رفتن به مطلب

فروغ فرخزاد


ooraman

ارسال های توصیه شده

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن

پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

 

پ.ن:حرف راست رو باید از بچه ها شنیدhanghead.gif

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 75
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

شب بر روی شیشیه های تار

مینشست آرام چون خاکستری تبدار

باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد

پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار

در میان کاجها

جادوگر مهتاب

با چراغ بی فروغش می خزید آرام

گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد

من خزیدم در دل بستر

خسته از تشویش و خاموشی

گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز

چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش

کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا

و

ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

 

پ.ن:یک جا از استعاره ی رویا زدگی تو شعر سهراب خوشم می آد، می گم دمش گرم ما زنهار می ده که بابا بیا بیرون،البته تو بیشتر شعراش مار می بره به همان شهری که پشت دریاهاست:ws3:

ولی اینجا باید رفت تو رویا البته نه تا عمق گم می شیم:ws3:

لینک به دیدگاه

 

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدایی

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحر گاهی زنی دامن

کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زار و خسته سوی آشیان رفت

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم

که بانگ او طنین ناله ها بود

به چشمی خیره شد شاید بیابد

نهانگاه امید و آرزو را

دریغا آن دو چشم آتش افروز

به دامان گناه افکند او را

به او جز از هوس چیزی نگفتند

در او جز جلوه ظاهر ندیدند

به هرجا رفت در گوشش سرودند

که زن را بهر عشرت آفریدند

شبی در دامنی افتاد و نالید

مرو ! بگذار در این واپسین دم

ز دیدارت دلم سیراب گردد

شبح پنهان شد و در خورد بر هم

چرا

امید بر عشقی عبث بست ؟

چرا در بستر آغوش او خفت ؟

چرا راز دل دیوانه اش را

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟

چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود

که در دام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد

به کام تشنه اش لغزید و جان داد

به جامی باده شور افکنی بود

که در عشق

لبانی تشنه می سوخت

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی

بقلب جام از شادی می افروخت

شبی نا گه سر آمد انتظارش

لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟

چرا بر ذره های جامش آویخت ؟

کنون این او و این خاموشی سرد

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه

فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدایی

 

پ.ن:افسانه عاشقانه تلخ،بی وفایی،دوری،فراق و...:ws37:

لینک به دیدگاه

باز کن از سر گیسویم بند

پند بس کن که نمیگیرم پند

در امید عبثی دل بستن

تو بگو تا به کی آخر تا چند

از تنم جامه برآر و بنوش

شهد سوزنده لبهایم را

تا یکی

در عطشی دردآلود

بسر آرم همه شبهایم را

خوب دانم که مرا برده زیاد

من هم از دل بکنم بنیادش

باده ای ‚ ای که ز من بی خبری

باده ای تا ببرم از یادش

شاید از روزنه چشمی شوخ

برق عشقی به دلش تافته است

من اگر تازه و زیبا بودم

او ز من تازه تری یافته است

شاید از کام زنی نوشیده است

گرمی و عطر نفسهای مرا

دل به او داده و برده است زیاد

عشق عصیانی و زیبای مرا

گر تو دانی و جز اینست بگو

پس چه شد نامه چه شد پیغامش

خوب دانم که مرا برده ز یاد

زآنکه شیرین شده از من کامش

منشین غافل و سنگین و خموش

زنی امشب ز تو می

جوید کام

در تمنای تن و آغوشی است

تا نهد پای هوس بر سر نام

عشق طوفانی بگذشته او

در دلش ناله کنان می میرد

چون غریقی است که با دست نیاز

دامن عشق ترا می گیرد

دست پیش آر و در آغوش گیر

این لبش این لب گرمش ای مرد

این سر و سینه سوزنده او

این تنش

این تن نرمش ای مرد

 

پ.ن:از جان مایه گذاشتن برای عشق،یک جاهایی دیگه کلا خود را تقدیم کردن می شه به معشوق:ws37:

لینک به دیدگاه

کارون چو گیسوان پریشان دختری

بر شانه های لخت زمین تاب می خورد

خورشید رفته است و نفس های داغ شب

بر سینه های پر تپش آب می خورد

دور از نگاه خیره من ساحل جنوب

افتاد مست عشق در آغوش نور ماه

شب با هزار چشم درخشان و پر زخون

سر می کشد به بستر عشاق بی گناه

نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس

هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد

مهتاب می دود که ببیند در این میان

مرغک میان پنجه وحشت چه می کشد

بر آبهای ساحل شط سایه های نخل

می

لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب

آوای گنگ همهمه قورباغه ها

پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب

در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است

رویای دور دست تو نزدیک می شود

بوی تو موج می زند آنجا بروی آب

چشم تو می درخشد و تاریک می شود

بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق

بشکست

و شد به دست تو زندان عشق من

در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار

ای شاخه شکسته ز طوفان عشق من

 

پ.ن:غروب،کنار شط،در کنار معشوق:ws37:

لینک به دیدگاه

ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه

های عاشقانه پاره میکنم

ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره میکنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط

ونغمه و ترانه مرد ؟

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟

جام باده سر نگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای

ساکنان خاک

کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا بمن اگر بجز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار

سر بدامن سیاه شب

نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی بسوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمیرود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟

 

پ.ن:پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟:ws37:

لینک به دیدگاه

ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ

تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است

ای مایه امید من ای تکیه گاه دور

هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است

شاید نبوده قدرت

آنم که در سکوت

احساس قلب کوچک خود را نهان کنم

بگذار تا ترانه من رازگو شود

بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم

تا بر گذشته مینگرم

عشق خویش را

چون آفتاب گمشده می آورم به یاد

می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است

این شعر غیر رنجش یارم به من چه داد

این

درد را چگونه توانم نهان کنم

آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است

این شعر ها که روح ترا رنج داده است

فریادهای یک دل محنت کشیده است

گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این

آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود

دردا که این جهان فریبای نقشباز

با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام

بگشای در که در همه دوران عمر خویش

جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند

تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند

تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ

بندی دگر دوباره بپایم نیفکند

 

پ.ن:هنوز اسیر میله های فتنه است که قفسی برای او ساخته:ws37:

لینک به دیدگاه

طفلی غنوده در بر من بیمار

با گونه های سرخ تب آلوده

با گیسوان در هم آشفته

تا نیمه شب ز درد نیاسوده

هر دم میان پنجه من لرزد

انگشتهای لاغر و تبدارش

من

ناله میکنم که خداوندا

جانم بگیر و کم بده آزارش

گاهی میان وحشت تنهایی

پرسم ز خود که چیست سرانجامش

اشکم به روی گونه فرو غلطد

چون بشنوم ز ناله خود نامش

ای اختران که غرق تماشایید

این کودک منست که بیمارست

شب تا سحر نخفتم و می بینید

این دیده منست که

بیدارست

یادم آید که بوسه طلب میکرد

با خنده های دلکش مستانه

یا می نشست با نگهی بی تاب

در انتظار خوردن صبحانه

گاهی بگوش من رسد آوایش

ماما دلم ز فرط تعب سوزد

بینم درون بستر مغشوشی

طفلی میان آتش تب سوزد

شب خامش است و در بر من نالد

او خسته جان ز شدت

بیماری

بر اضطراب و وحشت من خندد

تک ضربه های ساعت دیواری

 

پ.ن:طفلی:ws37:

لینک به دیدگاه

از من رمیده یی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم:ws37:

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و

امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت

یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه

زد

افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ایی که ز عشق خواندی

به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی

و مرا برده یی ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

 

پ.ن:همیشه این میون یکی ساده و خوش باور هست :ws37:

لینک به دیدگاه

باز در چهره خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسه هستی سوزت

باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزنده عشق

که ز چشمت به دل من تابید

باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش طوفان بود

یاد آن شب که ترا دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه عشق

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

رفتی و در دل من ماند به جای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم

آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند بر جانت

 

پ.ن:اون که رفته دیگه رفته با اگر ها کار درست نمی شه:ws37:

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم

آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند بر جانت

لینک به دیدگاه

دانم اکنون از آن خانه دور

شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی به زاری

ماتم از هجر مادر گرفتهsigh.gif

هر زمان می دود در خیالم

نقشی از بستری خالی و سرد

نقش دستی که کاویده نومید

پیکری را در آن با غم و درد

بینم آنجا کنار بخاری

سایه قامتی سست و لرزان

سایه بازوانی که گویی

زندگی را رها کرده آسان

دورتر کودکی خفته غمگین

در بر دایه خسته و پیر

بر سر نقش گلهای قالی

سرنگون گشته فنجانی از شیر

پنجره باز

و در سایه آن

رنگ گلها به زردی کشیده

پرده افتاده بر شانه در

آب گلدان به آخر رسیده

گربه با دیده ای سرد و بی نور

نرم و سنگین قدم میگذارد

شمع در آخرین شعله خویش

ره به سوی عدم میسپارد

دانم اکنون کز آن خانه دور

شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی

به زاری

ماتم از هجر مادر گرفته

لیک من خسته جان و پریشان

می سپارم ره آرزو را

بار من شعر و دلدار من شعر

می روم تا بدست آرم او را

 

پ.ن:خدا هیچ طفلی رو در غم مادر گریان نکنهsigh.gif

دانم اکنون از آن خانه دور

شادی زندگی پر گرفته

دانم اکنون که طفلی به زاری

ماتم از هجر مادر گرفتهsigh.gif

 

لینک به دیدگاه

از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بیکرانه می خواهم

پا بر سر دل نهاده می گویم

بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه آتشین خوشتر

پنداشت اگر شبی به سرمستی

در بستر عشق او سحر کردم

شبهای دگر که رفته از عمرم

در دامن دیگران به سر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم

آن گمشده شادی و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستی داد

آنکس که مرا امید و شادی بود

هر جا که نشست بی تامل گفت

او یک زن ساده لوح عادی بود

می سوزم از این دو رویی و نیرنگ

یکرنگی کودکانه می خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت

یک بوسه جاودانه می خواهم

رو پیش زنی ببر غرورت را

کو

عشق ترا به هیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را

با مهر به روی سینه نفشارد

عشقی که ترا نثار ره کردم

در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو

دیگر ندود نگاه بی تابم

اندیشه آن دو چشم رویایی

هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه ای دیدار

دنبال تو در بدر نمیگردم

دنبال تو ای امید بی حاصل

دیوانه و بی خبر نمی گردم

در ظلمت آن اطاقک خاموش

بیچاره و منتظر نمی مانم

هر لحظه نظر به در نمی دوزم

وان آه نهان به لب نمیرانم

ای زن که دلی پر از

صفا داری

از مرد وفا مجو مجو هرگز

او معنی عشق را نمی داند

راز دل خود به او مگو هرگز

 

پ.ن:شعر گله است هم به خود هم به دیگری.:ws37:

اول خود

دیگر نکنم ز روی نادانی

قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم

آن گمشده شادی و سرورم را

حالا دیگری

هر جا که نشست بی تامل گفت

او یک زن ساده لوح عادی بود

می سوزم از این دو رویی و نیرنگ

یکرنگی کودکانه می خواهم

 

لینک به دیدگاه

دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه

ای

با ناز میگشود دو چشمان بسته را

میشست کاکلی به لب آب تقره فام

آن بالهای نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان

گویی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

 

پ.ن:با این که فضای شعر با فضای شادشروع می شه،ولی این قسمت تامل برانگیر هست بدجور و بعد که شادی غروب می کنه در پایان شعر:ws37:

خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

لینک به دیدگاه

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه ای خدا ی قادر بی همتا

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه من بینی

این مایه گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که به من دادی

در خون تپیده آه رهایش کن

یا خالی از هوی و هوس دارش

یا پای بند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی

اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشایی

بر روح من صفای

نخستین را

آه ای خدا چگونه ترا گویم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گویی امید جسم دگر دارم

از دیدگان روشن من بستان

شوق به سوی غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان

بهشت تو

یاری به من بده که در او بینم

یک گوشه از صفای سرشت تو

یک شب ز لوح خاطر من بزدای

تصویر عشق و نقش فریبش را

خواهم به انتقام جفاکاری

در عشقش تازه فتح رقیبش را

آه ای خدا که دست توانایت

بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان

شوق

گناه و نقش پرستی را

راضی مشو که بنده ناچیزی

عاصی شود بغیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل سرشکش را

در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرابشنو

آه ای خدای قادر بی همتا

 

پ.ن:کاش می شد:ws37:

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه من بینی

این مایه گناه و تباهی را

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

وداع

 

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید حال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند باد وصال

ناله می لرزد

می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب ‚ خوینن دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

لینک به دیدگاه

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پر سوز

ز جمع آشنايان ميگريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم ويكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بد نام گفتند

دل من اي دل ديوانه من

كه مي سوزي از اين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدا را بس كن اين ديوانگي ها

لینک به دیدگاه

در غروبي ابدي

 

-روز يا شب ؟

-نه ، اي دوست ،غروبي ابديست

با عبور دوکبوتر در باد

چون دوتابوت سپيد

و صداهائياز دور ، از آندشت غريب ،

بي ثبات وسرگردان ،همچون حرکتباد

 

-سخنيبايد گفت

سخني بايدگفت

دل منميخواهد باظلمت جفت شود

سخني بايدگفت

چه فراموشيسنگيني

سيبي ازشاخهفروميافتد

دانه هايزرد تخم کتان

زير منقارقناري هايعاشق منميشکنند

گل باقلا ،اعصاب کبودشرا در سکرنسيم

ميسپارد بهرها گشتن ازدلهرهء گنگدگرگوني

 

آه...

در سر منچيزي نيست بجزچرخش ذراتغليظ سرخ

و نگاهم

مثل يک حرفدروغ

شرمگينست وفرو افتاده

 

-من به يک ماهميانديشم

-من به حرفي درشعر

-من به يک چشمهميانديشم

-من به وهمي درخاک

- منبه بوي غنيگندمزار

-من به افسانهءنان

-من به معصوميتبازي ها

و به آنکوچهء باريکدراز

که پر از عطردرختان اقاقيبود

-من به بيداريتلخي که پسازبازي

و به بهتي کهپس از کوچه

و به خاليطويلي که پساز عطر اقاقيها

 

-قهرمانيها ؟

-آه

اسب هاپيرند

-عشق؟

-تنهاست و ازپنجره ايکوتاه

به بيابانهاي بي مجنونمينگرد

به گذرگاهيبا خاطره ايمغشوش

از خراميدناقي نازک درخلخال

 

-آرزوها ؟

-خود راميبازند

در هماهنگيبيرحم هزاراندر

-بسته ؟

-آري ، پيوستهبسته ،بسته

-خسته خواهي شد

-من به يک خانهميانديشم

با نفس هايپچک هايش ،رخوتناک

با چراغانشروشن ، همچونني ني چشم

با شبانشمتفکر ، تنبل، بي تشويش

و به نوزاديبا لبخندينامحدود

مثل يکدايرهء پي درپي بر آب

و تني پر خون، چون خوشه اياز انگور

 

-من به آوارميانديشم

و به تاراجوزش هاي سياه

و به نوريمشکوک

کهشبانگاهان درپنجره ميکاود

و به گوريکوچک ، کوچکچون پيکر يکنوزاد

 

-کار... کار ؟

-آري ، اما درآن ميز بزرگ

دشمني مخفيمسکن دارد

که تراميجود . آرامآرام

همچنان کهچوب و دفتر را

و هزارانچيز بيهودهءديگر را

و سرانجام ،تو در فنجانيچاي فرو خواهيرفت

مثل قايق درگرداب

و در اعماقافق ، چيزي جزدود غليظسيگار

و خطوطنامفهومنخواهي ديد

 

-يکستاره ؟

-آري ، صدها ،صدها ، اما

همه در آنسوي شبهايمحصور

-يک پرنده ؟

-آري ، صدها ،صدها ، اما

همه درخاطره هاي دور

با غرور عبثبال زدنهاشان

-من به فرياديدر کوچهميانديشم

-من به موشي بيآزار که درديوار

گاهگاهيگذري دارد !

 

-سخني بايد گفت

سخني بايدگفت

در سحرگاهان، در لحظهءلرزاني

که فضاهمچون احساسبلوغ

ناگهان باچيزي مبهمميآميزد

من دلمميخواهد

که بهطغياني تسليمشوم

من دلمميخواهد

که ببارم ازآن ابر بزرگ

من دلمميخواهد

که بگويم نه نه نه نه

 

 

-برويم

-سخني بايد گفت

-جام ، يا بستر، يا تنهائي ،يا خواب ؟

-برويم ...

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

گناه

 

گنه کردم گناهی پر ز لذت

درآغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب هایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه عشق

تو را می خواهم ای جانانه من

تو را می خواهم ای آغوش جان بخش

تورا ای عاشق دیوانه من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از درد توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم ز آلودگی‌ها کرده پاک

ای تپش‌های دل سوزان من

آتشی در سایه‌ی مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه‌ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

.....

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...