Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ به من گفت:بیا به من گفت: بمان به من گفت : بخند به من گفت : بمیر آمدم ماندم خندیدم مردم 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ تو را دوست دارم چون نان ونمک چون لبان گر گرفته از تب که نیمشبان در التهاب قطره ای آب بر شیر آبی بچسبد تو را دوست دارم چون لحظه ی شوق ، شبهه ، انتظار و نگرانی در گشودن بسته بزرگی که نمی دانی در آن چیست تو را دوست دارم چون سفر نخستین با هواپیما بر فراز اقیانوس چون غوغای درونم لرزش دل ودستم در آستانه دیداری در استانبول تو را دوست دارم چون گفتن : " شکر خدا زنده ام" عاشق این شعرم..حتی حفظم.... 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ چه می کند اکنون در این لحظه در خانه است یا بیرون ؟ کار می کند ، دراز کشیده یا سرپاست؟ شاید درست هم اینک دستش را بلند کرده چه زیباست مچ های برهنه اش چه می کند اکنون در این لحظه شاید دست بر پشت گربه ای می کشد خوابیده به زانوانش ویا شاید ، قدم بر می دارد تا که راه بیفتد با پاهای زیبایی که در تاریکی زندگی ام او را به سویم می آورند به چه می اندیشد اکنون به من؟ یا شاید، به لوبیایی که دیر می پزد ویا این که چرا بعضی ها چنین نگون بختند؟ چه می کند اکنون در این لحظه؟ 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ می خواهم پیش از تو بمیرم آیا آن که بعد می میرد آن را که پیش تر مرده خواهد یافت؟ می خواهم بسوزانندم خاکسترم را در ظرفی بریزند بر تاقچه ی اتاق تو ظرف را از شیشه ای شفاف کن تا درونم را ببینی می بینی فداکاریم را ؟ از خاک شدن دست می کشم از گل شدن دست می کشم تا کنار تو باشم خاکستر می شوم تا با تو زندگی کنم آنگاه ، وقتی تو هم مردی می توانی درون شیشه بیایی تا آنجا با هم زندگی کنیم خاکستر تو ، خاکستر من تا این که عروسی حواس پرت یا نوه ای بازیگوش بیرونمان بیندازد اما دیگر چنان درهم شده ایم که حتی اگر ذره ای از ما بردارند اتم به اتم پیش هم نشسته ایم با هم به روی زمین پخش می شویم روزی اگر گلی وحشی نمی برگیرد وسر بیرون زند حتما دو شکوفه خواهد داشت یکی تو یکی من. نمی خواهم به این زودی بمیرم ..لبالب از زندگیم خونم گرم است می خواهم عمری دراز داشته باشم با تو. مرگ نمی تواند به هراسم افکند اما پیش از آنکه بمیرم بسیار چیزها می تواند اتفاق افتد شانس آزادی تو به این زودی ها؟ شاید. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ خفته بر پشت آسمان را می بینم شاخه های درخت را می بینم لک لک ها را می بینم بال زنان به آسمان بهاران می مانی تو، نازنین من تو را می بینم. :girl_in_dreams: 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ در یک روز بهاری وارد صوفیه شدم عزیزم شهر مادری تو بوی کاج می داد این هم سرنوشت من است که دنیا را بگردم بدون تو چه می شود کرد... .. صوفیه شهر بزرگی است؟ خیابانهای بزرگ نشانه بزرگی شهر نیست گل سرخ من شهر با تندیس شاعرانش است که بزرگ می شود. صوفیه شهری است بزرگ... عاشق این شعرم...همه شعراش فوق العاده هستند 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ جدایی همچون میله ای در هوا معلق است به صورتم می کوبد، می کوبد، می کوبد... گیج می شوم می دوم، جدایی رهایم نمی کند زانوانم نفس می برند... می افتم. جدایی زمان نیست راه نیست جدایی پلی در میان ماست باریک تر زمو برنده تر از شمشیر باریک تر زمو برنده تر از شمشیر جدایی پلی در میان ماست حتی آن زمان که زانو به زانوی یکدیگر نشسته ایم 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ تو سرمستی منی نه هشیارم نه هشیار می توانم باشم نه هشیاری می خواهم سرم سنگین زانوانم تا خورده صورتم گل آلود چون چراغی که روشن و خاموش شود افتان وخیزان می روم. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ برف راه را بست تو نبودی زانو زدم در برابرت خیره شدم در چشمانت با چشمانی بسته کشتی ها نمی گذرند ، هواپیماها در پرواز نیستند تو نبودی تکیه زدم به دیوار ، در برابرت گفتم ، گفتم ، گفتم با دهانی بسته تو نبودی دست بر تن تو زدم با دستانی که به روی صورتم بود. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۹۱ بی آن که دستم به دست او بخوردمن در این جا پیر می شوم او در آنجا. محبوب من، که گردن بلورینت چین می خورد ما هرگز پیر نخواهیم شد زیرا که پیری یعنی جز خود به کسی دل نبستن 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۱ زانو زده ام , می نگرم به خاک به علف ها می نگرم گلهایی روییده است به رنگ آبیِ آبی به آن ها می نگرم تو چون خاک بهارانی محبوب من به تو می نگرم طاقباز دراز کشیده ام , آسمان را می بینم شاخه های درخت را می بینم لک لک ها را در پرواز می بینم با چشمانی گشوده , رویا می بینم تو چون آسمان بهارانی تو را می بینم شب هنگام , آتشی افروخته ام در دشت , آتش را لمس می کنم آب را لمس میکنم نقره را لمس می کنم تو چون آتشی افروخته در زیر ستارگانی تو را لمس می کنم کنار انسانها زندگی می کنم و انسان ها را دوست می دارم حرکت را دوست می دارم تفکر را دوست می دارم مبارزه را دوست می دارم تو انسان بهارانی ... محبوب من ... تو رادوست می دارم 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۱ روی شیشه ها شب بود وبرف میان تاریكی در نهایت درخشش ریل های موازی جدایی را به خاطر می آوری در سومین سالن ایستگاه دختری كوچك با پاهای عریان و چادری سیاه به خوابی عمیق می رود من قدم می زنم... شب برف روی پنجره ها بود كه در سالن ترانه ای خواندند! زیباترین ترانه ی برادرم كه رفت زیباترین ترانه ... زیبا ترین ...زیبا... برادران چشم های مرانگاه نكنید گریه از درونم می جوشد....... میان تاریكی در نهایت ریل های موازی جدایی را به خاطر می آوری در سومین سالن ایستگاه دختری كوچك با پاهای عریان و چادری سیاه به خوابی عمیق می رود من پرسه می زنم شب برف روی پنجره ها بود كه در سالن ترانه ای خواندند. 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۱ تو با چشمان سبزت ... در زیر آفتاب خواهی خوابید ... من خمیده بر رویت ... همچون نظارهء سهمناک ترین حادثه کائنات ... به تماشایت خواهم نشست ... 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۱ دیگر ناراحتم نمیکند خیانت دوستی زمانی که با دستی،دستم را بفشارد و با دستی دیگر چاقو در پهلویم بنشاند... بعضی نام گیاهان و کوه ها را خوب میدانند من نام انواع جدایی ها را برخی نام ستاره ها را می دانند من نام حسرت ها را... تصمیم گرفته ام به جستجوی روزهای دلپذیر بروم چه میشود کرد این هم سرنوشت من بود که دنیا را بگردم بدون تو... سخن کوتاه رفقا وقت رفتن است... 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۱ همسرم «نامه چون قند تو را دریافت کردم. میگویی اقواممان به ازدواج ما رضایت دادهاند. کدامشان؟ با چه کسانی ملاقات کردهای؟ از طلبکار چه خبر؟ پولاش را پرداختی؟ در چه حال است؟ چه میگوید؟ تمام اینها شاید مثل دانههای انجیر چیزهای ریز و بیاهمیتی باشند اما نمیدانی برای کسی که در زندان به سر میبرد هر خبری از بیرون تا چه حد اهمیت دارد! این ها را برایم توضیح بده. چیزهایی که از تو میخواهم به جز پالتو، جوراب پشمی، لباس زیر، پیراهن و اگر امکان داشته باشد پیراهن پشمی است. برای تو یکی دو نامه منظوم نیز نوشتهام. یکی را برایت فرستاده بودم. احتمالأ دریافت کردهای. این دومی پاسخ نامه توست. گوش کن: یکی یکدانه ام! در آخرین نامهات گفته ای: «سرم درد میکند و قلبم آشفته است!» «اگر تو را دار بزنند اگر تو را از دست بدهم دیگر نمیتوانم زندگی کنم!» زندگی خواهی کرد همسرم! و خاطره من چون دود سیاهی پراکنده می شود در باد! خواهر سرخ گیسوی من! در قرن بیستم تلخی مرگ بیش از یکسال نمیپاید. مرگ! مردهای آویخته از طناب دار! نه، دلم به چنین مرگی رضا نمیدهد. اما! یقین داشته باش محبوب من! هنگامی که آن پست فطرت بیچاره با دست پشم آلودش که به عنکبوت سیاهی میماند طناب را بر گردنم بیفکند به عبث بر ناظم خیره خواهد شد تا هراس را در چشمان آبیاش ببیند! چرا که من در تاریک روشن آخرین سحرگاه عمرم گوش به ترانهٔ ناشنیدهای خواهم سپرد و تو و دوستانم را خواهم دید! و تنها تلخی ناتمام یک عشق را با خود به گور خواهم برد!..» ناظم حکمت - نامه به همسرش از زندان 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۱ «با دستهای ترسناک خویش زخم را پوشاندیم و با لب های خون آلود درد را تحمل کردیم. دیگر اکنون فریادی برهنه و بی رحم است امید... و پیروزی با تلاشی عاری از ترحم و با چنگ و دندان به دست خواهد آمد. روزها سنگین اند. روزها با خبرهای مرگ فرا می رسند. روزها سنگین اند. روزها با خبرهای مرگ فرا می رسند. دشمن ظالم خشن و ریاکار... می میرند انسانهامان به هنگام جنگیدن -درحالی که به شدت شایسته زندگی اند- انسان هامان می میرند -خیل انبوه انسان ها- مقصد رسیدنی ست غرق خون به مقصد می توان رسید. و پیروزی با تلاشی عاری از ترحم و با چنگ و ناخن به دست خواهد آمد.» برای همسرش «درباره پیروزی»، پائیز ۱۹۴۱ میلادی 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۱ همسر عزیزم «این دومین نامه حاوی شعر است که برایت می فرستم. شماره شعرها را خدا میداند. ناظم ساز خویش را به دست گرفته، ببینیم چه خواهد گفت: در شامگاه یکی از روزها دم در زندان نشستیم و رباعیاتی خواندیم از غزالی: «شب: باغچه ای بزرگ و لاجوردین. و رقص رقاصه ها با تلألویی زرین. و مردگانی دراز به دراز خفته در تابوت های چوبین.» آبی روان شعر غزالی را به سوی تو می آورد: «-سر تاجداران سفالین کاسه ایست بر رَف سفالگر و دیوارهای فروریخته کاخ کیخسرو حکایت ظفرنامه هاست...» ...ضربالمثلی از اهالی چانکری که نخستین بار از تو شنیدم همچنان در ذهنم مانده است: «سپیدارها که پنبه ببندند گیلاس از راه می رسد.» در شعر غزالی، سپیدار پنبه می بندد اما استاد آمدن گیلاس را نمی بیند. و دلیل ستایش او از مرگ همین است.» نامه به همسرش، ۱۹۴۰/۸/۱۶ میلادی 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۱ همسر عزیزم «... در گذشته قطعات برگزیدهای از کتاب «لیلی و مجنون» فضولی را به طور مکرر خواندهام. فضولی، یا در واقع مجنون، در پیشرفت عشق به مرحلهای میرسد که دیگر با گوشت و استخوان و اندیشه سر و قلبش نه لیلا را، که عشق را دوست میدارد. یعنی عشقی که با لیلا شروع میشود از لیلا جدا شده، تطهیر شده، و به صورت عشق مجرد در میآید. اما عشق من بر خلاف آن است. عشق، دوست داشتن و نیاز به عشق، در من به صورت مجرد شروع شده، سپس شاخص گشت، شخصی شد، از جنس و روح تو شد. یعنی زمانی که من میگویم عشق، زمانی که میگویم محبت و دوست داشتن، خدیجه پیرایه پیراینده با پوست و گوشت و استخوان و فکر و حرکاتش در سال ۱۹۴۰ «ارنکوی استانبول» میبینم. برای فضولی عشق عینی و شخصی از لیلا شروع و به عشق مجرد رسید... در دنیا عمومأ عشقی نیست، همانطوری که عمومأ انسان نیست. بیش از حد به فلسفه گریز زدم. اما عشق تو بخشی از فلسفه من است همسر عزیزم.» ۱۹۴۰/۱۱/۲۹ میلادی 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۱ «...همسر عزیزم، اولأ تاریخ را مانند رمان بخوان، فقط هنگام خواندن به خصوص تاریخ انقلابها، حرکتهای مردمی و پیشرفتهای صنعتی و سطوری که به نظرت جالب میرسد زیرشان را خط بکش. بعد وقتی که کتاب تمام شد آن قسمتهایی را که خط کشیدهای یک بار دیگر بخوان.» ۱/۱/۱۹۴۲ میلادی 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۱ همسر عزیزم «خوب گوش کن، خیلی مهم است: «امین یالمان» صاحب روزنامه «وطن» امروز یکی از نویسندههایش را نزد من فرستاد با چنین پیشنهادی: بخش «حماسی» کتاب «مناظر انسانی سرزمین من» را قصد دارد منتشر کند. این را با عنوان «قسمتهایی از کتاب مناظر انسانی سرزمین من، ناظم حکمت» و البته با امضای خودم میخواهد منتشر کند و از آنکارا اجازه نشر گرفته و یا خواهد گرفت. در حقیقت مجزا کردن «حماسه» از مناظر، و خارج از حال و هوای کتاب، هم از نظر محتوا و هم از نظر تکنیک خیلی چیزها را از آن میکاهد. حتی اگر بعدها بتوان آن را همراه با مناظر به چاپ رساند باز هم لازم است که روی این مسأله فکر شود. لیکن به خصوص در این اواخر با جلو انداختن شخص من و متهم کردن مارکسیستها به بیوطنی، شاید پاسخ خوبی در برابر گستاخی آنها باشد و این جریان را بخواباند.» ۲۳/۱/۱۹۴۲ میلادی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده