رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

می خواهم نباشم

کاش سرم را بردارم و برای یک هفته در گنجه ای بگذارم

و قفل کنم!

در تاریکی یک گنجه خالی.

و روی شانه هایم،

در جای خالی سرم

چناری بکارم.

و برای یک هفته،

در سایه اش آرام بگیرم!

 

ترجمه رضا سید حسینی

  • Like 10
  • پاسخ 52
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

اين ديار كه سر ِ ماديانى را ماند

به تك در رسيده ز اقصاى آسيا

تا در مديترانه غوطه خورد...

از ما است اين ديار.

مُچ، غرقه‏ى خون

دندان‏ها فشرده به هم

برهنه پاى،

اين سرزمين كه فرشى ابريشمين را ماند

اين دوزخ

اين بهشت

از آن ما است.

فروبسته ماناد هر در كه از آن ِ ديگران است

جاودانه فروبسته ماناد!

آدمى از برده‏ى آدمى بودن دست بداراد! -

اين است صلاى ما.

زيستن به سان درختى، تنها و آزاد،

برادرانه زيستن به سان درختان ِ يكى جنگل -

اين است روياى ما

 

ترجمه احمد شاملو

  • Like 5
ارسال شده در

زند‏گى شوخى نيست

جدّى بگيرش

كارى كه فى‏المثل يكى سنجاب مى‏كند

بى‏اين كه از بيرون و آن سو تَرَك انتظارى داشته باشد.

تو را جز زيستن كارى نخواهد بود.

زند‏گى شوخى نيست

جدّى بگيرش

اما بدان اندازه جدّى كه

تكيه كرده به ديوار فى‏المثل، دست بسته

يا با جامه‏ى سفيد و عينكى بزرگ در آزمايشگاهى

بميرى تا ديگر آدميان بزيند،

آدميانى كه حتا چهره‏شان را نديده‏اى؛

و بميرى در آن حال كه مى‏دانى

هيچ چيز زيباتر، هيچ چيز واقعى‏تر از زند‏گى نيست.

جدّيش مى‏گيرى

اما بدان اندازه جدّى

كه به هفتاد ساله‏گى فى‏المثل، زيتونْ‏بُنى چند نشا كنى

نه بدين نيّت كه براى فرزندانت بماند

بل بدان جهت كه در عين وحشت از مردن به مرگ باور ندارى

بل بدان جهت كه در ترازو كفه‏ى زند‏گى سنگين‏تر است.

ترجمه احمد شاملو

  • Like 5
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

ممكن است امشب بميرد

با سوخته‏گى سينه‏ى كُتش از آتش گلوله‏يى.

هم امشب

به سوى مرگ رفت

با گام‏هاى خويش.

پرسيد: - سيگار دارى؟

گفتم: - بله.

- كبريت؟

گفتم: - نه

شايد گلوله

روشنش كند.

سيگار را گرفت و

گذشت...

شايد الآن دراز به دراز افتاده باشد

سيگارى نيفروخته بر لب و

زخمى بر سينه...

رفت.

نشانه‏ى تكثير

و تمام.

ترجمه احمد شاملو

  • Like 6
  • 5 ماه بعد...
ارسال شده در

اندیشیدن به تو زیباست و

امید بخش

چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا

زمانی که زیباترین ترانه ها را می خواند.

اما امید برایم بس نیست.

دیگر نمیخواهم گوش دهم

میخوهم خود نغمه سر دهم....

  • Like 5
ارسال شده در

زیباترین دریا را

هنوز نپیموده اند

زیباترین کودک

هنوز بزرگ نشده

زیباترین روزهایمان

هنوز ندیده ایم

و زیباترین واژه ها را

هنوز برایت نگفته ام...

  • Like 3
  • 3 هفته بعد...
ارسال شده در

درها را می گشاییم

درها را می بندیم

از میان درها می گذریم

و به انتهای سغر می رسیم

نه شهری نه بندری.

قطار از ریل خارج می شود

کشتی به گل می شیند

هواپیما سقوط میکند

و نقشه به روی یخ رسم میشود.

با این همه،

اگر میتوانستم

یکبار دیگر این سفر را اغاز کنم

میکردم

1958

  • Like 3
  • 4 ماه بعد...
ارسال شده در

شعر زير را «پابلو نرودا»، پس از مرگ «ناظم حکمت» در اندوه از دست دادن او سرودهاست:

 

 

 

چرا مُردي ناظم!

 

اينک بيسرودههاي تو چه کنيم؟

 

کجا جويم چشمهاي را که در آن

 

لبخندي باشد؟

 

که به گاه ديدارمان، در چهرهي تو بود

 

نگاهي همچون نگاه تو،

 

آميزهاي از آب و آتش

 

مالامال از ملال و شادي و رنج

 

 

 

***

 

اينک دستهگلي از گلهاي داوودي شيلي

 

نثار تو باد!

 

بيتو در جهان چه تنهايم

 

از دوستيات که برايم نان بود،

 

و نيز فرو نشانندهي عطشان ما،

 

و به خونم توان ميداد،

 

بينصيب ماندم.

 

  • Like 3
ارسال شده در

روشنايي پيش ميآيد

 

و مرا دربرميگيرد

 

دنيا زيباست

 

و دستانم از اشتياق سرشار

 

نگاه از درختان برنميگيرم

 

که سبزند و بار آرزو دارند

 

راه آفتاب از لابهلاي ديوارها ميگذرد

 

 

 

***

 

پشت پنجرهي درمانگاه نشسته ام

 

بوي دارو رخت بربسته

 

مبخکهاي جايي شکفته اند

 

ميدانم

 

اسارت مسئله اي نيست

 

ببين!

 

مسئله اينست که تسليم نشوي

 

 

ناظم حکمت _ 1948

 

درمانگاه زندان

  • Like 3
  • 7 ماه بعد...
ارسال شده در

ترجمه : یاشار یاغیش

 

مرد گفت: دوستت دارم

سخت، دیوانه وار

انگار كه قلبم را شبیه شیشه ای

در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم

مرد گفت: دوستت دارم

به عمق، به گسترای كیلومترها دوستت دارم

صد در صد

هزار و پانصد در صد

صد در بی نهایت، در بی كران در صد

زن گفت: با ترس و اشتیاقی كه داشتم

خم شدم

لب بر لبت نهادم و دل بر دلت

و سرم را بر سرت تكیه دادم

و حال آنچه كه می گویم

تو چون نجوایی در تاریكی مرا آموختی

وخوب می دانم

كه خاك چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش

آخرین و زیبا ترین كودكش را شیر خواهد داد

اما گزیری نیست

گیسوانم پیچیده بر انگشتان كسی است كه

روی بر مرگ نهاده

و این سر را رهایی ممكن نیست

تو

رفتنی هستی

حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری

تو

رفتنی هستی

حال اگر چه مرا رها سازی

زن سكوت كرد

در آغوش هم فرو رفتند

 

كتابی بر زمین افتاد

پنجره ای بسته شد

از هم جدا شدند

 

پ.ن:این دونستن بسیار سخته،اینکه رفتنی باشهsigh.gif

اما گزیری نیست

گیسوانم پیچیده بر انگشتان كسی است كه

روی بر مرگ نهاده

و این سر را رهایی ممكن نیست

تو

رفتنی هستی

حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری

  • Like 3
ارسال شده در

ترجمه : یاشار یاغیش

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

خواه در زندان به دیدارم بیایی ، خواه در مریض خانه

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو هماره در آفتابند

آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا

در صبحگاهان اواخر ماه می

 

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

بارها در برابرم گریستند

خالی شدند

چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه

اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

 

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشم های تو

و تا جایی که در می یابند،

دلبستگی انسانها را به دنیا ببینند

که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند.

 

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

بلوط زاران ( بورصه ) اند در پاییز

برگهای درختانند بعد از باران تابستان

و ( استانبول ) اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ

 

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

گل من ! روزی خواهد رسید

روزی خواهد رسید که

انسانهای برادر

با چشمهای تو همدیگر را خواهند نگریست

با چشمهای تو خواهند نگریست ...

 

پ.ن:چشم های تو،چشم های تو:ws37:

چشم های تو ، چشم های تو ، چشم های تو

بارها در برابرم گریستند

خالی شدند

چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه

اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

  • Like 3
  • 3 ماه بعد...
ارسال شده در

تو مستي من هستي ؛

نه بيدار مي شوم

نه مي توانم بيدار شوم

نه مي خواهم بيدار شوم

سرم سنگين؛

زانو هام خرد شده؛

سر و صورتم در گل؛

افتان و خيزان مي روم

سمت روشنايي ات

که خاموش و روشن مي شود

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 3
ارسال شده در

چشمانم را مي بندم

در تاريکي هستي

بر روي پشت خوابيده اي،در تاريکي

در تاريکي پيشاني ات

و دستانت

چون مثلثي طلايي ست

درون پلک هاي بسته ام هستي محبوبم!

در پلک هاي بسته ام

ترانه هايي هست

حالا در آنجا

همه چيز با تو آغاز مي شود

حالا در آنجا چيزي از تو نيست که

متعلّق به گذشته ام باشد

و چيزي نيست که مال تو نباشد

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 3
ارسال شده در

خيلي خسته ام

منتظرم نباش، ناخدا

سفرنامه ات را بسپار

کس ديگري بنويسد

بندري آبي،

پر از چنار و گنبد؛

تو نمي تواني مرا

به آن بندر برساني

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 3
  • 5 هفته بعد...
ارسال شده در

من و دوره گرد گذرمان

بغايت در آمريكا گمناميم.

با اين همه

از چين تا اسپانيا، از دماغه اميدنيك تا آلاسكا

در هر وجب از آب و خشكي، دوستاني دارم

و دشمناني.

چنان دوستاني كه يكبار نيز، هم را نديده ايم

ميتوانيم اما بميريم

از بهر ناني برابر، آزادي برابر،

رويايي برابر

و آنچنان دشمناني

تشنه بخون من،

و من به خونشان.

قدرتم از آن

كه نيستم تنها

در اين گسترده دنيا.

جهان و خلقش نمايانند در قلب من

آشكارند در علم من.

به آرامي و صراحت،

پيوسته ام

به پيكار عظيم.

  • Like 2
ارسال شده در

نگاهتان خطا ميرود،

درست ديدن هم هنر است،

درست انديشيدن هم هنر است.

دستان هنرآفرينتان گاه بلاي جانتان ميشود

خميري فراوان را ورز ميدهيد، لقمه اي از آن را خود نميچشيد،

براي ديگران بردگي ميکنيد و فکر ميکنيد آزاديد،

غني را غنيتر مي سازيد و اين را آزادي ميناميد!

  • Like 2
ارسال شده در

سخن این است

در استانه نور ایستاده ام

دستانم گرسنه،دنیا زیبا

چشمانم همه درختان را نمی بینند

درختان زیبا،درختان سبز

جاده ای از آفتاب از میان تمشکها میگذرد

من پشت پنجره ای در بیمارستان زندان

بوی دواها را نمیشنوم

آلاله ها در شکوفه

سخن این است:

بحث بر سر زندانی شدن نیست

سخن بر تسلیم نشدن است.

1948

  • Like 2
ارسال شده در

 

***نوبت

فرا ميرسدنوبتم

به يكباره به تهيگاهي پرت خواهم شد،

نه خبري ازگوشت پوسيده ي تنم خواهم داشت

ونه خبري ازحشراتي كه درحفره ي چشمم جولان ميدهند

بي آنكه برخيزم وبشنوم

مرگ راحس ميكنم

گويي نوبت من نزديك است...

 

1961

  • Like 2
  • 3 هفته بعد...
ارسال شده در

لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش

خود را زیبا کن

بر موهایت اطلسی بزن

آن را که در نامه فرستاده بودم

و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن

امروز ، نه ملال نه اندوه

امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد

چونان پرچم انقلاب

  • Like 1
ارسال شده در

بمیری تا دیگر آدمیان زندگی کنند

آدمیانی که حتی چهره شان را ندیده ای

و بمیری در آن حال که می دانی

هیچ چیز زیباتر ، هیچ چیز واقعی تر از زندگی نیست

:hanghead:

  • Like 1

×
×
  • اضافه کردن...