YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۹۳ آفتاب عرفان یک شبنم این است آن منی که از سال های دراز ، از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام ، بر دوش کشیده ام. و کشیده ام و کشیدم و از گرماها و سرماها و شکست ها و پیروزی ها و سفرها و حضرها و شادی ها و غم ها گذشتم و گذراندم و آوردم و آوردم تا در آخررینن سر منزل مسیح ، آن را بر روی یک گلبرگ ، در کام شکفته و تشنه ی یک گل صوفی چکاندم . در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ ، شب حیات را تحمل کردم . و آفتاب سر زد. طلوع کرد. اما آفتاب مرگ نبود … . شگفتا آفتاب دیگری بودد. آفتاب عرفان بود . با رنگ زرینش و گرمای آتشینش و درخشش نازنینش و پنجه های نرم و لطیف و نوازشگرش و تلالؤ زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیش ترش ، هر لحظه بلندترش و هر لحظه گسترده تر و فراگیر ترش لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده