lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ [h=2]کوچه ملی[/h] هنوز عکس فردین به دیوارشه هنوز پرسه تو لاله زار کارشه تو رویاش هنوزم بلیط میخره میگه این چهار شنبه رو میبره تو جیباش بلیطای بازندگی روی شونه هاش کوه این زندگی حواسش تو سی سال پیش گمشده دلش زخمی حرف مردم شده سر کوچه ملی یه مرده یه مرد که سی سال پیش ساعتش یخ زده نمیدونه دنیا چه رنگی شده نمیدونه کی رفته کی اومده سر کوچه ملی یه مرده یه مرد توی پالتوی کهنه ی عهدبوق داره عابرهارو نگاه میکنه که رد میشن ازکوچه های شلوغ هنوز عکس فردین به دیوارشه خراباتی خوندن هنوز کارشه یه عالم ترانه تو سینش داره قدمهاشو تو لاله زار میشماره دلش از تئاتر های بسته پره چشاش از نگاهای خسته پره هنوز فکر چهارشنبه بردنه به عمره باختاشو رج میزنه سر کوچه ملی یه مرده یه مرد که سی سال پیش ساعتش یخ زده نمیدونه دنیا چه رنگی شده نمیدونه کی رفته کی اومده سر کوچه ملی یه مرده یه مرد توی پالتوی کهنه ی عهدبوق داره عابرهارو نگاه میکنه که رد میشن ازکوچه های شلوغ... 2 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ شاید که گفتنش گمان گزافی از بازگشت گریه های گهواره باشد اما می گویم اگر شبی از خیابان خیس خواب های من آمدی سیبی از سیب های سرخ باغ بالا می دزدیم می نشینیم کنار همان ساعت سبز خواب آلود و تا زنگ ناممکنش از عشق و آسمان و آینه می گوییم اگر روسری زردت از آنسوی ترانه طلوع کند دستادست رو به بی دامنه ی رؤیا می رویم با همین قالی رنگ و رو رفته ی اتاق شوخی نمی کنم این قالیچه یادگار سبزی از صداقت سلیمان است درپریدنش شک نکن عسلبانو 2 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ بگذار که همسایه های ساکت مان نام تو را ندانند همین زلال زرد روسری برای پچ پچ هزار ساله ی آنان کافی ست همان بهتر که نام تو در لابه لای ترانه نهان باشد همان بهتر که از میان واژه ها بدرخشی ! خورشیدک من مثل درخشش فانوس از فراسوی فاصله ها مثل درخشش ستاره از پس پرده ی پشه بند پشه بند تابستان کودکی آه ! همان بهتر که نام تو در لا به لای گریه ها نهان باشد 2 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم می ترسم از صدای این سکوت ***که ساز می انم ! عزیز می دانم که اهالی اینحدود حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند اما تو که می دانی زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها زندگی تکرار تپش های ترانه است بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را کرم های کوچک کابوس خورده اند تنها دستت را به من بده و بیا 2 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ [h=2]محاکمه در خیابان[/h] شاکي روزگار منم، تموم اين شهر متهم يه حادثه چند ساعته با من ميآد قدم قدم زخما دهن وا ميکنن، وقتي دل از دشنه پره دست منو بگير که پام رو خون عشقم ميسره بگو که از کدوم طرف ميشه به آرامش رسيد وقتي تو چشم هر کسي برق فريبو ميشه ديد راه ضيافتو به من دستاي کي نشون ميده وقتي که حتي گل سرخ اين روزا بوي خون ميده وقتي زندگي با چاقو قسمت ميشه وقتي رفاقتا خيانت ميشه محکمهتو تو خيابون بر پا کن وقتي که عشق همرنگ نفرت ميشه تمرين مرگ ميکنم تو گود اين پيادهرو يه چيزي انگار گم شده توي نگاه من و تو دارم به داشتن يه زخم تو سينه عادت ميکنم دارم شبامو با تن يه مرده قسمت ميکنم 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ باد دلواپس آذرماه رابه یاد آر کوچه های عریض آشتی کنان همصدایی دف ها و دست ها را گفتم : آن چشم ها را از کدام آهوی رو به چاقو امانت گرفته یی ؟ گفتی : به گواهی گریه خدا داده است! بعد از آن بود که معنی نمناکی آسمان را فهمیدم بعد از آن بود که به ارتفاع علاقه ایمان آوردم بعد از آن بود که دستهای من موطن تمام ترانه های باران شد...! واپسین سطر تمام نامه ها به هزار بوسه ی ساده می انجامید به دل دل دوباره ی دیدار به عبور سر نیزه ی نیاز از بناگوش گناه! به نگاه رسواگر ماه از درز پرده ها! به فاصله یی کوتاه و سوسوی سیگاری که فروغ زندگی می نامیدش... چه قدر آرامش قبل و بعد طوفان زیبا بود نه نیازی به رسیدن رویا نه میلی به خلاصی خواب... تنها سرانگشت نوازش عطر آشنای علاقه و سکوت سکرآوری در حوالی خواب و بیداری!!! کاش از آغوش آن همه آسودگی بیرون نمی آمدیم...... 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ یادت هست می گفتی صدای من این من در سوگ سلام ستاره نشسته به آواز غمگنانه ی قنات خشکیده می ماند ! وقتی که اسبهای عرق کرده ی باد یالایال می تازند و چاه های تشنه عبورشان را های می کشند در برهوت شنپوش! تو اما صدایت گواه بیداری بود پس چرا به دخمه پریدی ؟ خوش نوا مرغ!! بی بی بهشت بابونه! خاتون نور! در گرماگرم آن شوریده سری تن به باد سپردنت چه بود ؟ به خدا نوشتن از بادباک باد برده ی بوسه دشوار است! ساده نیست سوگ شمار شهامت شن ها بودن وقتی دریا با جاروی بلند موجش مدام دامنه ها را درو می کند...! بگو چه بگویم در تداوم تاراج این همه تبردار ؟ بگو چه بگویم در خاموشی خورشید ؟ 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ تنها برای تو می نویسم بی بی باران! سیاه پوس دل سفید دل سفید مو سیاه مو سیاه رو سفید رو سفید آسمان و آینه ! گفتی ناقدان نادان این کرانه در علت اعتمادت به دریا خیالبافی خواهند کرد حق با تو بود پیشگوی شریف گریه ها بسیاری در جواب به دریا زدنت جفنگ می بافند ! بگذار که این راز تنها سر به مهر صندوق بغض های من باشد می دانم که در پس کرباس سفید به کلمه ی تالمات روحی دلقکان می خندیدی حالا مرا ببین در هجوم همهمه ی اینهمه هوچی تمام حرفهاشان زیر خط کمربند است مدام برایم از صفوف چپ و راست این کرانه می گویند من اما دست چپ راستم را هم نمی شناسم تنها می دانم که به قول فروغ روشنی خوب است ...... می دانم که ماست به حرف هیچ سایه ای سیاه نخواهد شد! می دانم که زیر طاقهای پل های سنگی این شهر هنوز خوابگاه کودکان گرسنه است! می دانم که به دست بوس هیچ سروری نخواهم رفت می دانم که هنوز رهایی عریان رویا میسر نیست جناح من نگاه تو بود بی بی باران! تو را و بامداد را تا طنین واپسین ترانه ی نانوشته به یاد خواهم داشت ! هراسم نیست از شب و بیدلی اهالی خنیا و خرناسه که آنچه می نویسم آنچه خوانده می شود را کودکان عاشق فردا با چشمهای بیدار و عادلشان قضاوت خواهند کرد پس یک دقیقه فریاد به پاس صبوری ستاره ها...............! هزار ترانه صدا به احترام آن همه خاطره ی زخمی.......! تو به من آموختی که در مرگ نور نباید سکوت کرد...! 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ تو شبیه برادرم هستی... به شاهین نجفی تو شبیه برادرم هستی، یه برادر که وارثِ درده یه برادر که مثل من عمری زیر ساطور زندهگی کرده توسری خورده سرسری نشده، خونده از یه جهان بیبرده یه برادر که با صداش شاید ورق روزگار برگرده من همه راهو اشتباه رفتم، کی میگه رؤیا، دنیا میسازه؟ هر درختی یه روز تبر میشه، هر زن آبستن یه سربازه تیغ توقیف رو رگِ واژهس، مهر ممنوع روی پروازه راهِ رفتن همیشه بنبسته، راهِ برگشت تا ابد بازه پس باید رو به شعر برگردم، بسه همدیگه رو نفهمیدن بسه تو چارچوب جون کندن، بسه تو یه مدار چرخیدن همیشه چاه رو نشون دادم به صداهایی که نمیدیدن اونا که با ترانههام آخر روی پیستِ سقوط رقصیدن حس سطل زباله رو دارم لب به لب از سرنگ و تهسیگار حس یه یاکریم که فهمیده لونهشو ساخته روی چوبهی دار من یه جوک توی مجلس ترحیم، من یه پروانهام توی رگبار من یه زندانیام که عمرش رو مشت میکوبیده به تن دیوار تلی از خوابهای مکروهم، تلی از بغضهای تعزیری خسته از بورس بشکن و باسن، خوندنه از سر شکمسیری توی عصری که حتا با عکسِ خودتم توی آینه درگیری چهجوری میشه زندگی رو نوشت، وقتی لحظه به لحظه میمیری وقتی که گاندیای امروزی کفش کلوینکلاین میپوشن وقتی که میمونا دارن نفتِ گربهی آسیا رو میدوشن وقتی که غولای مبارز هم بیقراره بلیطِ گوگوشن خب دیگه عادیه که مطربها خودشونو به پول بفروشن حالا که استخونای شاملو، زیر سنگِ شکسته میپوسه حالا که آخرین چریک داره چکمهی دیکتاتور رو میبوسه حالا که مرکز جهان امروز تختخوابِ یه نشمهی روسه دیگه فرقی نداره دنیامون توی دستِ کدوم دیوثه تو شبیه برادرم هستی، یه برادر که خوب میبینه یه برادر که خوب میدونه، معنی گوله رو توی سینه ما کتک خوردهی یه کابوسیم، تو زمانی که رؤیا ننگینه تو زمانی که وزن این هستی، مثل وزن سکوت سنگینه 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ خدا خوابه زمین مثلِ یه سیگاره که چندتا پُک ازش مونده مسافرخونهای تاریک پر از مهمونِ ناخوونده اتاقاش کهنه و نمناک، بدون پنجره، بیدر اسیرِ یه تئاتریم و رسیده پردهی آخر زمین یه سیبه که کمکم، داره رو شاخه میپوسه نمونده فرصتی باقی، شمارش شکلِ معکوسه دیگه از هیچ طرف نوری به دنیامون نمیتابه، کسی گوشش بدهکاره صدامون نیست... خدا خوابه... خدا خوابه و دنیا رو سپرده دستِ قاتلها همه یا باید از اجبار لبِ تیغو ببوسن یا، مثِ ما زندگیشونو بذارن پای این فریاد بگن از حالِ اون سیبی که داشت از شاخه میافتاد دیگه سکانِ این کشتی تو دستِ گردنهبنداس جهنم هم - اگه باشه - یه جایی شکلِ این دنیاس تو دنیایی که رو خاکش کسی گندم نمیکاره فقط حرفِ کسی حرفه که بمبِ هستهای داره یکی دیگه به جای ما