رفتن به مطلب

بهرام گور


ارسال های توصیه شده

شرح دلاوري بهرام گور و انصاف و مردمداري اين پادشاه ساساني همواره الهام بخش شعرا و عرفاي دوران بوده است . اسناد و مدارك به دست آمده همه از گذشت و گشاده دستي بهرام ياد مے كند . ابهام در مرگ او نيز باعث شده تا همچون پادشاهان پيش از خود مانند كيخسرو و بيژن و گيو ، طلسم شده در قاف تصور شود ، بنا بر اين باور كوه قاف بلند ترين كوه جهان است كه كسي را بدان جا راهي نيست و كي خسرو و بيژن و گيو و بهرام گور در اين كوه طلسم شده اند كه با ظهور سوشيانت به پا خواسته و در ركاب او شمشير مے زنند.

 

 

 

نقش بهرام را مے توان در ظروف سفالي ساده و ارزان قيمت قشر پايين جامعه ، كه هم عهد او مي زيستند ديد كه خبر از جايگاه ويژه اين شاه هنر دوست در ميان توده مردم مي دهد . او به جاي پرداختن به آداب و رسوم سخت درباری ، خود را به مردم رسانده و فاصله ی ميان خاص و عام را ناديده مي گيرد.

 

 

 

بهرام در دوران پادشاهي خويش ، در لباس درويش و مسكين ، قلمرو امپراطوري خود را سركشي مي كرد و رفتار شاهزادگان را با مردم عادي زير نظر داشت ، مي گويند در دوران پادشاهي بهرام ظلم و جور بر چيده شد و ايران به پادشاهي آرماني يا حكومت مردمي دست يافت. او شبهاي بسياري مهمان خانه فقرا و مردم ساده بود و آنگاه كه خشكسالي و قحطي سرزمين ايران را فرا گرفت ، با گشودن انبارهاي گندم به روي مردم نيازمند ، آنان را ياري داد . شايد اگر نظامي گنجوي همت نمے گماشت و به زحمت فراوان دانسته هاي عهد قديم را در خصوص بهرام جمع آوري نمے كرد و ديوان ظريف ، لطيف و عميق هفت پيكر را مكتوب نمے داشت ، امروز از بهرام و پادشاهي او چيزي در اختيارمان نبود .

 

 

 

در هفت پيكر ، بهرام ديگر گونه است ، هر چند از رشادت و جوانمردي و پهلواني او سخن مي رود اما بهرام هفت پيكر در پي يافتن سر چشمه دانش ، حقيقت ، حكمت و دانايي است . او در اين ديوان عارفي را مے ماند كه با هر اتفاق بيش از پيش به چشمه معرفت نزديك مے شود .

 

 

 

در حقيقت بهرام بهانه ايست تا نظامي به بيان حقايقي از شيوه درست زندگي بپردازد و اي كاش كه هرگز اين هفت پند بزرگ او را فراموش نكنيم . من از ميان هفت حكايت ، روايت گنبد سياه را برگزيدم ، زيرا خطاب و هشدار آن به دل هايي است كه بي جهت شور و غوغا مے پذيرند يا دل و دين از كف مي دهند...

 

 

 

بايد اذعان داشت كه مجموع حكايت هفت گنبد ( گنبد سياه ، زرد ، سبز ، سرخ ، فيروزه اي ، صندل گون و سپيد) همچون عبور از هفت خواني است كه آدمي را به كمال خويش مے خواند .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

افسانه گنبد سياه

 

 

 

بهرام ، در گنبد سياه مهمان دختر پادشاه هند مے شود كه در زيبايي و جمال بي همتاست ، دختر كه سر تا پا رخت سياه پوشيده است ، داستان خود را براي بهرام چنين بازگو مے كند :

 

 

 

پادشاهي بود اهل دل و ديانت ، همواره به مكاشفه مے پرداخت و اگر سئوالي در ذهن داشت تا يافتن جواب آرام نمۓ بود .روزي مهماني بر او وارد شد كه جامه سياه بر تن داشت و به هيچ قيمتي اين جامه از تن بيرون نمے كرد ، پادشاه كه همواره در جستجوي هر سئوال بر مي آمد اسرار ورزيد و از مهمان خواست تا راز اين سياهپوشي را فاش سازد ، مهمان كه اينگونه ديد از شاه خواست تا به شهر او رود و پاسخ راز را كشف كند .

 

 

 

پادشاه چنين كرد و به شهري كه مهمان نشاني آنرا داده بود رفت . شهري زيبا و پر نعمت ديد به نام (شهر مدهوشان)، اما همه مردم سياه پوش و غمگين بودند . پادشاه از هر كس راز سياهپوشي مردم را مے پرسيد پاسخي نمے شنيد و اين مهم او را آزار مے داد، عاقبت تلاش او به ثمر نشست و با مردي قصاب آشنا شد و كم كم ميان آن دو دوستي بر قرار شد .

 

 

 

پادشاه آنگاه از قصاب راز سياهپوشي مردم شهر را جويا شد و در حرف خود پافشاري نمود . قصاب كه چنين ديد گفت: راز را به تو مے گويم هر چند در باور تو نمے گنجد ...

 

 

 

قصاب او را به جايي برد كه يك سبد بزرگ بر طنابي جادويي آويزان بود و از پادشاه خواست تا در سبد بنشيند ، پادشاه چنين كرد و پس از دمي سبد را جنبشي افتاد و به بالا رفت ، سيمرغي در آن ميان سر رسيد، پادشاه از سبد بيرون جهيده و پاي مرغ را گرفت. سيمرغ او را به سرزميني زيبا و خرم برد ، آنگاه در گلستاني كه توصيف آن در زبان نمے چرخد فرود آورد ، پادشاه در آن دشت رها شد و محو زيبايي بي حساب هستي گشت.

 

 

 

در همان زمان بزمي به پا بود و دختري نازنين و زيبا كه گرداگرد او را كنيزان شمع در دست گرفته بودند گفت: بيگانه اي در اين ديار است بجوييد و به نزد من آوريد . يكي از كنيزان پادشاه را يافت و به نزد دختر زيبا برد . پادشاه محو زيبايي بي وصال دختر شد و دل و دين باخت ، او از آن همه زيبايي مست و مدهوش شد ، پس از دختر زيبا خواست تا شب را با وي سپري كند ، دختر اما نپذيرفت و وعده روز ديگر داد ...

 

 

 

چند شب بدين منوال گذشت و هر بار كه پادشاه خواهش خود را تكرار مے كرد، دختر وعده به زماني ديگر مے داد . بدين صورت پادشاه صبر و تحمل از دست بداد و شبي داد و بي تابي كرد و شكوه از بي مهري دختر سر داد ، دختر كه چنين ديد به پادشاه گفت : لحظه اي چشمانت را بر هم بگذار تا بند بگشايم و در آغوشت در آيم .

 

پادشاه كه سر از پا نمے شناخت چنين كرد و هر آن انتظار وجود برهنه دختر را مے كشيد ، پس از اندك زماني دختر گفت : اي پادشاه ديده بگشاي. و پادشاه چنين كرد...

 

 

 

پادشاه ديده گشود و آه از نهادش بر خواست ، چرا كه خود را در همان سبد يافت . و مرد قصاب را در آن نزديكي ديد ، پادشاه آنچه را بر سر و دلش آمده بود باور نداشت و از آن روز هرگز جامه سياه از تن بدرنكرد و اين راز جانسوز با كسي نگفت...

 

 

 

منابع :

 

هفت پيكر ، نظامي گنجوي.

 

هفت نگار در هفت تالار ، دكتر عليقلي محمودي بختياري.

 

شناخت اساطير ايران ، باجلان فرخي.

 

بهرام ، پادشاه آرماني ، مقاله اي از مركز اسناد سازمان ميراث فرهنگي.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...