رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

9lx767govkfk7f7nv0w3.jpg

 

ارنست همینگوی Ernest Hemingway نویسنده رئالیست و بزرگترین رمان نویس آمریکایی در ۲۱ جولای ۱۸۹۹ در «اوک پارک » (حومه شیکاگو ) از توابع ایالات « ایلی نویز » به دنیا آمد و در دوم جولای ۱۹۶۱ در «Ketchum » واقع در ایالت « آیداهو » هنگامی که تفنگ شکاری خود را پاک می کرد اشتباهاً هدف گلوله خود قرار گرفت.

 

و با مرگ او درخشان ترین چهره ی ادبیات قرن بیستم آمریکا ناپدید گردید. پدرش دکتر «کلارنس همینگوی» مردی سرشناس و قابل احترام بود و علاوه بر پزشکی به شکار و ماهیگیری نیز علاقه داشت. دکتر کلارنس همسری داشت پرهیزگار و با ایمان که انجیل می خواند و با اهل کلیسا محشور بود و از او صاحب شش فرزند بود. دومین فرزند این پزشک «ارنست» نامیده می شد. چون پدر و مادرش با هم توافق و تجانس اخلاقی نداشتند ، ارنست از این حیث دچار زحمت و اِشکال بود. مادر به فرزند خود توصیه می کرد که سرود مذهبی یاد بگیرد، اما پدرش چوب و تور ماهیگیری به او می داد که تمرین ماهیگیری کند.

 

 

در ده سالگی پدرش او را با تفنگ و شکار آشنا ساخت. در دبستان همینگوی احساس کرد که ذهنش برای ادبیات مستعد است و شروع به نوشتن مقالات ادبی، داستان و روزنامه ای که خود شاگردان اداره می کردند، نمود. رفقای وی سبک انشای روان او را می ستودند؛ با وجود این عملاً علاقه و محبتی به او نشان نمی دادند، گویی در نظر آنها برتری و امتیاز گناهی نابخشودنی بود. ارنست به ورزش خیلی علاقه نشان می داد و به قدری در این کار بی باک بود که یکبار دماغش شکست و بار دیگر چشمش آسیب دید! تنفر از خانواده و دبستان هم موجب شد که وی هر دو را ترک گوید. او دوبار گریخت، بار دوم غیبت او چندین ماه طول کشید؛ می گفتند او در به در شده و به شداید و سختی های زندگی تن در داده و تجربیاتی اندوخته است. او گاهی در مزرعه کارگری می کرد، زمانی به ظرف شویی در رستوران ها می پرداخت و مدتی نیز به طور پنهانی به وسیله قطارهای حامل کالای تجارتی از نقطه ای به نقطه ی دیگر سفر می کرد.

ارنست در حال ماهی گیری

 

kv7zmvf9o296c96u8ej0.jpg

لینک به دیدگاه

بالاخره وی تحصیلات متوسطه ی خود را در مدرسه عالی اوک پارک به اتمام رسانید. او با خانواده ی خود تعطیلات تابستانی را در میان جنگلی نزدیک میشیگان که به نزهت و خرمی معروف است، می گذرانید. در آنجا ارنست کوچک لذت شکار و ماهیگیری را دریافت. در سومین سالگرد تولدش، پدرش برای نخستین بار او را به ماهیگیری برد. این گردش، فوق العاده از کار درآمد. اما تابستان هایی که در میشیگان سپری می کردند، به همینگوی چیزی بیش از عشق مادام العمر به مزارع و جویبارها داد. او از میان خاطرات این ایام، محل ها و شخصیت های بعضی از بهترین داستان هایش را بیرون می کشید. همینگوی مناظر آن جنگل ها را در داستان های اولیه خود که در پاریس منتشر می نمود منعکس ساخته است. این نویسنده نیز مانند بسیاری از معاصران خود تحصیلاتی عالی و دانشگاهی نداشت.

 

 

وقتی در سال ۱۹۱۷ آمریکا هم درگیر جنگ جهانی بزرگ شد، همینگوی با سری پر شور خود را سرباز داوطلب معرفی نمود ولی به خاطر معیوب بودن چشم، ورقه معافی به دستش دادند. در همان اوان با مدیر روزنامه «کانزاس سیتی استار» که در «میدل وست» منتشر می شد آشنا شد و مدت دو ماه رپورتاژهایی برای روزنامه مزبور تهیه می کرد. بعدها نیز رانندگی آمبولانس صلیب سرخ را به عهده گرفت و به جبهه جنگ ایتالیا رهسپار گردید. در زمان جنگ، یک روز که با آمبولانس خود به کمک مجروحین می شتافت زخمی شد، جراحتش وخیم و خطرناک بود و بر اثر آن به وی مدال جنگی ایتالیا دادند و همچنین از دولت متبوع خود مدال نقره ای دریافت داشت. اثر زخم و جراحات این جنگ بعدها در ساق پایش تا مدتها باقی ماند. همینگوی به «شیگاگو» برگشت و با نویسندگان بزرگی مانند «شروود آندرسون» و همچنین «جان دوس پاسوس»آشنا شد. در این موقع دختر جوان و روزنامه نویسی به نام «هدلی ریچاردسون» علاقه و توجهش را به خود جلب کرد و در نتیجه با هم ازدواج کردند.

ارنست در جوانی

 

k27c3okf9j4k4zg09lj4.jpg

 

 

لینک به دیدگاه

در سپتامبر ۱۹۲۱ زن و شوهر جوان به صورت دو خبرنگار عازم میدان جنگ یونان و ترکیه شدند. با وجودی که همینگوی از جنگ سابق خاطرات تلخی داشت و دوبار هم زخمی شده بود، میدان جدید نبرد را با آغوش باز استقبال کرد. جنگ ترک و یونان نیز به نفع ترک ها و «کمال آتاتورک» پایان یافت و همینگوی از آنجا به پاریس رفت. در پاریس برحسب توصیه «آندرسون» با «گرترود استن»نویسنده آمریکایی که در فرانسه موطن اختیار نموده بود، آشنا شد و در مکتب ادبی او به پرورش استعداد نویسندگی خود پرداخت و شروع به نوشتن سرگذشت های کوچک و ساده ای کرد.

1y1vncm5831arm2swzg.jpg

 

 

گرترود استن مردی چاق، جدی و بی گذشت بود با این وصف بین او و همینگوی خیلی زودی علایق و روابطی برقرار گردید و هر دو از معاشرت همدیگر لذت می بردند. همینگوی در پاریس علاوه بر گرترود استن با «پیکاسو» و «سزان» نیز آشنایی یافت. آنها از خواندن نوشته های سلیس، روشن، بی ابهام و در عین حال عامیانه و ساده ی همینگوی که مانند آب صاف و زلال بود استفاده می بردند. نخستین آثار و داستانهای همینگوی سر و صدای زیادی ایجاد کرده بود. آن موقع هدلی همسر همینگوی باردار بود و چون از این طرز شهرت خوشش نمی آمد، روزی با اطلاع شوهرش پاریس را به قصد شیکاگو ترک کرد تا کودکش در دیار خودش متولد شد. در مدتی که هدلی در آمریکا وضع حمل کرد و به پاریس بازگشت، همینگوی چند سرگذشت و نوول تازه به وجود آورد. این نوول ها و داستان ها مانند میخ محکم و سخت بود.

لینک به دیدگاه

یکی از آنها موسوم به «پنجاه هزار دلار» بود که در آن ماجرای زندگی مرد ورزشکار و مشت زنی تصویر گردیده بود. اسم نوول دیگر وی، «هفته نامه آتلانتیک» بود که پس از داستان قبلی به وجود آمده و به چاپ رسیده بود و مجله ی پرتیراژی آن را به صورت پاورقی منتشر ساخت. هر کس نوول اخیر را می خواند به چیره دستی و مهارت همینگوی در ادبیات و روان نویسی او پی می برد . خوشبختانه همین نوول بیست صفحه ای اسم نویسنده را بر سر زبان ها انداخت و مشهورش ساخت.

 

انتشار نوول «هفته نامه آتلانتیک» سبب شد که خیلی از روزنامه ها و مجلات از او تقاضای داستان و پاورقی جدید نمایند. وقتی که آنها خواستند با وی قرار داد ببندند، وی رد کرد. نه اینکه از پول و اجرت نویسندگی بدش می آمد ، بلکه اصلاً او فکر نمی کرد که باید آثار قلمی را فروخت. زیرا می گفت: «نویسنده آزاد و سرخود بودن، ارزشش برای من بیش از اینهاست، آنچه آرزوی من است خوب چیز نوشتن است.... با قناعت زندگی می کنم و در عوض هر چه دلم بخواهد چیز می نویسم.» همینگوی در موقع توقفش در پاریس به قدری در غذا قانع بود که یک ظرف سیب زمینی پخته برای هر وعده غذای او فقط پنج فرانک تمام می شد! وی در آثارش فقط از افکار و عقیده خود پیروی می نمود و می دانست اگر بنا شود پای دستمزد به میان آید باید از سلیقه ی شخصی عدول کرد. قطعات گوناگون شعر او در سال ۱۹۲۳ در مجله «شاعری Poetry» چاپ شد و در همین سال همینگوی در شهر «دیژون» فرانسه کتاب کوچکی به نام «سه سرگذشت و ده قطعه شعر» نوشت و به چاپ رسانید.

 

1b963znw71x2m8087gcw.jpg

 

 

آثار ارنست همینگوی

- سه داستان و ده شعر ۱۹۲۳ / Three Stories and Ten Poems

- در زمان ما ۱۹۲۴ / In Our Time

- مردان بدون زنان ۱۹۲۷ / Men Without Women

- برنده هیچ نمی‌برد ۱۹۳۳ / The Winner Take Nothing

- خورشید هم طلوع می‌کند ۱۹۲۶ / The Sun Also Rises

- وداع با اسلحه ۱۹۲۹ / A Farewell to Arms

- مرگ در بعد از ظهر ۱۹۳۲ / Death in the Afternoon

- تپه‌های سبز آفریقا ۱۹۳۵ / Green Hills of Africa

- داشتن و نداشتن ۱۹۳۷ / To have and Have Not

- ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه ۱۹۳۸ / The Fifth Column and Forty-nine short stories

- زنگها برای که به صدا در می‌آیند ۱۹۴۰ / For Whom the Bells Tolls

- بهترین داستانهای جنگ تمام زمانها ۱۹۴۲ / The Best War Stories of All Time

- در امتداد رودخانه به سمت درختها ۱۹۵۰ / Across the River and into the Trees

- پیرمرد و دریا ۱۹۵۲ / The Old Man and the Sea

- مجموعه اشعار ۱۹۶۰ / Collected Poems

 

آثاری که پس از مرگ همینگوی منتشر شده ‌است :

- عید متغیر (عیدی که در مسیحیت زمان مشخصی ندارد) ۱۹۶۴ / A Moveable Feast

- با نام ارنست همینگوی (یادداشتهای همینگوی از سالهای اولیه اقامت در پاریس) ۱۹۶۷ / Byline: Ernest Hemingway

- داستانهای کانزاس سیتی استار ۱۹۷۰ /Stories Cub Reporter: Kansas City Star

- جزایر در طوفان ۱۹۷۰ / Islands in the Stream

- (رمان نا تمام) باغ عدن ۱۹۷۰ / The Garden of Eden

- حقیقت در اولین تابش ۱۹۹۹ / True at the First Light

لینک به دیدگاه

انسان براي پيروزي آفريده شده است؛ او را مي توان نابود كرد، اما نمي توان شكست داد.