برامون خواب میبینه یکی دیگه به جای ما برامون مُهره میچینه تو این دنیای تاریک هر امیدی نقشِ بر آبه، کسی چشماش به احوالِ من و ما نیست... خدا خوابه... خدا خوابه و دنیا رو سپرده دستِ قاتلها همه یا باید از اجبار لبِ تیغو ببوسن یا، مثِ ما زندگیشونو بذارن پای این فریاد بگن از حالِ اون سیبی که داشت از شاخه میافتاد 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ مالیخولیایی تو رفتی و بعد از تو مَردت مومیایی شد دنیاش پر از اوهام مالیخولیایی شد گردآبی از گرد و تکیلا روحشو بلعید با اون کسایی که میگفت کابوسشن خوابید گیتارو بد زد، شعرها رو اشتباه خوند لبخندتو تو عکس رو شومینه سوزوند با تیغِ کاتر دم به دم رگهاشو وا کرد اسمِ تو رو تو خواب و بیداری صدا کرد اون که بهت میگفت به هر لبخندی مشکوکه، بیتو یه دلقک شد توی یه سیرکِ متروکه عکسش توی آینه به ریشِ رؤیاهاش خندید هر شب روی استیج دیوونهگیاش رقصید تو رفتی و بعد از تو مَردت مومیایی شد، دنیاش درست مثلِ یه فیلمِ سینمایی شد فیلمی که توش بازیگر نقشِ یه دیوونهس که دائمن مشغولِ مُردن توی این خونهس فیلمی که دیوید لینچ از رو زندهگیش ساخته دربارهی مردی که کل هستیشو باخته مردی که از چشمِ همه زندهس، ولی مُرده مَردی که خوشبختی اونو از خاطرش بُرده اون که بهت میگفت به هر لبخندی مشکوکه، بیتو یه دلقک شد توی یه سیرکِ متروکه عکسش توی آینه به ریشِ رؤیاهاش خندید هر شب روی استیج دیوونهگیاش رقصید 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ میترسم، پس مینویسم در پشتِ چشمهايی كه از حدقهی من جهان را مینگرند، چه كسی ایستاده است؟ كيست كه مینويسد حتا هنگامی كه اميدی به انتشار نيست، كيست كه سماجت میكند و زخمم میزند دم به دم، حتا وقتی پياده به سمتِ بانك میروم تا قسطها عقب نيفتد، يا در احاطهی قبضهای برق و آب و گازی كه گمان میكردیم قرار است ديگر درِ خانههای ما نيايند... كيست كه در پس اين روزمرهگی همهگانی، چون ساعتی زنگ میزند و دستِ مرا به سمتِ قلم میبرد؟ هميشه اين سوال را از خود پرسيده و جوابی نيافتهام... در انتهای هر دفترِ شعری كه به حجمِ كتابی رسيده است، در شگفت ماندهام از خود و كسی كه نوشته آن همه را. يعنی چيزی، يا كسی به من الهام میكند؟ ناباورتر از آنم كه بپذيرم. اين همه عجله برای چيست؟ ترس از نبود شدن؟ ترس از پيری؟ ترس از آلزايمر و فراموشی؟ نمیدانم اما همين ترس و ترسهای ديگر است كه باعث میشود از نگاهِ ديگران پُركار به نظر بيايم. من میترسم، پس مینويسم. اين ترسهای منند كه شعر میشوند. ترس از فرو رفتن، ترس از لبخند زدن به اجبار، ترس از تف انداختن به آينه و ترس از جهانی كه هيتلر و آتيلا و استالين را به خود ديده، اما هنوز يك ثانيه را در صلح نگذرانده. جهان مرا میترساند، پس شعر مینويسم. نه برای دگرگون جهان، بلكه برای جنگيدن با ترس خود. ترسی كه ريشه در تاريخ و تبار من دارد. ترسی كه پدربزرگ را وادار میكرد با چراغِ روشن بخوابد، ترسی كه پدرم را به كشيدنِ پيپ و خيره شدن به نقطهيی دور میكشاند؛ ترسی كه مادرم را مجبور میكند هر روز با گوشی همراهِ من تماس بگيرد؛ ترسی كه خواهرم به گربهاش پيوند داده است... كاش زيبايی، مولودِ نوشتنم بود چرا كه شاعران شكست میخورند وقتی میخواهند ترسی را، در پرده به شعر درآورند. ممكن است زيباترين شعرها را بنويسند، ممكن است مخاطبينِ زيادی پيدا كنند، ممكن است نوبل بگيرند اما تمامِ آن و نبوغ خود را به همهگانی كردنِ ترس دادهاند و جای شعرهايی كه تنها از دلِ زيبايي و نگاهِ شگفت به جهان زاده شده باشند در كتابهاشان خالیست. گاهی از خودم میپرسم اگر عمرِ نرودا، حكمت، یا شاملوی بزرگ در جهانی زيبا گذشته بود چهگونه شعرهايی مینوشتند و آتشفشانِ درونشان به چه اوجی تنوره میكشيد؟ اين سوال هم مانندِ سوالیهای ديگر بیجواب میماند چرا كه جهان هنوز زيبا نشده و ما همچنان و هنوز ترسهامان را شعر مینويسيم، ترسهامان را با افتخار برای هم میخوانيم، برای ترسهای يکديگر هورا میكشيم و در جملاتی كه همهروزه بينمان رد و بدل میشود ترس مقام اول را دارد، نه عشق و نه زيبايی... // یغما گلرویی لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ بذار شاعر بشم... نگاهم کردی و به دنیا اومدم، زبون واکردم و ترانه زاده شد کنارت زندگی سر و سامون گرفت، کنارت شاعری دوباره ساده شد فقط کاغذ، قلم، یه پاکت کِنتِ لایت، دو تا چشم تو و یه کم ودکا... همین! نه کافه لازمه، نه از خود بی خودی، نه ویلای شمال، توی یه زیرزمین... می شه تا تو پرید، می شه از تو نوشت، می شه بی واهمه بازم اسمت رو برد، می شه دنیا رو از کیسینجرها گرفت، می شه دنیا رو به اوباماها سپرد... تو بارونیت پر از گلای زنبقه، درآر بارونیتو! بذار شاعر بشم بذار تا بسترم تماشایی بشه، بذار عریون مثِ باباطاهر بشم... تنت راهِ هراز، پر از پیچ و خطر، تمام آرزوم تو جاده مُردنه بمون و عطرتو تو شعرام جا بذار اگه تقدیرشون بازم خط خوردنه بذار قیچیم کنن، یه کبکِ بی قرار، توی سینه م دارم که می خونه برات، رابین هودت می خواد تمام عمرشو، پناهنده بشه، به شروودِ چشات تنت یه دره ی پر از برفه برام، ازش سُر می خورم، نیاگارا می شم تو شهرِ خوبمی، همیشه خر ّمی، برات می میرم و جهان آرا می شم می تونم ساعتو عقب برگردونم، از این عصر عذاب، بریم تا عصر سنگ می خوام تو غارمون با دستِ تاولی، برات روشن کنم یه آتیش قشنگ نتونستم یه شعر، مثِ حافظ بگم، به جاش از بچه ها برات فال می خرم زمستون که بیاد، همین شعرم یه روز، حراجش می کنم، برات شال می خرم... لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ با خودم می رقصم... با خودم می رقصم تو دلِ تاریکی دیوارا موش دارن تو همین نزدیکی با خودم می رقصم... یه ترومپت مسته پا به پام می خونه با صدایی خسته دنیا خواب می بینه با چشای خرگوش خونه ی من این جاست: گربهیی بازیگوش با خودم می رقصم وسطِ این خونه سقفِ اون از سُربه، فرشِ اون از خونه کسی هم رقصم نیست، همه انگار کورن همه وحشت کردن، همه از من دورن با خودم میرقصم زیرِ این نورافکن آخرین رقص اینه: تانگوی من با من اون ترومپت داره نفسش می گیره آخرِ این آهنگ شکلِ یه آژیره جیغِ چند تا ترمز، صدای پوتینها همه رو خواب بُرده، زیرِ آبه دنیا... لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ گرامافون میگرده دنیا روی مدارِ گرامافون، روحِ ادیتپباف توی خونه شناوره این بطریای خالی تو رو آه میکشن، سیگارِ برگم عطرتو از رو نمیبره حالا شدم شبیهِ رابینسون کروزوئی که ناگزیرِ داشتنِ عشقی خیالیه لپتاپِ من مثِ یه تله باز مونده و جامون رو تختِ خوابِ تو چتروم خالیه دائم با خاطراتِ خودم جنگ میکنم، هر شب تمامِ حافظهمو دزد میزنه، اما دوباره اونطرفِ جنگلِ گِرَس، تصویر دلفریب و هوسناکِ یه زنه... زیبازنِ اثیریِ دنیای بوفِ کور! عشقت من و هدایتو همدست میکنه وقتی تو جای حبهی انگورِ قصهای، هر گرگی با شرابِ چشات مست میکنه مثلِ لولیتا توی سرم پرسه میزنی، جاموندی توی لکهی ماتیکِ پیرهنم این گوشی دیگه زنگشو از یاد برده و من مثل داسِ کهنه دارم زنگ میزنم شکل گلادیاتوریام که خیالِ تو، مثل یه خالکوبی تو رؤیاش حک شده هی دوره میکنم همهی فیسبوکمو، پیج تو هست و صاحبش اینبار هک شده بیریتمِ کفشِ پاشنهبلندِ تو گم میشم، عطرت یه جاده بود که مسیرو درست بیام سنگین شده سرت مثِ سنگینی سکوت، مثل سکوتِ من وسطِ بازجوییام من ونگوگم که گوشمو دادم به خاطرت، وقتی که عشق و عاشقی از یاد رفته بود نفش ما جا به جا شد و این فیلم آخرش، شکلِ سکانسِ آخرِ برباردرفته بود میگرده دنیا روی مداری که صامته، برگشته پرلاشز دیگه روحِ ادیتپیاف بیتو تمامِ زندگی خشدار میگذره... یه صفحه رو گرامافونی بیکلیدِ آف... لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ سه شعر اينترنتی «ماتريکس من و تو» بعد از ما پیج های عاطلمان باقی می مانند در یاهو 360 چون روح های سرگردانی که با خود حمل می کنند چمدانی لبریز خاطره را... بعد از ما ایمیل های فراوانی برایمان فرستاده می شود از آشنایان بی خبر، همکلاسی های قدیم، شرکت های تبلیغاتی، لاتاری های یک میلیون دلاری حتا با خبر برنده شدن... و ایمیل باکسمان - چون سگ ولگردی که از باز کردنِ قوطی کنسروی زنگ زده عاجز است- توان خواندن آن ایمیل ها را نخواهد داشت... بعد از ما تا همیشه منجمد می شوند کلماتمان در وبلاگ هایی که این بار صاحبانشان هک شده اند... اما دوستت دارمی که با ایمیلی مخفیانه برای تو فرستادم با مرگِ اینترنت هم از بین نمی رود! «...و اينترنت آفريده شد» همیشه زیر سبیل زنده گی کردیم زیر سبیل کورش کبیر، زیر سبیل نادرجهان گیر، زیر سبیل تاب داده ی شاه عباس، زیر سبیلِ نداشته ی آغا محمد خان، زیر سبیل قزاقی رضا شصت تیر، و زیر سبيل های کوتاه شده از بالای لب به قیچی مذهب! زیر این سبیل ها عاشق شدیم، کتک خوردیم، ترانه نوشتیم... برای ما زیر سبیل و زیر هشت فرقی با هم نداشت و اینترنت آفریده شد در هشتمین روز خلقت تا با هم به سخن درآییم آمال و آوازهای هم را بشناسیم و عشق را بیرون از مدار بسته ی بستر تجربه کنیم! پاسبان ها و موبدان حق ورود به این سرزمین را ندارند و عاشقان، بی گذرنامه هم شهروند افتخاری آنند. نه حکومت امپریالیسم، نه دیکتاتوری پرولتاریا... شعارهای انقلاب فرانسه تنها در این سرزمین اجرا می شوند برابری، برادری، آزادی... و برای ما که منع شده ایم