رفتن به مطلب

امشب


ارسال های توصیه شده

امروز باز از کمرویی و بی زبون بودنم ضربه خوردم، نمیدونم چطور این خاصیتم رو درست کنم، یه چیز ارثیه ولی امیدوارم بتونم برطرفش کنم

با تلفن دوستم که از خواب بیدار شدم فکر میکردم صبحه و با خودم میگفتم این صبحی چرا به من زنگ زده، بعد از اینکه حرف زدیم و قطع کردم تازه یادم اومد خواب بعد از ظهر بود !

عصر به دختری که با لباس تر و تمیز و ماسک رو صورتش سر یکی از خیابونا وایساده بود و دستمال کاغذی میفروخت حسودی کردم! واقعا به شرافت و اراده ای که داره حسودی کردم چیزی که شاید من نداشته باشم

احساس میکنم دارم یه مرحله رو رد میکنم! مرحله ای که پر از آرزو های بزرگ و حسرت دست یافتن به اونها بود، دارم یه آدم عادی میشم مثل اکثر مردم که بدون هیچ آرزوی قابل توجه ای فقط زندگی میکنن، دارم بی تفاوت میشم

این روزا دقیقا هیچ احساسی ندارم، بر خلاف چیزی که چند روز پیش فکر میکردم، که با اومدن عید حالم خوب میشه، هیچ اتفاقی نیوفتاد

خلاصه این روزا خوب نیست، احساس تنهایی و غربت میکنم، دور و برم آدم زیاده ولی من تنهام! با کمتر کسی میشه خودی بود، که همیشه نمیشه با اونا بود؛ با بعضیاشون هم صرفا ارتباط صفر و یکی میشه برقرار کرد، کاش میشد از طریق نت تلپورت کرد

شب خوش، فردا اگه بیرون میرین مواظب چش و چالتون باشین

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 3.5k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

امروز گردگیری داشتم البته دیروز هم بود و بقیه موند فردا

فرش دادیم قالیوشی جمعه می آرن

پنجره ها رو پاک کردم

پرده اتاق رو در آوردم خواهرم یکی دیگه دوخت

کف اتاق رو پاک کردم

فعلا یه فرش 6 متری گذاشتم تو اتاق و سیستم رو دوباره روشن کردم..

لینک به دیدگاه

دیشب یکی از سخت ترین شبهایی بود که داشتم از صبح که بلند شدم و زدم بیرون تا 11.5 شب بیرون بودم و از این ور به اون ور میدوم اخ که شب جنازم رسید خونه:sigh:

لینک به دیدگاه

بالاخره امشب بعد از اینهمه انتظار بوی بهارو حس کردم باد بهار مستقیم خورد ب صورتم نمیدونم چی داره تو هوای بهار ک مستش میشم :hapydancsmil:

اگه ی روزی دخمل دار شدم حتمنه حتمنه حتمن اسمشو میزارم بهار :ws3: بهار مامان :boos:

لینک به دیدگاه

امشب من از همه شبها ناراحت و غمگین ترم چون 3 روز مونده به عید خبر بدی رو شنیدم همه چیز خراب شد

از همه تون برای یک پسره 3 ساله دعا کنید

ممنون از همه شما بچه ها

لینک به دیدگاه

از صبح کم کم دارم ساک میبندم ....

هر چی لازم بود برداشتم ...

حسابی پشت هم دوبار سرما خوردم ...

 

نمیدونم چرا واسه اولین باره که هر جوری میخوام اماده این سفر شم ....

دست و پام .. با دلم راه نمیان ...

دارم اماده میشم اما دلم ...نمیخواد

 

دلم شور میزنه ...

تا یکشنبه ... هنوز 3 روز وقت هست ... تا اون مو قع خدا بزرگه sigh.gif

لینک به دیدگاه

و اما امشب...

برای من پر از ترس...

پر از احساس تنهایی...پر از بغض...

پر از درد...پر از خستگی...

از فردا میترسم...

منم ساکمو بستم ولی دلم همرام نیست...کاش میشد نرم...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...