spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ اوهوم اولین تلاش برای ساده نویسی! فیلم رستگاری درشائوشانگ رو دیدم نمیدونم چرا هی فکر میکنم فیلمه تکراریه...حافظه بلندمدتم هم انگار داره مثل حافظه کوتاه مدتم میشه یکی اون گوشه وایساده وداد میزنه ماهی قرمز هاه یادم میفته حافظه ماهی های قرمز یک ثانیه(یا زمان کوتاهی مثل همینه) بیشتر نیست...خب وقتی فکر ادم رو با عدد احاطه کنن نتیجش این میشه که ذهن شرطی میشه ، نتیجش این میشه که ادم با افتادن یه سری اتفاقا مثل درخت از روی سیب تبدیل به نیوتن میشه وقس علیهذا(این قسمتش با فارسی ودراصل پارسی را پاس بداریم کلا اخوی تشریف داشت) دنیای نیچه وداستایوسکی دربین کسانی که اهل قلمند به نظر من از همه رعب اورتر هست چیزی که دردنیای نوشته ها وافکار اینا موج میزنه حقیقته البته حقیقت داریم تا حقیقت ولی وقتی لخت وعور تنگ غروب حقیقت بیاد دم ایوون اونم با ضرب اهنگ بندری چه شود؟ داستایوسکی نویسنده،منتقد ومبارز روسی که از هرچیزی بیشتر یک خالق دردنیای روانپزشکی وروانکاوی است وملجا فکری ادمی مثل فروید، میتونه اونقدر روی ذهنیات تو تاثیر بزاره که وقتی از دنیای اون بیرون میایی خوشحال باشی که میتونی دروغ بگی واز حقایق فرار کنی نیچه خالق ابرمرد وابرمرد ماندگار دنیای تفکر وفلسفه کسی که به تنهایی خالق پست مدرنیسم هست وپدر فکری اون طغیانی برعلیه انسانیت وشورشی بر فریب های انسانی راهی که این دو میپیمایند نمایشیست از درون ادمی، ادمی که خمیرمایه خودرا به هیچ فروخته وبا رنگ ولعاب خودرا اراسته و جنس دیگری کرده تلاش برای تغییر ورسیدن به دنیایی واقعی برخواسته از زشتی وزیبایی ها ومواجهه با حقایق نمود زیباتری درتفسیر زندگی این دوانسان شاخص دارد ولی همیشه راه اسانتری برای فریفته شدن وجود دارد انکار کن! به هرحال یاد اومد که سالها قبل این فیلم رودیدم ولی کی وکجا دیگه سوادم قد نداد! یاد اون خاطرات پروفسور دیوانه میفتم وهرهر به این افکار میخندم... پیغام زیبایی از امید وتلاش درسرتاسر فیلم موج میزنه ونمایش هراس انگیزی از طمع دیوانه وار انسانها برای افزودن وبه دست اوردن دربرابر دیدگان شماست. اه بازم نتونستم ساده بنویسم باید برم برای کلاسهای ساده نویسی گیجعلی ثبت نام کنم وشاید درطی یک یا دو دوره فشرده بتونم یه چیزایی یاد بگیرم اما برا اینکه از خوندن این مطلب دست خالی نرفته باشین واین همه سو چشماتونو برا خوندن این متن به هدر نداده باشین ادامه رو از قلم داریوش مهرجویی بخونید که ارزششو داشت وداره حکما!! روشنفکران رذل و مفتش بزرگ پیشگفتار این کتاب ـ نخست جهت پایاننامهی کارشناسی رشتهی فلسفه، فلسفه در ادبیاتِ دانشگاه UCLA، در سال ۱۳۴۷ به تحریر درآمد. ـ حاصل دورانی است که دنیای افسونزده و پرتبوتاب فیودور داستایوفسکی، نویسندهی بزرگ قرن نوزدهم روسیه، با آن داستانهای هیجانانگیز و شخصیتهای رنگارنگِ پرشور، عاصی، فرهیخته، عاشق، شوریده، مذهبی، و با آن اندیشههای عمیق و والای بشردوستانه و خیرخواهانه، سخت گریبان مرا گرفته بود و شیفته و گمگشتهی خود ساخته بود. شاید برای رهایی از همینها و نیز افسونزدایی از آن شخصیتهای قوی و جنونزده بود که این نوشته به وجود آمد. برادران کارامازوف، همه میدانیم، یکی از بهترین کتابهای اوست؛ آخرین و مهمترین کارش، و یکی از برجستهترین آثار ادبی جهان. افسانهی مفتش بزرگ را که ایوان کارامازوف برای برادر کوچکتر خود، آلیوشای نوکشیش، تعریف میکند، در واقع حکم داستان در داستان را دارد و اثری مستقل و جدا از کل کتاب است. با این حال، دربردارندهی چکیده و جوهر اندیشه و جهانبینی داستایوفسکی است و به نوعی ـ آن نوع که در این کتاب آمده ـ حامل و حاوی همهی شخصیتهای نخبه و فرهیختهی سایر رمانهای اوست؛ شخصیتهایی که از آنها با عنوان «روشنفکران رذل» نام برده میشود. چون همگی به نوعی دست به جنایت زدهاند. همه به نوعی گرفتار تناقضی ماهوی در اندیشه و عمل خود هستند. همه بشردوستند و به خاطر عشق و محبت به او، برای کسب سعادت و نیکبختی اوست که دست به نابودی و کشتار ابناء بشر میزنند: راسکولنیکف، کیرلوف، ایوان کارامازوف، استاورگین، پیوترو رخووفسکی، شیگایلف و.... با تعریف و تشریح این افسانه برای الیوشا، ایوان در عین حال، چند و چون طغیان متافیزیکی خود نیز تعریف و تشریح میکند؛ طغیانی که از یک سو علیه آفریدگار و به خاطر فقدان عدالت در دستگاه آفرینش او شکل گرفته و در جهت کشتن و نابود ساختن پدر و پدران پیش میرود، و از سوی دیگر به طغیان دجّال یا مسیحکشان تاریخ میپردازد و ظلمی که بر مسیحِ بازآمده رفته است.... بدینترتیب با برملا ساختن وجه پیشگویانهی اندیشهی داستایوفسکی، میبینیم که چگونه همین شخصیتهای خیالی و افسانهای او، چند دهه بعد، به طور واقعی در قامت اشخاصی چون باکونین، نشائف، یزارف، تروتسکی، لنین، و استالین تجسم مییابند و همراه با همتاهای مدرن خود، موسولینی، هیتلر، مائو، و... به همان وجه میاندیشند و همان میکنند که آنها کردند (آدمکشی)؛ منتهی در مقیاسی بسیار وسیع و وحشیانهتر. این کتاب در واقع پاسخ ضمنی به این پرسش است که چگونه داستایوفسکی سالهای ۱۸۷۰، توانست بدین روشنی به آیندهی تاریخ رسوخ کند و به پیشبینی توتالیتاریسم حاکم بر کشور خود که چهار پنج دهه بعد روسیه و تمام اروپا را در بر میگیرد، بپردازد... و چرا و چگونه است که هرچه به زمان حال نزدیکتر میشویم، تاریخ خوی و توحش و سبعیت بیشتری پیدا میکند و اشتیاق به خونریزی و آدمکشیاش افزایش مییابد. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام پسورد : spow ایا الان نظری دارید؟ 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ الان درمورد چی نظر بدیم ؟ هوم به این میگن سوال خوب اما جایزه نداره ها میتونی درمورد بیگ بنگ یا اقتصاد چندبخشی یا تلاش برای ساده نویسی یا خاطرات روزانه یک گیجعلی یا چه میدونم خلاصه هرچی دل تنگت میخواد بگو اینجا یک تریبون ازاد برای عنوان کردن هربحث بدون توهینی هست 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ اه میتونی درمورد پنج ثانیه تا مرگ صحبت کنی همه ازادن درمورد این مسئله واینکه چه حسی میتونه این اتفاق داشته باشه یا زمینه ساز چه تغییراتی درادمیزاد میتونه بشه به عنوان بحث ازاد ومشترک صحبت کنند 2 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ بهترین را فرار از دیوانگی فکر نکردنه 2 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ دورغ چرا، تشکر الکی زدم کامل نخوندم، بعدا میخونم ببخشید 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ دورغ چرا، تشکر الکی زدم کامل نخوندم، بعدا میخونم ببخشید دروغ چرا امروز کل کارمفید من در دوازده ساعت کاری، بیست دقیقه غذا خوردن بود 2 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ دروغ چرا امروز کل کارمفید من در دوازده ساعت بیست دقیقه غذا خوردن بود نفس کشیدن بعضی آدما مفیده، بعضیا هم مثل من کل زندگیشون بیخوده 1 لینک به دیدگاه
