*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۰ ( مهاجرت قبل از موعد! ) روزي مردي نزد شيوانا آمد و از فقر و تنگدستي گله كرد. او گفت كه در دهكده زميني كوچك دارد و كلبه اي محقرانه و متاسفانه دخل و خرجش كفاف تامين معاش خانواده را نمي دهد و هر روز از روز قبل فقير تر و تنگدست تر مي شود. او گفت كه در دهكده براي او كاري نيست و تمام اهل خانه چشم اميدشان به اوست تا كاري براي خود دست و پا كند و درآمدي كسب نمايد. اما چنين كاري پيدا نمي شود و او نمي داند كه چه كند. شيوانا از مرد پرسيد:” اگر تو همين الآن در راه بازگشت به خانه بميري و از دنيا بروي . خانواده ات چه مي كنند!؟ “ مرد فكري كرد و گفت:” خوب آنها اول برايم عزاداري مي كنند و بعد چون گرسنه هستند و بايد براي خود غذايي دست و پا كنند ، هر چه دارند را جمع مي كنند و زمين و كلبه را مي فروشند و به شهر ديگري مي روند و در آنجا دسته جمعي كار مي كنند تا خودشان را سير كنند. “ شيوانا از مرد پرسيد:” اگر همين الآن زلزله اي بيايد و همه چيز حتي همان كلبه و زمين را از بين ببرد و چيزي براي فروختن و كسي براي خريدن در دهكده باقي نماند ، اما تو و خانواده و بقيه اهل دهكده به فرض محال زنده بمانيد ، آنگاه چه مي كنيد؟“ مرد تنگدست فكري كرد و گفت:” خوب ! اندكي قوت لايموت جمع مي كنيم و دسته جمعي به شهر ديگري مهاجرت مي كنيم و دسته جمعي هر جا كاري بود مستقر مي شويم و زندگي كولي وار را شروع مي كنيم!“ آنگاه شيوانا تبسمي كرد و گفت:” خوب! حتما بايد بميري و يا حتما بايد زلزله اي بيايد تا تو و خانواده ات به خود تكاني بدهيد و مهاجرت را شروع كنيد. تا زنده اي كمي تلاش به خرج دهيد و اگر لازم آمد همين امشب مهاجرت را شروع كنيد!“ 7 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۰ شيوانا استاد معرفت بود. يك روز صبح زود شيوانا سراسيمه وارد معبد شد و از تمام سالكين خواست تا معبد را به سرعت ترك كنند. چرا كه او روياي زلزله اي را ديده است كه تمام ساختمان هاي ضعيف شهر ازجمله معبد را خراب خواهد كرد. كاهن معبد شيوانا را مسخره كرد و به حاضرين گفت كه خداي معبد از آنها محافظت خواهد كرد و امن ترين جا براي جستن از خطر زلزله، معبد است. عده اي از سالكين ازمعبد بيرون آمدندو عده اي ديگر در آن ماندند. ساعتي نگذشت كه پيش بيني شيوانا به حقيقت پيوست و زلزله اي مهيب تمام ساختمان هاي ضعيف شهر ازجمله معبد را روي سر ساكنين خود خراب كرد. كاهن و كساني كه در معبد مانده بودند همگي زير آوار از بين رفتند. يكي از شاگردان شيوانا با كنايه و دلخوري از استاد پرسيد:”چرا خداوند به كاهن و عبادت كنندگان كمك نكرد. آنها به خانه خدا پناه برده بودند!“ شيوانا با تبسم گفت:” خداوند به آنها كمك كرد. خداوند به خواب من آمد و خبرزلزله را برايم آورد. در واقع خداوند از زبان من خطر را به آنها يادآور شده بود. كاهن و بقيه كافي بود چشمان خود را باز مي كردند و مي ديدندكه خانه خدا تمام عالم است ونه معبد و آنها فقط كافي بود از يك خانه خدا به خانه اي امن تر پناه مي بردند.!“ 6 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۰ روزي پسر بچه اي نزد شيوانا عارف بزرگ آمد و گفت:" مادرم قصد دارد براي راضي ساختن خداي معبد و به خاطر محبتي که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قرباني کند. لطفا خواهر بيگناهم را نجات دهيد." شيوانا سراسيمه به سراغ زن رفت و با حيرت ديد که زن دست و پاي دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعيت زيادي زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نيز با غرور و خونسردي روي سنگ بزرگي کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شيوانا به سراغ زن رفت و ديد که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندين بار او را در آغوش مي گيرد و مي بوسد. اما در عين حال مي خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراواني را به زندگي او ارزاني دارد. شيوانا از زن پرسيد که چرا دخترش را قرباني مي کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که بايد عزيزترين پاره وجود خود را قرباني کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگي اش برکت جاودانه ارزاني دارد. شيوانا تبسمي کرد و گفت:" اما اين دختر که عزيزترين بخش وجود تو نيست. چون تصميم به هلاکش گرفته اي. عزيزترين بخش زندگي تو همين کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصميم گرفته اي دختر نازنين ات را بکشي. بت اعظم که احمق نيست. او به تو گفته است که بايد عزيزترين بخش زندگي ات را از بين ببري و اگر تو اشتباهي به جاي کاهن دخترت را قرباني کني . هيچ اتفاقي نمي افتد و شايد به خاطر سرپيچي از دستور بت اعظم بلا و بدبختي هم گريبانت را بگيرد!" زن لختي مکث کرد. دست و پاي دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالي که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگي معبد دويد. اما هيچ اثري از کاهن معبد نبود. مي گويند از آن روز به بعد ديگر کسي کاهن معبد را در آن اطراف نديد. 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۰ روزي پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود. شيوانا همراه با تعدادي ازجوانان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دائم از تله شكارچيان مي گريخت. سرانجام هوا تاريك شد و يكي از جوانان دهكده با اظهار اينكه پلنگ داراي قدرت جادويي است و مقصود آنها را حدس مي زند خودش را ترساند و ترس شديدي را بر تيم حاكم كرد. شيوانا با خوشحالي گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسيده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان مي دهد. ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچيان نشان داد و با زخمي كردن جواني كه به شدت مي ترسيد ، سرانجام با تير هاي بقيه از پا افتاد. يكي از جوانان از شيوانا پرسيد:”چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟ در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟“ شيوانا گفت:” ترس جوان و باور او كه پلنگ داراي قدرت جادويي است باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذير حس كند. اين ترس ها و باورهاي ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگويان و قدرت طلبان مي شوند. پلنگ اگر مي دانست كه در تيم شكارچيان كساني حضور دارند كه از او نمي ترسند هرگز خودش را نشان نمي داد!“ 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۰ روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت كرد و اينكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت كه سال هاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي كند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند. شيوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترك چه ربطي به دخترك دارد!؟" شاگرد با حيرت گفت:" ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟" شيوانا با لبخند گفت:" چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هركس ديگر هم جاي دختر بود، تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نمي كند چه كسي باشد! دخترك اگر رفت با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي!" 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۰ يكي از مريدان شيوانا مرد تاجري بود كه ورشكست شده بود. روزي براي تصميم گيري در مورد يك موضوع تجاري نياز به مشاور بود. شيوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. يكي از شاگردان به اعتراض گفت: اما او يك تاجر ورشكسته است و نمي توان به مشورتش اعتماد كرد. شيوانا پاسخ داد: شكست يك اتفاق است. يك شخص نيست! كسي كه شكست خورده در مقايسه با كسي كه چنين تجربه اي نداشته است ، هزاران قدم جلوتر است. او روي ديگر موفقيت را به وضوح لمس كرده است و تارهاي متصل به شكست را مي شناسد. او بهتر از هر كس ديگري مي تواند سياهچاله هاي منجر به شكست را به ما نشان دهد. وقتي كسي موفق مي شود بدانيد كه چيزي ياد نگرفته است! اما وقتي كسي شكست مي خورد آگاه باشيدكه او هزاران چيز ياد گرفته است كه اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد مي تواند به ديگران منتقل كند. وقتي كسي شكست مي خورد هرگز نگوئيد او تا ابد شكست خورده است! بلكه بگوئيد او هنوز موفق نشده است! 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 بهمن، ۱۳۹۰ زن و شوهري با حالتي افسرده و غمگين نزد شيوانا آمدند و به او گفتند: اي استاد معرفت! ما متاسفانه قادر نيستيم بچه دار شويم. سالهاست از ازدواج ما مي گذرد اما اميد داشتن فرزند در وجود هر دوي ما از بين رفته است. هفته گذشته در مراسم جشن عمومي دهكده ، پيرمردي جهان ديده در جمع خطاب به ما گفت كه ناشناختني بزرگ خالق هستي ، چون ديده ما لياقت داشتن فرزند را نداريم، ما را از بچه دار شدن محروم كرده است. به راستي اگر چنين است ، چرا ناشناختني ما را به جرم گناهي كه خودمان در بروز آن بي تقصير بوده ايم مجازات كرده است. ما از آن روز دلمان شكسته است و نمي دانيم به كجا پناه ببريم. به همين خاطر نزد شما آمديم تا به روشنايي برسيم. شيوانا تبسمي كرد و گفت: شما برگزيده هستيد. چون لايق ترين ايد. بسيارند پدر و مادران بي كفايتي كه كودكان معصوم خود را در يتيم خانه ها رها كرده اند و رفته اند. كم نيستند كودكان پاك سيرتي كه به دليلي از نعمت داشتن پدر و مادر محروم اند و منتظر اند تا لايق ترين پدر و مادرها به سراغشان بيايند و آنها را به فرزندي قبول كنند. برعكس آنچه آن مرد پير جهان ديده ولي خام و نپخته گفته است، شما نه تنها كفايتتان از ديگران كمتر نيست بلكه از سوي ناشناختني برگزيده ترينيد و تربيت عزيزترين كودكان ناشناختني به شما سپرده شده است. به جاي مقصر شمردن خود دنبال دليل مثبت براي نداشته هاي خود بگرديد. خواهيد ديد كه نداشتني هاي شما به دليل چيزهاي فوق العاده باارزشي است كه فقط شما صاحب آن هستيد. 3 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین، ۱۳۹۱ از شيوانا عارف بزرگ پرسيدند :"کودن ترين شاگرد مدرسه کدام است؟!" پاسخ داد:"آن شاگردي که فقط بخشي از درس را خوب خوانده و چون تمام کتاب را نخوانده در امتحان شرکت نمي کند تا در آينده بعد از اينکه تمام کتاب را خواند دوباره امتحان بدهد!" از او پرسيدند که :" و زرنگ ترين شاگرد کدام است؟!" و شيوانا پاسخ داد:" شاگردي که مي داند فرصت زيادي تا امتحان ندارد و شايد نتواند بهترين نمره را بياورد ولي با اين وجود تمام تلاش را به خرج مي دهد و تا آخرين لحظه تلاش مي کند تا بيشترين نمره ممکن (ونه الزاما بالاترين نمره جمع) را بدست آورد. او زرنگ ترين شاگرد است چرا که خوب مي داند از فرصت هايش چگونه استفاده کند و آن اولي تنبل ترين شاگرد است، چرا که هميشه در گوشه ذهنش موجودي نامريي نجوا مي کند که نترس ! اگر بار ديگر هم نتوانستي به اندازه کافي بخواني باز مي تواني ميدان را خالي کني و سر جلسه حاضر نشوي! تو که قبلا اينکار را انجام داده اي ! پس چرا بيخود مي ترسي!" 3 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین، ۱۳۹۱ روزي شيوانا عارف بزرگ به درب منزل يكي از مريدان جديدش كه از وضع مالي خوبي برخوردار بود رفت و سبدي بزرگ پر از لباس و خوردني را مقابل او گذاشت و به او گفت:" در همسايگي تو، سر كوچه، زني بيوه با چند بچه يتيم زندگي مي كنند. آنها هر شب اميدوارند تا تو به عنوان ثروتمند محله كمكي به آنها بنمايي و دستشان را بگيري! چون شنيده اند كه تازگي به جلسات درس شيوانا مي آيي اميدوارتر شده اند. اين سبد خوردني و پوشيدني را به اسم خودت و با دست خودت به آنها بده.مگذار تا در دهكده شايع شود كه شاگردان شيوانا قبل و بعد از اينكه درس معرفت مي آموزند فرقي نمي كنند." مريد ثروتمند به محض شنيدن اين جمله به خود آمد ، بلافاصله پابرهنه سبد را از روي زمين برداشت و در حالي كه از شرم مي گريست به سراغ زن بيوه و فرزندانش رفت. مي گويند از آن روز به بعد مريد جديد ديگر به سراغ درس هاي استاد نيامد و وقت و ثروت خود را صرف كمك به ديگران نمود. تعدادي از شاگردان نزد شيوانا او را به خاطر عدم حضور در كلاس هاي استاد سرزنش كردند. اما شيوانا تبسمي كرد و گفت:" او ديگر نيازي به درس هاي شيوانا ندارد. در واقع شيوانا چيزي ديگري ندارد به او بگويد. او تمام راز كائنات را به يكباره درك كرد و اكنون ناشناختني، مستقيما و بدون واسطه شيوانا با دل او تماس مي گيرد!" 3 لینک به دیدگاه
mojhde.z 345 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین، ۱۳۹۱ فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی. اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری. اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم. اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری! پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!! امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۳۹۱ شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! "شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۳۹۱ زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید. زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند! او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد. شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت : هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد. 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ بچه ای نزد شیوانا رفت(در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند) و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ." شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! " زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!! 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است.شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت:”این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم . این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است . بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن، ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.” شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: “چرا از آن جا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.” مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: “من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یک باره به ثروت عظیمی برسم و شما آن حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.” شیوانا سری تکان داد و گفت: ” من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوی بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!” مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند. چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند. شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: “شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیر زمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلاً مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه انداختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و این قدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت:”حال می خواهی چه کنی؟” . مرد گفت: “ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگو در حوضچه سنگی کوچک بپردازم.” شیوانا تبسمی کرد و گفت: “من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ می رفتم و در آن پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.” 3 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد. یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد، نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد. دو شاگرد به شدت روی نظریه ي خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند. ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است. همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند. شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند، اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند. جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند. شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند. وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت:" استاد! آیا حق با من نبود!؟ الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد. پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم. اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور مار را نشانه ي مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!" شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد. شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد. بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود. چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد. صبح که طوفان و سیل خوابید. شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت:" آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت!؟ یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد!؟" شیوانا سری تکان داد و گفت:" مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند. شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد. امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم. مثبت و منفی وجود ندارند.هرچه هست فقط نشانه است و علامت!" 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود . من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه ؟ همین! شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود. 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ یکی از شاگردان شیوانا استاد دفاع شخصی و مبارزه تن به تن بود. او در عین حال در آشپزخانه مدرسه نیز کار میکرد تا بتواند خرج خود و خانوادهاش را تامین کند. روزی شیوانا با تعدادی از شاگردانش در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان آن شاگرد مسلط به مبارزه، با ترس و فریاد از آشپزخانه بیرون پرید و وقتی بقیه متوجه او شدند گفت که یک موش خیلی بزرگ از زیر پای او در رفته و به همین خاطر ترسیده است. همه شاگردان به او خندیدند. او شرمنده نزد شیوانا آمد و با خجالت گفت: "مرا ببخشید. با این کار نشان دادم که فرد ترسو و بزدلی هستم و تمام مبارزاتی که داشتهام همگی پوچ و بیارزش بودهاند!" شیوانا دستش را بر شانه او زد و گفت: "تو همان کاری را انجام دادی که من و بقیه هم اگر بودیم انجام میدادیم. ترسیدن یکی از احساسات موقتی انسان است که در وجود همه گاهی ظاهر میشود. اما ترسو بودن یک صفت و یک لقب دایمی است که میتواند تا آخر عمر همراه انسان باشد. حتی اگر احساس ترس دایمی هم بود تو حق نداشتی لقب ترسو را برای خودت انتخاب کنی. هرگز در مورد احساسات خودت قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساسات لحظهایات نامگذاری کنند. تو میتوانی بترسی ولی ترسو نباشی. در مورد احساسی که داری لزومی نیست که حس بدی داشته باشی و آنقدر ناراحت شوی که لقبهای ناشایست را روی خودت بپذیری. بگذار احساساتت بدون اینکه ذهن تو نگران بدنام شدن باشد در وجودت جاری شوند و جلوهگری کنند و محو شوند. تو آنها را نظاره کن. احساسات ناشایست را غربال کن و به حسهای دیگر اجازه بده بیایند و بروند. اما در این میان هرگز آنها را قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساساتت نامگذاری کنند. فراموش نکن که تو همیشه این حق را داری که بترسی ولی در عین حال ترسو نباشی." 3 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ یکی از شاگردان مدرسه شیوانا که صاحب همسر و یک پسر و یک دختر بود بر اثر حادثهای از دنیا رفت. شیوانا به شاگردان مدرسه گفت که نیازهای مالی و غذایی خانواده او را تامین کنند و به پسر در مدرسه کاری بدهند تا درآمدی داشته باشد و محتاج دیگران نشود. مدتی که گذشت. پسر به خاطر رضای همسر جوانش، مادر و خواهرش را با چوب کتک زد و از خانه پدری بیرون انداخت. آن مادر و خواهر سرگردان و آواره به مدرسه شیوانا پناه آوردند. شیوانا وقتی متوجه شد که پسر چنین کاری کرده است او را نزد خود خواند و به او گفت: «تو چرا این زن و دختر بیپناه را که مادر و خواهرت هستند کتک زدی و از خانه پدری بیرون کردی؟» پسر با خیرهسری و با لحن مسخره گفت: « شما به من گفتید خالق کاینات به کسی بدی نمیکند. شما هم که اهل معرفت هستید به کسی بدی نمیکنید. پس از سمت شما به آدمهایی که بدی کنند آسیبی نمیرسد! خوب من هم هوس کردهام بعضی اوقات بدی کنم. چه اشکالی دارد؟ » شیوانا آهی کشید و گفت: « آدمهای خوب وقتی میخواهند بد باشند فقط خوبیهای خود را دریغ میکنند. خالق کاینات هم فقط اگر خوبیهایش را از تو دریغ کند مطمئن باش روزگارت سیاه میشود. دیگر نیازی به مجازات و بدی نیست! همین امروز از مدرسه بیرون میروی و دیگر لازم نیست سر کار برگردی. مبلغی هم که از جانب مدرسه بابت پدرت به شما پرداخت میشد از این به بعد فقط در اختیار مادر و خواهرت قرار میگیرد. آنها اگر میخواهند در حق تو نیکی کنند مختارند اما دیگر امیدی به این مدرسه نداشته باش. کتک زدن مادر و خواهر بیپناه و یتیم کاری بسیار زشت و نفرتانگیز است. ما تو را به خاطر کار ناشایستی که انجام دادی مجازات نمیکنیم اما این حق را به خود میدهیم که خوبی و نیکی خود را از تو دریغ کنیم. بقیه کار را به خالق کاینات واگذار میکنیم. » 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ شيوانا گوشهاي از مدرسه نشسته و به کاري مشغول بود و در عين حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش ميداد. يکي از شاگردان ده دقيقه يکريز در مورد شاگردي که غايب بود صحبت کرد و راجع به مسايل شخصي فرد غايب حدسيات و برداشتهاي متفاوتي بيان کرد. حتي چند دقيقه آخر وقتي حرف کم آورد در مورد خصوصيات شخصي و خانوادگي شاگرد غايب هم سخناني گفت. وقتي کلام شاگرد غيبتکن تمام شد، شيوانا به سمت او برگشت و با لحني کنجکاوانه از او پرسيد: "بابت اين ده دقيقهاي که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غايب دادي، چقدر از او گرفتي؟" شاگرد غيبتکن با تعجب گفت: "هيچ چيز! راجع به کدام ده دقيقه من صحبت ميکنيد؟" شيوانا تبسمي کرد و گفت: "هر دقيقهاي که به ديگران ميپردازي در واقع يک دقيقه از خودت را از دست ميدهي. تو ده دقيقه تمام از وقت ارزشمندي را که ميتوانستي در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسايل زندگي خودت فکر کني، به آن شاگرد غايب پرداختي. اين ده دقيقه ديگر به تو برنميگردد که صرف خودت کني. حال سوال من اين است که براي اين ده دقيقهاي که روزي در زندگي متوجه ارزش فوقالعاده آن خواهي شد چقدر پول از شاگرد غايب گرفتهاي؟ اگر هيچ نگرفتي و به رايگان وقت خودت و اين دوستانت را هدر دادهاي که واي بر شما که اين قدر راحت زمانهاي ارزشمند جواني خود را هدر ميدهيد. اگر هم پولي گرفتهاي بايد بين دوستانت تقسيم کني، چون با ده دقيقه صحبت کردن، تکتک اين افراد نيز ده دقيقه گرانقدر زندگيشان را با شنيدن مسايل شخصي ديگران هدر دادهاند!" 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ روزی یكی از خانه های دهكده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شیوانا و بقیه اهالی برای كمك و خاموش كردن آتش به سوی خانه شتافتند. وقتی به كلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش كردن آتش به جستجوی آب و خاك برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد كه بی تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می كند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:" چرا بیكار نشسته ای و به كمك ساكنین كلبه نرفته ای!؟" جوان لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم كه در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینكه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام این سالها آرزو می كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اكنون آن زمان فرا رسیده است." شیوانا پوزخندی زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك همیشه پاك می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد. عشق واقعی یعنی همین تلاشی كه شاگردان مدرسه من برای خاموش كردن آتش منزل یك غریبه به خرج می دهند. آنها ساكنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها كمك كن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!" اشك بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس كردند و به داخل آتش پریدند و ساكنین كلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچكس از بین نرفت. روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی كرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:" نام این شاگرد جدید "معنای دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنید كه از این به بعد بركت این مدرسه اوست . 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده