قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۸۹ سیاوش کَسرایی (۵ اسفند ۱۳۰۵ هشت بهشت اصفهان - ۱۹ بهمن ۱۳۷۴ وین) از شاعران و فعالان سیاسی معاصر ایران بود. سیاوش کسرایی در سال۱۳۰۵ در اصفهان متولد شد. وی سرودن شعر را از جوانی آغاز کرد. شاهکار او منظومه آرش کمانگیر است. وی از شاگردان نیما بود که به او وفادار ماند.ضمن آنکه سالیان دراز در حزب توده فعال بود و در کنار شعر به مسایل سیاسی نیز میپرداخت. به همین دلیل گروهی او را شاعری مردمی مینامیدند. بسیار زود به همراه خانواده اش به پایتخت آمد. او در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درس خواند و علاوه بر فعالیتهای ادبی و سرودن شعر، عمری را به تکاپوهای سیاسی (حزب توده ایران) گذراند. اما سرانجام، ناگزیر از مهاجرت شد و دوازده سال پایانی زندگی اش را ابتدا در کابل و سپس در مسکو بسر برد. وی سالهای پایانی عمر خویش را دور از کشور خود و در تبعید در اتریش و شوروی گذراند؛ وی در سال ۱۳۷۴ به دلیل بیماری قلبی در وین، پایتخت اتریش در سن ۶۹ سالگی بر اثر بیماری ذات الریه زندگی را بدرود گفت و در گورستان مرکزی وین (بخش هنرمندان) به خاک سپرده شد. در میان اشعار وی منظومه آرش کمانگیر از لحاظ اجتماعی و به سبک حماسه سرایی و شعر غزل برای درخت از لحاظ سبک و محتوا درخشش خاصی دارند . منبع : ويكي پديا 2 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۸۹ - شاعر معاصر ایران زنده یاد سیاوش کسرایی زمستان ۱۳۰۵خ. در اصفهان زاده شد و زمستان ۱۳۷۵خ. در وین درگذشت. به زبانی دیگر باید گفت که هستی فیزیکی این شاعر با تولد گل یخ سرزمینی آغازشد و در آستانه ی هفتادمین سال، در آغوش گل یخ زمینی پایان گرفت. سیاوش کسرایی پس از گذراندن دوره ی دبیرستان، از اصفهان به تهران آمد و در کنارفعالیت های سیاسی و ادبی، در دانشکده ی حقوق دانشگاه تهران به تحصیلات خود ادامه داد و پس از پایان آن به کار در وزارت مسکن پرداخت. سیاوش کسرایی که در سال ۱۳۶۱خ. ناگزیر به ترک ایران شده بود، سال های پایانی عمر خویش را در افغانستان، اتحاد جماهیر شوروی سابق و در اتریش سپری کرد. او سرانجام در شهر وین و کوتاه پس از پشت سر گذاشتن جراحی موفقیت آمیز قلب، در اثر ابتلا به بیماری ذات الریه، زندگی را بدرود گفت و در بخش هنرمندان گورستان مرکزی این شهر، آرمید. سیاوش کسرایی تا سال ۱۳۴۷خ. شش مجموعه چاپ کرد که همه به شکل آزاد در دسترس نبودند. یادم هست آن زمان که نو جوانی بیش نبودم، "خانگی" او که تازه چاپ شده بود،کنار آثار دیگرش، پنهانی دست به دست خوانندگان مشتاق می گشت. از سیاوش کسرایی سیزده دفتر شعر به جا مانده است: آوا، آرش کمانگیر، خون سیاوش، با دماوند خاموش، سنگ و شبنم، خانگی، به سرخی آتش به طعم دود، از قرق تا خروسخوان، آمریکا آمریکا، چهل کلید، پیوند، ستارگان سپیده دم و مهره ی سرخ. سیاوش کسرایی یکی از شاگردان نیما یوشیج پدر شعر نو فارسی بود و شعرش با سرودن حماسه ی آرش کمانگیر در شکل یک منظومه ی بلند، به اوج خود رسید. کسرایی با سرودن آرش کمانگیر، لقب شایسته ی "شاعر ملی" را از آن خود ساخت. این منظومه، نخستین منظومه ی حماسی در ادبیات معاصر ایران است. در این اثر کسرایی تا آستانه ی راه گشایی و کمال پیش رفت و با بیانی ساده، زیبایی و باریک اندیشی ویژه ای را به نظم کشید. خود او عقیده داشت که وظیفه ی شاعر، باز آفرینی دیگرگونه و شاعرانه ی حقیقت است. سیاوش کسرایی به عنوان یک معمار متبحر زیبایی ها، توانست این کار را در مورد صفحه هایی از شاهنامه نشان دهد، آن را برجسته کند و منظومه ی آرش کمانگیر را در سال های ۴۰- ۳۰ عرضه نماید. داستان آرش کمانگیر که ریشه در فرهنگ باستانی ایران دارد، از سرنوشت ملتی صحبت می کند که بر محور جان بازی یک تن و نیز بسیاران دیگر تعیین می شود. اثرگذاری این سروده بر آدمی، در دوره های مختلف، گوناگون است. از هنگام نوجوانی هر گاه به بازخوانی آرش کمانگیر پرداختم، حس میهن پرستی و دلبستگی با خاک وطن در قلبم فزونی گرفت و بی دلیل نیست که بر سیاوش کسرایی عنوان شاعر ملی را می نهم. این منظومه حامل پیام های بسیاری است. از جمله بر انگیختن حس میهن پرستی که از شکل غریضی پا را فراتر نهاده و به یک جان شیفتگی و از خود گذشتگی می انجامد. در اوایل این منظومه، کلام سیاوش در شکل عمو نوروز آهنگی رسا پیدا می کند و این آهنگ یک بار تاریخی بر دوش خواننده ی اثر می گذارد، یعنی تعهد ستیز با تاریکی و از مشعل جان ها در این ستیز مدد خواستن: " ...زندگی را شعله باید بر فروزنده شعله ها را هیمه سوزنده..." و در بخشی از همین منظومه می بینیم که شاعر شیفته ی انسان است. انسان زمینی و انسان سرزمینی. انسان زمینی، حس اینترناسیونالیستی شاعر را نشان می دهد، انسان سرزمینی، انسانی است که در وطن شاعر زیست می کند: "...جنگل هستی، تو ای انسان! جنگل، ای روییده ی آزاد! بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید چشمه ها در سایبان های تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان جان تو، خدمتگر آتش سربلند و سبز باش ای جنگل انسان!" سیاوش کسرایی در باره ی شباهت آخرین اثر خود "مهره ی سرخ" که در سال ۱۳۷۴خ. به چاپ رسید با منظومه ی حماسی " آرش کمانگیر"، چنین گفت: " در سفینه ی بزرگ فردوسی مهره ای یافتم سرشار از زیبایی های زندگی و آغشته به تمامی تاریکی های مرگ. نگین سرخی با تلألو سیاه. قطره ای به گنجایش دریا و هر دو گونه دریا: آرامش و توفان، ناف ساکن گردابی که بحری را در پیرامون به تلاطم می آورد. تماشا را پیشتر رفتم و موجم فروکشید. "آرش کمانگیر" میوه ی جوانی گوینده و با فرسنگ ها فاصله "مهره ی سرخ"میراث سالخوردگی من است. اگر شباهتی در میان این دو شعر باشد در وجه کلی آنهاست، که هر یک با زبان روزگار خویش در جستجوی پاسخی به ناامیدی اند. "آرش" و "سهراب" گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند اما هریک را وظیفه ای دیگر است. آرش با بر جا نهادن گرد تن، از سد مرگ بر می جهد و نه جان خود که جان های بی شمار دیگری را می رهاند که جز این را بر نمی تابد. اما سهراب نو خاسته خیر خواهی است خطر کرده و خطا رفته با خنجری در پهلو که دادخواهانه نگران سرانجام داوری بر کار خویشتن است واگر شباهنگام به تبسمی چشم فرو می بندد سحرگاهان به تشویشی دیده می گشاید. آرش سپاس زندگی گویان چنان که خود اراده کرده می میرد ولی سهراب، تماشاگر ساده ی دلفریبی های حیات، هنوز زندگی رانزیسته است که فرجامی شگرف را بر خود فراهم می کند. در جهان واقعیت که آرش ها اندکند و سهراب ها بی شمار، کابوس این رستاخیز هولناک هر روزو هر شب و در همه ی احوال با ماست و ما نیز چون او اما با جراحتی در جان، در برزخ مرگ و زندگی، نوش دارویی نایافته را انتظار می کشیم. بی هوده نیست که در گردباد برخاسته، باز شاهنامه است که با تصویرهای برجسته اش زیر چشم ما ورق می خورد: تهمینه های بی فرزند و بدون همسر، سهراب های نوخاسته ی سرگردان، گردآفریدهای دلپذیر بی عشق مانده، رستم های خودشکن، سیاووش های بی گناه، اسفندیارهای فریب خورده و بسا خود کامان و ناکامان دیگر و حتی سیمرغ های به آشیان خزیده و سمندهای بی ساز و برگ رها شده جدا جدا و در سرزمینی بدون خداوند، و چنین است که هیاهوی خیل آوارگان از سراسر جاده های جهان به گوش می رسد. در این هنگامه ی پر آشوب که میهن بلا خیز ما نیز در کشاکش بود و نبود نام و تاریخ و فرهنگ خویشتن است، من "مهره ی سرخ" را به دست شما آگاهان می سپارم. هم چنان که یک بار در سی و هفت سال پیش "آرش" را به شما واگذاردم و شما او را در دست و دامان و گهواره دلهایتان به برومندی رساندید! در "مهره ی سرخ" سخن از خطاهای خطیر نیک خواهانی است که شیفتگی را به جای شناخت در کار می گیرند و شتاب زده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی می رانند. و اینک تاوان های سنگینی که می بایدشان پرداخت. از که بنالیم؟! پراکندگی میوه ی آن تلخ دانه هایی است که خود بر این زمین افشانده ایم و اکنون بارور شده است. هر که را آرمانی در سر و آرزویی در دل بوده است، در سیاهچال جدایی با خویش می تابد. و اما کلید این سیاهچال بزرگ...؟!" با شناختی که از سیاوش کسرایی و آثارش دارم، باید بگویم او در شعر معاصر ایران از جایگاه ویژه ای برخوردار است. اینجا و آنجا روشنفکرانی دیده می شوند که اشعار سیاوش کسرایی را به علت فعالیتی که شاعر در حزب توده ایران داشت، مورد بی مهری قرار می دهند. من بر این باورهستم که اینگونه افراد باید عینک سیاه و سپید دیدن را از چشم هایشان بردارند و به دور از کج اندیشی های شتاب زده به باز خوانی آثار این شاعربپردازند و به قضاوت درست برسند. سیاوش کسرایی دلش برای وطنش و برای مردم سرزمینش می تپید، به نسل جوان بسیار احترام می گذاشت و برای آینده ی آنان نگرانی داشت. او همیشه جویای تازگی های فرهنگی و ادبی بود. کسرایی عاشقانه و بی ریا به فرهنگ ایران عشق می ورزید و پاسداری از این عشق از چشم او وظیفه ی ملی، انسانی و اجتماعی شمرده می شد. « ... وینک که راه وادی خاموشان در پیش می گیرم/ عاشق می میرم.» سال ۱۳۷۴خ. زمانی که قرار بود انجمن فرهنگی ایرانیان در وین از محمد قاضی دعوت کند تا برای سخنرانی در باره فن ترجمه، به وین بیاید، و این موضوع را با کسرایی در میان نهادند، او گفت: "بیایید هر چه زودتر قاضی را دعوت کنیم. اما بیایید میهمانمان را بشناسیم. بیایید از قاضی هیچ چیز نخواهیم و هر چه گفت ما سراپا گوش باشیم. بیایید ازمحمد قاضی به خاطر زحماتی که برای با سواد کردن ما کشیده. فقط تجلیل کنیم. یادمان نرود که قاضی پنجره ی ما به ادبیات غرب بود. ما از طریق او بود که توانستیم به باغ وسیع و سرسبز فرهنگ غرب نگاهی بیندازیم." امروزسیاوش کسرایی را به صورت انسانی پر انرژی به نظر می آورم که وقتی حمید مصدق به میهمانی یکی از دوستانش به اتریش آمده بود، کسرایی آرام و قرار نداشت. دوستان گرداننده ی انجمن فرهنگی را جمع کرد و گفت، باید به مصدق نشان دهیم که او میهمان و عزیز همه است و نمی تواند آهسته بیاید و برود. حمید مصدق ها باید بدانند که در اقصی نقاط جهان ایرانیان فرهنگ دوست و میهن پرستان فراوان وجود دارند و قدم های چنین خدمتگزارانی را روی چشم هایشان می گذارند. باید بیاوریمش و دهانش را ببوسیم تا بوی شعر حماسی " من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟"، دو باره ذهن هاشان را معطر کند. کنجکاوی سیاوش کسرایی حیرت انگیز بود. او از همه سراغ نو ها را می گرفت. نحوه ی پرسش او، بیانگرعطش سیری ناپذیرش به تازه ها بود. وقتی از آدمی می پرسید چه خوانده ای؟ چه کتابی در آمده؟ چه نوشته ای؟ چه ترجمه کرده ای؟ آدمی را نه تنها به اندیشیدن در مورد بهره گیری از وقت، بلکه تشویق به کار و فراگیری می کرد. هنوز صدای مهرورزانه اش در گوش هایم طنین افکن است که به دوستدارانش می گفت: "بیایید همه چیز را دوباره بررسی کنیم تا مبادا دگر بار دچار اشتباه شویم." کسرایی به این نتیجه رسیده بود که بسیاری از معیارهای گذشته را باید کنار گذاشت و با بینش نو به انسان و مسایل اجتماعی نگاه کرد. حال اگر بر این گمان باشیم که شاعران بزرگ در عین حال برترین مورخان زمانه هستند و آنجا که تاریخ نویسان از کار می ایستند، شاعران آغاز می کنند، به این باور می رسیم که سیاوش کسرایی شاعر تاریخ بود. نه تنها تاریخی با همه ی ویژگی هایش، شکست های بزرگ و کوچکش، بلکه شاعر آن تاریخی که باید روی بدهد. و در جایی که آگاهی بر ظرافت این مردم، این ملت و این میهن در میان است و آن جا که روانشناسی زیبایی مطرح است و هنر ملی ما به سخن در می آید، نمی توان از شعر کسرایی بی نیاز ماند. یادش گرامی است، گرامی تر باد ناهید باقری وین ۲۵ مارس ۲۰۰۶م. 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده