رفتن به مطلب

دکتر علی شریعتی


ارسال های توصیه شده

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولیکن سخت مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

بدست طفلکی گستاخ و بازیگوش

او یکریز و پی در پی

دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را !

 

دكتر علي شريعتي

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 100
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • 5 ماه بعد...

من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق وعلاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .

 

 

«دکتر علي شريعتي»

 

-----------------------------------------------------------

به سه چيز تکيه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور مي تازد، با دروغ مي بازد و با عشق مي ميرد. «دکتر علي شريعتي»

-----------------------------------------------------------

-----------------------------------------------------------

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست

-----------------------------------------------------------

عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .

دکترشريعتي

-----------------------------------------------------------

اگر مثل گاوگنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند

-----------------------------------------------------------

آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش

-----------------------------------------------------------

هر لحظه حرفي درما زاده مي‏شود

هر لحظه دردي سربر مي‏دارد

و هر لحظه نيازياز اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش مي‏کند

اين ها بر سينه مي‏ريزند و راه فراري نمي‏يابند

مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايش‏اش چه اندازه است؟

-----------------------------------------------------------

دکتر شريعتي: «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچلب ود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم

-----------------------------------------------------------

هر كس آنچنان ميميرد كه زندگي مي كند

لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

طنین آوای من

 

اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،

گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند

اما شعرهایم را

که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،

بردارند و بی آن که بخوانند ،

همه را ببرند و در شکافته ی کوه ساکت تنهایی ام

صومعه ای هست کوچک و زیبا

و روحانی و مجهول ،

به آن جا بسپارند .

چه در همین صومعه است که من

از وحشت تنهایی در انبوه دیگران می گریختم

و به درون آن پناه می بردم.

همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم

در برابر سر در آن که به رنگ دعاست ،

گرم ترین و پرخلوص ترین سروهاهای عاشقانه ام را

خاموش زمزمه می کردم.

و نغمه ی مناجات من ،

از چشم های پر اسرار مناره ای باریک و بلند آن

در آستانه ی هر سحرگاه و در دل هر شامگاه

و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب

در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهایی من می پیچید.

و همواره انعکاس طنین آن در این دره ،

گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان ، می گردد و می پیچد و می خواند.

حتی اگر برای همیشه خاموش شوم،

حتی دیگر نگذارند فردا برگردم ،

و باز آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را

در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم ،

آری

حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم ،

حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم ،

طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست ،

همواره در این کوهستان خواهد پیچید !

لینک به دیدگاه

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

 

لباس فقر پوشی

 

غرورت را برای تکه نانی

 

به زیر پای نامردان بیاندازی

 

و شب آهسته و خسته

 

تهی دست و زبان بسته

 

به سوی خانه باز آیی

 

زمین و آسمان را کفر

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
یی

 

نمیگویی؟!

 

خداوندا!

 

اگر در روز گرما خیز تابستان

 

تنت بر سایهی دیوار بگشایی

 

لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری

 

و قدری آن طرفتر

 

عمارتهای مرمرین بینی

 

و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
باشد

 

زمین و آسمان را کفر

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
یی

 

نمیگویی؟!

 

خداوندا!

 

اگر روزی بشر گردی

 

ز حال بندگانت با خبر گردی

 

پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

 

خداوندا تو مسئولی.

 

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن

 

در این دنیا چه دشوار است،

 

چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

لینک به دیدگاه

 

سه هم زبان

 

در زیر این آسمان می بینم که

عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اند

و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،

با هم تنهاییم .

و زمان ، ما سه هم زبان را نیز

یک در حصار قرنی جدا

زندانی کرده است !

لینک به دیدگاه

احساس

 

من اکنون احساس می کنم ،

بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،

تنها مانده ام .

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.

و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.

و خود را می نگرم

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر

که تو این جا چه می کنی ؟

امروز به خودم گفتم :

من احساس می کنم ،

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.

همین و همین .

لینک به دیدگاه

با لاله که گفت

 

از دیده به جای اشک خون می آید

دل خون شده ، از دیده برون می آید

دل خون شده از این غصه که از قصه ی عشق

می دید که آهنگ جنون می آید

می رفت و دو چشم انتظارم بر راه

کان عمر که رفته ، باز چون می آید ؟

با لاله که گفت حال ما را که چنین

دل سوخته و غرقه به خون می آید

کوتاه کن این قصه جان سوز ای شمع

کز صحبت تو ، بوی جنون می آید

لینک به دیدگاه

درخت های تشنه

 

ای ابر بهارین !

که ناگهان با اشک های نگون سار

بر روی این باغ خیمه زده ای و غرش می کنی ، برق می زنی

ای ابر بارانی ،

ای باران اردیبهشتی ، تو نمی فهمی!

درختان این باغ همه تشنه اند .

ما درخت های این باغ پژمرده ی پامال زمستان ها

همگی تشنه ایم .

تشنه بارانیم .

به جوی های خشکی که از پای ما می گذرند منگر .

این جوهای بزرگ ، آب ندارند.

آب دارند اما به ریشه ما نمی رسند.

به ریشه ما می رسند

اما آب هایی شوذ و تلخ و آلوده اند !

ما همه ی درخت های این باغ

در کنار این جوی های پر آب

همچنان تشنه ایم،

تشنه بارانیم ،

گرد و غبار سال ها را

از شاخ و برگ های پیر و پژمرده و خشک آلود ما بشوی !

ما را بنواز !

ما نیز همچنان درخت پنهانی

درون باغ می توانیم بشکفیم ،

از نو بشکفیم.

برگ های پیر سال های پیش را بریزیم و ناگهان

در زیر نوازش های تو ، به شکوفه بنشینیم .

ما نیز چشم به راه شکفتن های تازه ایم.

شور و شوق صد جوانه با من است ، با ما است .

ای پاره ابر مهربان که بر روی آن درخت می باری ،

دامنت را بگستران !

بر سراسر این باغ خیمه زن !

درختان باغ را همه در آغوش باران های نوازشگرت گیر !

لینک به دیدگاه

حرف

 

حرف ها بر سر دلم عقده کرده است.

شش روز است نگذاشته اند حرف بزنم .

می خواهم گوشه ای بنشینم و کمی تنها باشم ،

حرف بزنم ، بنویسم ، بگویم .

انگشت هایم خمیازه می کشند .

باید بنویسم.

این حرف ها را نمی شود تحمل کرد ،

بیش تر از این در دل نگه داشت ،

ورم می کند و رنجم می دهد.

می روم.

کجا بروم ؟

دیشب ، امروز

 

چراغ های کوچه پرپر گشتند .

سپیده پنجره را شست .

نسیم سرد برخاست .

آه ، صبح شد .

شب رفت و دیشب شد.

فردا آمد و امروز شد .

لینک به دیدگاه

وقتی

 

وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم

وقتی او تمام کرد

من شروع کردم.

وقتی او تمام شد

من آغاز شدم .

و چه سخت است .

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است ،

مثل تنها مردن !

لینک به دیدگاه

پیک لبخندی

 

ای بام بلند آرزومندی

زی من بفرست پیک لبخندی

تو جان من به جان تو سوگند

خوردم ، که چو جان ، عزیز سوگندی

بنواز مرا به ناز پیمانی

بر بند مرا به بند پیوندی

لینک به دیدگاه

دیشب ، امروز

 

چراغ های کوچه پرپر گشتند .

سپیده پنجره را شست .

نسیم سرد برخاست .

آه ، صبح شد .

شب رفت و دیشب شد.

فردا آمد و امروز شد

لینک به دیدگاه

مسافر

 

اکنون کارم سفر است ،

مسافری تنهایم

که در زیر کوله باری سنگین ، پشتم خم شده

و استخوان هایم به درد آمده است.

و می روم و راه طولانی لحظه ها

در پیش رویم تا افق کشیده شده است.

و از هر منزلی تا منزل دور دست دیگر ، لحظه ای است.

و این چنین من باید صدهزار ، میلیون ها لحظه را طی کنم.

تا برسم به یک روز

لینک به دیدگاه

پرومته

 

مشعل پرومته را در دست دارم و با آن ،

همچون قهرمانان المپ به هرسو می تازم

و آتش در خیمه های سیاه ـ سی و سه خیمه سیاه ـ می افکنم ،

و دامن چادر سیاه شب را می سوزانم .

و آتش در دامنه یخ بسته ،

قله های برف گرفته ،

و رودهای فسرده می افکنم .

و دارم چه می کنم ؟

دنیا را به آتش می افکنم .

زمین را گوی مشتعلی چون خورشید می کنم.

جهانی از آتش می سازم ، از آتش ابراهیم ،

آتشی که بر او ، همه گل سرخ شد .

کوهستان ارناس دیگر جای ماندن نیست .

ای زئوس ، دیگر فرصتی نمانده است.

از این سرزمین کوچ کن !

لینک به دیدگاه

آتش و دریا

 

من با عشق آشنا شدم

و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟ …

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود .

هنگامی لب به زمزمه گشودم ،

که مخاطبی نداشتم.

و هنگامی تشنه آتش شدم ،

که در برابرم دریا بود و دریا و دریا … !

لینک به دیدگاه

کبوتران من

اما نه ، او باید برگردد.

کبوتران معصوم ، چشم به راه بازگشت اویند .

اگر بر نگردد ، آن ها بی آب و دانه می مانند.

سراسیمه می شوند.

غمگین می شوند.

غمگین می شوند …

ای کبوتران من ،

که بر سر برج عاشقی آشیان دارید ،

فردا همراه با نخستین پیک خورشیدی بامدادی ،

به سوی شما پرواز می کنم

لینک به دیدگاه

خوب

آیا در این دنیا کسی هست که بفهمد

که در این لحظه چه می کشم؟ چه حالی دارم ؟

چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب.

خوب ، خوب ، خوب ، خوب ، خوب ، خوب ،

خوب ، خوب ، خوب ، خوب ، خوب ،

چه شب خوبی است امشب !

همه ی دنیا به خواب رفته است و من ،

تنها بیدار مانده ام.

نمی دانم چه کاری دارم

لینک به دیدگاه

هند

ای دست پرورده نامدار دیرین من !

ای که عمر را همه دست در دست من بگذاشتی

و راه ها را همه پا به پای من آمدی ،

لحظه ای را به سخن این پیر راهت ،

پیر راه های پیشینت گوش فرا ده ،

به این پرسش که از عمق نهادت ،

از همه ذرات وجودت ،

از همه ذرات آفرینش ،

از همه نگاه ها ،

از همه کتاب ها ،

از همه یاران تاریخت ،

از همه همدردان و هم اندیشان دیرینت بلند است

پاسخ گوی !

چه می کنی ؟

چه می گویی ؟

هر بادامی که به طوطی اسیر در سرزمین ارامنه می دهی

او را برای هند دیوانه تر می کنی.

هند !

این اقلیم بزرگ پر افسون و پر افسانه ،

سرزمین خیال و شعر و تصوف ،

خاک پاکی که

زمینش ، هوایش ، آسمانش را همه از عشق سرشته اند

و خلقش همه بی تاب نجات اند و بی قرار سفر و گریز ،

و وصال به ساحل آرام و بی کرانه ی پر از روح

و سرشار از عطر سبک و نوازشگر نیروانا …

کشور سبز چشم های زمین ،

جنگل های انبوده و وحشی و پر اسراری که گام هیچ کسی

قلب پاک و چشم به راه آن را نیالوده است.

کشور پرستش ،

پرستش بت ، بودا ، شاه زاده ی بنارس ، سیدارتا … !

ای خیال پرداز بزرگ !

ای که بر بال شعر می نشینی

و در قلب مرغان زیبای کلمات

از خود و زندگی خود

و سرنوشت دشوار و سنگین خود

و از زیمن و دیوارها و کوه ها و فاصله هایش دور می شوی ،

هر شب ، اِسرایی و هر شب ، معراجی

تا کجا ؟

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...