رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

[h=1]عروسک مومی[/h] بودی آن نازنین عروسک عشق

که تو را ساختم ز موم ِ خیال

بر تنت ریخت دست پندارم؛

صافی و لطف ِ چشمه های زلال

تن ِ نرم ترا نهان کردم

در پرند ِ سپید جامه ی شعر

بر رخ پک تر ز مرمر تو

خط و خالی زدم به خامه ی شعر

وه! چه شب ها که با نوک مژگان

ز آسمان ها ستاره دزدیدم

تا که آویز گردنت سازم

یک به یک را کنار هم چیدم

تا بشویم تن سپید ترا

شبنم از لاله زار آوردم

تا دهم بوی خوش به سینه ی تو

عطر صبح بهار آوردم

صبح چون خنده زد، ز خنده ی او

از برای تو وام بگرفتم

شب درآمد، برایت از مویش

طره یی مشکفام بگرفتم

خوب آن سان شدی که چون رخ تو

هیچ گل دلفریب و نرم شد

لیک افسوس هر چه کوشیدم

پیکر مومی ی ِ‌تو گرم نشد

روزی از روزهای گرم خزان

بِنِشاندم در آفتاب، تو را

رفتم و آمدم چه دیدم... آه

کرده بود آفتاب، آب، تو را

تو شدی آب و جامه ی شعرم،

غرق در پیکر زلال تو ماند

بر پرند ِ سپید او جاوید

لکه ی مومی ی ِ خیال تو ماند

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 157
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]اندوه[/h] شبی از در آمد دختر من

لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود

که در مهمانی ی ِ یارانم امروز

سر شرمنده ام بر سینه خم بود

چو دانستی که مهمانم به بزمی

مرا چون گل چرا زیبا نکردی

چرا با جامه یی رنگین و پرچین

مرا با دیگران همتا نکردی

"مهین" خندید و در گوش "پریچهر"

نهان از من به صد افسون سخن گفت

نمی دانم چه گفت، اما شنیدم

که در نجوا سخن از پیرهن گفت

چرا اندیشه از حالم نکردی

مگر در دیده شرمم را ندیدی

چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن

مگر این این اشک گرمم را ندیدی

به او گفتم که ای فرزند من کاش؛

ترا دیوانه یی مادر نمی شد

نمی بودی اگر دردانه ی من

ز اشک شرم، چشمت تر نمی شد

من آن آشفته در بند خویشم

که جز با خود سر و کاری ندارم

به جز اندیشه ی بی حاصل خویش

خبر از حال دیاری ندارم

من آن روح گریزان غمینمم

که پیوند از همه عالم گسستم

چو شعر آمد به خلوتگاه رازم

گسستم از همه، با او نشستم

تو می گویی سخن از بزم رنگین

مرا اندیشه ی رنگین تری هست

برو، تنها مرا با خود رها کن

مگو دیگر که اینجا مادری هست

لینک به دیدگاه

[h=1]برای چشم هایت[/h] گفتی که:"کاش چون تو مرا، ای دوست!

گویا، زبان شعرو سخن می بود

تا قصه ساز آتش پنهانم

شعر شکفته بر لب من می بود"

گویم به پاسخ تو که:" ایا هست

"شعری ز چشم های تو زیبا تر؟

"یا من شنیده ام ز کسی هرگز

"حرفی از آن نگاه، فریباتر؟

"دریای سرکشی ز غزل خفته است

در آن نگاه خامش دریا رنگ

یک گوشه از دو چشم کبود تست

ای آسمان روشن مینا رنگ"

"ای کاش بود پیکر من شعری

تا قصه ساز بزم شبت می شد

می خواندی و چو بر دو لبت می رفت

سرمست بوسه های لبت می شد"

"می مرد کاش بر لب من آن شعر

کاو شرح بیقراری ی ِ من می گفت

اما چو دیدگان تو چشمانم

در یک نگه هزار سخن می گفت"

لینک به دیدگاه

[h=1]چوب دار[/h] خدایا چوبه ی دار است جسمم

چه پیکر ها به بالایم درآویخت

چه آتش ها به خاموشی گرایید

چه گرمی ها که با سردی در آمیخت

چه دل ها کز هوس می سوخت پنهان

چو با من آشنا شد سرد شد، مُرد

بَرَم هر نغمه ی شیرین که خواندند

به گوشم ناله یی از درد شد، مُرد

دو چشمم مستی ی ِ مینای می داشت

چه سود آخر به کس جامی نبخشید

لبم آشفتگان دربدر را

ندانم از چه فرجامی نبخشید؟

چه شب ها مرغکان در نور مهتاب

نوای شادی از دل برکشیدند

سحر سرمست غوغای شب دوش

به سوی دشت و صحرا پر کشیدند

من آزرده تنها خفته بودم

به چشمم اشک و بر لب هام آهی

کنارم دفتری همچون دلم ریش

به تشویش شب دوشم گواهی

تن من چوب دار عشق ها بود

هوس ها را به پای مرگ بردم

اگر کس بوسه از لب های من خواست

گلویش را به بند غم فشردم

خدایا در سکوت صبحدم باز

به بندم بینوایی اوفتاده

ز ما بر سنگفرش جاده ها باز

به نرمی سایه هایی اوفتاده

خدایا چوب دارم، کاش ناگاه

به طوفان بلایی می شکستم

مرا ای دوستان یک شب بسوزید

که من از خویشتن در بیم هستم

لینک به دیدگاه

[h=1]رقص شیطان[/h] آمدی و آمدی و آمدی

نرم گشودی در کاشانه را

خنده به لب؟ بوسه طلب شوخ چشم

شیفته کردی دل دیوانه را

سایه صفت آمدی و بیقرار

خفت سراپای تو در بسترم

نرگس من بودی و جای تو شد

جام بلورین دو چشم ترم

یک شرر از مجمر لب های تو

جست و سراپای مرا سوخت... سوخت

بوسه ی دیگر ز لبت غنچه کرد

غنچه ی لب های مرا دوخت... دوخت

گرمی ی ِ آغوش ترا می چشید

اطلس سیمابی ی ِ اندام من

عطر نفس های ترا می مکید

مخمل گیسوی سیه فام من

مست ز خود رفتم و باز آمدم

دیده ی من دید که تر دامنم

عشق تو را یافت که چون خون شرم

از همه سو ریخته بر دامنم

رعد خروشید و زمین ها گداخت

کلبه ی تاریک، دهان باز کرد

سینه ی من ساز نواساز شد

نغمه ی نشنیده یی آغاز کرد

رقص کنان پیکر اهریمنی

جست و برافشاند سر و پای و دست

خنده ی او تندر توفنده شد

در دل خاموشی و ظلمت شکست

نعره برآورد که دیدی چه خوب

خرمن پرهیز ترا سوختم؟

شعله ی شهوت شدم و بی دریغ

عشق دل انگیز ترا سوختم؟

دیده ی من باز شد و بازتر

دیدمت آنگاه که شیطان تویی!

در پس آن چهره ی اهریمنی

با رخ افروخته پنهان تویی!

ناله برآمد ز دلم کای دریغ

از تو چنین تر شده دامان من؟

وای خدایا ز پی سرزنش

رقص کنان آمده شیطان من...

لینک به دیدگاه

[h=1]نیمه شب[/h] از میان خبرها

آبشار بلند، چون مسوک

تن به دندان صخره ها می زد

رشته های سپید سیمینش

بر تن صخره ها جلا می زد

سنگ ها چون شکسته دندان ها:

نامرتب، سیاه، افتاده

بستر آبشار، چون دهنی

از غریبی به زجر جان داده

ماه چون شمع بی فروغ عزا

دشت چون مرده خفته در نورش

مرده شو بود و دمبدم می ریخت

بر تن دشت، گـَرد کافورش

رود مجروح وار، در بستر

گریه می کرد و ناله سر می داد

محتضروار، پیچ و تاب تنش

گویی از مردنش خبر می داد

در دل سخت کوه، مردی چند

در پی صخره یی گران کندن

سنگشان سخت و کارشان سنگین

کوه کندن نه... بلکه جان کندن

نه همه روز بلکه شب ها نیز

کوه کاویده سنگ ساییده

هر کجا بازمانده بیل و کلنگ

ناخن و مشت و چنگ ساییده

کارْ بسیار و مزدْ بی مقدار

نه فراخورد کارشان پاداش

به تمنّای نان بی خورشی

روز در التهاب و شب به تلاش

در دل کوه، کنده دالانی

سخت بی انتها و سخت دراز

تا از آن ره، گروه رهگذارن

سوی دریا برند راه به ناز

لیک ایام، سفله کیشی کرد

کوه لرزید و صخره ها افتاد

چند فریاد و بعد... خاموشی

زندگی مُرد و از صدا افتاد

چند پیکر، شکسته سینه و سر

خکشان تخت و سنگ بالین بود

مرده ریگی که ماند از آنان

کاسه و کوزه ی سفالین بود

لینک به دیدگاه

[h=1]ای مرد[/h] ای مرد! یار بوده ام و یاورت شدم

شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم

بی من نبود اوج فلک سینه سای تو

پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم

یک عمر همسر تو شدم، لیک در مجاز؛

اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم

هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق

تنها گمان مدار که هم بسترت شدم

بی من ترا، قسم به خدا، زندگی نبود

جان عزیز بودم و در پیکرت شدم

یک دست بوده ای تو و یک دست بی صداست

دست دگر به پیکر نام آوردت شدم

بیرون ز خانه، همره و همگام استوار

در خانه، غمگسار و نوازشگرت شدم

دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی

یار ظریف و یاور سیمین برت شدم

لینک به دیدگاه

[h=1]دیشب[/h] عشقش ز جان تیره ی من سر کشیده بود

در سنگلاخ خاطر من گل دمیده بود

چون سبز جامه، غنچه صفت، پیکر مرا

از چشم ها نهفته و در بر کشیده بود

ای باغبان عشق! تو تا با خبر شدی

لبهاش از لبم گل صد بوسه چیده بود

عشقم هزار پرده ی پرهیزْ سوخته

شوقم هزار جامه ی تقوا دریده بود

بر لوح ساده ی دل دیرآشنای من

رنگ هزار باغ و بهار آ‏رمیده بود

جانم همه شرار و به پیکر نشسته گرم

خونم همه شراب و به رگ ها دویده بود

می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من

وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود

از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد

جان را که دور از او به لبانم رسیده بود

لینک به دیدگاه

[h=1]صدف[/h] ننوازی به سرانگشت مرا، ساز خموشم

زخمه بر تار دلم زن که درآری به خروشم

چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی

ساز کن ساز غم امشب که سراپا همه گوشم

کم ز مینا نیم، ای دوست! که گَردش بزدایی

دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم

من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی

که به زنجیر وفایت نکشم هر چه بکوشم

تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی

دیده صد چشمه فروریخت به دامن شب دوشم

بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت

تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم

چو خُم باده، در این شوق که گرمت کنم امشب،

همه شادی، همه شورم، همه مستی، همه جوشم

تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه ی شیرین

به خدا باده پرستی به خدا باده فروشم

لینک به دیدگاه

[h=1]آشفتگی[/h] شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز

اما به در خانه ی عشق تو گدا من

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو

یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!

آهوی گرفتار به زندان شما من

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد

همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد

برداشته شب تا به سحر دست دعا من

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:

ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

لینک به دیدگاه

[h=1]ساق فریبْ زن[/h] خرمن زلف من کجا؟ شاخه ی سیمین کجا؟

قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟

صحبت باغ را مکن، پیش بهشت روی من

سبزه ی عارضم کجا، خرّمی ِ چمن کجا؟

لاله و من؟ چه نسبتی! ساغر او ز می تهی:

ساق فریبزن کجا؟ ساقی ی ِ سیمتن کجا؟

غنچه دهان بسته یی، پیش لب شکفته ام

گرمی ی ِ‌ بوسه ام کجا،؟ سردی ِ آن دهن کجا؟

نرگس و دیدگان من؟ وای از این ستمگری!

در نگهم ترانه ها، در نگهش سخن کجا؟

بر سر و سینه ام مکش، دست که خسته می شود!

نرمی ی ِ پیکرم کجا؟ خرمن نسترن کجا؟

این همه هیچ، بهر تو، یار ز خود گذشته یی؟

دوستی ی ِ‌تو خواسته، دشمن خویشتن کجا؟

می روی و خطاست این، شیوه ی نابجاست این

قهر ز من چه می کنی، بهر تو همچو من کجا؟

لینک به دیدگاه

[h=1]دورنگی[/h] همچو نور، از چشمم، رفتی و نمی ایی

بی تو دیده ی جان را، بسته ام ز بینایی

تا زمن شدی غافل، سرزدم به هر محفل

بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی

از دورنگی ی ِ یاران، وزفریب عیاران

دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی

آ‏فتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم

اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی

حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی

زان که جان او سوزد، همچو من ز تنهایی

گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید

درتو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی

دانم اینکه از دوری، خسته ای ّ و رنجوری

سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی

دمبدم لب سیمین، پرسد از خیالت این:

ـ بینم آن که بازایی، بینم آن که بازایی؟

لینک به دیدگاه

[h=1]شبگرد[/h] بر گو که چه می جویم، بنما که چه می خواهم؛

چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟

از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم

وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم

در عالم هشیاری، از بی خبری مستم

در گوشه ی تنهایی، از بیخودی آگاهم

گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه می میرم؟

گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه می کاهم؟

در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم

از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم

ویرانه ی متروکم: نه بام و نه دیواری

آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم

آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا

دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم

لینک به دیدگاه

[h=1]از این پست به بعدبرگزیده اشعار سیمین بهبهانی - تازه ها قسمت اول را مرور می کنیم:icon_gol:

 

در طول راه [/h]پیر ماه و سال هستم

پیر یار بی وفا ، نه

عمر می رود به تلخی

پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟

پیر می شوی ؟ چه بهتر

زود می رسی به مقصد

غیر از این به ماحصل هیچ

بیش ازین به ماجرا ، نه

هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟

مرگ ؟

پس تولدم چیست ؟

آمدیم تا بمیریم ؟

این حماقت است ، یا نه ؟

زاد و مرگ ما دو نقطه ست

در دو سوی طول یک خط

هر چه هست ، طول خط است

ابدا و انتها نه

در میان این دو نقطه

می زنی قدم به اجبار

در چنین عبور ناچار

اختیار و اقتضا نه

نه ،‌ قول خاطرم نیست

می توان شکست خط را

می توان مخالفت کرد

با همین کلام : با نه

زاد ما به جبر اگر بود

مرگ ما به اختیار است

زهر ، برق رگ زدن ، دار

هست در توان ما، نه؟

نه ، به طول خط نظر کن

راه سنگلاخ سختی ست

صاف می شود ، ولیکن

جز به ضرب گام ها ، نه

گر به راه پا گذاری

از تو بس نشانه ماند

کاهلان و بی غمان را

مرگ می برد تو را ، نه

گر ز راه بازمانی

هر که پرسد از نشانت

عابر پس از تو گوید

هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه

لینک به دیدگاه

[h=1]لعنت [/h]خواب و خیالی پوچ و خالی

این زندگانی بود و بگذشت

دوران به ترتیب و توالی

سالی به سال افزود و بگذشت

هر اتفاقی چشمه یی بود

از هر کناری چشم بگشود

راهی شد و صد جوی و جر شد

صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت

در انتظار عشق بودم

اوهام رنگینم شتابان

گردونه شد بر گل گذر کرد

دامان من آلود و بگذشت

عمری سرودم یا نوشتم

این ظلم و این ظلمت نفرسود

بر هر ورق راندم قلم را

گامی عبث فرسود و بگذشت

اندیشه ام افروخت شمعی

در معبر بادی غضبنک

وان شعله ی رقصان چالک

زد حلقه یی در دود و بگذشت

کردم به راهش گلفشانی

وان شهسوار آرمانی

چین بر جبین ، خشمی ، عتابی

بر بندگان فرمود و بگذشت

با عمر خود گفتم که دیری

جان کنده ای ، کنون چه داری

پیش نگاهم مشت خالی

چون لعنتی بگشوده و بگذشت

لینک به دیدگاه

[h=1]با کوله ی هفتاد و هشتاد [/h]تا زنده هستم زنده هستم

تا زنده بر انصار بیداد

با اسبی از توفان و تندر

با نیزه یی از شعر و فریاد

هر چند در میدان نبودم

با دیو و دد جنگ آزمودم

بس قصه کز میدان سرودم

زانجا که باروت است و پولاد

پیرم ولی از دل جوانم

خوش می رود با کودکانم

من مامک پر مهرشانم

گیرم که دیگر مامشان زاد

ای عمر احمدزاده پربار

ای بخت روشن با جهاندار

وان خیل دلبندان هشیار

پیروز مندی یارشان باد

جمعی که این سان مهربان بود

یک روزه ما را میزبان بود

فصل نشاط اصفهان بود

در اعتدال ماه خرداد

رفتیم و مأمن بی امان شد

پر شور و شر نیم جهان شد

از فتنه ی انصار بیداد

ای اصفهان ، ای اصفهان ، داد

در گیر و دار ترکتازی

آموخت ما را سرفرازی

سروی که در آشوب توفان

سر خم نکرد از پا نیفتاد

من کاج پیر استوارم

از روزگاران یادگارم

حیران نظر دارد به کارم

بیدی که می لرزد ز هر بار

بنیان کن کوان دیوم

در شعر می توفد غریوم

از هفتخوان خواهم گذشتن

با کوله ی هفتاد و هشتاد

لینک به دیدگاه

[h=1]با قهر چه می کشی مرا [/h]با قخر چه می کشی مرا

من کشته ی مهربانیتم

یک خنده و یک نگاه بس

تا کشته ی خود بدانیم

ای آمده از سراب ها

با خواب و خیال آب ها

دارد ز تو بازتاب ها

ایینه ی زندگانیم

گر نیست به شانه ام سرت

یا از دگری ست بسترت

غم نیست که با خیال تو

همبستر شادمانیم

شادا !‌ تن بی نصیب من

افسون زده ی فریب من

مست است و ملنگ و بی خبر

از دست و دل خزانیم

انگار درون جان من

سازی ست همیشه نغمه زن

گوید به ترانه صد سخن

از تاب و تب جوانیم

افتاده چنین به بند تو

می خواست مرا کمند تو

گفتی که رهات می کنم

دیدم که نمی رهانیم

ای یار ، تبم ز عشق تو

شورم ، طلبم ز عشق تو

اما ز پیت نمی دوم

بیهوده چه می کشانیم

فریاد ، که جمله آتشم

تا عرش لهیب می کشم

با این همه نیست خواهشم

تا شعله فرو نشانیم

نزدیک ترین من ! همان

در فاصله از برم بمان

تا پک ترین بمانمت

تا دوست ترین بمانیم

لینک به دیدگاه

[h=1]صدای تو [/h] صدای تو گرم است و مهربان

چه سحر غریبی درین صداست

صدای دل مرد عاشق است

که این همه با گوشم آشناست

صدای تو همچون شراب سرخ

به گونه ی زردم دوانده خون

چنین که مرا مست می کنی

نشانی ی میخانه ات کجاست ؟

به قطره ی شبنم نگاه کن

نشسته به گلبرگ مخملی

به مخمل آن نیمتخت سرخ

اگر بنشانی مرا به جاست

صدای تپش های قلب من

به گوش تو می گوید این سخن

که عاشقم و درد عاشقی

چگونه ندانی که بی دواست ؟

ز جک جک گنجشک های باغ

تداعی صد بوسه می کنم

بیا و ببین در خیال من

چه شور و چه هنگامه یی به پاست

چه بی دل و بی دست و پا منم

چنین که شد از دست دامنم

چرا به کناری نیفکنم

ز چهره حجابی که از حیاست

دلم همه شد آب آب آب

که سر بگذارم به شانه ات

مگر بنوازی و دل دهی

که فاش کنم آنچه ماجراست

به زمزمه گوید زمان عمر

که پای منه در زمین عشق

به غیر هوای تو در سرم

زمین و زمان پای در هواست

لینک به دیدگاه

[h=1]گو آفتاب براید [/h]ایات مصحف عشقم

کس خواندنم نتواند

وان کس که مدعیم شد

غیر از دروغ نخواند

چونان سیاوش پکم

از دود و شعله چه بکم

آتش به رخت سفیدم

خکستری نفشاند

دل ا برابر یاران

چون گل به هدیه نهادم

دیوانه آن که به تهمت

خون از گلم بچکاند

آن شبنمم که سراپا

در انتظار طلوعم

گو آفتاب براید

وز من نشانه نماند

جان را به هیچ شمردم

این است رمز حضورم

دشمن بداند و دردا

کاین نکته دوست نداند

رویای باغ بهشتم

در نقش پرده ی خوابت

شیطان به کینه مبادا

این پرده را بدراند

چون صبح ،‌ ایت حقم

تصویر طلعت حقم

عاقل طلیعه ی حق را

در گل چگونه کشاند ؟

جز آفتاب و به جز من

ظلمت زدا و صلا زن

پیغام نور و صدا را

سوی شما که رساند ؟

گفتی چرا نکشندم

زیرا هر آن که به کشتن

جسم مرا بتواند

شعر مرا نتواند

لینک به دیدگاه

[h=1]آنان که خاک را [/h]تمام دلم دوست داردت

تمام تنم خواستار توست

بیا و به چشم قدم گذار

که این همه در انتظار توست

چه خوب و چه خوبی ، چه نازنین

تو خوب ترینی ، تو بهترین

چه بخت بلندی ست یار او

کسی که شبی در کنار توست

نظر نه به سود و زیان کنم

هر آنچه بگویی همان کنم

بگو که بمان ، یا بگو بمیر

اراده ی من اختیار توست

به گوشه ی چشمی نگاه کن

ببین چه به پایت فکنده ام

مگر به نظر کیمیا شود

دلی که چنین خکسار توست

خموشی ی شب های سرد من

چرا نشود پر ز شور عش

که لغزش آن دست های گرم

به سینه ی من یادگار توست

ز میوه ی ممنوع حیف و حیف

که ماند و به غفلت تباه شد

وگرنه تو را م یفریفتم

که سابقه یی در تبار توست

چنین که ملنگم ، چنین که مست

که برده حواس مرا ز دست ؟

بدین همه جلدی و چابکی

غلط نکنم ،‌ کار کار توست

به دار و ندارم نگاه کن

که هیچ به جز عاشقی نماند

تمام وجودم همین دل است

تمام دلم بی قرار توست

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...