*Mahla* 3410 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۹۰ یادمه دوران نوجوانی خیلی کتاب میخوندم ... مخصوصا کتابای فلسفه از نیچه گرفته تا کانت و راسل و هگل جیگر و کافکا و .................. همه و همه بعد جالبش این بود که هر دفه که یه کتاب جدیددستم میگرفتم یه مهلای جدید متولد میشد با کتابا ... شخصیت دیروزم 360 درجه با شخصی امروزم فرق داشت ... :thk: کافکا و کامو میخوندم حس پوچی بهم دست میداد ... نیچه میخوندم حس قدرت طلبی و خودپرستی بهم دست میداد ...:th_scratchhead: ( خو اون موقه کوشولو بودم درک نمیکردم منظورشون چیه دخیخا :babygirl: ) بعد کم کم به این نتیجه رسیدم که نباید دنباله روی اعتقادات دیگران بود ... باید تو ذهنت بسنجی بعد بهش ایمان بیاری بعد اضافش کنی به محتویات ذهنت بعد عملگرا باشی نه شعارگرا یاد اون روزا میفتم خندم میگیره ... آدم بسیار بسیار جالبی بودم 8 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ من احساس میکنم یه چیزی شده که این تاپیک رو زدی باهوشم. نه؟ چیزی شده؟ 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ من احساس میکنم یه چیزی شده که این تاپیک رو زدیباهوشم. نه؟ چیزی شده؟ برمنکرش لعنت مگه میشه اعمال ادمی حتی غیرارادی ترین اونا بدون دلیل وحکمتی باشه نه اینکه دلیلش داخل اینجا باشه که بیشتر دلیلش داخا خودم هست بیشتر به این ربط داره که چندروزیه شدیدا فکرم درد میکنه وتو هیچ عطاری چاره ای برای دردمون پیدا نمیکنیم بجز نوشتن هایی مکرر وبی انتها که گهگاه گوشه هایی از اونو به صورت پازل چیده نشده میزارم اینجا ونتیجش این میشه که نمیتونم ساده بنویسم واین یک بازی هست! 3 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ برمنکرش لعنتمگه میشه اعمال ادمی حتی غیرارادی ترین اونا بدون دلیل وحکمتی باشه نه اینکه دلیلش داخل اینجا باشه که بیشتر دلیلش داخا خودم هست بیشتر به این ربط داره که چندروزیه شدیدا فکرم درد میکنه وتو هیچ عطاری چاره ای برای دردمون پیدا نمیکنیم بجز نوشتن هایی مکرر وبی انتها که گهگاه گوشه هایی از اونو به صورت پازل چیده نشده میزارم اینجا ونتیجش این میشه که نمیتونم ساده بنویسم واین یک بازی هست! آهان! چون گفتین به دور از توهین من فکر باز یه بلوایی این دور و ورا به پا شده! ای بابا کیه که فکر درد نداشته باشه میخوام رو یه دارویی کار کنم شبیه استامینوفن کدئین منهی به جای سردرد چاره فکر درد باشه !!! اگه دوسال دیگه صداش دراومد که اختراع شده کار منه!!! اگه چارش نوشتنه خب بنویس............چاره هرکس یه چیزه.........حداقل نوشتن بهتر از لال مونی (بلانسبت شما، خودم رو میگم! ) و در داخل ریختن های مکرره !! بعدم یه چیزی من خودم کلیت این متن رو متوجه نشدم، ولی شما اگه به خواس سعی کنی ساده بنویسی یه موقع نوشتن خودت هم یادت میره...هر طور راحتی بنویس به قول یه استاد داشتیم با یه لحن بامزه ای میگفت کی به کیه !!! اما یک مقدار جملات جالب لابهلای همین متن عجیب شوما پیدا شد : وقتی فکر ادم رو با عدد احاطه کنن نتیجش این میشه که ذهن شرطی میشه ، نتیجش این میشه که ادم با افتادن یه سری اتفاقا مثل درخت از روی سیب تبدیل به نیوتن میشه حقیقت داریم تا حقیقت ملجا فکری ادمی مثل فروید، میتونه اونقدر روی ذهنیات تو تاثیر بزاره که وقتی از دنیای اون بیرون میایی خوشحال باشی که میتونی دروغ بگی واز حقایق فرار کنی 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ آهان! چون گفتین به دور از توهین من فکر باز یه بلوایی این دور و ورا به پا شده! ای بابا کیه که فکر درد نداشته باشه میخوام رو یه دارویی کار کنم شبیه استامینوفن کدئین منهی به جای سردرد چاره فکر درد باشه !!! اگه دوسال دیگه صداش دراومد که اختراع شده کار منه!!! اگه چارش نوشتنه خب بنویس............چاره هرکس یه چیزه.........حداقل نوشتن بهتر از لال مونی (بلانسبت شما، خودم رو میگم! ) و در داخل ریختن های مکرره !! بعدم یه چیزی من خودم کلیت این متن رو متوجه نشدم، ولی شما اگه به خواس سعی کنی ساده بنویسی یه موقع نوشتن خودت هم یادت میره...هر طور راحتی بنویس به قول یه استاد داشتیم با یه لحن بامزه ای میگفت کی به کیه !!! اما یک مقدار جملات جالب لابهلای همین متن عجیب شوما پیدا شد : خب بزار جواب همشون رو یه جا بدم! خوشحال میشم رو دوره ازمایشی داروی تو هم شریک باشم خب من عادت بدی دارم تو نوشتن مینویسم ومینویسم وبعد همشونو پاره میکنم ومیندازم دور...شاید تخلیه باشه فقط! نمیشه حرفارو گفت واین مشکل جامعه ماست نه من نوعی وگرنه خیلی بهتر وشیواتر از من هم حرف میزنن هم عمل میکنن هم مینویسن...نتیجش این میشه که برا خودت چارچوب میسازی وداخل زندان خودت ازادی تعریف میکنی واین همون حقیقتی هست که گفتم واگه به دیالوگهای فیلم مورد نظرم هم یه بار دقت کنین دقیقا متوجه عمق کنایه ای که تو تعریفش از ازادی بیان وعمل وفکر داره میشین. نه بابا من چیزی بلد نیستم بخواد از یادم بره کلا تقلیدی نیستم واگه از یکی هم تعریف میکنم درچارچوب برداشتهای خودمه وگرنه شاید جرمی بنتام میتونست منو به عنوان منفعت گراترین انسان روی زمین تعریف کنه!! اون احاطه کردن با عدد اشاره ای بود به اهنگ محسن نامجو وتاثیر دروغ واماروارقام وپروپاگاندا که بارها بحثش شده افتادن درخت از روی سیب هم حکایت ابوالعطا خوندن قورباغه های دهن گشاد هست...یه خبری خوندم چون نمیتونستم جیک بزنم اینجوری تشبیهش کردم! اما حقیقت خب شاید توصیه ویویان خوب باشه دراین باره دنبال فلسفه نرو!!دی: اون قسمت اخر ترکیب شده وربطی به هم نداره فروید اکثر نظریاتش رو از روی ایده های فکری داستایوسکی اقتباس کرده وبقیه نوشته هم اشاره ایست اندراحوالات ما... ممنون 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ خب بزارین برای ادامه کارمون یه داستان هم تعریف کنم براتون البته داستان من نیست ولی داستان "من" هست! منی که با تو هست منی که باشماست منی که من هست! بهار برام فرستاده بود وبازم باهم میخونیمش... برای دوست خوبم ، شاید فردا دیر باشد روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ " "من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! " "من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . " دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ " معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا" سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیزکه در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . " همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . " همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . " مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . " سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . " معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد . بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بودکه شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟ هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود . بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید دوست خوبم اميدوارم هميشه خوبيهاي من رو به ياد داشته باشي و بدي هام رو ببخشي و از ياد ببري ... صميمانه برات آرزوي موفقيت و شادكامي دارم 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ نه ماهم بابت نظری که ندارید واحتمالا دراینده نزدیک هم نداشته باشید(بترکه چشم بخیل وحسود ومرگ برامریکا واسرائیل و روباه مکار انگلیس شاید که نظری داشته باشی...حمید جون جورج بوش بیا نظر بده...مرگ بن لادن بیا نظر بده...دیدی حافظمو از دست دادم بن لادن رو که دادن کوسه های اقیانوس هند پیش غذا کردن برا خودشون) تشکوووور مینماییم خدا رحمت کنه گل اقا(کیومرث صابری فومنی)رو ماهم به داش حمیدمون اعتماد داریم 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ درکتاب جامعه شناسی انتونی گیدنز دربخش اول وبحث اینکه چرا به جامعه شناسی نیاز داریم مثالی از جرم وجنایت وسیر تاریخی برخورد با اون اومده که میخوام بخونین برای شما که نظری ندارین وهمه نظرا برای شما نظر بدهههه گزارش هولناک زیر مربوط به اخرین ساعات زندگی یک محکوم به مرگ در1757 هست که به توطئه برای قتل پادشاه متهم گردیده بود. مرد بدبخت محکوم شده بود که گوشت سینه،دستها وپاهایش را جداکرده ومخلوطی از روغن جوشان ،موم وگوگرد برروی زخم هایش بپاشند. انگاه میبایست بدنش به وسیله چهاراسب کشیده شده وچهارشقه شود واعضای قطع شده را بعدا بسوزانند یک افسر نگهبان گزارشی از اجرای مجازات را نوشته اس: جلاد میله ای اهنین را در دیگی که پر از روغن جوشان بود فرو برد وسخاوتمندانه روی هریک از زخم ها ریخت .انگاه طناب هایی که بنا بود به اسب ها بسته شود با طناب کوتاهتری به بدن مرد محکوم بسته شد.سپس دستها وپاهای محکوم را هریک به یک اسب بسته...اسب ها سخت تقلا کرده وهریک از یک سو مستقیما یکی از دستها یا پاها را میکشیدند ودهنه هراسبی را یک جلاد دردست داشت. بعد از گذشت یک ربع ساعت همان تشریفات تکرار گردید وسرانجام بعد از چندین تلاش ناچار شدند جهت حرکت اسبهارا تغییر دهند به این ترتیب که اسبهایی که درسمت پاها قرار داشتند درجهت دستها قرار گیرند که انهارا از مفصل جدا میکرد. این کار چندین بار بدون موفقیت تکرار گردید. پس از دویا سه تلاش سامسون جلاد وجلاد دیگری که از گاز انبر استفاده میکردند با چاقو به جای اینکه پاهارا از مفصل جدا کنند بدن را ازناحیه ران ها بریدند،هرچهار اسب تقلایی کرده ودوران را ازجا دراورده وبه دنبال خود کشیدند،یعنی اول ران سمت راست وبه دنبال ان دیگری را. انگاه همین کار درمورد دستها وشانه ها وچهاردست وپا انجام شد.ناچار شدند گوشت را تقریبا تا استخوان ببرند.اسبها سخت تقلا کردند واول دست راست وبعد از ان دست دیگر را دراوردند. قربانی تا جدا شدن اخرین عضو بدنش زنده بود. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده