رفتن به مطلب

مشكل ازدواج جوانان در قالب يك سوال


ارسال های توصیه شده

با سلاممن فقط میتونم بگم که خوش به حال اون پسری که (دختر آرزو هاش میخواهد به خاطر اون؛ این همه سال صبر کنه)_ و جوونی خودش رو به خاطر به موفقیت و موقعیت رسیدن پسره داره فدا میکنه.مطمئنا این حس فداکاری و دوست داشتن در هر دوشون وجود دارهبراشون آرزوی خوشبختی دارم.از خدا میخوام ؛ تمام کسانی که همدیگر رو دوست دارن رو به هم برسونه((((آمین))))
مرسي داداشيشما حاضر ميشدين با همجين دختر خانومي ازدواج كنين؟
لینک به دیدگاه

باید بگم زمان زیادیه هم دختره وهم پسر ممکنه تغییراتی کنند اما باید به کیس های دیگر هم فکر کرد ولی در پایان بگم که اگر حس کنندعشقه واقعی نسبت به هم دارند صبر کردن مشکلی نداره

لینک به دیدگاه
مرسي داداشيشما حاضر ميشدين با همجين دختر خانومي ازدواج كنين؟
آبجی یک جمله میتونم بگم؛من دریچه ی قلبم رو بازم میکردم؛ و به اون دختر خانوم میگفتم که ؛ ((بفرمایید))
لینک به دیدگاه
آبجی یک جمله میتونم بگم؛من دریچه ی قلبم رو بازم میکردم؛ و به اون دختر خانوم میگفتم که ؛ ((بفرمایید))
افرين داداشي مايعني شما حاضر ميشدي با يه دختر خانومه 28ساله ازدواج كني؟بهش جطور تضمين ميدادي ؟
لینک به دیدگاه

آقایون حتماً از این ایثار دختر خانوم قصه خوششون می آد و دریچه ی قلبشونو باز می کنن!!! اما ممکنه خیلی طول نکشه که دریچه بسته شه و روی یکی دیگه باز شه ....

 

این داستان توی یکی از سایت های دیگه بود، پون به نظرم بی ربط به این قضیه نبود اینجا می آرمش ...

 

 

همه چيز با يه نگاه شروع شد

چهار سال پيش

وقتي اومدم داخل مغازه

بعد از كلي نگاه كردن

به من ابراز علاقه كردي

وقتي مطمئن شدي بهت علاقه دارم

بهم وعده وعيد دادي

و من چه سرخوش از اين همه حرف

مست عشقي بودم كه به ظاهر بر زبانت جاري بود

وقتي اومدي خواستگاري

روي ابرها بودم

براي تويي كه همه وجودم بودي

جلوي همه ايستادم

وقتي گفتي نميتونم عروسي بگيرم

باز هم من جلوي همه ايستادم

حرف از مهريه شد

باز هم من جلوي همه ايستادم

مگر مهم بود اين چيزها

مهم عشق بود و باز هم عشق

من عاشقت بودم

حتي اگر زندگي در يك اتاق با تو شروع ميشد

تو بايد ميرفتي سربازي

من رفتم سر كار

از سربازي برگشتي

باز هم ابراز عشق ما بود

من سر كار ميرفتم و تو دانشگاه

4 سال گذشت

يه كار نيمه وقت داشتي و باز هم درس

من با كار سرگرم بودم و بعد هم با سختي ميساختم براي تو

2 سال ديگر هم گذشت

تخصص گرفتي

ديگر حوصله من و بچه را نداشتي

ديگر من آني نبودم كه بتواني در كنارش خوشبخت باشي

مني كه سخت كار كردم به خاطر عشق و به خاطر تو

مني كه درس نخوندم براي پيشرفت تو

حالا ديگه در مهمانيهاي تو من جايي نداشتم

با دكترهاي هم دوره ات ميگشتي ، بدون من

آخر من كه سواد نداشتم

و اين براي تو شرمندگي بود

و هر روز تنها تر از قبل شدم

چند ماه آخر

گفتي : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...

تو اصلا منو درك نميكني !

يكسال پيش هم بهت گفتم ...

من براي اين زندگي خيلي تلاش كردم ....

هيچكس هم نفهميد ... براي من همه چي تموم شدس !

گفتم : شايد اگر يه مدت از هم دور باشيم تصميمت عوض بشه

بفهمي كه هنوز هم عشق هست

برو مسافرت... فكر ما هم نباش

دو ماه رفتي

و چه سخت بود نبودنت

خدايا ! هنوز هم دوستش دارم ؟!

با اينكه ميدونم كه من براي تو وجود ندارم

با اينكه ميدونم ديگه هيچ علاقه ‌اي نيست

برگشتي...

در زدي ...

مادرم دررو باز كرد ...

پدرم دست به كمر زد تا بتواند از جايش بلند شود

آخر سخت بود برايش غم و اندوه فرزند

تو چشاي مادرم نگاه كردي و گفتي : من نميتونم با زنم زندگي كنم

مادرم : اشك از چشمانش جاري شد

پدرم : چرا ؟

تو : منو درك نميكنه، نميفهمه من چي ميگم، چي ميخوام

پدرم : در زندگي كم گذاشته،‌از عشق؛ از محبت؛ از اينكه براي تو همه سختيهارو به جون خريد؛ كار كرد تا به تو بگويند آقاي دكتر يا آقاي مهندس

تو : سكوت ...

تو : براي من همه چي تموم شدس ! بچه هم براي خودش ! مهريه اش هم ميدهم

پدرم : اين همه سال رنج كشيدن و سختي كشيدن را ميتواني بپردازي

اين قلب شكسته را ميتواني عمل كني

اين روح زخمي را ميتواني التيام بخشي

تو: فقط نگاه كردي

من قلبم شكست ،‌با بغض گفتم بدون كه هميشه دوستت خواهم داشت

حتي پدر و مادرت هم از داشتن فرزندي مثل تو خجلت زده اند ولي من همچنان عاشقت هستم

و به بچه مان از عشق تو و از خوبيهاي اولين سال با هم بودن ميگويم

پدرم : برو...

ازسركاربرمي گردم ...

مادرم دررو باز مي كنه ...

فرزندم را بي تابانه در آغوش ميكشم

پدرم كنارم مي شينه ...

مادرم هم كنارم مي شينه ...

تو چشماشون نگاه مي كنم ...

ميگم : تنها شدم

ميگن : تنهات نمي ذاريم...

بچه ام بزرگ شده و محكم دستانم را ميفشارد

اما چيزي درون قلبم تير ميكشد

خودم هم نميدانم چيست...

 

توی این داستان اگرچه از آقا به هیچ عنوان طرفداری نمی کنم ولی مقصر اصلی پایمال شدن حقوق خانم رو خود این خانوم به اصطلاح ایثارگر می دونم. به نظر من او هم باید پا به پای همسرش پیشرفت می کرد. هم پای او می بود تا اینکه نردبان او باشه.

حرف اصلیم اینه که

آدما با گذشت زمان تغییر می کنن

چه خوبه که تغییر دو شریک زندگی در یک مسیر صورت بگیره

لینک به دیدگاه
آقایون حتماً از این ایثار دختر خانوم قصه خوششون می آد و دریچه ی قلبشونو باز می کنن!!! اما ممکنه خیلی طول نکشه که دریچه بسته شه و روی یکی دیگه باز شه ....

 

این داستان توی یکی از سایت های دیگه بود، پون به نظرم بی ربط به این قضیه نبود اینجا می آرمش ...

