملت ديگري مي‌افتند. بنابراين تمام تلاش‌هايي كه براي بهره‌كشي مي‌شود علاوه بر آن كه هيچ چيز خلق نمي‌كند، مدت زماني كه مي‌توانسته صرف توليد شود را نيز از دسترس جامعه خارج مي‌كند.

علاوه بر اين، در اغلب موارد، خسارت ديگري هم به توليد‌كننده وارد مي‌شود. او براي مقابله با مهاجمان ناچار است كه به توليد سلاح و ابزارهاي دفاعي روي بياورد و همه اين تلاش‌ها كاري است كه مي‌توانسته صرف توليد بيشتر شود، اما حالا براي هميشه از بين رفته است. همچنين اگر توليد‌كننده بعد از غارت شدن، توانايي دفاع و مقابله را در خود نبيند، خسارتي به مراتب بزرگ‌تر به تمام جامعه بشري وارد مي‌شود؛ زيرا ممكن است او هم كار را در برابر خشونت كنار بگذارد و بشر را بيش از پيش به فلاكت نزديك نمايد. اگر اين چنين باشد خسارات اخلاقي بهره‌كشي از خسارات مادي آن كمتر نيست.

عرف اين است كه انسان خود را وقف غلبه بر نيروهاي طبيعت كند و مستقيما با پيروزي در اين مسير، ارضاي نيازهايش را به عنوان پاداش بگيرد. وقتي او مي‌خواهد با تسلط بر همنوعانش بر نيروهاي طبيعت فائق شود، توانايي‌هاي او به كل در مسير ديگري هدايت مي‌شوند. توليد‌كننده مي‌كوشد كه رابطه بين علت و معلول را بياموزد. او براي اين منظور به مطالعه قوانين طبيعت (فيزيك) مي‌پردازد و پيوسته مهارت خود را در اين زمينه بيشتر مي‌كند. او اگر هم به مطالعه همنوعانش مي‌پردازد براي درك نيازهاي آنها و كشف طرق برآورده ساختن اين نيازها است، اما بهره‌كش، طبيعت را مطالعه نمي‌كند و اگر هم به دقت در همنوعانش مي‌پردازد، نگاه او مثل آن عقابي است كه در انتظار فرصتي نشسته تا طعمه‌هايش را غافلگير و نابود سازد. همين تفاوت به توانايي‌ها و چگونگي انديشيدن آنها هم تسري مي‌يابد.

بهره‌كشي از طريق جنگ واقعيتي نادر،‌ موقتي يا تصادفي نيست؛ جنگ حقيقتي است كه اگر نه به اندازه‌ كار،‌ همواره همپاي آن حضور و اهميت دارد. در كجاي جهان مي‌توانيد كشوري را متشكل از دو نژاد به من نشان بدهيد كه در آن يكي فاتح و ديگري مغلوب نباشد؟ در تمام اروپا، آسيا يا جزاير اقيانوسيه سرزميني را به من نشان بدهيد كه همچنان در تصرف ساكنان بدوي اوليه‌اش باشد. اگر مهاجرت هيچ كشوري را بي‌نصيب نگذاشته، جنگ هم وضعيتي مشابه آن را دارد.

جنگ در كنار تمام عواقب سهمناكش همه جا داغ برده‌داري و اشرافيت سالاري را از خود بر جاي گذاشته است. بهره‌كشي نه‌تنها همپاي خلق ثروت گام برداشته، بلكه غارتگران اغلب همه انباشته‌هاي ثروت و سرمايه را از آن خود كرده‌اند و به ويژه آنها در طول تاريخ به سرمايه در شكل مالكيت اراضي توجهي جدي معطوف داشته‌اند. تسلط بر خود انسان و توانايي‌هايش آخرين مرحله اين غارت بوده است. غيرممكن است كه بتوان تاثير واقعي اين حوادث را در بازداشتن نسل بشر از روند پيشرفت محاسبه كرد. اگر تاثير عظيم جنگ را بر نابودي ظرفيت‌هاي صنعتي، در كنار تسلط اقليتي معدود بر ابزار توليد كه به دنبال آن مي‌آيد بگذاريم، شايد بتوانيم به تصويري هرچند ناقص از فقري كه به خيل عظيم توده‌ها تحميل شده است دست يابيم- فقري كه در عصر ما و با فرض آزادي تبيين آن ناممكن به نظر مي‌رسد.

ملل مهاجم گاهي هم خود مورد هجوم واقع مي‌شوند. وقتي آنها در موقعيت دفاعي قرار مي‌گيرند، احساس عادل و بر حق بودن بر آنها مستولي مي‌شود و آن وقت ممكن است شجاعت، ازخودگذشتگي و وطن‌دوستي‌شان دوچندان نيرومند شود؛ اما افسوس كه آنها از همين نيرو در جهت حملات تهاجمي استفاده مي‌كنند بي‌آنكه از خود بپرسند پس ميهن‌پرستي در اين ميان چه مي‌شود؟ وقتي دو نژاد مختلف، يكي ظفرمند و تن پرور و ديگري شكست‌خورده و تحقير شده، در منطقه مشتركي زندگي مي‌كنند، هر آنچه كه موجب ارضاي نيازها يا تحريك انگيزه‌ها باشد در دست نژاد فاتح قرار مي‌گيرد. ثروت، رفاه، هنر، توان نظامي، شكوه و عظمت، ادبيات و شعر همه متعلق به آنها مي‌شود. اما براي نژاد شكست خورده چيزي نمي‌ماند جز ويرانه‌ها، كارهاي طاقت‌فرسا و تحقير صدقه گرفتن از ديگران.

نتيجه آن است كه انديشه‌ها و تعصبات نژادفاتح، كه همواره با نيروي نظامي هم توام است، تبديل به عقيده عمومي مي‌شود. زنان و مردان و كودكان همه به سوءاستفاده از نيروي سربازان خو مي‌گيرند، و جنگ بر صلح و غارت بر توليد برتري مي‌يابد. نژاد شكست‌خورده هم در اين عقايد همراهي مي‌كند و هرگاه كه قدرت جابه‌جا شود، آنها هم نشان مي‌دهند كه توانايي درخشاني در تقليد از عادات قوم فاتح به دست آورده‌اند. بايد پرسيد اين تقليد چه چيزي است غير از جنون؟

اما جنگ چگونه خاتمه مي‌يابد؟ بهره‌كشي هم مانند توليد ريشه در قلب انسان دارد، قوانين اجتماع انسان‌ها را تنها درصورتي مي‌توان هماهنگ و هم‌ساز دانست- چيزي كه من عميقا به آن معتقدم- كه توليد در بلندمدت بر بهره‌كشي و غارت غلبه كرده و تبديل به نيروي پيش برنده اصلي در اين جهان شود.

 

دنیای اقتصاد

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...