رفتن به مطلب

من،کتایون...


ارسال های توصیه شده

دیدن مومو یِ چایی به دست اونم تو خونه ی ما شاید بهترین سوژه واسه اون شب و خصوصا برای بذله گویی های امیر شد...وقتی رفتن، نفهمیدم چه جوری رو کاناپه خوابم برد...و بازم نفهمیدم که مامانم کی اومده بود و منو کشون کشون برده بود تا اتاقم...

 

فرداش یه شماره ی ناشناس بیش از 20 بار بهم زنگ زد...بی توجه به سریش بودن مزاحم ناشناس گوشیمو خاموش کردم و یک سال بعدش تازه فهمیدم دلیل اصرار اون روز چی بوده...

 

به هر حال در هفته ی در پیش رو هم انتخاب واحد داشتم هم این که مامانم مژده داده بود که بابام اون سال زودتر از سال های قبل اوایل اسفند میاد پیشمون و کلی با زهرا تدارک دیده بودیم که باید همه شو اجرا میکردیم...

 

بعد از اخذ 18 واحد تحصیلی وفهمیدن این که این ترم رو هم به تمامی در خدمت همون یاران قدیمی هستم و شانسی برای رهایی ندارم حس چندان مساعدی برای حضور در کلاس ها نداشتم به همین خاطر با اختصاص یک هفته مرخصی منتظر موندم تا بابام برگرده...

 

فرودگاه همیشه منو یاد بابام میندازه،حتی اگه در حال بدرقه ویا استقبال یکی دیگه باشم...یاد بچگیام که بی صبرانه منتظر این بودم که چمدونشو باز کنه و تمام مسیرو تا خونه بهش میگفتم واسم چی آوردی...یا زمانی که بزرگتر شده بودم و بهش میگفتم نمیخوام هیچی واسم بیاری فقط زودتر بیا...

 

همیشه بر خلاف اصرارهای بیش از حدش برای این که دنبالش نریم، من و مامانم اون روز رو به خاطر دوباره دیدنش به اسمش نامگذاری میکردیم...تقویم ما هر سال کمِ کم یه روز رو به این اسم داره...و بدترین سال اون سالیه که تعداد این اسم تو تقویمش بیشتره...

 

دلمون براش پر پر میزد...11 اسفند بود...

 

من همیشه زودتر میدیدمش...اون سالم زودتر دیدمش...مدت ها بود که دو تایی تو بغلش جا نمیشدیم...واسه همین مجبور بودم تا خونه واسه دوباره بغل کردنش صبر کنم...

  • Like 24
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...