 

 

همه چيز با يه نگاه شروع شد

چهار سال پيش

وقتي اومدم داخل مغازه

بعد از كلي نگاه كردن

به من ابراز علاقه كردي

وقتي مطمئن شدي بهت علاقه دارم

بهم وعده وعيد دادي

و من چه سرخوش از اين همه حرف

مست عشقي بودم كه به ظاهر بر زبانت جاري بود

وقتي اومدي خواستگاري

روي ابرها بودم

براي تويي كه همه وجودم بودي

جلوي همه ايستادم

وقتي گفتي نميتونم عروسي بگيرم

باز هم من جلوي همه ايستادم

حرف از مهريه شد

باز هم من جلوي همه ايستادم

مگر مهم بود اين چيزها

مهم عشق بود و باز هم عشق

من عاشقت بودم

حتي اگر زندگي در يك اتاق با تو شروع ميشد

تو بايد ميرفتي سربازي

من رفتم سر كار

از سربازي برگشتي

باز هم ابراز عشق ما بود

من سر كار ميرفتم و تو دانشگاه

4 سال گذشت

يه كار نيمه وقت داشتي و باز هم درس

من با كار سرگرم بودم و بعد هم با سختي ميساختم براي تو

2 سال ديگر هم گذشت

تخصص گرفتي

ديگر حوصله من و بچه را نداشتي

ديگر من آني نبودم كه بتواني در كنارش خوشبخت باشي

مني كه سخت كار كردم به خاطر عشق و به خاطر تو

مني كه درس نخوندم براي پيشرفت تو

حالا ديگه در مهمانيهاي تو من جايي نداشتم

با دكترهاي هم دوره ات ميگشتي ، بدون من

آخر من كه سواد نداشتم

و اين براي تو شرمندگي بود

و هر روز تنها تر از قبل شدم

چند ماه آخر

گفتي : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...

تو اصلا منو درك نميكني !

يكسال پيش هم بهت گفتم ...

من براي اين زندگي خيلي تلاش كردم ....

هيچكس هم نفهميد ... براي من همه چي تموم شدس !

گفتم : شايد اگر يه مدت از هم دور باشيم تصميمت عوض بشه

بفهمي كه هنوز هم عشق هست

برو مسافرت... فكر ما هم نباش

دو ماه رفتي

و چه سخت بود نبودنت

خدايا ! هنوز هم دوستش دارم ؟!

با اينكه ميدونم كه من براي تو وجود ندارم

با اينكه ميدونم ديگه هيچ علاقه ‌اي نيست

برگشتي...

در زدي ...

مادرم دررو باز كرد ...

پدرم دست به كمر زد تا بتواند از جايش بلند شود

آخر سخت بود برايش غم و اندوه فرزند

تو چشاي مادرم نگاه كردي و گفتي : من نميتونم با زنم زندگي كنم

مادرم : اشك از چشمانش جاري شد

پدرم : چرا ؟

تو : منو درك نميكنه، نميفهمه من چي ميگم، چي ميخوام

پدرم : در زندگي كم گذاشته،‌از عشق؛ از محبت؛ از اينكه براي تو همه سختيهارو به جون خريد؛ كار كرد تا به تو بگويند آقاي دكتر يا آقاي مهندس

تو : سكوت ...

تو : براي من همه چي تموم شدس ! بچه هم براي خودش ! مهريه اش هم ميدهم

پدرم : اين همه سال رنج كشيدن و سختي كشيدن را ميتواني بپردازي

اين قلب شكسته را ميتواني عمل كني

اين روح زخمي را ميتواني التيام بخشي

تو: فقط نگاه كردي

من قلبم شكست ،‌با بغض گفتم بدون كه هميشه دوستت خواهم داشت

حتي پدر و مادرت هم از داشتن فرزندي مثل تو خجلت زده اند ولي من همچنان عاشقت هستم

و به بچه مان از عشق تو و از خوبيهاي اولين سال با هم بودن ميگويم

پدرم : برو...

ازسركاربرمي گردم ...

مادرم دررو باز مي كنه ...

فرزندم را بي تابانه در آغوش ميكشم

پدرم كنارم مي شينه ...

مادرم هم كنارم مي شينه ...

تو چشماشون نگاه مي كنم ...

ميگم : تنها شدم

ميگن : تنهات نمي ذاريم...

بچه ام بزرگ شده و محكم دستانم را ميفشارد

اما چيزي درون قلبم تير ميكشد

خودم هم نميدانم چيست...

 

توی این داستان اگرچه از آقا به هیچ عنوان طرفداری نمی کنم ولی مقصر اصلی پایمال شدن حقوق خانم رو خود این خانوم به اصطلاح ایثارگر می دونم. به نظر من او هم باید پا به پای همسرش پیشرفت می کرد. هم پای او می بود تا اینکه نردبان او باشه.

حرف اصلیم اینه که

آدما با گذشت زمان تغییر می کنن

چه خوبه که تغییر دو شریک زندگی در یک مسیر صورت بگیره

ممنون از نظت

اين دلستان شبيهه

فيلم از ياد رفته بود

ميشه اينو درك كرد خانوما با وفاترن

حالا به نظرت اين دختر خانومه ما جه كنه؟

لینک به دیدگاه
آقایون حتماً از این ایثار دختر خانوم قصه خوششون می آد و دریچه ی قلبشونو باز می کنن!!! اما ممکنه خیلی طول نکشه که دریچه بسته شه و روی یکی دیگه باز شه .... این داستان توی یکی از سایت های دیگه بود، پون به نظرم بی ربط به این قضیه نبود اینجا می آرمش ...

همه چيز با يه نگاه شروع شدچهار سال پيشوقتي اومدم داخل مغازهبعد از كلي نگاه كردنبه من ابراز علاقه كرديوقتي مطمئن شدي بهت علاقه دارمبهم وعده وعيد داديو من چه سرخوش از اين همه حرفمست عشقي بودم كه به ظاهر بر زبانت جاري بودوقتي اومدي خواستگاريروي ابرها بودمبراي تويي كه همه وجودم بوديجلوي همه ايستادموقتي گفتي نميتونم عروسي بگيرمباز هم من جلوي همه ايستادمحرف از مهريه شدباز هم من جلوي همه ايستادممگر مهم بود اين چيزهامهم عشق بود و باز هم عشقمن عاشقت بودمحتي اگر زندگي در يك اتاق با تو شروع ميشدتو بايد ميرفتي سربازيمن رفتم سر كاراز سربازي برگشتيباز هم ابراز عشق ما بودمن سر كار ميرفتم و تو دانشگاه4 سال گذشتيه كار نيمه وقت داشتي و باز هم درسمن با كار سرگرم بودم و بعد هم با سختي ميساختم براي تو2 سال ديگر هم گذشتتخصص گرفتيديگر حوصله من و بچه را نداشتيديگر من آني نبودم كه بتواني در كنارش خوشبخت باشيمني كه سخت كار كردم به خاطر عشق و به خاطر تومني كه درس نخوندم براي پيشرفت توحالا ديگه در مهمانيهاي تو من جايي نداشتمبا دكترهاي هم دوره ات ميگشتي ، بدون منآخر من كه سواد نداشتمو اين براي تو شرمندگي بودو هر روز تنها تر از قبل شدمچند ماه آخرگفتي : ازدواج ما از اولش اشتباه بود ...تو اصلا منو درك نميكني !يكسال پيش هم بهت گفتم ...من براي اين زندگي خيلي تلاش كردم ....هيچكس هم نفهميد ... براي من همه چي تموم شدس !گفتم : شايد اگر يه مدت از هم دور باشيم تصميمت عوض بشهبفهمي كه هنوز هم عشق هستبرو مسافرت... فكر ما هم نباشدو ماه رفتيو چه سخت بود نبودنتخدايا ! هنوز هم دوستش دارم ؟!با اينكه ميدونم كه من براي تو وجود ندارمبا اينكه ميدونم ديگه هيچ علاقه ‌اي نيست برگشتي...در زدي ...مادرم دررو باز كرد ...پدرم دست به كمر زد تا بتواند از جايش بلند شودآخر سخت بود برايش غم و اندوه فرزندتو چشاي مادرم نگاه كردي و گفتي : من نميتونم با زنم زندگي كنممادرم : اشك از چشمانش جاري شدپدرم : چرا ؟تو : منو درك نميكنه، نميفهمه من چي ميگم، چي ميخوامپدرم : در زندگي كم گذاشته،‌از عشق؛ از محبت؛ از اينكه براي تو همه سختيهارو به جون خريد؛ كار كرد تا به تو بگويند آقاي دكتر يا آقاي مهندستو : سكوت ...تو : براي من همه چي تموم شدس ! بچه هم براي خودش ! مهريه اش هم ميدهمپدرم : اين همه سال رنج كشيدن و سختي كشيدن را ميتواني بپردازياين قلب شكسته را ميتواني عمل كنياين روح زخمي را ميتواني التيام بخشيتو: فقط نگاه كرديمن قلبم شكست ،‌با بغض گفتم بدون كه هميشه دوستت خواهم داشتحتي پدر و مادرت هم از داشتن فرزندي مثل تو خجلت زده اند ولي من همچنان عاشقت هستمو به بچه مان از عشق تو و از خوبيهاي اولين سال با هم بودن ميگويمپدرم : برو...ازسركاربرمي گردم ...مادرم دررو باز مي كنه ...فرزندم را بي تابانه در آغوش ميكشمپدرم كنارم مي شينه ...مادرم هم كنارم مي شينه ...تو چشماشون نگاه مي كنم ...ميگم : تنها شدمميگن : تنهات نمي ذاريم...بچه ام بزرگ شده و محكم دستانم را ميفشارداما چيزي درون قلبم تير ميكشدخودم هم نميدانم چيست...توی این داستان اگرچه از آقا به هیچ عنوان طرفداری نمی کنم ولی مقصر اصلی پایمال شدن حقوق خانم رو خود این خانوم به اصطلاح ایثارگر می دونم. به نظر من او هم باید پا به پای همسرش پیشرفت می کرد. هم پای او می بود تا اینکه نردبان او باشه. حرف اصلیم اینه که آدما با گذشت زمان تغییر می کنن چه خوبه که تغییر دو شریک زندگی در یک مسیر صورت بگیره

ممنووونحالا به نظرتون دختر خانوم قصه ي ما جه كنه؟
لینک به دیدگاه

حالا به نظرت اين دختر خانومه ما جه كنه؟

 

همونطور که قبلا گقتم، بهتره او هم ادامه تحصیل بده و بذاره زمان قضیه رو حل کنه. به تعبیر بهتر با تغییر در زندگی اش سعی کنه تغییرات خودش رو در جهت تغییرات پسر هماهنگ نگه داره. تا بازهم مناسب هم باشن.

الان شاید بر اساس وضعیتشون مناسب هم باشن، اما اگر پسر تغییرات زیادی توی زندگیش ایجاد شه و دختر از او جا بمونه دیگه برای هم مناسب نخواهند بود و نمی تونند همدیگر رو درک کنند.

البته اگر موقعیت مناسبی سر راه او قرار گرفت و دختر به فرد جدید علاقه مند شد، حتما از دست نده ...

لینک به دیدگاه
همونطور که قبلا گقتم، بهتره او هم ادامه تحصیل بده و بذاره زمان قضیه رو حل کنه. به تعبیر بهتر با تغییر در زندگی اش سعی کنه تغییرات خودش رو در جهت تغییرات پسر هماهنگ نگه داره. تا بازهم مناسب هم باشن. الان شاید بر اساس وضعیتشون مناسب هم باشن، اما اگر پسر تغییرات زیادی توی زندگیش ایجاد شه و دختر از او جا بمونه دیگه برای هم مناسب نخواهند بود و نمی تونند همدیگر رو درک کنند.البته اگر موقعیت مناسبی سر راه او قرار گرفت و دختر به فرد جدید علاقه مند شد، حتما از دست نده ...
اره ه ه اون كه ادامه تحصيل ميده اما از اينداش ميترسه
لینک به دیدگاه
افرين داداشي مايعني شما حاضر ميشدي با يه دختر خانومه 28ساله ازدواج كني؟بهش جطور تضمين ميدادي ؟

 

 

100 % من باهاش ازدواج میکردم

و من صداقـــــــــــــت و شرافتــــم رو بهش تضمین میدادم ((آبــجی)).

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...