از شنیدنِ هم و از اجتماع بیش از یک نفر آرمان شهری جز اینترنت مقدر نیست... در این جا می توانم دوست بدارمت بی هراس هرکس و ناکس! می توانم عشق تو را بلند بند فریاد بزنم و آن قدر در پیراهنی رکابی دور میدان آزادی بگردم تا سرم گیج برود و عقده های عتیقه ام را بالا بیاورم، تو هم جنگل معطر موهایت را به آفتاب بسپار تا برآورده شوند تمام آرزوهایی که در پس طاقه های پارچه پنهان بودند! اعتراف می کنم به بدوی بودن خود و همنسلانمان - اما اینترنت را چه دیده ای؟ـ شاید اگر جعبه رنگ وینزوری به دست آن انسان عصرسنگ که گاوی را بر دیواره ی غارش کشید می دادند چیزی می کشید که سالوادوردالی را وادار می کرد از عجز گلوله ای در شقیقه ی خود بنشاند... شاید ما هم حماسه ای تازه آفریدیم و کاری کردیم جهان، به جهان مجازی ما ایمان آورد! اینترنت را چه دیده ای؟! «آرزو... » کاش کیبورد رایانه ی تو بودم و می بوسیدم پیوسته سرانگشتانت را هنگام نوشتن نامه های اداری، ایمیل های روزانه، حتا هنگامی که ایمیل عاشقانه ای از مرا ناخوانده Delete می کردی... می توانستنم ای کاش شبانه باز کنم پنجره ی ویندوز کامپیوترت را و از درون مانیتور قدم به اتاق تو بگذارم به تماشایت که خفته ای با دستانی گشوده در بستر چون شیوا ایزدبانوی باروی هندویان... آرزو می کنم ماوسی بودم که نوازش دستان تو را حس می کند بر چهره ی خود وقتی صفحه های google را به دنبال یافتن چیزی ورق می زنی... تمام آرزوهای من در حول و حوش تو می چرخند! دخترشایسته ی پیج های 360 که هکرهای سرتا سر جهان، سال هاست به شکستن قفل ِ قلبت از پشت رایانه های خود برنخواسته اند! لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ کازابلانکا تو دیگه داری می ری، این اختتام رؤیاست این آخرین سکانسه فیلمِ کازابلانکاست من همفری بوگارتم، مغرور و بی تبسم تو اون زنی که می ره با مردِ نقش دوم بارون بباره یا نه، صحنه دراماتیکه تصویرت از تو چشمام می ریزه چیکه چیکه دوربین یواش یواش از تو صحنه می ره بیرون من می مونم با سایه م، من می مونم با بارون این اشکا مصنوعی نیست، تو دیگه داری می ری داری چشاتو از من، از نقشِ من می گیری راهی نمونده باقی، فیلم نامه اینو می گه من و یه جای خالی، تو و یه مردِ دیگه از وقتی که نگاهت از تو نگاهم رد شد این فیلم عاشقانه، یه فیلمِ مستند شد بازی دیگه یادم رفت، نقشم خودِ خودم بود نقش کسی که چشماش لبریزِ عشق و غم بود اسکارو من می گیرم... اما چه فرقی داره نقش سیاهی لشکر، با یه ابرستاره وقتی تو رو ندارم، وقتی تو دورِ دوری وقتی باید بسازم با حسرت و صبوری این فیلم موندگاره، گیشه ها قبضه می شن اما بازم من بی تو، اما بازم تو بی من تو دیگه داری می ری، این آخرین پلانه تیتراژ میاد و آهنگ، همراه این ترانه لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ ترانه ی اسفنديار... می گفتن اسمش اسفندياره هميشه تنهاس، نوچه نداره بچه ی ریُ گمرکُ شوشه اهلِ يه جا نيست، خونه به دوشه هر جا ضعيفی کُتک می خوره، هر جا غريبی نفس می بُره، اون سر می رسه، حقُ می گيره با برقِ قمه ش ظلمت می ميره... هيچکی وحشتُ تو چشماش نديد، وقتی مامورا اونُ می بُردن با دستِ بسته، با تنِ کبود، با يه آفتابه بسته به گردن هنوزم مثِ يه قهرمان بود ، از نگاهِ ما پايين شهريا يه قهرمان که می خواست بگيره حقِ تک تکِ ما رُ از دنيا می گن که اسمش اسفندياره فردا صب سرش بالای داره می گن اعدامم واسه اون کمه حرفِ حق زده اما با قمه باج می گرفته از بازاريا پولِ اونا رُ می داده به ما ما که هشتمون گرویِ نُهِ ما که هستی مون يه تيکه گُهِ... هيچکی وحشتُ تو چشماش نديد، وقتی مامورا می آوردنش حتا وقتی که طنابِ دارُ گره می زدن دورِ گردنش هنوزم مثِ يه قهرمان بود، از نگاهِ ما پايين شهريا يه قهرمان که می خواست بگيره حقِ تک تکِ ما رُ از دنيا لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ کوبای تنت موهاتو روشن کردی و شب از تو نورانی شده برهنگی تن کردی و ثانیه طولانی شده مثل یه کشتی تو خزر، من غرق میشم تو تنت تسلیم میشم عطرتو، سر میرم از پیراهنت شیطانِ دوباره پاشو از تو زندگیم پس میکشه، وقتی خدای بوسههات مشغول آفرینشه حرفاتو با من میزنی، بیکه بهم چیزی بگی بیدار میشم از خودم، تو هُرمِ این همخوابگی کوبای بکرِ تنتو، میخوام پناهنده بشم میخوام تو کافهی چشات سیگار برگ بکشم میخوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ میخوام سفر کنم باهات جادههای نرفته رُ دنیا یه جایی پشتِ مِه سرگرمِ خودویرونیه آزاد میشه اون منی که توی من زندونیه آغوش تو این برکه رُ میبره تا دریا شدن تو ماهتر میشی و هی تکرار میشه مَدِ من ابعادِ این بستر درست مثِ یه سایه کِش میاد از پشتِ دیوارا فقط صدای آرامش میاد از هوش میره ساعت و بیخود شدن سر میرسه من هفت ساله میشم و قصه به آخر میرسه میخوام تو کوبای تنت، بازم پناهنده بشم میخوام تو کافهی چشات سیگار برگ بکشم میخوام دوباره گم کنم ساعت و روز و هفته رُ میخوام سفر کنم باهات جادههای نرفته رُ لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ تحويل سال نو، بی تو، بدون تو... تحويل سال نو، بی تو، بدون تو: تکرار سالای تاريکِ پشتِ سر... سالايی که تو شون از تو اثر نبود، نه يه نشونی و نه خط و نه خبر! يه ماهی قرمزه مُرده رو آبِ تنگ، که خواب آخرش يخ بسته تو چشاش... يه سبزه ی کچل تو کاسه ی سفال، که گندمی شدن رؤيا شده براش... يه دسته سنبله پژمرده ی بنفش، با چند تا سکه ی ده شاهیِ سياه؛ يه ساعت خراب که کل زندگيش، وقتو نشون داده، اما به اشتباه... اين سفره ی منه وقتی تو غايبی، وقتی که سال نو يه شوخيه برام! وقتی که پشت هر زنگ تلفنی، دنبال ردتم... تنها تو رو می خوام... اين سفره ی منه، تو قحطی چشات، وقتی که دور دور از خلوت منی؛ وقتی که لااقل واسه گذشته ها يادم نمی کنی، زنگی نمی زنی... دور از تو سال من، روزاش پر از غمه، روزايی که توشون از تو نشونه نيست! دور از تو سال نو، از کهنه بدتره، اين سفره خاليه، اين خونه خونه نيست! من پای سفره ام، اين سفره ی سياه، تو هم کنارِ يه سفره پر از بهار... عيدت مبارک و سالت پر از خوشی! يک بارم عيدو به تقويم من بيار! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده