آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ از این جا ره به جایی نیست جای پای رهروی پیداست کیست این گم کرده ره ؟ این راه ناپیدا چه می پوید؟ مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟ از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟ به شهری کاندر آغوش سپید مهر به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است. به شهری کز همان لحظه ی ازل بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است. به شهری کش پلید افسانه گیتی سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است. کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟ بیا برگرد ! به شهری بر کناره ی پاک هستی ، به شهری کش به باران سحرگاهی خدایش دست و شسته است. به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان کسی را آشنایی نیست. بیا برگرد آخر ، ای غریب راه ! کز این جا ره به جایی نیست. نمی بینی که آن جا کنار تک درختی خشک ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است؟ و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش ، هزازان غنچه امید پژمرده است؟ نمی بینی که از حسرت (( کمد صید بهرامیش افکنده است )) و با دستی که در دست اجل بوده است ، بر آن تک درخت خشک حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است: که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش » کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟ بیا برگرد ! در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ، کسی را آشنایی نیست. ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟ بیا برگرد آخر ، ای غریب راه ! کز این جا ره به جایی نیست 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ جاده منتظر زانوانم شکسته است و پاهایم فلج خسته و مجروح و پریشان و باری به سنگینی کوهی بر دوش و من در زیر آن خم شده ام و از زیر آن که چندین برابر من سنگین است و بزرگ است آرام گرفته ام و تنها ، برق حسرت از چشمان بازم ـ که همچنان به این راه که تا افق کشیده است ، دوخته ام ـ ساطع است. و جاده منتظر را در برابرم روشن می دارد. جاده ای که سال هاست چشم به راه هر قدمم خود را بر خاک افکنده است. اما ردپایی بر آن نیست و … نخواهد بود! 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ جاده منتظر زانوانم شکسته است و پاهایم فلج خسته و مجروح و پریشان و باری به سنگینی کوهی بر دوش و من در زیر آن خم شده ام و از زیر آن که چندین برابر من سنگین است و بزرگ است آرام گرفته ام و تنها ، برق حسرت از چشمان بازم ـ که همچنان به این راه که تا افق کشیده است ، دوخته ام ـ ساطع است. و جاده منتظر را در برابرم روشن می دارد. جاده ای که سال هاست چشم به راه هر قدمم خود را بر خاک افکنده است. اما ردپایی بر آن نیست و … نخواهد بود ! 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ غرب چقدر ایم قفس برایم تنگ است. من تاب تنگنا ندارم ! کو آن مرکب زرین موی افسانه ای که از جانب غرب آمد و جد مرا از گورش نجات داد و برد ؟ به آسمان برد به جانب غرب برد ، آه ! کی خواهد رسید ؟ که بیاید و فرزند او را نیز که در این تنگنای گور رنج می برد ، رها کند نجاتش دهد و به جانب غرب برد ، به جانب آزادی ، به سوی افق های باز و آزاد و مهربان. غرب ، ای بهشت موعود ما ! آیا به نجات من هم می اندیشی ؟ 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ مریم مریم بود که خدا را به زمی فرود آورد و در چهره انسانش ساخت. و قیصر بود که بر صلیبش بالا برد و به چهار میخ کشاند … اما باز کار مریم بود. او خدا را از آسمان به زمین فرود آورد و از زمین به آسمان دار بالا برد. و این بار خدا از فراز دار ، باز به آسمان تنهایی خویش صعود کرد 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ بگذار! بگذار سپیده سر زند . چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد . و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد . و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گرددد . و راه کهکشان بسته شود … بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ کار بی چرا عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد. معشوق من چنان لطیف است ، که خود را به « بودن » نیالوده است ؛ که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد ، نه معشوق من بود. 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ تو را منتظرند در دور دست تو را منتظرند ، شهزاده ای ، آزاده ای اسیر قلعه ی دیوان ، به حیله جادو در بند گرفتار و چشم به راه که : « فریادرسی می آید » ، و به صدای هر پایی سر از گریبان تنهایی غمگینش بر می دارد که : « کسی می آید » و او خریدار تو است ، نیازمند تو است 8 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ نه مرد بازگشتم اما بازگشتم ، به بیراهه هم نرفتم که من نه مرد بازگشتم ! استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن دین من است دینی که پیروانش بسیار کم اند. مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ چه آتشی ! چه آتشی ! اگر آب اقیانوس های عالم را بر آن می ریختند ، زبانه هایش آرام نمی گرفت. خیلی پیش رفتم … خیلی … مرگ و قدرت ، شانه به شانه ام می آمدند 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ احمق نیستم پر بودم و سیر بودم و سیراب و لذتم تنها این که … آری کارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم اما … این بس که می فهمم ! خوب است … احمق نیستم 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ آفتاب عرفان یک شبنم این است آن منی که از سال های دراز ، از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام ، بر دوش کشیده ام. و کشیده ام و کشیدم و از گرماها و سرماها و شکست ها و پیروزی ها و سفرها و حضرها و شادی ها و غم ها گذشتم و گذراندم و آوردم و آوردم تا در آخررینن سر منزل مسیح ، آن را بر روی یک گلبرگ ، در کام شکفته و تشنه ی یک گل صوفی چکاندم . در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ ، شب حیات را تحمل کردم . و آفتاب سر زد. طلوع کرد. اما آفتاب مرگ نبود … . شگفتا آفتاب دیگری بودد. آفتاب عرفان بود . با رنگ زرینش و گرمای آتشینش و درخشش نازنینش و پنجه های نرم و لطیف و نوازشگرش و تلالؤ زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیش ترش ، هر لحظه بلندترش و هر لحظه گسترده تر و فراگیر ترش 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ بیایید ای کبوتر های دلخواه! بدن کافورگون پاها چه شنگرف بپرید از فراز بام و ناگاه به گرد من فرود آیید چون برف 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… 7 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ بدگویی هر کس بد ما به خلق گوید ما صورت او نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم 10 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ نان دموکراسی می گوید: رفیق، حرفت را خودت بزن، نانت را من می خورمl مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور، حرفت را من می زنم فاشیسم می گوید: رفیق، نانت را من می خورم، حرفت را هم من می زنم و تو فقط برای من کف بزن اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور، حرفت را هم خودت بزن و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم، اما آن حرفی را که ما می گوییم بزن 11 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۱ خدایا ! به هرکه دوست میداری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که : دوست داشتن از عشق برتر 9 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۱ عشق یک جوشش کور است برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام پیوندی از سر نابیناییدوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۱ عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۱ عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد دوست داشتن در ورای سن برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام زمان و مزاج زندگی می کند زمان و مزاج زندگی می کند 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده