رفتن به مطلب

شل سیلور استاین


Architect

ارسال های توصیه شده

برخی از آثار سیلور استاین که به فارسی ترجمه شده‌است:

 

  • شیری که جواب گلوله را با گلوله داد (لافکادیو)
  • درخت بخشنده (۱۹۶۴)
  • جایی که پیاده‌رو تمام می‌شود
  • چراغی در اتاقک زیر شیروانی
  • بالا افتادن
  • یک زرافه و نصفی
  • در جستجوی قطعه گمشده
  • کسی یک کرگدن ارزان نمی‌خواد؟
  • بابا نوئل نو
  • راهنمایی پیش آهنگی عمو شلبی
  • آشنایی قطعه گم شده با دایره بزرگ
  • بالا افتادن (۱۹۹۶)
  • "پاهای کثیف"
  • "هملت"
  • "قهرمان"
  • "عاشقانها"
  • "کمی نوازشم کن"
  • " من و دوست غولم"

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 88
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اختراع

 

موفق شدم، موفق شدم!

حدس بزنین موفق به چه کاری شدم!

یه چراغ اختراع کردم که پریزش به خورشید می خوره.

خورشید خودش به قدر کافی پر نوره

لامپ هم به کفایت قدرتمنده

ولی، ای وای، فقط یه چیز کار رو خراب کرده ...

سیم به اندازه کافی بلند نیست.

 

چاشنی آسمون

 

یه تیکه ای از آسمون

کنده شده و

از توی درز پشت بون

افتاد درست توی آش من،

تالاپ!

می خوای راستش رو بگم برات؟

من معمولاً از آش عدس بدم میاد

اما به هر حال می دونم

که این رو تا آخر می خورم!

چه خوشمزه س، خوشمزه

(فقط چون از تو سقف افتاده، یک کم طعم گچ میده)

اما خیلی خوشمزه س، خدا جونم

می تونم قد یه دریا از این آتش بخورم

یه ذره چاشنی آسمون

چه طعمی عوض می کنه، خدا جون.

لینک به دیدگاه

پرنده عجیب:

وقتی که همه پرنده ها برای زمستون

به سوی جنوب حرکت می کنن.

یه پرنده ی عجیب و غریب راهشو کج کرده به سمت شمال

بال بال زنون و جیک جیک کنون٬

توی سرما به سرعت به سمت شمال پرواز می کنه.

پرنده می گه٬"دلیل به شمال رفتن من این نیست که

یخ با سوز باد و زمین پر از برف رو دوست دارم.

به خاطر این به شمال می رم

که تنها پرنده ی شهر بودن خیلی خوب و باحاله."

 

من دوست دارم

خدا هر کسی رو که مثله من خوب باشه دوست داره

اما هر کسی رو که مثله تو بد باشه دوست نداره

اما من تو را با همه بدی هات دوست دارم

چون دلم واست میسوزه وقتی میبینم هیچکس دوست نداره

شیرینی مساله ساز

اگر فقط یک شیریتی دیگه بخورم میمیرم

اگر نتونم یک شیرینی دیگه هم بخورم باز میمیرم

با این حساب معلومه که در هر حالی میمیرم

پس بهتره خوش باشم و یک شیرینی دیگه هم بخورم

هوم .... وای .....بده

ملچ........ ملوچ .......و

خداحافظ.......................

لینک به دیدگاه

عکس توی اب

هر وقت توي آب يه آدمي رو مي بينم

كه سروته وايساده

نگاش مي كنم و هرهر مي خندم

گو اينكه نبايست اينكارو بكنم

چون شايد توي دنياي ديگه اي

در زمان ديگه اي

در جاي ديگه اي

چه بسا درست وايساده همون آدم

و اين منم كه سروته وايسادم !

 

 

امتحان امتحان امتحان!

تا جون دارم از ما امتحان می گیرن

تو مدرسه اونقدر از ما امتحان می گیرن

که از نفس میوفتیم

از بس که امتحان دادیم٬و امتحان دادیم٬امتحان دادیم

انگار که جز این کاری ندارم

اگر می تونستی توی کلمونو نگاه کنی

می دیدی که مغزمون سیاهو کبود شده

از بس که امتحان دادیم٬و امتحان دادیم٬امتحان دادیم

همه فکر و ذهنمون همینه

انقدر هر هفته امتحان دادیم

که اصلا وقت نمی کنیم چیزی یاد بگیریم

لینک به دیدگاه

معاينه

ديروز مريض شدم و به دكتر رفتم.

او به گلوي من نگاه كرد

و يك لنگه كفش درآورد.

و يك قايق اسباب بازي

و يك اسكيت

و يك صندلي دوچرخه

 

آخر سر با تحكم گفت:

«بيشتر مواظف خورد و خوراكت باش!»

 

 

دكتر و اردك

اين آقاي دكتر مي خواهد اردك را درمان كند

البته هيچ پولي هم نمي خواهد،

او فقط دوست دارد كه مريضي اردك را بفهمد

و كاري كند كه اردك زودتر خوب شود ...

و او به عنوان يك پزشك فداكار و نوعدوست مطرح شود،

براي همين آقاي دكتر خيلي عصباني است،

چون اصلاً نمي داند مريضي اردك چيست!

طفلكي اردك هم خيلي دلش مي خواهد به آقاي دكتر كمك كند،

 

ولي مسئله اينجاست كه او اصلاً مريض نيست!

لینک به دیدگاه

وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،

نگفتم عزيزم ، اين كار را نكن .)

نگفتم برگرد

و يك بار ديگر به من فرصت بده .)

وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،

رويم را برگرداندم.

حالا او رفته ، و من

تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.

نگفتم عزيزم متاسفم ،

چون من هم مقّصر بودم.)

نگفتم اختلاف ها را كنار بگذاريم ،

چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.)

گفتم اگر راهت را انتخاب كرده اي ،

من آن را سد نخواهم كرد.)

حالا او رفته ،

حالا او رفته ، و من

تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.

او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم

نگفتم اگر تو نباشي

زندگي ام بي معني خواهد بود.)

فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.

اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم

گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.

نگفتم باراني ات را درآر...

قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.)

نگفتم جاده بيرون خانه

طولاني و خلوت و بي انتهاست.)

گفتم خدانگهدار ، موفق باشي ،

خدا به همراهت .) او رفت

و مرا تنها گذاشت

تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.

لینک به دیدگاه

هيچ كس مرا دوست ندارد.

هيچ كس به من توجه نمي كند.

هيچ كس برايم هلو و گلابي نمي خرد.

هيچ كس به من شيريني و نوشابه نمي دهد.

هيچ كس به شوخيهاي من نمي خندد.

هيچ كس موقع دعوا به من كمك نمي كند.

هيچ برايم مشق نمي نويسد.

هيچ كس دلش برايم تنگ نمي شود.

هيچ كس برايم گريه نمي كند.

هيچ كس نمي داند كه چه بچه خوبي هستم.

اگر كسي از من بپرسد كه بهترين دوستم كيست،

توي چشمش نگاه مي كنم و مي گويم: « هيچ كس»

ولي امشب خيلي ترسيدم!

آخه بلند شدم ديدم هيچ

بلند صدا كردم اما هيچ كس جواب نداد.

در تاريكيي كه هيچ كس تحمل نمي كنه،

بلند شدم و به همه جاي خونه سر زدم.

اما هر جايي كه نگاه كردم يكنفر را ديدم.

و آنقدر گشتم كه خسته شدم.

حالا كه صبح نزديكه

ترسي ندارم.

چون هيچ كس نرفته.

لینک به دیدگاه

دست از كار كشيدم ، براي اينكه ديگر كاري نداشتم ،

و فكر كردم زمان كوتاهي در آن دور و بر پرسه بزنم .

گفته بودم كه مثل باد غربي ، مي وزم و مي روم

و هيچ كس نميتواند مسير زنگي ام را تغيير دهد.

براي اينكه در گذشته هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .

هزار بار ، شايد هم بيشتر ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خوانده ام .

و شايد عجيب به نظر مي رسد

كه يه سمت در نمي روم ،

آخر ، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .

وقتي كه همه حرف هايم را بزنم ، مي روم .

اما با تو كه باشم حرف هايم تمامي ندارد.

وقتي كه به فكر فرو مي روم و در راه هاي پر پيچ و خم پرسه مي زنم

ميل رفتن ندارم

ديشب ، صداي سوت يك كشتي باركس قديمي را شنيدم ،

وقتي كه در رختخوابت دراز كشيده بودم .

انگار مي گفت : پسر ، اين همان كشتي اي است كه

براي سوار شدن آن بار و بنه ات را جمع مي كردي ،

اما لبخند زدم و فكر رفتن را از سر به در كردم .

چون در گذشته ، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .

هزار بار ، شايد هم بيشتر ، ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خوانده ام.

و شايد عجيب به نظر مي رسد

كه به سمت در نمي روم .

آخر ، هيچ وقت فكر نكرده ام اين همه مدّت در يك جا بند شوم ...

براي اينكه هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

قورباغه و كانگورو

قورباغه به كانگورو گفت:

من هم مي توانم بپرم تو هم.

پس اگر با هم ازدواج كنيم

بچه مان مي تواند از روي كوهها بپرد، يك فرسنگ بپرد،

و ما مي توانيم اسمش را «قورگورو» بگذاريم.

كانگورو گفت: «عزيزم»

چه فكر جالبي

من با خوشحالي با تو ازدواج مي كنم

اما درباره قورگورو

بهتره اسمش را بگذاريم «كانباغه»

هر دو سر «قورگورو» و «كانباغه»

بحث كردند و بحث كردند.

آخرش قورباغه گفت:

براي من نه «قورگورو» مهمه نه «كانباغه»

 

اصلا من دلم نمي خواهد با تو ازدواج كنم.

كانگورو گفت: «بهتر»

قورباغه ديگر چيزي نگفت

كانگورو جست زد و رفت.

آنها هيچوقت ازدواج نكردند، بچه اي هم نداشتند

كه بتواند از كوه ها بجهد يا يك فرسنگ بپرد.

چه بد، چه حيف

كه نتوانستند فقط سر يك اسم توافق كنند

 

...............................

 

براي اينكه دوستم داشته باشي،

هر كاري بگويي مي كنم،

قيافه ام را عوض مي كنم،

همان شكلي مي شوم كه تو مي خواهي،

اخلاقم را عوض مي كنم،

همان طوري مي شوم كه تو مي خواهي،

حتي صدايم را عوض مي كنم،

همان حرفهايي را مي زنم كه تو مي خواهي،

اصلاً اسمم را هم عوض مي كنم،

هر اسمي كه مي خواهي روي من بگذار!

خب حالا دوستم داري؟

نه، صبر كن!

لطفاً دوستم نداشته باش

چون حالا انقدر عوض شده ام كه حتي حال خودم هم از خودم به هم مي خورد!

لینک به دیدگاه

نمی توانی ان را با خودت ببری

 

نمی توانی ان را با خودت ببری

برای این که تو ان را نیاورده ای

تا وقتی در اینجا هستی می توانی از ان استفاده کنی

اما وقتی که خواستی بروی حق نداری ان را با خودت ببری.

ان ترانه را تو ننوشته ای

فقط یاد گرفته ای که چطور ان را بخوابی

شاید بتوانی کمی نور بتابانی

اما نمی توانی یک روز افتابی خلق کنی.

 

کفش هایم را

دیگری خواهد پوشید

جاده ای که در ان قدم می زنم

دیگری خواهد پیمود

معشوقه هایم را

دیگران تصاحب خواهند کرد

تنها چند تا اهنگ و چیزهای دیگر

برای دوستانی که با دقت انتخاب شده اند، باقی خواهد ماند.

 

دوستانی که زیاد نیستند اما با دقت انتخاب شده اند

دوستانی که زیاد نیستند اما با دقت انتخاب شده اند

چند تا اهنگ و چیزهای دیگر

برای دوستانی که با دقت انتخاب شده اند، باقی خواهم گذاشت.

حالا دیگر نیازی نیست بگویی

نخستین کسی هستم که عاشقت شده است، برای این که چنین نیست

انقدر خام نیستم که فکر کنم

اخرین عشق تو من خواهم بود

پس قولی نمی دهم.

شاید حرفم را باور کنی

و اجازه بدهی ترانه ای بخوانم

قبل از این که از هم جدا شویم.

 

قبل از این که از هم جدا شویم

قبل از این که از هم جدا شویم

قبل از این که از هم جدا شویم

گروهی درست می کنیم و ترانه ای می خوانیم

قبل از این که از هم جدا شویم.

 

اه ، نمی توانی ان را با خودت ببری

برای این که تو ان را نیاورده ای

تا وقتی در اینجا هستی می توانی از ان استفاده کنی

اما وقتی خواستی بروی حق نداری ان را با خودت ببری

ان ترانه را تو ننوشته ای

فقط یاد گرفته ای که چطور ان را بخوانی

شاید بتوانی کمی نور بتابانی

اما نمی توانی یک روز افتابی خلق کنی.

 

شاید بتوانی کمی نور بتابانی

اما مسلما نمی توانی یک روز افتابی خلق کنی.

 

اه، نمی توانیم ان را با خودمان ببریم

برای این که ما ان را نیاورده ایم

تا وقتی در اینجا هستیم می توانیم از ان استفاده کنیم

اما وقتی که خواستیم برویم، حق نداریم ان را با خودمان ببریم

نه، ان ترانه را ما ننوشته ایم

فقط یاد گرفته ایم که چطور ان را بخوانیم

شاید بتوانیم کمی نور بتابانیم

اما مسلما نمی توانیم یک روز افتابی خلق کنیم.

لینک به دیدگاه

میشه بپرسم که ماهی کوچولوی منو

که داشت توی این لیوان شنا میکرد رو

دیدی یا ندیدی؟

از اونجاییکه تو رفتی و همه لیوانت رو سر کشیدی

و ماهی کوچولوی من توی لیوان نیست عزیزم

و هیچ جای دیگه هم نیست عزیزم

فکر نمی کنی که غرق شده باشه عزیزم؟ :ws3:

لینک به دیدگاه

اونو تو خيابون هاي نيويورک

به خاطر ميارم

اون زمان ها که پرسه ميزدم

و محتاج يه جاي گرم بودم .

وقتي از کنارم رد شد ، گفتم :

« هي ، رو مژه هات دونه هاي برف نشسته »

اون خنديد و گفت :

« اينها برف نيست ...»

گفت : اينها پرهاي بالشتيه که

خدا داره تو آسمون تکون ميده . »

بعد لبهاي خندونش رو باز کرد

تا با اونا يه دونه برف رو که از کنارش مي گذشت بگيره .

دوتاييمون زديم زير خنده

بعدش تو چشمهاش نگاه کردم ،

و دوباره همه جا گرم شده بود .

اما هيچ وقت خوب خوب نشناختمش .

تنها کاري که کرديم اين بود که مدت کوتاهي رو با هم گذرونديم .

شما منتظر يه داستانين ...

ولي واقعا هيچي واسه گفتن نيس .

اون فقط يه سايه گذرا تو ذهن من بود .

اونو وقتي گرم و صميمي ، با هم از خواب بيدار شديم

به خاطر ميارم

تو اتاقش که باا نور خورشيد روشن شده بود ،

وقتي که گفت : « کمکت مي کنم بارت رو ببندي »

بعدش پیرهنم رو دوخت ،

گفتم: « برای همیشه می مونم! »

ولی اون خندید

و چند تا کلوچه تو ساکم گذاشت.

بعدش گفت: « همینطور که تو برف راه میری،

خورده کلوچه هارو مرتب رو زمین بریز و ردپا بگذار.»

یه روزی اونارو دنبال می کنم

و هر جا رفته باشی پیدات می کنم.»

اونوقت جلوی در ازش جدا شدم

اما چراشو هیچوقت نمی فهمم.

البته اون موقع خیلی جوون بودم.

بنابراین، هیچوقت خوبه خوب نشناختمش.

تنها کاری که کردیم این بود که مدت کوتاهی رو باهم گذروندیم.

شما منتظر یه داستانین....

ولی واقعا هیچی واسه گفتن نیست.

اون فقط یه سایه گذرا تو ذهن من بود.

وای، شما منتظر یه داستانین

ولی باور کنید هیچی واسه گفتن ندارم

لینک به دیدگاه

در نشویل پرسه می زدم و ترانه می نوشتم

و اونو برای خواننده های سرشناس می خوندم

اونا می خندیدنو ترانه رو پسم می دادن

منتظر روزای بهتری بودم و غذام شده بود بیسکویت

گیتارم رو گرو گذاشتم و یه بلیت خریدم

تا سوار اتوبوس بشم و سری به خونه بزنم.

یه خودنویس قدیمی تو جوی اب افتاده بود

برش داشتم.

 

 

خودنویس کهنه، کج و کوله و دور انداختنی بود

مث خودم.

کنار خیابون نشستم و یه ترانه ی کوچک نوشتم

ترانه ای که از حال وروز و احساس مون حکایت می کرد

اونو بردم پیش خریدارا

در یه چشم به هم زدن

زیرو بالاش کردنو خریدنو اماده شد برای ضبط

و شد پر فروش ترین ترانه!

 

ترانه ای نوشتم

بعد ترانه ای دیگه، یه ترانه ی درست و حسابی

می خواستم از شادی پرواز کنم

چون می دونستم قلمی پیدا کرده ام که با ان بخت یارم شده.

ترانه ها، رو کاغذ سرازیر می شدن

و پولا به جیب هام

فراموش نمی کنم که هر چه گیرم اومد

از صدقه ی سر ان قلم بود،

وقتی جایزه ی گرمی نصیبم شد

و دوباره و دوباره، یادت می اد؟

از صدقه ی سر ان قلم بود.

 

بین زنها محبوب شده بودم

و بین مرد ها قهرمان...

کی پول گیر اوردیم، در برنامه های تلویزیونی شرکت کردیم

من و قلم بخت یار.

 

یه شب در ویچیتا

وقتی از سن پایین می اومدم

مردم با هلهله صف کشیده بودن تا از من امضا بگیرن

خدایا، من مظهر شور و عشق ملی شده بودم.

دختر کوچولویی، که صورتش کک و مک بود، گفت:

"اقا، من مداد ندارم."

 

با قلم بخت یار خودم براش امضا کردم

و بعد قلمو به او برگردوندم!

ساعت چهار صبح بود که با ترس و لرز و درد عضلات

وحشت زده از خواب بیدار شدم، چون متوجه شدم

قلم بخت یارم رو گم کرده ام.

 

به روزنامه ها اگهی دادم و برای اورنده ی قلم جایزه در نظر گرفتم

به ستون همدردی روزنامه متوسل شدم

خیلی ها قلم به دست اومدن

اما اون قلما قلم من نبود

از اون به بعد ترانه هام کسی رو تحت تاثیر قرار نمی داد

پول و دوستان روزگار خوشی از من فاصله گرفتن،

دیگه شک نداشتم که بدون قلم بخت یار

کاره ای نیستم.

 

مث یه قلوه سنگ به محله های قدیم ولگردها و میخواره ها قل می خوردم

و برای این که غمم رو از یاد ببرم به می پناه بردم

در یه هتل ارزون قیمت با شبی 25 سنت سر می کردم

داستان زندگیمو در مقابل ده سنت و یه نوشیدنی تعریف می کردم

کفشامو زیر سرم می گذاشتم و می خوابیدم

و به رویای روزای گذشته فرو می رفتم

به روزایی که اسممو

با قلم بخت یار در اسمون حک می کردم.

 

در ویچیتا یه دختر کوچولوی نه یا ده ساله

با صورت کک و مکی

امشب مشقاشو

با قلم بخت یار می نویسه.

 

می گم، خدا پشت و پناهت، عزیزم!

تو یه قلم بخت یار ترانه نویس داری.

خواهش می کنم یه ترانه برام بنویس

تو صاحب قلم بخت یار ترانه نویس هستی.

 

کمی هم پول برام بفرست

اخه تو صاحب قلم بخت یار ترانه نویس هستی.

لینک به دیدگاه

لاک پشت ما امروز هيچي نخورده .

از صبح تا حالا به پشت افتاده ،

و اصلا حرکتي نداره !

هر چي قلقلکش مي دم ،

هلش مي دم ،

تکه نخ جلوي چشماش تکان مي دم ،

انگار نه انگار !

اونجا افتاده ، سرد و بي حرکت

و خيره به جلو نگاه مي کنه !

جيم مي گه حتما مرده .

آخه مگه لاک پشت هاي چوبي هم مي ميرن ؟!:ws3:

لینک به دیدگاه

چوبه ی دار بر پامی کنند، بیرون سلولم.

25 دقیقه وقت دارم.

 

25 دقیقه دیگر در جهنم خواهم بود.

24 دقیقه وقت دارم.

 

اخرین غذای من کمی لوبیاست.

23 دقیقه مانده است.

 

هیچ کس نمی پرسد چه احساسی دارم.

22 دقیقه مانده است.

 

به فرماندار نامه نوشتم، لعنت خدا به همه ی انها .

اه... 21 دقیقه ی دیگر باید بروم.

 

به شهردار تلفن می کنم، رفته ناهار بخورد.

20 دقیقه ی دیگر وقت دارم.

 

کلانتر می گوید:" پسر، می خواهم مردنت را ببینم."

19 دقیقه مانده است.

 

به صورتش نگاه می کنم و می خندم... به چشم هایش تف می کنم.

18 دقیقه وقت دارم.

 

رییس زندان را صدا می زنم تا بیاید و به حرف هایم گوش بدهد.

17 دقیقه باقی است.

 

می گوید:"یک هفته، نه،سه هفته ی دیگر خبرم کن.

حالا فقط 16 دقیقه وقت داری"

 

وکیلم می گوید، متاسفانه نتوانستم کاری برایت انجام بدهم.

م م م م ... 15 دقیقه مانده است.

 

اشکالی ندارد، اگر خیلی ناراحتی بیا جایت را با من عوض کن.

14 دقیقه وقت دارم.

 

پدر روحانی می اید تا روحم را نجات دهد،

در این سیزده دقیقه ی باقی مانده.

 

از اتش و سوختن می گوید، اما من احساس می کنم که سخت سردم است.

12 دقیقه ی دیگر وقت دارم.

 

چوبه ی دار را ازمایش می کنند، پشتم می لرزد.

11 دقیقه وقت دارم.

 

چوبه ی دار عالی است و کارش حرف ندارد.

10 دقیقه دیگر وقت دارم.

 

منتظرم که عفوم کنند...ازادم کنند.

در این 9 دقیقه ای که باقی مانده.

 

اما این که فیلم سینمایی نیست، بلکه... خب، به جهنم.

8 دقیقه ی دیگر وقت دارم.

 

حالا از نردبان بالا می روم تا بر سکوی اعدام قرار گیرم.

7 دقیقه ی دیگر وقت دارم.

 

بهتر است حواسم جمع قدم هایم باشد وگرنه پاهایم می شکند.

6 دقیقه ی دیگر وقت دارم.

 

حالا پایم روی سکوست و سرم در حلقه ی دار...

5دقیقه ی دیگر باقی است.

 

یالا،عجله کنید، چیزی بیاورید و طناب را ببرید.

4 دقیقه ی دیگر وقت دارم.

 

حالا می توانم تپه ها را تماشا کنم، اسمان را ببینم.

3دقیقه ی دیگر باقی مانده.

 

مردن،مردن انسان، به راستی نکبت بار است.

2 دقیقه ی دیگر وقت دارم.

 

صدای کرکس ها را می شنوم...صدای کلاغ ها را می شنوم.

1دقیقه ی دیگر مانده است.

 

و حالا تاب می خورم و می ی ی ی ی روم م م م م م م م م م ....

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

اگر نمي توانم هميشه مالِ تو باشم

 

 

اجازه بده گاهي ، زماني از آنِ تو باشم

 

 

و اگر نمي توانم گاهي زماني از آنِ تو باشم

 

 

بگذار هر وقت که تو مي گويي کنارِ تو باشم

 

 

اگر نمي توانم دوست خوب و پاکِ تو باشم

 

 

اجاز بده دوست پست و کثيفِ تو باشم

 

 

اگر نمي توانم عشق راستينِ تو باشم

 

 

بگذار باعث سرگرميِ تو باشم

 

 

امّا مرا اين گونه ترک نکن

 

 

بگذار در زندگي تو، دستِ کم چيزي باشم

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

شل سیلور استاین شاعر عشق و لبخند و آزادگی

شل سیلور استاین در 25 سپتامبر 1932 در ایلینویس شیکاگو متولد شد. پدرش ناتان و مادرش هلن نام داشت و نام خودش شلدون آلن سیلور استاین بود. .مفهوم اکثر شعرهای او عشق و سو تفاهم در باره عشق است و این همان راز تراژیک زندگی اوست.شاعری که بسیار درباره عشق سروده ولی خود در تنهایی و انزوا زندگی و مرگ خویش را پذیرا

 

در مقدمه کتاب «چراغی زیر شیروانی» می گوید: "من آزادم، هر کجا که دلم می خواهد می روم و هر کاری که دلم می خواهد انجام می دهم و معتقدم هر کسی باید چنین زندگی کند. نباید به هیچ کس وابسته بود"

لینک به دیدگاه

بالاخره می میری ! بالاخره می میری...

 

خب می بینم که حسابی به خودت می رسی

 

از خودت مراقبت می کنی .

 

نیاز هایت را برآورده می کنی .

 

خوب گوش می دی یا می خونی ، درباره رژیم غذایی ،

 

تغذیه ، خواب و سم زدایی از بدن ،

 

همین طور خرید وسایلی که میگن

 

به درد ورزش می خوره .

 

و گیاهان دارویی برای تجدید قوا

 

وقتی که آسیب می بینی .

 

صابونهایی که تن را تمیز میکنن .

 

افشانه هایی که بوی بدن را از بین می برند .

 

مایعاتی که اسید ها و حشره کش ها را خنثی می کنند

 

اضافه وزن مجاز برای افزایش قدرت و اندازه ی عضلات .

 

زدن آمپول ایمنی ،

 

وخوردن قرص های نیروزا .

 

اما یادت باشه که بعد از خوردن همه اینها

 

بالاخره قصه به پایان می رسه ...

 

می تونی سیگار رو ترک کنی ،

 

اما آخر می میری .

 

دور مواد را خط بکشی ،

 

اما آخر می میری

 

خود را از خوردن غذاهای چرب و سرخ کرده منع کنی

 

و در سلامت کامل باشی ،

 

اما باز می میری .

 

می گساری هم که نکنی ،

 

باز هم می میزی .

 

دور کار های خلاف را خط بکشی

 

باز هم می میری .

 

از خوردن قهوه صرف نظر کنی و کیفور نشی ،

 

اما باز می میری

 

آخرش می میری !

 

می تونی نرمش کردن رو از سر بگیری ،

 

اما وقتی موسیقی تموم بشه می میری .

 

توی اتومبیا کمر بند ایمنی را هم که ببندی ،

 

باز هم می میری .

 

میتونی ورزش کنی تا چربی ران هایت آب شود ،

 

خوش تیپ تر و تو دل برو تر شوی ،

 

اما باز می میری .

 

حمام آفتاب هم که بگیری ،

 

باز می میری .

 

می تونی اون بالا توی آسمون ،

 

پی بشقاب پرنده بگردی

 

شاید اونا تو رو تا مریخ هم ببرن ،

 

اما اون جا هم بالاخره می میری .

 

بالخره می میری ، در نهایت می میری .

 

آخر یه وقتی می میری .

 

با کفش های ریبوک و نایک و آدیداس

 

می تونی تا آسمون ها بری ،

 

اما اونجا هم بالاخره میمیری .

 

دارو های نیرو بخش هم که بخوری

 

باز هم می میری .

 

روده ات را هم که سالم نگه داری ،

 

بالاخره می میری .

 

می تونی خودت رو منجمد کنی

 

ودر زمان معلق بمونی ،

 

اما همین که یخت رو باز کنن ، می میری !

 

می تونی ازدواج کنی ،

 

اما باز هم می میری .

 

به نقطه اوج هم که برسی ،

 

بالاخره می میری .

 

می تونی خودت را از شر فشار های روحی خلاص کنی

 

، استراحت کنی ،

 

آزمایش ایدز ، و تست ورزش بدهی ،

 

به غرب ،اونجا که هوا آفتابی است

 

و از رطوبت خبری نیست نقل مکان کنی

 

و تا صد سال زندگی کنی

 

اما بالاخره می میری .

