Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ شرمنده ام گفته بودم دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم گفته بودم غبار قدیمی تقویم را ازش یشه های شعر وخاطره پاک نمی کنم گفته بودم صدای سرد سکوت این سالها را با سرود و سماع ستاره بر هم نمی زنم اما دوباره دل دل این دل درمانده تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد هی همیشه همسفر حدود تنهایی بگذار که دفتر دریا هم گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ پیاده آمده ام بی چارپا و چراغ بی آب و آینه بی نان و نوازشی حتی تنها کوله یی کهنه و کتابی کال و دلی که سوختن شمع نمی داند کوله بارم پر از گریه های فروغ است پر از دشتهای بی آهو پر از صدای سرایدار همسایه که سرفه های سرخ سل از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند پر از نگاه کودکانی که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم آنها را به خانه ی خواب نمی رساند می دانم کوله ام سنگین و دلم غمگین است اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو نیامدم که بمانم تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش تمام جاده های جهان را به جستجوی نگاه تو آمده ام پیاده باور نمی کنی ؟ پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من حالا بگو در این تراکم تنهایی مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟ 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ در دایره ی تاریک فنجان فال عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است شاید شروع نور نشانه یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک قویم سبزترین سلام اول صبح تقویم دور دیدار بوسه و دست شاید در ازدحام روزها یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها شاعری دلشکار را ببینم که شیرین ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند و تلخ می گرید 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ شاعر که شدم نردبانی بلند بر می دارم پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم شاعر که شدم می آیم کنار کوچه ی کبوترها تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم و می روم شاعر که شدم مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم دیگر چه فرق می کند که معلمان چوب به دست به یکنواختی خطوط مشق های شبانه شک ببرند یا نبرند ؟ شاعر که شدم سیم های سه تارم را به سبزه های سبز سبزده گره می زنم و آرزو می کنم آهنگ پاک صدای تو را بشنوم شاید که شاعری تنها راه رسیدن به دیار رؤیا و کوچه های خیس کودکی باشد 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ بچه که بودم از جریمه های نانوشته که بگذریم سلمانی و ساعت و سیب سکه و سلام و سکوت و سبزی صدای بهار هفت سین سفره ی منبود بچه که بودم دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت که آخر هیچ قصه یی به خانه نمی رسید بچه که بودم تنها ترس ساده ام این بود که سه شنبه شب آخر سال باران بیاید بچه که بودم آسمان آرزو آبی و کوچه ی کوتاه مان پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ تابستان انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه بود انعکاس هفت سنگ و تب بعد از ظهر به کنار هر گلی که می رسیدم می خواستم تمام پروانه های جهان را خبر کنم بر شاخه ها می نشستم و سرود سبز سوت و سکوت را برای جوجه های کوچک گنجشک می خواندم تا مادر بزرگ بیاید و از بیم سقوط و سستی شاخه بگوید تابستان کودکی ام تنها با گیلاس سرخ باغ و مهر مادربزرگ معنا می گرفت وقتی که می خندید خیل خطوط خاطره ی آینه را پر می کرد دستانش به عطر حلوا و حنا و ریحان عادت کرده بود و موهای سفیدش را همیشه به رسم بهار های بی برگشت گذشته می بافت همیشه عکس ها ی کوچک کوچ را نگه می داشت عکس گیوه ، گندم ، گام عکس باغ ، برنو ، بهار و عکس رنگ و رو رفته ی پریروز پدر بزرگ را قصه هایی برایمان می گفت که آنها را از مادربزرگ کودکی خود شنیده بود حالا ، از انعکاس سرخ گیلاس ها خبری نیست شاخه ها توان وزن مرا ندارند و گنجشک های شوخ شاخه نشین به زبانی غریب سخن می گویند غریب 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ مادربزرگ می گفت در عمق صندوق بی قفل خود نشان و نقشه ی دیار دوری را نهان کرده است که در آنجا بادی از بیشه ی بوسه ها نمی گذرد می گفت وقتی در آن دیار نام سار و صنوبر را فریاد می زنی کوه ها صدای تفنگ و تیشه را برنمی گردانند آنجا سف سبز سپیدارها بلند و حنجره ی خروسها پر از صدای فانوس و صبح و ستاره است حالا گاهی هوس می کنم سراغ صندوق بروم بازش کنم و نشان آن وادی دور را بیابم اما می ترسم ستاره جان می ترسم حکایت آن جزیره ی رؤیا تنهاخیال خامی در دایره ی بی مدار دریا باشد 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ به کجا می بری مرا ؟ به کجا م یبری مرا ؟ با توام آی خاتون خوب خواب وخاطره زلال زرد روسری چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟ استخاره می کنی ؟ به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای یا از آوار آواز و توارد ترانه می ترسی ؟ به فکر خواب وخستگی چشمهای من نباش امشب هم میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی یادت هست نوشته بودم در این حدود حکایت همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند ؟ باور کن ،هنوز دست به دامن گریه که می شوم تصویر لرزانی از ستاره و صدف در پس پرده ی دریا تکان می خورد نمی دانم چرا بارش این همه باران غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را از شیشه های این همه پنجره پاک نمی کند تو چی ؟ طلا گیسو تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی خبر از راز زیارت هر روز من با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری ؟ آه ! می دانم سکوت آینه ها همیشه جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است 2 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ وقتی کبوتر واژه یی تور بی طناب ترانه می افتند بر می دارمش می بوسمش و رهایش می کنم همان بوسه برای تداوم ترانه ام کافی ست به زدودن اشکی از زوایای گریه ها رضایت نمی دهم نمی خواهم شعرم را به خط خوش بنویسم نمی خواهم از پی واژه ها تا پلکان کتاب و کوره راه لغت نامه ها سفر کنم تنها می خواهم دمی سر بر شانه یی بگذارم و به اندازه ی دوری دست مرداب و دامن درناها گریه کنم دیگر اینکه چرا شانه یی آشناتر از سپیدی کاغذ و قامت قلم نمی یابم جوابش در چشم های توست که شهد نام و شکوه شانه ات را از گریه های من دریغ می کنی حالا که کسی در حوالی خلوت خاموش ما نیست لحظه یی به دور از قافیه های غرور و گلایه به من بگو آیا تمام این ترانه های اشک آلود به تکرار آن روزهای زلال زنبق و رازقی نمی ارزند ؟ 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ حالا از تمامی قصه ، تنها قاب عکسی مانده ست که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد حالا باران که می آید خاک این دختر خالی هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد حالا مدام از پی نشانی تو فنجان های قهوه را دوره می کنم مدام این چشم بی قرار را با بغض و بهانه ی باران آشنا می کنم مدام این دل درمانده را با باور برودت عشق آشتی می دهم باید این ساده بداند بانوی برفی بیداری ها دیگر به خانه ی خواب و خاطره باز نخواهد گشت 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ نه اینکه بی تو نخندم نه اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند به تبسم ساعت نه صبح یا دقیقتر بگویم نه وبیست دقیقه ی صبح حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی ترانه نمی گنجد گناهش به گردن تو که من و این دل درمانده را چشم در راه طنین تبسم می گذاشتی حالا هنوز نه صبح چهارشنبه ها که می شود کنار خیال خالی اتاقک تلفن می ایستم دل به دامنه ی رویا می دهم و تو را می بینم که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی نه اینکه بی تو نخندم نه اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم تمام خطوط این خنده های خواب آلود با رگبار گریه های شبانه از رخساره ی خسته و خیسم پاک می شوند 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ شب ها که در خیابان خلوت خواب پا به پای غرور و قافیه می روی مرگ با لباس چین دار بلندش پای پنجره ی اتاقم می آید سوت می زند و منتظر می ماند قوطی قرص های این قلب بی قرار که سبک تر شد مرگ هم بر می گردد می رود سراغ سرایدار پیر همسایه نه ! عزیز دلم تازگی بوف کور هدایت را نخوانده ام اینها که نوشتم حقیقت محض است باور نمی کنی ، یک شب به کوچه ی دلتنگ ما بکوچ کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است بایست و تماشا کن تا ببینی چکونه به دامن دریا و گریه می روم بس کن ای دل ساده صفحه صفحه برای که گریهمی کنی ؟ کتاب کبود گریه ها را آهسته ببند تا خواب بی خروس بانوی بهار را بر هم نزنی گوش کن! درمانده ی درد آلود از پس پرده های پنجره صدای سوت می آید 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ [TABLE] [TR] [TD=width: 100%][TABLE=width: 590] [TR] [TD=colspan: 2][TABLE=width: 100%] [TR] [TD=colspan: 2, align: center]وصیتم این است این قلم خیس گریه را به کودکی در جنوب جستجو بسیار تا در دفتر مشق های نا تمامش بنویسد آن مرد سیب دارد آن مرد انار دارد آن مرد سبد ندارد یا هر پرنده یی را که از پهنای پنجره ی کلاسش گذشت نقاشی کند گوش کن صدای آن پری پریشان نی نواز را می شنوی که هنوز بعد از گذشت این همه روز خواب بلند دریا راآشفته می کند ؟ نمی خواهم جز او کسی برایم گریه کند راضی به غلتیدن قطره یی هم بر گل گونه هایت نیستم می خواهم در جنگلی از درختان کاج خاکم کنند تا عطر سوزنی کاجها همیشه با من باشد مثل نگاه تو که تا خاموشی واپسین فانوس افروخته ی دنیا همراهم است برای کفت هم همان ترمه ی تا خورده ی یادگاری خوب است تنها اگر به قبای قاصدکی بر نمی خورد تاری از طلای مویت را در دست من بگذار می خواهم وقتی به انتهای آسمان رفتم آن را به موهای بلند خورشید گره بزنم تا هر کس خورشید را نگاه کند خطوط پاک چهره ی تو را ببیند آن وقت همه خواهند دانست بانوی بهاری من که بوده است همین را می خواهم و دیگر هیچ [/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [TD=width: 7] [/TD] [/TR] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [/TR] [/TABLE] 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ صدای گام های گریه می آید دوباره آمدی کنار پنجره ، شعری نوشتی و رفتی این بار صدای قدم های تو را از پس پرده گاه گناه وگریه شنیدم حالا به اولین ستاره که رسیدی بپرس کدام شاعر غزلپوش شبانه ، عشق را در برگ های ولنگار دفتری کهنه می نوشت اما تو که نشانی شاهراه ستاره را نمی دانی همیشه از سیب و ستاره و روشنی قصرهای کاغذی که می نوشتم می گفتی هزار پروانه هم که بر برگهای دفترت بچسبانی پینه ی پیر و یاس علیل باغچه ی ما گل نمی دهد هیچ وقت بهار طلایی روز و رویا را باور نکردی ! گل من هیچ وقت خدا 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 بهمن، ۱۳۹۰ دیگر نه من نه این معانی معیوب دیگر نه من نه این شهادت اشک دیگر از تکرار ترانه خسته ام از این پنجره های بسته خسته ام! بانو خسته ام از ایندقایق بی لبخند باران ببارد یا نبارد من می روم با دست هایت چتری برای پروانه ها بسازم دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم ؟ یا اصلا ندانم که کدام شاعر شبتاب قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد ؟ من که خوب می دانم بادبادک بی تاب تمام ترانه ها همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد دیگر چه فرق می کند که بدانم باد از کدام طرف می وزد 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۳۹۰ کاش یکی بود ، یکی نبود اولِ قصهها نبود اون که تو قصه مونده بود ، از اون یکی جدا نبود ماه پیشونی رها بود از طلسمِ دیوای سیاه پلنگِ عاشق میپرید تا لبِ شیروونیِ ماه سیاوشِ شاهنامه رُ کاش کسی گردن نمیزد کاش کسی توی قصهها از عاشقی تن نمیزد کاش داش آکل با زخمِ تیغ تو بسترش جون نمیداد قصهنویس قصهمونُ با گریه پایون نمیداد تقویم باغچهی ما برگِ بهار نداره جادهی قصههامون عطرِ سوار نداره شهرِ بزرگِ قصه ، پنجرههاشُ بسته حتا تو دفتر مشق ، بابا انار نداره کاش توی قصههای شب برقِ ستاره کم نبود تو قصهی جنُ پری دلهره دم به دم نبود مادربزرگ قصههاشُ بالای طاقچه جا میذاشت یه عاشقِ تازه نفس تو شهرِ قصه پا میذاشت قصههای قدیمی رُ یهجورِ تازه مینوشت آدمُ حوا رُ میبُرد دوباره میذاشت تو بهشت اما تا اون بیاد باید با بیکسی سر بکنیم ترانههای کهنه رُ دوباره از بَر بکنیم تقویم باغچهی ما برگِ بهار نداره جادهی قصههامون عطرِ سوار نداره شهرِ بزرگِ قصه ، پنجرههاشُ بسته حتا تو دفتر مشق ، بابا انار نداره 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۳۹۰ شبا تو تمام شهر دوتا دریچه روشنه یکی چلچراغِ توست ، اون یکی فانوسِ منه ما مثِ دوتا ستاره میدرخشیم توی شب نبضِ سرخِ نفسم تنها واسه تو میزنه ما دوتا پولکِ نوریم رو یه ترمهی سیاه یه گُذر با دو تا فانوس ، یه شبیم با دوتا ماه نکنه یه شب ستارهی تو روشن نباشه نکنه یه وقت منُ جا بذاری تو نیمه راه نکنه پنجرهتُ یکی ببنده ! نازنین ! نکنه چشمکتُ بدزدن از شبِ زمین ! بیتو من جایی ندارم تو تمومِ آسمون ! بیتو من سایهی یک ستارهاَم ! فقط همین ! بین این دو تا دریچه یه پُل از ترانههاس جادهی روشنِ بیداریِ عاشقانههاس بینِ آوازِ منُ دلِ دلِ تو فاصله نیست طپشِ ترانهها رها از این بهانههاس این دو تا ستاره سرچشمهی آوازِ منن مثِ دونههای الماس توی شب برق میزنن چلچراغ عشقِ ما هیچ شبی خاموش نمیشه حتا ما اگه نباشیم این چراغا روشنن نکنه پنجرهتُ یکی ببنده ! نازنین ! نکنه چشمکتُ بدزدن از شبِ زمین ! بیتو من جایی ندارم تو تمومِ آسمون ! بیتو من سایهی یک ستارهاَم ! فقط همین ! 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۳۹۰ قصهی کهنه دروغ بود ، منُ ما بچهگی کردیم که به جای قصه خوندن قصه رُ زندگی کردیم درِ آرزو رُ بستیم ، دلمون به قصه خوش بود رُستمِ کتابِ کهنه تهِ قصه بچهکش بود حالا تو قحطیِ رؤیا اجاقِ ترانه سرده کسی رو بخارِ شیشه دلُ نقّاشی نکرده سَرُ ته زدن به دیوار ، برگِ آگهیِ ترحیم یه نفر نوشته جمعه رو همه روزای تقویم قصهگو کتابو واکن ! اسمِ آخرُ صدا کن ! سایهی بلندِ خوابُ از ترانهها جدا کن ! از سرِ سطرِ ستاره ، بنویس تا راهِ چاره ! بنویس که دل برای حرفِ تازه بیقراره ! آسمونِ قصهمونُ بنویس با رنگِ آبی ! عشقُ با رنگِ ترانه ! شبُ با رنگِ خرابی ! فصلِ آخرِ کتابُ پُر کن از عطرِ علاقه ! تا دیگه برای ریشه ، تیشه دَس نگیره ساقه ! ما روی سایههامون خطُ نشون کشیدیم با صدتا کفشِ سُربی تا تهِ شب دویدیم از قُرُقِ سکوتِ ثانیهها گذشتیم آخرِ قصه اما ، به ابتدا رسیدیم چرخُ فلک میخواستیم ، فَلَک نصیبمون شد سادهی ساده بودیم ، کلَک نصیبمون شد دنبالِ یه حقیقت تو آینهها میگشتیم اما تو قابِ گریه ، تَرَک نصیبمون شد 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۳۹۰ دوری اما همکناری ، آخرِ این انتظاری توی زمهریرِ دستام ، نفسِ گرمِ بهاری یه پرنده ، یه امیدی ، مثِ دفترِ سفیدی خطّ خورشیدِ چشاتُ ، روی مشقِ شب کشیدی یه نشونه ، یه چراغی ، درِ نقرهکوبِ باغی برای ساحلِ خلوت ، مثِ تابستونِ داغی مثلِ دریا پُرِ رازی ، از ترانه بینیازی تیلهی آخرِ عشقی ، برای نجاتِ بازی تو مثِ ماهِ قشنگی تو شبِ شعرای نابم من یه لبخندِ قدیمی رو لبِ عکسِ تو قابم تو مثِ سیبِ گُلابی ، مثه بیداری تو خوابی عُمریِ چشمامُ بستم ، یه دفه بیا به خوبم با ستاره همنگاهی ، چهرهی زلالِ ماهی مثل یه حدسِ دُرُستی سرِ تردیدِ دوراهی یه جسارتِ نجیبی ، گرهِ مُشتِ تو جیبی جرأتِ دستای آدم ، برای چیدنِ سیبی یه دریچه روی دیوار ، یه دلیلی واسه تکرار هم مثِ سلامِ اول ، هم مثِ خدانگهدار یه پُلی واسه رفاقت ، زنگِ بیداریِ ساعت هر جا باشی مثِ سایه ، با تواَم تا بینهایت... تو مثِ ماهِ قشنگی تو شبِ شعرای نابم من یه لبخندِ قدیمی رو لبِ عکسِ تو قابم تو مثِ سیبِ گلابی ، مثِ بیداری تو خوابی عُمریِ چشمامُ بستم ، یه دفه بیا به خوابم 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۹۰ گفتی باید بنویسم که شبِ قصه قشنگه ! رو سرِ ثانیههامون یه حریرِ رنگ به رنگه ! گفتی باید بنویسم جادهی ترانه بازه ! شبِ رو سیاهِ قصه از ستاره بینیازه ! گفتی باید بنویسم ، اما سخته این نوشتن ! از قشنگی قصه گفتن تو دقایقی که زشتن !چه شبای رنگ به رنگی ! چه جماعتِ یه رنگی ! نه مُسلسلی ، نه جنگی ! چه دروغای قشنگی ! من میخوام یه آینه باشم روبهروی این دقایق ! مثلِ یه بغضِ قدیمی واسه دلتنگیِ عاشق ! اما اینجا سنگِ سایه میشکنه آینهها رُ ! تو یه لحظه برفِ وحشت میپوشونه جای پا رُ ! اینجا باید بنویسی که چشای شب قشنگه ! اینجا جای آینهها نیست ، اینجا وعدهگاهِ سنگه !چه شبای رنگ به رنگی ! چه جماعتِ یه رنگی ! نه مُسلسلی ، نه جنگی ! چه دروغای قشنگی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده