آریودخت 43941 ارسال شده در 25 تیر، 2013 پر شـــد آیینه از گـــل چینی آه از ایــن جلوه های تزیینی سکــه ی زندگــی دو رو دارد گاه غمگین و گـاه غمگینــی شاخه های همیشه بالایی ریشه های همیشه پایینی عاقبت مـــیهمان یک نفریم مــرگ با طعم تلخ شیرینی فاضل نظری 6
آریودخت 43941 ارسال شده در 25 تیر، 2013 گـــــرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست ای اجل! مهمان نوازی کــن کـــــه دیگر تاب نیست بیــن مـــاهی های اقیانـــوس و ماهـــی های تنگ هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 6
آریودخت 43941 ارسال شده در 25 تیر، 2013 وضـــع مـــا در گـــردش دنـیا چـــه فرقی می کند زنـــدگی یا مــرگ، بعــد از ما چه فرقـی می کند مـــاهـــــیـان روی خـــــاک و مــاهــــیـان روی آب وقت مـــردن، ســـاحل و دریا چـه فرقی می کند سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست جـای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟... فاضل نظری 6
آریودخت 43941 ارسال شده در 25 تیر، 2013 مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم که این دیوانه پر پر می کند یک روز گل ها را! خیانت قصه تلخی ست اما از که می نالم؟ "خودم" پرورده بودم در حواریون یهودا را خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را! کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟! نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را! چه خواهد کرد با ما عشق؟! پرسیدیم و خندیدی فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را 6
!BARAN 4887 ارسال شده در 3 مرداد، 2013 بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟ غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟ رودم و با گریه دور می شوم از خویش از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟ مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟ تنگ پر از اشک و چشم های تماشا ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم ! پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟ 5
Saman_88 8062 ارسال شده در 20 مرداد، 2013 با زبانی سوخته در وحشت کابوس ها قصه از خورشید می بافیم ما فانوس ها کورسویی از خدا مانده است و پنهان کرده ایم در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها آفتابی نیست اما طبل نوبت می زنند آسمان خواب است در بیداری ناقوس ها جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز می دمند آوارگان بی جهت بر کوس ها پشت این رنگین کمان نور، حشر سایه هاست پرده بردارید از پای این طاووس ها دست بردارید از ما آی عیسایان کذب دردهای ما شمایید آی جالینوس ها! انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو! تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟ 8
آریودخت 43941 ارسال شده در 1 شهریور، 2013 همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم : پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد 7
sam arch 55879 ارسال شده در 6 آذر، 2013 تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت هرکه ویران کرد ویران شد در این آتشسرا هیزم اول پایهی سوزاندن خود را گذاشت اعتبار سربلندی در فروتن بودن است چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت با صدفهایی که بین ساحل و دریا گذاشت 3
sam arch 55879 ارسال شده در 6 آذر، 2013 خوشبخت، یوسف به سفر رفتهی من است یار سراغ دگر رفتهی من است آینده و گذشتهی محتوم من یکیست تقدیر، خنجر به جگر رفتهی من است این چشمهای که بر سر خود میزند مدام فواره نیست، طاقت سر رفتهی من است مست و است و شوربخت که سر میزند به سنگ دریا جوانی به هدر رفتهی من است هر غنچهای که سر زند از خاک، بعد از این لبخند یوسف به سفر رفتهی من است 3
sam arch 55879 ارسال شده در 15 آذر، 2013 خوشبخت، یوسف به سفر رفتهی من است یار سراغ دگر رفتهی من است آینده و گذشتهی محتوم من یکیست تقدیر، خنجر به جگر رفتهی من است این چشمهای که بر سر خود میزند مدام فواره نیست، طاقت سر رفتهی من است مست و است و شوربخت که سر میزند به سنگ دریا جوانی به هدر رفتهی من است هر غنچهای که سر زند از خاک، بعد از این لبخند یوسف به سفر رفتهی من است 6
sam arch 55879 ارسال شده در 15 آذر، 2013 چشم به قفل قفسی هست و نیست مژدهی فریادرسی هست و نیست میرسد و میگذرد زندگی آه که هر دم نفسی هست و نیست حسرت آزادیام از بند عشق اول و آخر هوسی هست و نیست مردهام و باز نفس میکشم بی تو در این خانه کسی هست و نیست کیست که چون من به تو دل بسته است؟ مثل من ای دوست بسی هست و نیست 8
sam arch 55879 ارسال شده در 15 آذر، 2013 از شوق تماشای شب چشم تو سرشار آیینه به دست آمدهام بر سر بازار هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست یادآوری خاطرهی بوسهی دیدار روزی که شکست آینه با گریه چه میگفت؟ دیوار به آیینه و آیینه به دیوار! کشتم دل خود را که نبینم دگری را یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار چون رود که مجبور به پیمودن خویش است آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد برخیز فدای سرت، انگار نه انگار تا لحظهی بوسیدن او فاصلهای نیست ای مرگ به قدر نفسی دست نگهدار 8
sam arch 55879 ارسال شده در 15 آذر، 2013 معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟ من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟ گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است داستانهایی که مردم از تو میگویند چیست؟ خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست این سر آشفته و این قلب ناخرسند چیست؟ چند روز از عمر گلهای بهاری مانده است ارزش جانکندن گلها در این یک چند چیست؟ از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش چارهی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟ عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟ 8
bar☻☻n 5895 ارسال شده در 16 دی، 2013 بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند گل نمی روید. چه غم گر شاخساری بشکند باید این آیینه را برق نگاهی می شکست پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند 6
bar☻☻n 5895 ارسال شده در 16 دی، 2013 همینکه نعش درختی به باغ می افتد بهانه باز به دست اجاق مي افتد حكايت من و دنيايتان حكايت آن پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد عجب عدالت تلخي كه شادماني ها فقط براي شما اتفاق مي افتد تمام سهم من از روشني همان نوريست كه از چراغ شما در اتاق مي افتد به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد هميشه همره هابيل بوده قابيلي ميان ما و شما كي فراق مي افتد 6
bar☻☻n 5895 ارسال شده در 16 دی، 2013 از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود بی سبب خود را شکستم تا ببینم کیستم زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم 6
bar☻☻n 5895 ارسال شده در 16 دی، 2013 در گذر از عاشقان رسید به فالم دست مرا خواند و گريه كرد به حالم روز ازل هم گريست آن ملك مست نامه ی تقدير را كه بست به بالم مثل اناري كه از درخت بيفتد در هيجانِ رسيدن به كمالم هر رگ من رد يك ترك به تنم شد منتظر يك اشاره است سفالم بيشه ی شيران شرزه بود دو چشمش كاش به سويش نرفته بود غزالم هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد در جگرم آتش است از كه بنالم 6
bar☻☻n 5895 ارسال شده در 16 دی، 2013 از صلح مي گويند يا از جنگ مي خوانند ديوانه ها آواز بي آهنگ مي خوانند گاهي قناري ها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ مي خوانند كنج قفس مي ميرم و اين خلق بازرگان چون قصه ها مرگ مرا نيرنگ مي دانند سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي نام مرا با اشك روي سنگ مي خوانند اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را پس كي به آن درياي آبي رنگ مي خوانند 6
bar☻☻n 5895 ارسال شده در 16 دی، 2013 كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است از جواهرخانه ی خالي نگهباني بس است ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است خلق دلسنگ اند و من آيينه با خود مي برم بشكنيدم دوستان، دشنام پنهاني بس است يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد هفتصد سال است مي بارد، فراواني بس است نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي دهيم ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است بر سر خوان تو تنها كفر نعمت مي كنيم سفره ات را جمع كن اي عشق مهماني بس است! 5
bar☻☻n 5895 ارسال شده در 24 فروردین، 2014 این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته موج، ماهيهاي عاشق را به ساحل ريخته بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره ايست بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته هر چه دام افكندم، آهوها گريزانتر شدند حال صدها دام ديگر در مقابل ريخته هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست هر كجا پا ميگذارم دامني دل ريخته زاهدي با كوزهاي خالي ز دريا بازگشت گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته! 5
ارسال های توصیه شده