 

سرانجام در آخر کار می میری .

 

خواه نا خواه ، در نهایت ، می میری .

 

پس بهتره حالا که زنده هستی از زندگی لذت ببری

 

قبل از اینکه غزل خدا حافظی رو بخونی ،

 

چون بالا خره ، در آخرش می میری .......!

لینک به دیدگاه

آه ، پا های کثیفی دارم

نمی توانم تمیزشان کنم .

پاهای کثیفی دارم

برای اینکه

مدت زیادی

در خیابان های کثیف دست به یقه می شدم

من با پا های کثیف از آنجا می آیم .

پاهی کثیفی دارم

که به انها افتخار نمی کنم .

پاهایم کثیف اند

ولی نمی توانم از آنها جدا شوم .

شایدکثیف کنم

ملحفه های سفید و تمیزت را ، عزیزکم !

با پا های کثیفم .

در زندگی ام ، در این دنیا

تنها پاهای کثیفی دارم .

از میان تمام آنچه می توانستم داشته باشم

تنها پاهای کثیفی دارم .

شما افکار لطیف و مطبوع دارید

اما من غریبه ای هستم با پا های کثیف .

پا های کثیفی دارم

که دیگر خیلی دیر شده است آنها را تمیز کنم .

پا هایی کثیف

کثیف ، به نحوی که نمی توان آنها را سوهان زد ،

اما عزیزم ، می دانی چیزی کم خواهی داشت

بدون پا های کثیف من .

پاهای کثیفی دارم

که نمی توان آنها را به شکل اول در آورد .

پاهای کثیفی دارم

که از خود رد کثیفی به جا میگذارند ،

به همین دلیل در پی جایی هستم

که بر افروخته نشوم

بخاطر پاهای کثیفم .

پاهای بزرگ کثیفی دارم

آنها که همچنان بزرگ می شوند

پاهی کثیفی دارم

آنها هستند که مرا راه میبرند

اگر زمین قلبی داشت ،

می توانستم احساس کنم

ضربانش را با کف پاهای کثیفم .

لینک به دیدگاه

نمي توانم به ابرها دست بزنم، به خورشيد نرسيده ام.

هيچ گاه كاري را كه تو مي خواستي انجام نداده ام.

دستم را تا جايي كه مي توانستم دراز كردم شايد بتوانم آنچه تو مي خواستي به دست آورم.

انگار من آن نيستم كه تو مي خواهي.

براي اينكه نمي توانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم.

نه ، نمي توانم ابرها را لمس كنم يا به خورشيد برسم.

نمي توانم به عمق افكارت راه يابم وخواست هاي تو را حدس بزنم.

براي يافتن آنچه تو در پي آني ، كاري از من بر نمي آيد.

مي گويي آغوشت باز است ،

اما خدا مي داند براي چه كسي.

نمي توانم فكرت را بخوانم يا با روياهاي تو باشم.

نمي توانم روياهايت را پي گيرم يا به افكارت پي ببرم.

دلم مي خواهد كسي را بيابي تا بتواند كارهاي ناتمام مرا به انجام برساند

راهي را كه من نيافتم ، او بيابد و براي تو دنياي بهتري بسازد.

كاش كسي را بيابي ، كسي كه بي پروا باشد و بر تو غلبه كند

انديشه هايت را كه همواره در تغير است ، به سمتي هدايت كند

و روح تو را كه همواره در پرواز است ، آزاد سازد.

اما من نمي توانم ... نمي توانم.

نمي توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگي پا بگذاري.

نمي توانم زمينهاي بي حاصلت را دوباره سبز كنم.

نمي توانم بار ديگر درباره آنچه قرار بود چنان باشد و اكنون نيست ، حرف بزنم.

نمي توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانيت.

نمي توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را جوان كنم.

پس با من وداع كن و به پشت سرت نگاه نكن ،

هر چند در كنار تو روزهاي خوشي را پشت سر گذاشتم.

افسوس! من آن نيستم كه بتواند با تو سر كند.

اگر كسي از حال و روز من پرسيد بگو، زماني با من بود.

اما هيچ گاه دستش به ابرها و خورشيد نرسيد.

نمي توانم به ابرها دست بزنم يا به خورشيد برسم.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...