رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

[h=1]درد نیاز[/h]ای دختر فقیر سیه چرده ی ملیح!

نام تو- ای شکفته گل ِ‌کوچه گرد!- چیست؟

در گردن برهنه ی چون آبنوس تو

این مهره های آبی گلگون زرد چیست،

 

در دیده ی درشت تو- ای دلفریب شوخ!

پنهان، نشان گمشده ی رنج و درد چیست؟

تو کیستی؟ - برهنه ی با درد همسری.

نادیده شانه گیسوی زیبای خویش را

 

رندانه زیر پوشش گلگون نهفته ای

ای نوگل شکفته به مرداب زندگی!

با کس ز راز خود، ز چه حرفی نگفته ای؟

نشکفته غنچه ای که ز شاخت بریده اند،

 

اینک به خک راه غم و درد، خفته ای:

در بوستان عمر، تو آن شاخ بی بری!

دانی تو را که زاده؟ - نه! اما بدان که او

مانند تو، به خک تباهی نشسته بود.

 

او هم ز تازیانه ی بیداد، پیکرش

چون پیکر نحیف تو، رنجور و خسته بود.

او چون تو بود و، چون تو درین گیر و دار عمر

با سنگ یأس، جام امیدش شکسته بود:

 

بدبخت زاد، زاده ی بدبخت دیگری!

از صبح تا به شام به هر سوی می دود

از بهر نان دو چشم سیاه درشت تو...

بر کفش های کودک من بوسه می زنی

 

شاید که سکه یی بگذارم به مشت تو.

خم کرده ای ز بس بر هر رهنورد، پشت،

باز نیاز و عجز دو تا کرده پشت تو:

از بار خویش دیده ای ایا گران تری؟

 

زن ها به نفرت از تو نهان می کنند روی

کاینجا نمی کند اثری آه سرد تو،

در جان مردها هوس و شور می دمد

زیبایی ی ِ‌نهفته به زنگار ِ گَرد تو.

 

وان سکه یی که گاه به مشت تو می نهند

پاداش حسن توست، نه درمان درد تو.

اینش سزاست مرغک بی بال و بی پری!

دردا! درین خرابه ی دلگیر جانگداز

 

هرگز تو را به منزل مقصود راه نیست.

هرگز تو را به مدرسه یی یا به مکتبی

یا دامن محبت پکی، پناه نیست.

بیدادگر نشسته بسی در کمین تو

 

اما، هزار حیف! کسی دادخواه نیست-

نه راد مردی و نه کریم توانگری...

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 157
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]پیک بهار[/h]آه! ای پیک دل انگیز بهار

که صفا همره خود می آری-

با توأم! با تو که در دامن خود

سبزه و سنبل و سوسن داری،

 

دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت

می نشینی ّ و گلی می کاری...

آه! ای دخترک افسونکار

پای هرجای نهی، سبزه دمد،

 

دست هرجای زنی، گل روید-

در تنت پیچد امواج نسیم:

لطف و خوشبویی و مستی جوید.

با بناگوش تو، مهتاب بهار

 

قصه ی بوسه ی عاشق گوید.

آمدی باز و سپاس است مرا.-

دوش تا صبح در آن باغ بزرگ

همه دانند که مهمان بودی،

 

گاه، سرمست و صراحی در دست

پای کوبان و غزلخوان بودی،

گاه افتاده در آغوش نسیم

شرم نکرده وعریان بودی.

 

تا سحر هیچ نیارامیدی.-

خوب دیدم که در آن باغ بزرگ

همه شب ولوله بر پا کردی،

در چمن، زان همه بی آزرمی

 

چشم و گوش همه را وکردی!

غنچه ها وقت سحر بشکفتند:

باغ را خرم و زیبا کردی.

هر چه کردی همه زیبایی بود.-

 

لیک، از خانه ی همسایه چرا

گوشت آوای تمنا نشنید؟-

در پس دیده ی چندین کودک

دیده ات بارقه ی شوق ندید،

 

وین سرانگشت تو در باغچه شان

هیچ نقش گل و سوسن نکشید

از چه پای تو بدانجا نرسید؟

آه از آن کوزه که با شوق و امید

 

دستی اندود بر او تخم ِ‌گیاه؛

رفت و آورد سپس کهنه ی سرخ

تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!

کودکان در بر او حلقه زدند

 

خیره، بر کوزه فکندند نگاه!

-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟

از چه در خانه ی آنان اثری

ننهادی ز دل افروزی ی ِ‌خویش؟

 

از چه در باغچه شا ن ساز نکرد

بلبلی نغمه ی نوروزی ی ِ خویش؟

گرم کاویدن و پای افشانی ست

مکیانی ز پی روزی ی ِ خویش...

 

یکه تاز سر این سفره همه اوست.-

دانم ای پیک! در آن خانه ی تنگ

جز غم و رنج دلازار نبود،

این چنین خانه ی اندوه فزای

 

در خور آن گل بی خار نبود!

لیک با این همه، این دل شکنی

به خدا از تو سزاوار نبود،

کودکان دیده به راهت دارند...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]شب و نان[/h]مهر، بر سر چادر ماتم کشید:

آسمان شد ابری و غمگین و تار-

باز خشم آسمان کینه توز...

باز باران، باز هم تعطیل کار...

 

قطره های اول باران یأس

روی رخسار پر از گردی چکید.

دیده یی بر آسمان، اندوه ریخت،

سینه یی آه پر از دردی کشید.

 

خسته و اندوهگین و ناامید

بر زمین بنهاد دست افزار خویش،

در پناه نیمه دیواری خزید،

شسته دست از کار محنت بار خویش.

 

باز، انگشتان خشکی، شامگاه

شرمگین، آهسته می کوبد به در:

باز، چشم پر امید کودکان

باز، دست خالی از نان پدر...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]هَوو[/h]شب نخفت و تا سحر بیدار ماند،

نفرتی ذرّات جانش را جوید.

کینه یی، چون سیلی از سُرب مذاب،

در عروق دردمند او دوید:

 

همچو ماری، چابک و پیچان و نرم

نیمه شب بیرون خزید از بسترش،

سوی بالین زنی آمد که بود

خفته در آغوش گرم همسرش.

 

زیر لب با خویش گفت: "آن روزها

همسر من همدم این زن نبود -

این سلیمانی نگین تابنک

این چنین در دست اهریمن نبود!"

 

"آه! این مردی که این سان خفته گرم

در کنار این زن آشوبگر،

جای می داد اندر آغوشش مرا

روزگاری گرم تر، پرشورتر.."

 

"زیر سقف کلبه یی تاریک و تنگ

زیستن نزدیک دشمن، مشکل است.

من سیه بخت و غمین و تنگدل

او دلش از عشق روشن، مشکل است..."

 

"آن چه کردم از دعا و از طلسم،

رو سیاهی بهر او حاصل نشد!

آن چه جادو کرد او از بهر من،

با دعای هیچ کس باطل نشد!"

 

"طفل من بیمار بود، اما پدر

نقل و شیرینی پی این زن خرید!

من به سختی ساختم تا بهر او

دستبند و جامه و دامن خرید!"

 

"وه، چه شب ها این دو تن سر مست و شاد

بر سرشک حسرتم خندیده اند!

پیش چشمم همچو پیچک های باغ

نرم در آغوش هم پیچیده اند!"

 

لحظه یی در چهر آن زن خیره ماند...

دیده اش از کینه آتشبار بود،

در سیاهی، چهر خشم آلوده اش

چون مس ِ پوشیده از زنگار بود!

 

دست لرزانش به سوی آب رفت؛

گَرد ِ بی رنگی میان جام ریخت.

قطعه های گرم و شفاف عرق

از رخ آن دیو خون آشام ریخت؛

 

"باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ

کار یک تن زین دو تن یکسر شود

یا مرا همسر بماند بی رقیب

یا رقیب سفله بی همسر شود."

 

پس به آرامی به بستر بازگشت

سر نهان در زیر بالاپوش کرد:

دیده را بر هم فشرد اما به جان

هر صدایی را که آمد، گوش کرد...

 

ساعتی بگذشت و کس پنداشتی

جام را بگرفت و بر لب ها نهاد...

جان میان بستر از جسمش گریخت

لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد.

 

دیده را بگشود تا بیند کدام

جامه ی مرگ و فنا پوشیده بود:

همسرش را با رقیبش خفته دید!

لیک طفلش... جام را نوشیده بود!...

 

چون سپند از جای و جست و، بی درنگ

مانده های جام را، خود سرکشید،

طفل را بر دوش افکند و دوید،

نعره ها از پرده ی دل بر کشید:

 

"وای!... مَردم! مادری فرزند کشت!

رحم بر چشمان گریانش کنید!

طفل من نوشیده زهری هولنک -

همتی! شاید که درمانش کنید..."

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از این پست به بعد برگزیده اشعار سیمین بهبهانی - مرمر قسمت اول را مرور می کنیم:icon_gol:

 

[h=1]معبد متروک[/h] در ما نمانده زانهمه شادی نشانه یی

ماییم و دلشکستگی ی ِ جاودانه یی

خاموش مانده معبد متروک سینه ام

دراو نه آتشی، نه ز گرمی نشانه یی

 

دامان دوستی ز چه برچیده ای زما؟

دانی که نیست آتش ما را زبانه یی

خندد بهار خاطر من، زانکه در دلم

هر لحظه می زند غمی ز نو جوانه یی

 

شد سینه، خانه ی پریان خیال تو

رقصد پری چو کس ننشیند به خانه یی

خفته است در تنم همه رگ های آرزو

ای پاسدار عشق؟ بزن تازیانه یی

 

چون بوی عود، از پی خودسوزی ی ِ شبم

مانَد سحر به دفتر سیمین ترانه یی.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]بی خبری[/h] بگذشت مرا، ای دل! با بی خبری عمری

با بی خبری از خود، کردم سپری عمری

چون شعله سرانجامم، خاموشی و سردی شد

هر چند ز من سر زد، دیوانه گری عمری

 

نرگس نشدم، دردا! تا تاج زرم باشد

چون لاله نصیبم شد، خونین جگری عمری

دل همچو پرستویی، هردم به دیاری شد

آخر چه شدش حاصل، زین دربدری عمری؟

 

دلدار چه کس بودم، یا دل به چه کس دادم

از شور چه کس کردم، شوریده سری عمری؟

تا روی نکو دیدم، آرام ز کف دادم

سرمایه ی رنجم شد، صاحب نظری عمری

 

پیوند تن و دل را، پیوسته جدا دیدم

دل با دگران هر دم، تن با دگری عمری

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]یاد[/h] شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود

میل تو گرم، در دل بی تاب می دود

در پرده ی نهان ِ دلم جای می کنی

گویی به چشم خسته تنی خواب می دود

 

می بوسمت به شوق و برون می شوم ز خویش

چون شبنمی که بر گل شاداب می دود

می لغزد آن نگاه شتابان به چهره ام

چون بوسه ی نسیم که بر آب می دود

 

وز آن نگاه، مستی عشق تو در تنم

آن گونه می دود که می ناب می دود

بر دامنم ز مهر بنهْ سر، که عیب نیست

خورشید هم به دامن مرداب می دود

 

وزگفتگوی خلق مخور غم، که گاهگاه

ابر سیه به چهره ی مهتاب می دود.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]پولاد آبدیده[/h] جفای خلق و غم روزگار دیده منم

وزین دو، رشته ی پیوند خود بریده منم

شبم که سینه ی من پرده دار اسرار است

به انتظار تو، این خنجر سپیده! منم

 

ز تیغ طعنه ی دشمن دلم چو گل شد چک

کنون چو غنچه زبان در دهان کشیده منم

ز اوج چرخ ِ تمنّا چو برف با دل سرد

فرونشسته و بر خک آرمیده منم

 

ز من گسسته ای و همچو گِرد باد به دشت

ز تاب هجر تو پیچیده و دویده منم

ز غم گداختم و اشک گرم سردم کرد

زمن بترس که پولاد آبدیده منم

 

بسان سایه ز آزار مردمان، سیمین!

غمین به گوشه ی دیوارها خزیده منم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]وفادار[/h] بگذار که در حسرت دیدار بمیرم

در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن

بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

 

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ

در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب

در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

 

می میرم از این درد که جان دگرم نیست

تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم

بگذار بدانگونه وفاداربمیرم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]افسون شیطان[/h] چرا کمتر از آن اشکی که از مژگانم آویزد

دَوَد بر گونه ام آرام و در دامانم آویزد؟

چرا کمتر از آن آهی که از شوق لبت هر دم

درون سینه در موج غم پنهانم آویزد؟

 

چرا کمتر ز شیطانی، که با افسون نو هر شب

به پرهیزم زند لبخند و در ایمانم آویزد؟

ترا چون چشمه می خواهم که چون گیرد در آغوشم

هزار الماس زیبا بر تن عریانم آویزد

 

به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خد ا هردم

که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد

منم آن گلبن ِ آزرده از آسیب پاییزی

که توفان ِ جدایی در تن لرزانم آویزد

 

چو نیلوفر که آویزد به سروی در چمن، سیمین!

کند گل نغمه های شعر و در دیوانم آویزد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]ننگ آشنا[/h] خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد

تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد

خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی

وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد

 

گوری بده، خدایا! زندان پیکر من

تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد

پایم چو پایه ی رز، یارب شکسته بهتر

تا از حریم خویشم، بیرون گذر نباشد

 

پیمانه ی تنم را، بشکن که بر لب من

لب های باده نوشان، شب تا سحر نباشد

چون موج از آن سزایم این سرشکستگی شد

کز صخره های تهمت، دل را حذر نباشد

 

در شام ِ غم که گردد، همراز و همدم من؟

اشکم اگر نریزد، آهم اگر نباشد

سیمین! منال کاینجا، چون شاخ گل نروید

چون دانه هر که چندی خکش به سر نباشد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]ساقه ی دمیده[/h] چون نغمه در سراچه ی گوشت نشسته ام

چون گوش، پرده دار خروشت نشسته ام

چون ساقه ی دمیده به دشت ایستاده ای

چون لاله ی شکفته به دوشت نشسته ام

 

گرم و شکیب سوزم و شیرین و دلنواز

آن بوسه ام که بر لب نوشَتْ نشسته ام

میناست پیکر من و خونم شراب عشق

دزدانه در کمینگه هوشت نشسته ام

 

افسانه ی نگفته ی میلی نهفته ام

در دیدگان زهد فروشت نشسته ام

فریاد بی قراریم و بندی ی ِ سکوت

در ژرفی ی ِ نگاه خموشت نشسته ام

 

تا زخمه زد به تار دلم دست عشق دوست

چون نغمه در سراچه ی گوشت نشسته ام

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]پونه ی وحشی[/h] ستاره بی تو به چشمم شرار می پاشد

فروغ ماه به رویم غبار می پاشد

خدای را! چه نسیم است این که بر تن من

نوازش نفسش انتظار می پاشد؟

 

خروش رود ِ دمان، شور عشق می ریزد

سکوت کوه گران، شوق یار می پاشد

بیا که پونه ی وحشی ز عطر مستی بخش

بُخور ِ می به لب جویبار می پاشد

 

ستاره می دمد از چلچراغ سرخ تمشک

که گَردِ نقره بر او آبشار می پاشد

خیال گرمی ی ِ عشقت به ذره های تنم

نشاط و مستی ی ِ بی اختیار می پاشد

 

چه سود از این همه خوبی؟ که بی تو خاطر من

غبار غم به سر روزگار می پاشد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]صد چمن لاله[/h] روزی اید که دلم هیچ تمنا نکند

دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند

وین سبک جوش گران مایه - که خون نام وی است-

ره به آوند تهی مانده ی رگ ها نکند

 

یاد آغوش کسی سینه ی آرام مرا

موج خیز هوس این دل شیدا نکند

دیده آن گونه فروبسته بماند که اگر

صد چمن لاله دمد، نیم تماشا نکند

 

لیک امروز که سرمست می ِ زندگیم

دلم از عشق نیاساید و پروا نکند

از لگد کوب ِ‌هوس، پیکر تقوا نرهد

تا مرا این دل سودازده رسوا نکند

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]باغ مهتاب[/h] دیشب، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی

شاخ نیلوفر شدی در چشم پر آبم شکفتی

ای گل وصل از تو عطرآگین نشد آغوش گرمم

گر چه بشکفتی ولی در عالم خوابم شکفتی

 

بر لبش، ای بوسه ی شیرین تر از جان! غنچه کردی

گل شدی، بر سینه ی هم رنگ سیمابم شکفتی

شام ابرآلود طبعم را دمی چون روز کردی

آذرخشی بودی و در جان بی تابم شکفتی

 

یک رگم خالی نماند از گردش تند گلابت

ای گل مستی که در جام می نابم شکفتی

بستر خویش از حریری نرم چون مهتاب کردم

تا تو چون گل های شب در باغ مهتابم شکفتی

 

خوابگاهم شد بهشتی، بسترم شد نوبهاری

تا تو، ای بهتر ز گل! در عالم خوابم شکفتی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]گل قاصد[/h] نپسندم این که روی ز مَنَت خبر نباشد

گل قاصدی فرستم به تو، نامه گر نباشد

گل قاصدی فرستم که پیام من بگوید

که به جز وِیم کسی محرم نامه بر نباشد

 

چو پیام من شنیدی پرِ او بگیر و بشکن

که به جز تو سوی یار دگرش گذر نباشد

نه، که خود شکسته بال است، و گرنه کس پیامی

ز شکسته دل نیارد که شکسته پر نباشد

 

تویی آن گهر که کس قدر ترا نمی شناسد

ز چه بازوان من حلقه ی این گُهر نباشد

غم دوریت نهالی است به باغ شب شکفته

که نسیم شاخسارش نفس سحر نباشد

 

به رخم نمی کند آتش بوسه ی لبت گل

چه ثمر ز عودسوزی که در او شرر نباشد؟

چو عروسکم ز سردی، که دو دیده بلورم

همه عمر در نگاه است و در او اثر نباشد

 

بت معبد خیالم، به پرستشم گروهی

به نیاز در نمازند و مرا خبر نباشد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]این که با خود می کشم[/h] این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است

گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!

آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی

چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است

 

من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست

پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است

این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم

پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است

 

آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش

در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است

این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ

دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!

 

سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار

خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است

آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم

من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]آتش دور[/h] ای که چون صدف ما را، در کنار پروردی

با گهر فروشانم، از چه آشنا کردی؟

گرم شد ز سوز من، محفل طرب جویان

هیزم زمستان شد، گُلبنی که پروردی

 

بر سرِ تو می بینم، پای هرزه پویان را

چون چمن به هر صحرا دامن از چه گستردی؟

نوبهار می آرد، گل به هدیه بستان را

ای تو نوبهار من! بهر من چه آوری؟

 

جان بی نصیبم را بهره یی نمی بخشی

آتشی ولی دوری، بوسه یی ولی سردی

در نگاه خاموشش راز عاشقی گم شد

ای نگاه مشتاقم! از پی ِ چه می گردی؟

 

شکوه کم کن ای سیمین زانکه همچو اشک من

آفریده ی رنجی، پروریده ی دردی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]گل کوه[/h] گرچه چون کوه به دامان افق بستر ماست

منّت پای بسی راهگذر بر سرماست

دوری ی ِ راه به نزدیکی ی ِ دل چاره شود

کـَرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست

 

آسمان سر زده از چشم کبود تو ولیک

آنچه در او نکند جلوه گری، اختر ماست

گر چه شد چشمه صفت خانه ی ما سینه ی کوه

باز منظور بسی اهل نظر، منظر ماست

 

همچو زنبق نشکفتیم در آغوش چمن

گل کوهیم که از سنگ سیه بستر ماست

گلشن خاطر ما را چمن آرایی نیست

سادگی زینت ما، پکدلی زیور ماست

 

گر سرانگشت تو ما را ننوازد گله نیست

گل خاریم و زیانْ سود نوازشگر ماست

زان همه زخمه که بر تار دل ما زده دوست

حاصل این نغمه ی عشق ست که در دفتر ماست

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]یادگار[/h] اگر چه باز نبینم به خود کنارِ ترا

عزیز می شمرم عشق یادگار ترا

در این خزان جدایی به بوی خاطره ها

شکفته می کنم از نو به دل بهار ترا

 

زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت

حدیثِ سستی ِ قول تو و قرار ترا

ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل؛

منی که داده ام از دست، اختیار ترا

 

شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی

کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟

به سینه چون گل ِ عشقت نمی توانم زد

به دیده می شکنم خارِ انتظار ترا

 

چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم

سبک برایم و گیرم ره دیار ترا

همان فریفته سیمین با وفای توأم

اگر چه باز نبینم به خود کنار ترا

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...