 

هيچ گلي عطر، رنگ و زيبايي مادر را ندارد.

 

نوشته خوب آن است كه مثل كوه يخ، يك هشتم آن آشكار و متكي به بخش ديگرش باشد كه در زير آب پنهان است.

 

زنها جنگ را شروع مي كنند و مردها آن را ادامه مي دهند.

 

تنها شجاعت است كه انسان را از ناداني زندگي و خواري مرگ مي رهاند.

 

ستاره ي بخت هيچ كس شوم نيست؛ اين ما هستيم كه آسمان را بد تعبير مي كنيم.

 

هر كس در دنيا بايد يكي را داشته باشد كه حرفهاي خود را به او بزند؛ آزادانه و بدون رودربايسي و خجالت. به راستي انسان از تنهايي دق مي كند.

 

تو براي برآورده شدن آرزوي خودت بكوش و بگذار ديگران هم به آرزوي خود برسند.

 

 

 

برگرفته از سایت ره پو

لینک به دیدگاه

1y0aquf5p42jnnwg5hgu.jpg

 

پاریس بی‌شک نقش مهمی در زندگی نویسندگان مهم دنیا، به خصوص شماری از مهم‌ترین نویسندگان آمریکایی موسوم به نویسندگان «نسل گمشده» ایفا کرده است. پاریس سال‌ها خانه‌ی دوم بسیاری از نویسندگان آمریکایی به حساب می‌آمده، چه نویسندگانی که به سبب گرانی ناشی از جنگ جهانی اول در ایالات متحده به پاریس پناه برده‌ بودند، که از این دسته می‌توان به نویسندگانی همچون شروود اندرسون، ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر، جان دوس‌پاسوس و اسکات فیتزجرالد اشاره کرد و چه نویسندگان نسل‌های بعدی آمریکا که به دنبال سرپناهی امن برای نوشتن و همچنین بهانه‌ای برای شروع جدی داستان‌نویسی روانه‌ی پاریس شدند، که نمونه‌ی بارز آن پل آستر نویسنده‌ی سرشناس «سه‌گانه‌ی نیویورک» است.

 

پاریس علاوه بر این‌ها، نقطه عطفی در زندگی ارنست همینگوی به حساب می‌آید. آشنایی با نویسندگان «نسل گمشده» و تاثیر آن‌ها بر پیشرفت ادبی همینگوی، شروع و ثبات در داستان‌نویسی و پختگی ادبی از مهم‌ترین دستاوردهایی است که سکونت در پاریس را از مهم‌ترین دوران زندگی ارنست همینگوی می‌کند. در اهمیت پاریس همین امر کافی‌است که همینگوی هنگامی که به نگارش خاطراتش مبادرت می‌ورزد، تنها کتابی درباره‌ی دوران اقامتش در پاریس می‌نویسد و آن را «پاریس؛ جشن بیکران» می‌نامد.

 

همینگوی اقامت در پاریس را مدیون راهنمایی‌‌ها و حمایت‌های شروود اندرسون است. با این همه، اندرسون در هدایت همینگوی بیشتر از این‌ها موثر بوده، تا جایی که به گفته‌ی منتقدان بسیاری مقام استادی همینگوی را داشته است. همینگوی و اندرسون اولین بار همدیگر را در بهار سال ۱۹۲۱ در آپارتمان کنلی اسمیت در شیکاگو دیدند. در آن زمان، همینگوی که برای کار در روزنامه به آنجا رفته بود، بیست و یک سال و اندرسون چهل و یک سال سن داشت. اندرسون در آن ایام، با انتشار مجموعه داستان واینزبرگ، اوهایو در سال ۱۹۱۹ شهرت خوبی به دست آورده بود و با سبک منحصر به فردش دریچه‌های جدید داستان‌‌‌نویسی را برای نویسندگان نسل جدید آمریکا گشود.

 

اندرسون به همین دلیل و همچنین به خاطر اخلاق انسان دوستانه‌اش با دایره‌ی وسیعی از نویسندگان آن روز آمریکا دوستی داشت و الهام بخش نویسندگانی همچون توماس ولف، فاکنر و همینگوی در داستان‌نویسی شد، نویسندگانی که به هر تقدیر، آن قدر که باید و شاید بعدها از استاد خود قدرشناسی نکردند. اندرسون از جادوی پاریس باخبر بود و آنجا را محل مناسبی برای ارنست همینگوی می‌دانست. به همین خاطر، با حمایت‌های معنوی و مالی خود زوج جوان ارنست و هادلی ریچاردسون را راهی پاریس کرد. وی همچنین آن‌ها را به دوستان نزدیکش معرفی کرد و به همین منظور معرفی‌نامه‌هایی به سیلویا بیچ، گرترود استاین، ازرا پاوند و لویس گالانتیه نوشت.

لینک به دیدگاه

fdbujefw3bjhac7gxcez.jpg

همینگوی در همان روزهای ابتدایی اقامت در پاریس برای شروود و همسرش تنسی اندرسون می‌نویسد:

به شروود و تنسی اندرسون

پاریس؛ ۲۳ دسامبر ۱۹۲۱

شروود و تنسی عزیز

 

ما اینجا خوبیم. بیرون کافه دُم می‌نشینیم، درست مقابل [کافه] روتوند که مشغول تعمیرات است و دارد یکی از آن منقل‌های زغالی‌اش را رو به راه می‌کند؛ بیرون کلی سرد است و منقل‌ تو این هوای سرد می‌چسبد و عرق نیشکر می‌نوشیم و عرق مثل روح‌القدس وارد بدنمان می‌شود. تو شب‌های سرد خیابان‌های پاریس به سمت خیابان بناپارت و خانه‌مان قدم می‌زنیم و یاد گرگ‌های بیچاره شهر می‌افتیم و فرانسوا ویون و چوبه‌دار مون‌فوکون را یاد می‌کنیم. عجب شهری.

بونس [هادلی، همسر همینگوی] الان بیرون است و من هم با این ماشین تحریر دارم برای هر دویمان نان در می‌آورم. چند روز دیگر جا می‌افتیم و شروع می‌کنم به فرستادن معرفی‌نامه‌ها؛ مثل بندرگیری یک گله کشتی.

 

این چند وقت آن‌ها را نفرستادم چون مدام شب و روز دست تو دست هم، خیابان‌ها را گز می‌کردیم و این ور و آن ور را دید می‌زدیم و جلو ویترین مغازه‌ها می‌ایستادیم. می‌ترسم که بونس از بس کلو‌چه‌های اینجا را می‌خورد، حالش بد شود. می‌میرد برایشان. همیشه یک جور باید جلویش را گرفت تا زیاده‌روی نکند. امروز صبح از لوئی گالانتیه برایمان یادداشتی آمد و فردا به‌اش زنگ می‌زنم. وقتی رسیدیم هتل، پولی که شروود فرستاده، رسیده بود. ممنون از تو که آن را فرستادی. حسابی اوضاعمان بد بود و با آن دلمان گرم شد. [هتل] ژاکوب تمیز و ارزان قیمت است. بیشتر مواقع برای خوردن می‌رویم به رستوران پره او کلرک که نبش خیابان بناپارت و خیابان ژاکوب است. هردویمان شام مفصل و شراب می‌خوریم، به قیمت منوی دوازده فرانک. صبحانه را هم همین اطراف می‌خوریم.صبحانه حدود دو و نیم فرانک برایمان آب می‌خورد. انگار الان از موقعی که شما اینجا بودید، همه چیز ارزان‌تر است.

 

از اسپانیا آمدیم اینجا و دلمان برایش به جز یک روزی که طوفان آمد، تنگ شده. ساحل اسپانیا دیدنی است. کوه‌های بزرگ خرمایی، درست مثل دایاناسورهای خسته‌ای که روی دریا خوابیده‌اند. مرغ‌های دریایی هم پشت کشتی می‌آمدند و به سمت آسمان پرواز می‌کردند و شکل یک دسته پرنده بودند که انگار با سیم بالا و پایین‌شان کنی. خانه‌های روشن هم مثل شمع‌هایی‌اند که روی شانه‌ی دایاناسورها قرار دارند. ساحل اسپانیا هم طولانی‌ و خرمایی رنگ است و خیلی قدیمی به نظر می‌رسید. بعد با قطار آمدیم نورماندی و کلی ده و کپه‌های کود کشاورزی و مزرعه‌های بزرگ دیدم با جنگل‌های پر دار و درخت و درختان پر شاخ و برگی که دور دهکده‌ها سبز شده بودند روی زمین. ایستگاه‌ها و تونل‌های تاریک و کوپه‌های درجه سه‌ پر از پسربچه‌های سرباز بود که روی شانه‌ی همدیگر لم داده‌ بودند و با تکان‌های قطار تلو تلو می‌خوردند. سکوت مرگبار و خسته‌کننده‌ای که هیچ جای دنیا جز تو این کوپه‌های راه‌‌آهن نمی‌توانی پیدایش کنی. به هر حال، از این که اینجاییم شادیم و امیدواریم که کریسمس و سال نو به شما خوش بگذرد و ما هم امشب همگی برای شام می‌رویم بیرون.

ارنست

لینک به دیدگاه

vw5pa5vdc6zaprl8jjo8.jpg

همینگوی با کمک اندرسون در پاریس مستقر شد و کم‌کم دوستان گرانبهایی پیدا کرد. دوستانی‌ که هر کدام در پرورش روحیه‌ی ادبی او موثر بودند. با رفت و آمد در کتاب‌فروشی شکسپیر و شرکا با نویسندگان و هنرمندان بسیاری دوست شد. همانجا بود که در جمع‌هایی که به همت گرترود استاین و سیلویا بیچ برگزار می‌شد، با پابلو پیکاسو، اسکات فیتزجرالد، جیمز جویس، جان دوس‌پاسوس و ازرا پاوند آشنا شد. در همان ایام بود که از سیلویا بیچ کتاب قرض می‌گرفت و برادران کارامازوف و شیاطین داستایوفسکی را که اندرسون بیشتر از هر کتاب دیگری توصیه خواندنش را کرده بود، خواند. همینگوی تنها پس از گذشت سه ماه از اقامتش در پاریس با تمامی این دوستان صمیمی شد. وی در همین رابطه به شروود اندرسون می‌نویسد:

به شروود اندرسون

پاریس؛ ۹ مارس ۱۹۲۲

شروود عزیز

 

انگار مسیح حسابی شیفته‌ی توست. اینجا تو این مدت کلی اتفاق افتاده. گرترود استاین و من مثل دو تا برادر هستیم و کلی می‌بینمش. مقدمه‌ای که برای کتاب جدیدش نوشته بودی، خواند و خوشش آمد. کلی به نفع گرترود شده. هاش می‌گوید، پرانتز باز؛ که همه چیز بین او و لوی خوب پیش می‌رود؛ پرانتز بسته. نفوذی‌های من هم حسابی حواسشان به جفتشان هست.

 

جویس عجب کتاب محشری نوشته. احتمالا به زودی به دستت می‌رسد. خبر اینکه می‌گویند جویس و خانواده‌اش دارند از گرسنگی می‌میرند اما در واقع دسته‌ی سلتی‌های هر شب می‌روند رستوان میشو؛ جایی که من و بینی [هادلی] خودمان را بکشیم هفته‌ای یکبار می‌توانیم برویم. گرترود استاین می‌گوید که جویس او را یاد زن پیری می‌اندازد که در سن‌فرانسیسکو زندگی می‌کرده. پسر زن تو کلوندیک تا خرخره تو پول دست و پا می‌زده و با این همه زن پیر این ور و آن ور می‌رفته و تو سرش می‌زده که «آه جوی بیچاره‌ی من! جوی بیچاره! کلی پول داره». این ایرلندی‌های لعنتی همیشه‌ی خدا ناله و زاری می‌کنند اما هیچ وقت نمی‌بینی که از گرسنگی بمیرند.

 

[ازرا] پاوند شش تا از شعر‌های من را گرفته و همراه یک نامه فرستاده برای تایر اسکوفیلد، شاید اسمش را شنیده باشی. پاوند فکر کرده من حسابی شاعرم. یک داستان هم ازم گرفته برای لیتل ریویو. به پاوند کمی بوکس یاد دادم و یک کم یاد گرفته. با چانه می‌آمد جلو و مثل ماست می‌ایستد تا بزنی‌اش. کلی مشتاق است اما نفس تنگی دارد. یکبار دیگر امروز عصر می‌رویم تمرین؛ اما زیاد فایده ندارد و من مدام مجبورم بین هر روند بایستم تا عرقش را خشک کند. پاوند کلی عرق می‌کند؛ و به همین خاطر است که می‌گویم فایده ندارد. ضمن اینکه برای آدمی با شهرت و جایگاه پاوند پا گذاشتن تو چیزی که هیچ ازش سر در نمی‌آورد کاملا ریسک است. تو شماره‌ی ماه آوریل دایل نقد خوبی درباره‌ی اولیس نوشته. نمی‌دانم حرفش نزد تایر چقدر خریدار دارد، به همین خاطر مطمئن نیستم که شعرهایم را چاپ می‌کند یا نه؛ اما خدا کند که بپذیرد.

 

بونس [هادلی] را الان صدا می‌زنم بینی. هر کداممان به دیگری می‌گوییم بینی. من آقای بینی هستم و او خانم بینی. برای خودمان ضرب‌المثل ساخته‌ایم – آقای بینی هوای خانم بینی را دارد – و درعوض خانم بینی است که بچه‌دار می‌شود. لو وریه را دیدیم؛ برای یک مجله فرانسوی روی تخم مرغ [پیروزی تخم مرغ] نقد نوشته. ازش می‌گیرم و برایت می‌فرستمش اگر تا حالا خودش این کار را نکرده باشد. کتابت [ازدواج‌های کثیر] خوب بود. احتمالا از پس خرج سفر به نیواورلئان بر می‌آیی، نه؟ کاش من هم می‌توانستم مثل تو کار کنم. این کار روزنامه‌نگاری امانم را گرفته اما به زودی ولش می‌کنم و می‌خواهم بنشینم و سه ماه تمام کار کنم. وقتی بنی لئونارد را دیدی؛ کارهای من را هم می‌بینی. امیدوارم وقتی دیدیش اوقات خوشی را گذرانده باشی. من هم پیت هارمن را دیدم.

 

یک چشمش کور است و گاهی چشم دیگرش هم با خون و خاک و خاشاک تار می‌شود و حسابی توی دردسر می‌افتد. اما آن شب که تو دیدیش احتمالا خوب بوده. از آن ایتالیایی‌های لعنتی است و روزی به درک واصل می‌شود. عجب نامه‌‌ای شد؛ کم کم دارم می‌رسم به جلد دوم. بازم برایم بنویس، باشد؟ وقتی نامه‌ات می‌رسد کلی شنگول می‌شوم. راستی، گریفین مری هنوز وین است و شنیده شده که با ادنا سنت‌ونسان همانجا ساکن شده. [کافه] روتوند پر است از آدم‌های جوان، به خصوص از مونث‌ها، جای گندی‌است به خدا، کلی کشته می‌دهد. خب، خداحافظ، دلمان برای تو و تنسی تنگ شده.

ارنست

 

لینک به دیدگاه

u3olja5vidct0kgiksr4.jpg

پس از گذشت چند سال، همینگوی با انتشار مجموعه‌ی «سه داستان و ده شعر» و به خصوص چاپ مجموعه داستان «در زمان ما» تا حدودی توانایی و خلاقیت ادبی‌اش را نشان داد. اما با این همه، هنوز تحت تاثیر آموزه‌های استادش شرووند اندرسون بود. اندروسن همینگوی را در نوشتن مجموعه داستان «در زمان ما» بسیار یاری داده و حتی کتابش را به ناشر معرفی کرده بود. همینگوی با انتشار این آثار، کمی دل و جرات پیدا کرد و کم‌کم آثار دوست و استاد خود را نقد کرد، اما هیچ‌گاه نمی‌توانست تاثیر اندرسون را بر خودش منکر شود، به همین خاطر تصمیم گرفت به شیوه‌ی خود از شروود اندرسون قدرشناسی کند. یعنی به همان شیوه‌ای که اغلب نویسندگان بزرگ دنیا در قدرشناسی از اساتید خود انجام می‌دهند، این که به طور تلافی‌جویانه‌ای استاد خود را به مبارزه دعوت کنند. همینگوی به همین منظور در سال ۱۹۲۶ کتابی نوشت به نام «سیلاب بهاری» که در آن شخصیت طنز کتاب به طور آشکار شروود اندرسون بود. همینگوی هر چند بارها در نامه‌هایش به خود اندرسون و دیگر دوستانش، نوشته که به هیچ وجه قصد توهین به اندرسون را نداشته، توضیح می‌دهد که تنها راه نوشتن این رمان همین شکل بوده و مطمئن است که شروود اندرسون هم از او نخواهد رنجید. به هر تقدیر، تا جایی که از نامه‌های این دو نویسنده‌ی نام‌آور آمریکایی پیداست، میانه‌اشان به جز کدورتی جزئی تا پایان عمر خراب نشد. همینگوی درباره‌ی کتاب «سیلاب بهاری» خود به شروود اندرسون می‌نویسد:

 

v9s62u2i8s3xsqfrio.jpg

 

به شروود اندرسون

مادرید؛ ۲۱ مه ۱۹۲۶

شروود عزیز

پاییز گذشته دوس‌پاسوس و من و هادلی یک روز ظهر با هم ناهار خوردیم و «لبخند تاریک» را به دوس قرض دادم. کتاب را خواند و درباره‌اش حرف زدیم. بعد ناهار من برگشتم خانه و کتاب «سیلاب بهاری» را شروع کردم و درست هفت روز تمام برایش وقت گذاشتم. گفتی که نظرم درباره «ازدواج‌‌های کثیر» غلط است و من هم نظرم را درباره داستان «داستان‌سرا» گفتم. هر چه که درباره «لبخند تاریک» فکر می‌کنم تو کتاب سیلاب [بهاری] آورده‌ام. کتاب درباره آن چیزهایی که نویسنده‌های دیگر حرفش را می‌زنند، نیست و منظورم از نژاد در توضیح عنوان کتاب، سفید پوست‌ها است. کل کتاب یک شوخی است و نباید جدی‌اش گرفت، اما صادقانه نوشته شده. اگر قرار باشد یکی از ماها گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون و وقتی تویی که این قدر خوب می‌نویسی بیایی و یک چیزی بنویسی که به نظر من افتضاح محض است، پس من باید بیایم و رک به تو ماجرا را بگویم.

 

بخاطر این که اگر بخواهیم گلیم‌مان را از آب بکشیم بیرون، وقتی یکی دارد در باتلاق فرو می‌رود، همینطور بیشتر فرو می‌رود و تشویق‌های همپایه‌هایش هم در این ماجرا دخیل است؛ چرا هیچ وقت یکی از ماها طبق قاعده هم شده، از این نویسندگان بزرگ آمریکایی نمی‌شود؟

نامه‌ی مسخره‌ای نوشته‌ام و کتابم مسخره‌تر است. البته دست خودم نبوده و نه می‌خواستم نامه اینطور شود و نه کتاب. البته درباره کتاب نگرانی‌ای ندارم چون کتاب یک چیز شخصی نیست و هر چه زمخت‌تر باشد، بهتر است. در نوشتن کتاب من درست شده‌ام مثل یکی از این آدم‌هایی که در یک صبح با شکوه تو صف یهودی‌های باهوش، یکی مثل بن هچ، ایستاده. این همه به این خاطر است که تو همیشه با من مهربان بودی و از بس در نوشتن «در زمان ما» کمکم کردی که حس مقاومت‌ناپذیری در من بوجود آمده تا درست مثل وقتی که نویسنده‌های واقعی از کسی قدرشناسی می‌کنند، مشت بزنم توی صورتت.

 

اما یک چیزی را می‌خواهم به تو بگویم و البته ممکن است فکر کنی که دارم لاف می‌زنم؛ آه خدای من حتی نمی توانم به زبان بیاورمش.

یک چیزی است شبیه این: ۱- چون دوستمی نمی‌خواهم که صدمه‌ای ببینی. ۲- تو دوستمی اما این چه ربطی به نوشتن کتاب و نویسندگی دارد. ۳- دوستمی پس بیشتر اذیتت می‌کنم. ۴- و جدا هیچ چیز به اندازه طنز صدمه نمی‌زند و آدم را اذیت نمی‌کند. البته کتاب واقعا آزارت می‌دهد و حالت بد می‌شود.

 

چون هیچ کس دوست ندارد که رویش اسم بگذازند و البته تو اصلا برایت مهم نیست که کسی رویت اسم بگذارد، واقعا اذیتت می‌کند اما مطمئنم که کفرت در نمی‌آید وقتی که بفهمی آدم‌ها اصلا نمی‌دانند درباره چه چیزهایی دارند حرف می‌زنند. احتمالا کتاب این طور به نظر می‌رسد. به هر حال من فکر می‌کنم که از کتاب خوشت بیاید و اصلا به همین خاطر هم نوشته شده.اینجا سرد است و باران می‌بارد. دارم چند تا داستان می‌نویسم و منتظرم تا هادلی هفته بعد بیاید اینجا. الان کجا زندگی می‌کنی؟ ما تا تابستان می‌آییم ایالات متحده و در پیگوت؛ آرک زندگی می‌کنیم. اینجا چه کشور خوبی است. از پاییز پارسال گرترود استاین را ندیدم. کتاب «ساخت آمریکایی‌ها» گرترود یکی از بهترین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام. تمام زمستان را اطریش بودیم و برای یک هفته رفتم نیویورک. بیشتر اوقات سخت کار می‌کنم و تلاش می‌کنم بهتر از همیشه بنویسم، گاهی موفق می‌شوم و گاهی نمی‌شوم. برایم بنویس که [بابت کتاب] ازم رنجیدی یا نه. آدرس معمول من: شرکت گارانتی تراست نیویورک / شماره ۱ / خیابان ایتالیایی‌ها / پاریس / فرانسه. همیشه نامه‌ها را برایم می‌فرستند. می‌خواهیم کل تابستان را برویم اسپانیا. من و هادلی همیشه برای تو و همسرت آرزوی موفقیت می‌کنیم.

 

قربانت

ارنست همینگوی

u9698olf7dij4cfsv6c7.jpg

 

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

mv0wl5zxed5n2ub6siqq.jpg

 

بیشتر از آن که داستان‌های «ارنست همینگوی» را خوانده باشم، درباره‌ی زندگی، دوستان و نامه‌هایی که به این و آن نوشته خوانده‌ام. آنقدر دوستش دارم که طرز زندگی کردنش، نوع اتاق خوابش، قفسه‌های کتابخانه‌ش، پوستر‌های روی دیوارهای اتاقش، سرهای حیواناتی که جا به جای خانه نصب شده، حیات خانه‌اش، کاناپه‌های خانه و حتی دست‌شویی خانه‌اش هم برایم جذاب است و مطمئنم که برای خیلی‌های دیگر هم جذاب و دیدنی است. آن‌هایی که عاشق «پاپا» هستند.

 

این‌جا «فینکا ویجیا» است. یعنی همان جایی که به معنای واقعی کلمه برای «ارنست همینگوی» خانه به حساب می‌آمده. جایی که شاهکارهای بسیاری را نوشته و از آدم‌های زیادی در دهکده الهام گرفته یا شاید همان «یک گوشه‌ی پاک و پر نور» نویسنده‌ی پر ادا و اصول آمریکایی است. خانه یک طبقه است و در ده مایلی «هاوانا» قرار دارد و به موزه تبدیل شده. هنوز همانطور حفظ شده، با تمام کتاب‌هایی که در کتاب‌خانه‌ها قرار داشته یا با تمام پوسترهایی که روی درها و دیوارها نصب بوده. حتا در دست‌شویی خانه هم یک قفسه کتاب قرار گرفته. بیرون از خانه علاوه بر استخری که «همینگوی» داخلش شنا می‌کرده، یک برج و قبرهای چهار سگ «همینگوی» هم دیده می‌شود. داخل خانه هم بطری‌های شراب و برندی همانطور قرار گرفته.

925uj5kjm627d0tvnkwz.jpg

 

1fontw7ftagy4yxzcims.jpg

 

jwd31kssz19m7cvgk.jpg

 

j654waga5v7ndc1mu2.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

از میان نویسندگان برجسته و مشهور قرن گذشته، بسیاری آثار مختلفی بر جای گذاشتند که نام این آثار برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان به یادگار خواهد ماند ولی معمولاً کمتر نویسنده‌ای مثل ارنست همینگوی با خلق آثار و شاهکارهای متفاوت می‌تواند نام خودش را در صفحات تاریخ به ثبت برساند. ارنست همینگوی در جولای ۱۸۹۸ در ایالت ایلینوی متولد شد. پدرش دستیار یک پزشک و مادرش گریس معلم پیانو و آواز بود. او تابستان‌ها را به همراه خانواده‌اش در شمال میشیگان به سر می‌برد و در همان جا بود که او متوجه علاقه شدید خود به ماهیگیری شد و بسیاری از کتاب‌هایش نیز مربوط به طبیعت و رابطه آن با انسان می‌شود.

 

درباره زندگی شخصی او کتاب‌های بسیاری نوشته شده است که از جمله موضوعات این کتاب‌ها، می‌توان به ازدواج های متعدد او اشاره کرد. در سال ۱۹۲۶ ارنست همینگوی با «پائولین فیفر» ثروتمند دیدار کرد و این آشنایی ازدواج اول او را به جدایی کشاند. ارنست و پائولین در سال ۱۹۲۷ با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو پسر شدند. در اواخر دهه ۱۹۳۰ میلادی همینگوی عاشق زنی روزنامه‌نگار و نویسنده به نام «مارتا گلهورن» شد و در سال ۱۹۴۰ با او ازدواج کرد. در سال ۱۹۴۴ با «مری ولش» ملاقات کرد و این بار دلباخته او شد، از مارتا در سال ۱۹۴۵ جدا شد و در ۱۹۴۶ با مری ازدواج کرد. ولی قبل از همه این ازدواج‌ها ارنست وقتی کار خبرنگاری را دوباره شروع کرده بود در سال ۱۹۲۱ با «هدلی ریچاردسون» اهل سن لوییز آشنا و عاشق او شد. آنها با هم ازدواج کردند و برای شروع زندگی، پاریس را انتخاب کردند.

 

در آنجا ارنست در روزنامه «تورنتو استار» مشغول به کار شد که در این سال‌ها یعنی بین ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶ استعداد نویسندگی او ظهور یافت و به گفته بسیاری عشق خام و ساده همینگوی به ریچاردسون بود که در اصل استعداد نهفته و به خواب رفته در ارنست را زنده و بیدار کرده بود. گفته می شود او در دوران نوجوانی کمتر عاشق شده است ولی قبل از بیست سالگی به طور حتم عشقی را تجربه کرده است که هیچ وقت با سه ازدواج دیگر نمرده و همیشه در تمام نوشته‌هایش می‌توان انعکاسی از نور آن را پیدا کرد که «پائولا مک لین» در کتابی درباره زندگی مشهورترین نویسنده آمریکا سعی می‌کند منبع این انعکاس را پیدا کند.

 

به گزارش خبرآنلاین، «پائولا مک لین» در این کتاب با عنوان «همسر پاریس» از زن جوانی یاد می‌کند که با مردی گمنام و فقیر به نام ارنست همینگوی ازدواج می‌کند. چند سال زندگی با او استعداد نویسندگی این مرد را کشف می‌کند. البته خود همینگوی در کتاب «عید متغیر» خود در سال ۱۹۶۴ به طور کامل به زندگی خود با ریچاردسون می‌پردازد که مک لین هم با استفاده از نوشته‌های او در این کتاب و بسیاری از نوشته‌های مکتوب منتشر شده و نشده‌اش، همسر پاریس را خالق تمام الهام‌هایی می‌داند که موجب نوشته شدن بسیاری از داستان‌های همینگوی می‌شود.

 

مک لین جملاتی از همینگوی درباره اولین همسرش در زندگی پاریس را عیناً در کتاب خود ذکر می‌کند که هیچ کسی نمی‌تواند نهایت عشق خود را به کسی ارائه کند… وی می‌نویسد من بارها این جمله همینگوی را خوانده‌ام که درباره هدلی نوشته شده است: «من آرزو می‌کنم به جای عاشق شدن به غیر از او هرگز زنده نباشم.» مک لین می‌گوید به هیچ وجه قصد نداشته درباره زندگی ریچاردسون و همینگوی در پاریس از کلمات و جملات خود همینگوی استفاده کند ولی جملاتی را که او در کتاب‌هایش درباره این زن آورده است با هیچ جمله‌ای دیگر نمی‌توان به این زیبایی توصیف کرد.

 

ریچاردسون وقتی به همینگوی معرفی می‌شود ۲۸ سال سن دارد و موسیقی‌دانی با استعداد است ولی تمام وقتش را به نگهداری از مادرش سپری می‌کند و ترجیح می‌دهد به جای استفاده و بهره برداری از نبوغ خود در موسیقی، مادرش را تر و خشک کند و با این وجود درخواست همینگوی را برای سفر به پاریس برای نویسندگی را رد نمی‌کند و همراه مادرش با نویسنده جوان همراه می‌شوند.

 

او به استعداد عمیق نویسنده جوان پی‌برده است و می‌خواهد بخشی از سرنوشت او باشد ولی به نوشته مک لین در حالی که او می‌دانست چه سرنوشت درخشانی در انتظار همینگوی است، فقط می‌خواست به عنوان همسر در این زندگی نقش ایفا کند و به جای حضور در سالن‌های سخنرانی مونس تنهایی نویسنده مشهور باشد و شاید همینگوی در سالهای دوران جوانی از این مسئله غفلت کرد. اگرچه از نوشته‌هایش چنین برمی‌آید که بعد از سال‌ها به عمق اولین عشق زندگی‌اش پی می‌برد که همیشه در نوشته هایش تا آخر عمر او را همراهی می‌کند.

 

در کتاب مک لین چگونگی ازدواج با همسر دوم در زندگی همینگوی آورده شده است که کمتر جایی منتشر شده است: «بعد از چند سال زندگی مشترک همراه با نهایت عشق، اطراف نویسنده مشهور و جوان آنقدر شلوغ می‌شود که هرچند در بسیاری از مهمانی‌های اشراف ریچاردسون نیز حضور دارد ولی زن جوان نمی‌تواند آدمهای جاه طلب اطراف همینگوی را تحمل کند و به خاطر همین بعد از مدتی تنها در خانه می‌ماند و به نقش مادری و همسری نویسنده ادامه می‌دهد البته این کار را با نهایت علاقه انجام می‌دهد.»

 

پائولین فیفر، دوست صمیمی و مشترک همینگوی و همسرش است و در نامه‌های متعددی خطاب به هر دوی آنها رابطه خود را با زوج طلایی همچنان ادامه می‌دهد ولی کم کم نامه‌های خطاب به همینگوی رنگ عاشقانه می‌‌گیرند و خطاب به همسر نویسنده بوی دلجویی همراه با تهدید و درخواست برای تایید ازدواج بین آنها. همینگوی بالاخره با دوست صمیمی همسرش ازدواج می‌کند و جشن ازدواج زوج جدید با حضور ۳نفر عاشق یکدیگر در تابستانی زیبا در یکی از سواحل مدیترانه‌ برگزار می‌شود ولی زندگی همراه یک زن دیگر برای ریچاردسون سخت است و با وجود عشق بی نهایتش نسبت به همینگوی از او جدا می شود.

 

بعدها در ازدواج‌های بعدی مردم درباره عشقی سوال می‌کنند که در نوشته‌های همینگوی به اسامی دیگر مربوط نمی‌شود و به عقیده مک لین، همه نوشته‌های سالهای بعد همینگوی در پشیمانی خلاصه می‌شود که او از به هم زدن زندگی‌اش در پاریس احساس می‌کند.

 

همینگوی بعد از ریچارسون سه بار دیگر ازدواج کرد ولی تاثیر اخلاق و رفتار ریچاردسون در زندگی به قدری بود که تا انتهای عمرش او را رها نکرد و همیشه در نوشته‌هایش از پاریسی زیبا یاد می‌کرد که عشقی ساده به او بخشیده بود…

 

 

 

منبع: کتاب نیوز

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

ويل دورانت

برگردان: ابراهيم مشعري

 

من هيچ نو‌يسند‌ه‌اي را همانند ارنست همينگوي نمي‌شناسم که در او زندگي و اد‌بيا‌ت بدين‌گونه تنگا‌تنگ با هم عجين شده و د‌رهم گره خورده باشد. در «برف‌هاي کليما‌نجارو» زني به شوهرش مي‌گويد: «تو کامل‌ترين مردي هستي که من تا حالا شناخته‌ام.»(1) کسي- شايد به خود همينگوي- چنين حرفي زده بود و اين سخن هرگز از خاطرش زدوده نشد. او مي‌خواست نويسنده شود؛ اما از اين‌که نويسنده‌اي دمدمي مزاج و بي اصا‌لت باشد، در درون خويش شرم داشت. او در اين انديشه بود که نويسندگي را با رفتار و کردار پيوند زند و تفکر را با عمل مردانه و سخن مردان واقعي زندگي بخشد. صدها حادثه را از سر گذرانده بود، قهرمان دو جنگ جهاني و شکارچي پيروز کوسه ماهي و شير بود و پرقدرت‌ترين قصه‌هاي زمان خود را نوشت.

 

او در يکي از نواحي ساکت و آرام اطراف شيکاگو «اوک پارک(2)، ايلينويز(3)» به سا‌ل 1899 متولد شد. پدرش پزشکي کم و بيش موفق بود که انس و الفت زندگي در هواي آزاد و ورزش را به او آموخت. مادرش به شد‌ت مذهبي بار آمده بود و همين او را به سوي رهبري و تک‌نوازي گروه کر کليسا سوق داد. بر خلاف نظريا‌ت فرويد، ارنست پدرش را بسيار بيشتر از مادرش دوست مي‌داشت و جنگل و جويبار را سهل‌تر از سرودها‌ي مذهبي و عبا‌د‌ت پذيرا مي‌شد. در سال‌روز تولد دوازده سالگي، پدربزرگش تفنگي به او هديه داد؛ بزودي با پد‌ر- که «تيرانداز برجسته‌اي»(4) بود- به رقا‌‌بت برخا‌ست. ماهي‌گيري، قايق‌راني، اسکي و مشت‌زني را آموخت. آرمانش آميزه‌اي بود از ويليام شکسپير و جان. ال. سوليوان(5). در طول زندگي اش، مشت‌زنان بسياري را به مبارزه طلبيد و به ند‌رت مواردي پيش مي‌آمد که نتواند رقيب را شکست دهد. هنگا‌مي که در يک مسابقة ماهي‌گيري در بيميني(6) «1935» برنده شد، رقباي شکست خورده را با اين پيشنهاد خشنود کرد: هر کس بتواند در مسابقة مشت‌زني، چهار دور در مقابل من ايستادگي کند، دويست دلار دريافت خواهد کرد. عده‌اي پذيرفتند، اما هيچ‌يک نتوانستند مقاومت کنند(7).

 

ارنست مدرسه رفتن را دوست نداشت؛ اما توانست دبيرستان «اوک پارک» را- ظاهراً به سهولت – به پايان برساند، چرا که در خواندن درس لاتين با مشکلي مواجه نشد. او مي‌نويسد: «سيسرو(8) طبل تو خا‌لي است. من مي‌توانم با د‌ست هاي بسته، چيزهاي بهتري بنويسم.»(9) من او شکوفا شد؛ به نوشتن داستان‌هاي کوتاه براي مجلة دبيرستان د‌ست زد. به مطالعة آثار رينگ لاردنر(10) پرداخت و از جمله‌هاي کوتاه و زبا‌ن کارگري او خوش‌اش آمد. در اکتبر 1917، با شغل خبرنگار تازه کار در روزنامة استار(11) کانزانس سيتي مشغول به کار شد. اين نشرية درجه‌ يک، به کارکنان خود کتاب راهنمايي مي‌داد که در آن توصيه شده بود: «جملات کوتاه... پاراگراف‌هاي موجز و فشرده... قاطع و صريح باشيد، منفي‌ بافي نکنيد.»(12) و بدين‌گونه بود که سبک همينگوي شکل گرفت.

 

 

روزنامه‌نگاري، براي ترکيب نوشتن و عمل کردن، با ذوق او جور در مي‌آمد؛ ليکن او شور و شوق حيطة گسترده‌تري را در سر مي‌پروراند. نقصي در چشم چپش، موجب عدم صلاحيت او براي خدمت در ارتش شد. ولي در صليب سرخ آمريکا «آوريل1918 » نام‌نويسي کرد و با سمت رانندة آمبولانس -نخست در جبهة فرانسه، سپس در جبهة ايتاليا- در جنگ جها‌ني اول به خدمت پرداخت. او، که ترس را مي‌شناخت و به آن اذعان داشت، طعم خطر را هم چشيد. در هشتم ژوئيه -دو هفته پيش از آن‌که پا به نوزده سالگي بگذارد- در«فوسالتا»(13) هنگا‌مي که مي‌خواست مجروحي را با عبور از زير رگبار گلوله‌هاي اطريشي‌ها به پناهگاه امني برساند، باگلولة خمپاره که صدها تکه فولاد در پاها‌يش به‌جا گذاشت، به شدت مجروح شد. بيست و هشت تکه فولاد از پاهايش در آوردند؛ حدود دويست تکه را در بيمارستان ميلان خارج کردند-که برخي از آن‌ها را خودش با چاقوي جيبي بيرون کشيد- و مقداري هم تا آخر عمرش، همان‌جا باقي ماند.

 

اين بخشي از زندگي او بود که به «وداع با اسلحه» حيات بخشيد. بخش د‌يگر، اگنس فون کورووسکي(14)- پرستارش در ميلان- بود. همينگوي طبيعتاً عاشق او شد؛ چرا که مردان بيشتر به دام ظرافت مي‌افتند تا زيبايي. و دخترک به او قوت قلب داد تا دوران نقاهتش را به خوبي سپري کند و به پيشنها‌د ازدواج برسد. هنگا‌مي که توانست به تدريج راه برود، به جبهة ايتاليا بازگشت؛ ولي در آن‌جا يرقان گرفت و دوباره به بيمارستان ميلان بازگردانده شد. جنگ در ماه نوامبر به پايان رسيد و همينگوي در ژانوية 1919، با کشتي از «ژنو» به نيويورک رهسپار شد.

 

 

هم‌چون يک قهرمان مورد استقبال خا‌نواده و اهالي «اوک پارک» قرار گرفت؛ ولي به‌زودي دلش هواي ايتاليا -يا اگنس- را کرد. گفت: «ما در اين‌جا زندگي ناقصي داريم، ايتاليايي‌ها زندگي کاملي دارند.»(15) وقتي پيام اگنس را که گفته بود به مرد ديگري دل‌باخته است، دريافت کرد، براي فراموشي و تسلاي دل خود، به دختران آمريکايي روي آورد، به‌طوري که مادرش به فغان آمد که: او روح خود را به شيطان فروخته است. هنگا‌مي که ارنست «در سوم سپتامبر1921» با اليزابت هادلي ريچاردسن- دختري از اهالي سنت لوئيس- ازدواج کرد، مادرش بسيار خشنود شد. هادلي بيست و نه ساله بود و ارنست بيست و دو ساله؛ اما دخترک در آمدي معادل 2500 دلار در سال داشت. (16) «پدر اليزابت خودکشي کرده بود؛ پدر ارنست هم در 1928 با گلوله‌اي به زندگي خويش پايان داد و ارنست...»

 

در دسامبر1921، با شغل خبرنگار روزنامة «استار» تورنتو همراه همسر نوعروس‌اش عازم فرانسه شد. در پاريس، به شدت به کار پرداخت و تلاش کرد تا غير از گزارش‌هاي روزمره، چند شاه‌کار جاودان به وجود آورد. با معرفي‌نامه‌اي که از شروود آندرسن در دست داشت، با گرترود استاين(17)، جان دوس پاسوس(18)، اسکات فيتز جرالد و جيمزجويس دوست شد. گرترود، اين نويسندگان و شاعران و معاصران آنان را «نسل سر گشته» لقب داد، نسلي که خدايان و آرمان‌ها‌يش را پس از افشاي ماهيت انسان در جنگ جهاني اول، از دست داده بود و اکنون انتقام را در هجو، تسلاي خاطر را در *** و فراموشي را در مي‌گساري جست و جو مي‌کرد. «ازرا پاوند»، «فورد مادوکس فورد»(19) و اسکات فتيز جرالد به اين تازه وارد دست ياري دادند. پاوند او را «بزرگترين نثر نويس جهان»(20) لقب داد. فيتز جرالد در سال 1924 به انتشارات «اسکريبنر»(21) نوشت: «مي‌خواهم دربارة نويسندة جواني به نام ارنست همينگوي، که در پاريس زندگي مي‌کند...و آيندة درخشاني دارد با شما سخن بگويم. من با ديدة احترام به او مي‌نگرم. او واقعاً چيزي است.»(22) «هوراس ليورايت» فرصت را مغتنم شمرد و مجموعه‌اي از داستان هاي اولية همينگوي را با عنوان «در زمان ما»(23) «1925» منتشر کرد. کتاب به فروش نرفت. هنگامي که ليورايت از پذيرش دومين مجموعه‌ داستان‌هاي او -«سيلاب‌هاي بهار»(24)- سر باز زد، ماکس پرکينز، ويراستاري آگاه و نيکوکار در موسسة اسکريبنر، کتاب را با اين اميد پذيرفت که بنگاه انتشاراتي او، بخت چاپ نخستين رماني را که نويسنده روي آن کار مي‌کرد، به دست خواهد آورد. بدين‌گونه بود که ارتباطي مادام‌العمر، بين موسسة انتشاراتي اسکريبنر و همينگوي آغاز شد.

 

 

«سيلاب‌هاي بهار» (1926) عموماً هم‌چون هجونامه‌اي بي‌مزه و بي‌محتوا، به سبک شروود‌ آندرسن، به ديدة تحقير نگريسته شده است. ولي بعد، هنگامي که «خورشيد هم‌چنان مي‌دمد» (25) در همان سال منتشر شد، پيش‌بيني پرکينز درست از آب درآمد. منتقدان پذيرفتند که رمان نويسي جديد، با مهارتي بديع در نگارش گفت‌وگو‌هاي شخصيت‌هاي داستان و روايت سريع، ظهور کرده است. کتاب خيلي خوب تنظيم نشده بود: به شکل طرحي -که در طول دويست صفحه از کتاب ادامه مي‌يافت- از زندگي، عشق و مي‌گساري در يک مهاجرنشين خارجي در پاريس آغاز مي‌شد؛ سپس به سوي کوه‌پايه‌هاي «پيرنه» مي‌رفت تا از يک جشن گاوبازي در پامپلونا(26) روايتي مستقيم به دست دهد. دو بخش کتاب، کل يک‌پارچه و هم‌خواني را تشکيل نمي‌داد. افراد مهاجرنشين، در شخصيت‌هاي کتاب، خود را باز مي‌شناختند: «ليدي داف توايسدن» به «ليدي برت اشلي» مبدل شده بود و «پت گاتري» به «مايک کمپبل»، «هارولد لوئب» نام جديد «رابرت کوهن» را به خود گرفته بود و نام «هارولد استيرنز» به هارولد استون تغيير داده شده بود.

 

 

ليدي داف، گاتري و لوئب همراه ارنست و هارولد در جشن گاو بازي در سال 1926 شرکت کرده بودند؛ اين سومين ديدار همينگوي از پامپلونا بود و از شور و شوق او نسبت به گاو بازان و هنر ايشان، حکايت داشت.

 

اين کتاب در اروپا با عنوان «جشن»(27) چاپ شد. عنوان چاپ آمريکايي آن از نخستين فصل کتاب وعظ(28) گرفته شده بود:

 

«...نسلي مي‌رود و نسلي مي‌آيد، اما زمين تا به ابد پايدار است.

 

خورشيد هم‌چنان مي‌دمد و خورشيد غروب مي‌کند و به همان جايي که طلوع کرده بود مي‌شتابد...

 

همه‌چيز به همان‌گونه که بوده است، خواهد بود... و در زير خورشيد هيچ‌چيز تازه‌اي نيست...

 

من تمامي آن‌چه را که در زير خورشيد انجام شده است، ديده‌ام؛ و هان، همه بيهودگي و آزردگي روان است.»

 

 

بدين ترتيب اين نخستين موفقيت همينگوي در مقام نويسندگي، نه فقط استادي او را در روايت صريح و روشن و استعدادش را در نوشتن گفت‌وگو‌هاي سريع و برق آسا، بلکه فلسفة بدبينانة او را نيز معلوم مي‌داشت.(29)

 

من از سومين مجموعه داستان‌هاي کوتاه او- «مردان بدون زنان»(30) «1927»- که آن را نخوانده ام، در مي‌گذرم. اين عنوان نيز نشا‌ن‌گر خصلت اوست: در کتاب‌هاي همينگوي، زنان مکمل مردانند، مردان مکمل حوادث، و حوادث مکمل فلسفه. او به تما‌مي مرد بود. هم‌نشيني با مردان را ترجيح مي‌داد و زنان را فقط به ديدة معشوقه، پرستار و ماية آرامش مي‌نگريست.

 

در سال 1926 متوجه د‌ل‌بستگي «پائولين پفايفر»- دختري از ارکانزانس که عمويي ثروتمند داشت- شد و ازآن استقبال کرد. هادلي که مظهر وفاداري، هنر و شکيبايي بود، او را ترک گفت. پسرشان -جان- را با خود برد و در 27 ژانويه 1927 طلاق گرفت. ارنست در 10 ماه مه، با «پائولين» ازدواج کرد، اورا به هاوانا، کانزاس سيتي «که در آن‌جا پسرش، پاتريک، را به دنيا آورد» و شرايدن در ايالت وايومينگ برد. آن‌جا، در سپتامبر 1928، نخستين نسخة وداع با اسلحه را به پايان رساند و «اسکريبنر» دوازده ماه بعد کتاب را منتشر کرد.

 

عنوان کتاب را از شعري گرفته بود که در آن « جرج پيل»(31)، درام نويسي که به سبک دوره اليزابت مي‌نوشت، مبارز پيري را تصوير کرده بود که جنگ را وا مي‌نهد وبه عبادت روي مي‌آورد(32). اما اين امر با رمان همينگوي، که در آن رانندة جوان آمبولانس، جنگ را کنار مي‌گذارد و به عشق روي مي‌آورد، چندان سازگار نبود. همينگوي کتاب اين را چنين توصيف کرد:

 

«قصة دراز عشق‌بازي‌هاي من در آن‌سوي آلپ، از تمامي جنگ در ايتاليا گرفته تا رختخواب.» در اين‌جا نيز کتاب از دو داستان پشت سر هم تشکيل مي‌شد. نخستين داستان، عقب نشيني ارتش ايتاليا را از گريتسيا، پس از شکست از اطريشي‌ها در کاپورتو، به سال 1917، به شکلي کلاسيک توصيف مي‌کرد. اين توصيف پنجاه صفحه‌اي، بهترين کار همينگوي است: روايتي است به‌راستي کامل از ناتواني، هرج و مرج، ترس، رنج و شجاعت؛ بي آن‌که به عاطفه توسل جويد، صرفاً بياني است بي‌طرفانه و تقريباً گونه‌اي برداشت شخصي از حوادث کوچکي که در کل، صحنة حرکت دوگانه‌اي را شکل مي‌دهد. سپس رمان- در اين گيرودار- جنگ را ترک مي‌گويد؛ رانندة آمبولانس امريکايي، که به شدت زخمي شده، به عشق يک پرستار انگليسي گرفتار مي‌شود، او را آبستن مي‌کند و با او از ايتاليا به سوئيس مي‌گريزد. لحن داستان از شدت و خشونت کلاسيک به احساسات رمانتيک تغيير مي‌يابد؛ گفت‌وگو‌هاي عشاق، شاعرانه و دلپذير است؛ رنج تولد نخستين کودک با ظرافت توصيف شده است، واين ماجراي عاشقانه و کتاب، به ناگاه، با مرگ کودک و -سپس- مادر به پايان مي‌رسد. «صلح و آرامش جداگانه»، دستاويزي که ستوان «هنري» و کاترين بارکلي با آن به جنگ پشت مي‌کنند «همان روس‌ها در برست ليتوفسک(33) در1917» بيا‌ن‌گر طغيان همينگوي عليه تمدن غرب و قربا‌نيان دوره‌اي آن است. او اکنون در انديشة ترک ايالات ‌متحده و اورپا، و زندگي در کوبا يا افريقا بود. امريکا با استقبالي پرشور از اين کتاب او را شرمسار کرد؛ توهيني را که در کتاب به شرف سربازي شده بود، بخشيد؛ از روي آن فيلمي تهيه کرد و اين امکان را براي نويسندة آن فراهم آورد تا به مادر بيوه‌اش مدد معاشي برساند.

 

 

 

لینک به دیدگاه

در آوريل 1929 با «پائولين» به فرانسه بازگشت و در سپتامبر همان سال او را به جشن گاوبازي ديگري در«پامپلونا» برد. در مادريد با سيدني فرانکلين- گاو باز يهودي روسي الاصل اهل بروکلين- آشنا شد. روابط دوستانة آنان، دل‌بستگي او را به گاوبازي برانگيخت؛ پي در پي از«پامپلونا» ديدن کرد و آن‌قدر با قواعد، آئين‌ها و تراژدي‌هاي مراسم گاوبازي آشنا شد که در سال 1932 به خود اجازه داد تا به نوشتن ماجراي شورانگيز مرگ در بعد ازظهر(34) «1932» دست بزند. گونه‌اي مرگ‌گرايي، يا روي آوردن به مرگ، او را مي‌فريفت: «تنها جايي که مي‌توانستي زندگي و مرگ را ببيني، يعني مرگ خشن را، حال که جنگ تمام شده بود، توي ميدان گاوبازي بود و من خيلي دلم مي‌خواست به اسپانيا، جايي که مي‌توانستم آن را مطالعه کنم بروم.»(35) گاوبازها را با شور و حرارت تحسين مي‌کرد، چرا که آنان هر روز، بي هيچ شکوه‌اي، ده دوازده بار با خطر مرگ روبرو مي‌شدند؛ با حرکاتي سنجيده که هربرت اسپنسر(36) درآن، تر کيبي از ظرافت و وقار ديده بود. با اين‌همه او اذعان داشت که اين جنگ عادلانه‌اي نيست: «امکان کشته شدن گاوباز گاو‌ وحشي يا گاوبازي که رسماً به ميدان آمده است، تنها يک درصد است؛ مگر آن‌که گاوباز، بي‌تجربه، ناآگاه، تعليم نديده يا بسيار پير و سنگين و فاقد چالاکي لازم باشد.»(37) پس چگونه مي‌توان به دفاع از اخلاقيات ورزش برخاست؟ به اين پرسش، همينگوي پاسخ غريبي داد:

 

«دربارة اخلاق، فقط مي‌توانم بگويم آن چيزي اخلاقي است که احساس خوبي به آدم بدهد و آن چيزي غير اخلاقي است که احساس بدي بدهد... گاوبازي، بنظرمن، خيلي اخلاقي است، چرا که من به هنگام تماشاي آن احساس بسيار خوبي دارم؛ احساس زندگي و مرگ، و فنا و جاودانگي، وپس از آن که گاوبازي پايان مي‌يابد، احساسي بسيار اندوه بار، اما خيلي خوب، به من دست مي‌دهد.»(38)

 

او در تضعيف اولية گاو با نيزة سوارکاران، هيچ چيز نا معقولي نمي‌ديد، و هنگامي هم که گاو، شکم اسب بي‌آزاري را مي‌دريد، به هيچ‌وجه آشفته نمي‌شد؛ او، صحنه‌اي را که اسبي در خون نشسته، با دل و رودة آويزان، دور ميدان مي‌دويد، کاملاً کميک مي‌يافت.(39) معتقد بود که گاوبازي را نبايد به مثابة نوعي ورزش، بلکه هم‌چون درامي تراژيک و منظره‌اي زيباشناختي نگاه کرد. «پاکيزه کشتن، به شکلي که احساس شادي و غروري زيبا به آدم بدهد، هميشه بزرگ‌ترين لذت بخشي از نژاد انسان بوده است.» نويسنده‌اي که در برج عاج پنهان شده است، شايد از اين بي‌رحمي آشکاربه لرزه بيفتد؛ اما يک شکارچي که حيواني را از پا در مي‌آورد، ماهي‌گيري که نهنگي را به قلاب مي‌کشد و سربازي که دشمن خطرناکي را به قتل مي‌رساند، همه با همينگوي هم عقيده‌اند؛ زنده ماندن و بقاة، مي‌بايد مقدم بر تمدن باشد. شکار، زماني شيوة حفظ و تامين زندگي بشر بوده است؛ ورزش نشانه‌اي بازمانده از ضرورت گذشته‌هاست. امروزه، سلاخي جانشيني است براي شکار.

 

ماکس ايستمن در نقدي بي‌رحمانه بر کتاب همينگوي، آن را «گاو در بعد از ظهر» ناميد و شيفتگي نويسنده نسبت به گاوبازان، حالت «مردانگي سرخ خونين» او و «سبک ادبي... سيبيل تاب دادن »(40) او را به باد تمسخر گرفت. انتقاد وارد بود؛ اما«ايستمن» ادامه مي‌دهد که اين شيفتگي، حاکي از عدم اعتماد آشکار همينگوي «چيزي که خود ماکس بي‌ترديد از آن برخوردار بود» از «مرد کامل» بودن است. همينگوي که در آن زمان، در سواحل کوبا، در کمال خوش‌بنيگي سرگرم ماهي‌گيري بود، به دشواري توانست از پرواز به نيويورک، به منظور «له و لورده کردن» ايستمن و منتقدان ديگر، خود‌داري کند.(41) بُعد مسافت، اين کار را به تعويق انداخت تا آن که در يازده اوت 1937، در دفتر «ماکس پرکينز»، در ادارة مرکزي اسکريبنر، در خيابان پنجم، يقة ايستمن را گرفت و از او پرسيد: «منظورت چيه؟ تو منو به ناتواني جنسي متهم مي‌کني؟» ايستمن با اعتراض گفت که چنين منظوري نداشته است و نسخه‌اي از کتاب «هنر و زندگي عمل»(42) را -که در آن مقالة مزبور دوباره چاپ شده بود- باز کرد، به همينگوي داد و گفت: «بگير! آن‌چه را که من گفته‌ام بخوان!» همينگوي کتاب را توي صورت ايستمن کوبيد.

 

منتقد با او گلاويز شد. همينگوي تعادلش را از دست داد، افتاد و به در خورد. پرکينز به او کمک کرد تا از جا برخيزد و بعد، بين دو گلادياتور ايستاد. همينگوي خنديد و د‌يگر کاري نکرد. بعدها گفت: «من نمي‌خواستم به او صدمه‌اي بزنم.» (43) ايستمن، در آن زمان پنجاه و چهارسال داشت و همينگوي، سي و هشت ساله بود. «مرگ در بعد از ظهر» -علي‌رغم تمامي انتقادهايي که بر آن وارد است- هنوز هم پيش‌گفتاري فصيح بر هنر جنگ و گريز و از پا درآوردن گاو است. اين کتاب، تا حدود زيادي، شرحي مدلل از فلسفة اخلاقي همينگوي را عرضه مي‌کرد؛ فلسفه‌اي که بطور ستيزه جويانه و صريحي، فردگرايانه بود. او لابد، تعريف مرا از اخلاق – که عبارت است از: همکاري و همنوايي فرد با گروه- چون تعريفي خام و سست، مورد تمسخر قرار مي‌داد؛ او براي گروه، ارزشي بيش از بار و بنة شکار قايل نبود مردانگي و مردي را هما‌نند مردم رُم با‌ستا‌ن، فضيلت و پرهيزگاري (virtue) تعبير مي‌کرد، و هم‌چون «نيچه»، نيکي را با شهامت و د‌ليري يکي مي‌انگاشت.

 

 

او، مردان را به دو دسته تقسيم مي‌کرد: آن‌هايي تخم دارند و آن‌هايي که ندارند. به اعتقاد او، گاوباز، خيلي تخم‌دار است. او کساني را که صرفاً انديشه‌گر(44) هستند و ترجيح مي‌دهند بيشتر با انديشه‌ها سر و کار داشته باشند تا با آدم ها و زندگي، سخت حقير مي‌شمرد، و مردان اهل عمل را که در ورزش، جنگ و رختخواب موفق‌اند، تحسين مي‌کرد. او، اين شعار اخلاقي مسيحي را که «بدي را با نيکي پاسخ گو!»، اعترافي بر بزدلي مي‌انگاشت: «به هنگام شکست است که ما مسيحي مي‌شويم.»(45)

بين يک کتاب و کتاب بعدي، مي‌بايد حتماً حادثه يا ماجرايي براي همينگوي رُخ مي‌داد. او منکر اين بود که آدم بدبياري است، اما بينايي چشمش ضعيف بود و پي در پي حوادث ناگواري برايش پيش مي‌آمد. در سال 1927- هنگامي که از بيماري زکام، درد دندان و بواسير رنج مي‌برد- پسر چهار ساله‌اش، انگشت نشانه‌اش را در چشم سالم پدر فرو بُرد و او را مد‌ت چند روز، تقريباً کور کرد. يک ماه بعد، همينگوي به اسکي رفت، چند بار به شد‌ت پا‌يش پيچ خورد و در طول يک هفته، ده بار از بلندي سقوط کرد. دو ماه بعد، در آپارتما‌نش در پاريس، زنجير سيفون ديواري را کشيد، منبع سيفون روي سرش افتاد، او را بي‌هوش کرد و زخم عميقي در سرش به‌وجود آورد که نُه بخيه خورد. حوادث ديگري، فرق سرش را دوباره شکا‌فت و بخيه‌هاي بيشتري را سبب شد. در سا‌ل 1930، پس از يک ماه شکار و ماهي‌گيري در مزرعه‌اي واقع در مونتانا، با اتومبيل فورد رو بازي راهي جنوب شد؛ تابش نور چراغ اتومبيلي که از روبه‌رو مي‌آمد، بينايي چشمانش را مختل کرد و او به درون گودالي سرنگون شد. اتومبيل واژگون شد، يک بازويش شکست و چنان زخم‌هايي برداشت که هفت هفته با بي‌تابي در بيمارستان «بيلينگر» بستري شد. با اين همه از پا ننشست.

 

در پا‌ييز 1933، يک گروه شکار موتوري را در شرق آفريقا رهبري کرد. گروه، به شکار آهو، بز کوهي، گربه وحشي، يوزپلنگ و شير پرداخت. در ماه ژانويه، همينگوي به اسها‌ل خوني دچار شد؛ اما به شکار ادامه داد. چنان ضعيف شد که ناگزير، براي معا‌لجه او را به نايروبي در کنيا فرستادند. سپس دوباره به گروه پيوست. او داستان اين سفر را، به تفصيل در کتاب «تپه‌هاي سبز آفريقا»(46) «1935» باز گو کرد. در جريان انتشار کتاب، منتقدان را شپش‌هايي ناميد که از سر و روي ادبيا‌ت بالا مي‌روند، و بسياري از نويسندگان نيويورک را با «کرم هاي خاکي درون شيشه» -که از يک‌ديگر تغذيه مي‌کنند- مقايسه کرد. بسياري از منتقدان ارزش چنداني براي تپه‌هاي سبز آفريقا قايل نشدند، ليکن کارل ون‌دورن «نثر سهل و ممتنع و جادويي» آن را ستود.

 

 

در سال 1934 همراه پائولين مدتي به کي‌وست رفت. اما بيشتر اوقات خويش را به ماهي‌گيري از اعماق درياي کارائيب گذراند. از صيد نيزه ماهي بسيار لذت برد، چرا که آن‌ها «مثل نور، سريع... و مثل قوچ، قوي» بودند؛ آرواره‌هايي هم‌چون آهن داشتند و وزن‌شان تا 600 کيلوگرم مي‌رسيد. در سال 1935، يک کوسه ماهي به وزن 355 کيلوگرم صيد کرد. او هم‌نشيني با ماهي‌گيران، نگهبانان ساحل، باراندازان و بطور کلي، کارگران را دوست مي‌داشت؛ و آنان نيز در عوض، نويسنده‌اي را که مي‌توانست هم‌چون آهنگران پتک بر سندان بکوبد، تحسين مي‌کردند. در سال 1920، به «يوجين دبز»(47)رأي داده بود، اما در1935، نظام شوروي را، چون حکومت استبداد‌گر تزار ديگري، محکوم کرد: «من اکنون ديگر نمي‌توانم کمونيست باشم، چرا که فقط به يک چيز اعتقاد دارم: آزادي... من براي دولت تره هم خرد نمي‌کنم. آن‌چه را که من تاکنون از دولت فهميده‌ام، ماليات‌هاي ناعادلانه است... من به حداقل ممکن حکومت اعتقاد دارم.»(48) اين ليبراليسم قرن هجدهمي، ليبرال‌هاي قرن بيستم امريکا را تکان داد؛ آنا‌ن عليه همينگوي- به سبب ناديده گرفتن جنايات سرمايه‌‌داري و وضع وخيم مستمندان در سا‌‌ل‌هاي سخت و مشقت بار دهة 1930- متحد شدند. به نظر آنان براي يک سوسياليست پيشين، شرم‌آور بود که اوقات خود را صرف ماهي‌گيري، شکار، اسکي و اجاره‌ يا خريد قايق‌هاي گران‌قيمت کند. همينگوي شايد فکر مي‌کرد که با کتاب بعدي‌اش، «داشتن و نداشتن»(49) «1937» باعث خشنودي منتقدانش شود؛ اما آنا‌ن متفقاً اين کتاب را هم‌چون ناموفق‌ترين اثرش ارزيابي کردند، و او چنين نتيجه گرفت که آنا‌ن «با هم د‌ست به يکي کرده‌اند... تا او را از ميان به در کنند.»(50)

 

 

در سال 1936، هنگامي‌که جنگ‌هاي داخلي، اسپا‌نيا را به دو بخش تقسيم کرد، همينگوي حما‌يت خود را از لوياليست‌ها (51) اعلام کرد؛ با استفاده از شهرتش، چهل هزار دلار جمع‌آوري کرد تا چندين آمبولانس براي سربازان مجروح خريداري کند. براي انجام تعهداتي که ضروري احساس مي‌کرد، داوطلب شد که در مقام خبرنگار جنگي اتحادية روزنامه‌هاي امريکاي شمالي(52) به اسپا‌نيا برود. در آن‌جا، شجاعت هميشگي‌اش را در مقابل با خطر و نيز حسا‌سيت هميشگي‌اش را در برخود با نزديک‌ترين زن جوان، نشان داد؛ هم‌کار روزنامه نگارش، «مارتا گلهورن» در خطرات، سپس در رختخواب، با او شريک شد. هنگامي که به نيويورک احضار شد، به نمايندگي از سوي «لوياليست‌ها» در تظاهراتي که در کارنگي ها‌ل «4 ژوئن 1937» بر پا شده بود، سخنراني کرد و از تحسين و کف زدن‌هاي ليبرال‌ها و راديکا‌ل‌ها برخودار شد. از «فرانکلين روزولت» تقاضاي اجازة صدور اسلحه براي جمهوري خواهان اسپانيا کرد و پيش‌بيني کرد که اگر موسوليني و هيتلر در تلاش براي نشاندن فرانکو بر تخت سلطنت شکست نخورند، به‌زودي تقريباً تمامي اروپاي غربي را زير سلطه در خواهند آورد. آن‌گاه به اسپانيا و بسوي «مارتا» بازگشت. هنگامي که «پائولين» براي طلاق اقدام کرد، ارنست جنگ نيمه تمام را رها کرد و راهي کوبا شد «1939» و همراه خانم «گلهورن» در مزرعه‌اي واقع در «سا‌ن‌فرانسيسکو دو پائولا» در پانزده مايلي هاوانا ساکن شد.

 

 

بهترين کتا‌بش، «ناقوس‌ها براي که به صدا در مي‌‌آيند»(53) در 21 اکتبر 1940 از چاپ خارج شد. عنوان اين کتاب از بيا‌ن تمثيلي جان دون(54) -در يکي از شعرها‌يش- دربارة همبستگي تمامي نوع بشر در مسئوليت و سرنوشتي مشترک، گرفته شده است: «مرگ هر انسان، جانم را مي‌کاهد؛ چرا که من با تمامي بشريت درهم آميخته‌ام؛ وبدين سا‌ن، هرگز نمي‌پرسم که ناقوس‌ها براي که به صدا درمي‌آيند؛ براي تو به صدا در مي‌آيند.» جنگ‌هاي داخلي اسپا‌نيا زمينة داستان است. قهرمان داستان، داوطلبي امريکايي است که از سوي لوياليست‌ها مأمور مي‌شود پُلي را منفجر کند تا پيش‌روي سربازان طرفدار فرانکو به تعويق بيفتد. کلوب کتاب ماه(55)، اين رمان را «کتاب برگزيده» اعلام کرد و موئسسة سينمايي پارامونت، براي گرفتن حق تهية فيلم از روي کتاب، بيش‌ترين قيمتي را که تا آن زمان براي ساختن فيلم از روي يک کتاب داده شده بود، پرداخت کرد: 136000 دلار! نقدهايي که بر کتاب نوشته شد، تقريباً استقبالي بود همانند. فقط‌، راديکا‌ل‌ها، ايرادهايي به کتاب داشتند؛ اعتراض آنان اين بود که نويسنده، به‌جاي توضيح اين نکته که خشونت و بي‌رحمي لويا‌ليست‌ها از ضرورتي مترقي مايه مي‌گرفته است، خشونت وبي‌رحمي هر دو طرف را -با بي‌طرفي غير منصفانه‌اي- ثبت کرده است. همينگوي به اسکريبنر اطلاع داده بود که براي «بچه‌هاي ايد‌ئولوژي دار» از پيش نسخه‌اي از کتاب را نفرستد، چرا که «قبل از آن‌که بخواهم ايد‌ئولوژي چپ گراها را از ايشان بگيرم، براي يک راهبه، لطيفه‌هايي در مورد مذهب، خواهم گفت!»(56)

 

 

همينگوي کتاب را به مارتا گلهورن تقديم کرد و در 21 نوامبر 1940، به‌عنوان سومين همسر با او پيمان زناشويي بست. مارتا که براي خود‌ش نويسنده و زني صاحب انديشه بود، به‌زودي از اين اعتقاد و خُلق و خوي همينگوي که زنان بايد از مردان‌شان فرمان ببرند و رنگ آنا‌ن را به خود بگيرند، خسته شد. هنگامي که مشاجرات‌شان به مرحلة انفجار رسيد و مارتا نتوانست از پس همينگوي برآيد، د‌يگر بار شغل خبرنگار خارجي خود را از سر گرفت و او را ترک کرد. ارنست، به د‌نبال اين اعلام استقلال همسرش، به مي‌خوارگي شديدي روي آورد و تا هنگامي که جنگ دوم جهاني براي او اين امکا‌ن را فراهم آورد تا به عنوان گزارش‌گر جنگ، اندوه خود را در شور و شوق خطر کردن و بوي جنگ فراموش کند، روز خوشي به خود نديد. در چندين مأموريت بمباران انگليسي‌ها و امريکايي‌ها، بر فراز آلمان پرواز کرد. در سال 1944، مدتي با لشکر پتون(57) کار کرد. سپس منزجر از گرد و غبار و گل و لاي، به لشکر چهارم پياده نظام ارتش ايالات متحده پيوست و با بي‌باکي آشکارش در مقابل ترس، احترام سربازان را نسبت به خود برانگيخت. گفته شد که «او شخصي با نفوذ بود»، با يک متر و هشتاد و سه سا‌نتيمتر قد، «سري هم‌چون شير»، چهره‌اي سبزه، شانه‌هاي پهن، عضلاتي ستبر، سينه‌اي پر مو و ريش انبوه توپي.(58) سربازان امريکايي با رغبت او را «پاپا» مي‌ناميدند و اين لقبي بود که قبلاً اطرافيا‌نش به دليل ريش‌اش به او داده بودند. او، اغلب در اتوموبيل جيپ خود مي‌نشست و پيشا‌پيش پياده نظام حرکت مي‌کرد؛ به هنگام آزاد سازي پاريس در خط اول بود. در آن‌جا، با روش هميشگي‌اش در «ريتس»(59)، در حالي که از هم‌نشيني با «ماري‌ ولش» لذ‌ت مي‌برد، به استراحت پرداخت. در اواخر سال 1944، با يک بمب‌افکن نظامي به ايالات متحده بازگشت، سپس در مزرعه‌اش در کوبا اقامت گزيد. در ماه مه 1945، ماري به او پيوست.

 

 

هنگامي که «مارتا» از او طلاق گرفت -21 دسامبر1945-، ارنست طلاق را هم‌چون «هدية کريسمس» پذيرفت و سه ماه بعد با ماري ولش- چهارمين همسرش- ازدواج کرد. در ژوئن 1946، هنگامي که همراه ماري به هاوانا مي‌رفت، با اتومبيل به درختي برخورد کرد، سرش جراحا‌ت سختي برداشت، چهار دنده‌اش ترک خورد و مفصل زانوي چپش خونريزي کرد. سه ماه بعد، هنگامي که همراه ماري به سا‌ن‌ولي در آي‌داهو مي‌رفت، در مُتلي در کاسپر، در وايومينگ، ماري به سقط جنين وخيمي دچار شد. همينگوي او را به سرعت به بيمارستاني رساند. اما تنها پزشکي که در آن‌جا بود، «انترن»ي بود که از ماري قطع اميد کرد. همينگوي به او دستور داد دو کيسه خون و چهار شيشه پلاسما به همسرش تزريق کند. ماري بهبود يافت. زندگي‌نامه‌نويس او مي‌نويسد که در دوران نقاهت ماري، «ارنست، مثل هر بار که در وضعيتي دشوار گير مي‌کرد، به نحو تحسين انگيزي رفتار کرد و بسيار کم نوشيد.» همينگوي از اين حوادث چنين نتيجه‌گيري کرد که: «ترتيب سرنوشت را مي‌توان داد.» و نبايد بدون مقاومت به آن تن در داد.

 

 

در سرتاسر سا‌ل‌هاي پر حادثة زندگي‌اش، روي‌داد‌ها و نمودهايي را که به طنزهاي هستي انسا‌ن اشاره دارند و انديشه‌هاي مرموز و شخصيت آدم‌ها را آشکار مي‌کنند، حداقل با يک چشمش مي‌پاييد. او اين نمودها و نکته‌هاي باريک را در تکا‌ن دهنده‌ترين و کامل ترين داستا‌ن‌هاي کوتاه عصر خويش توصيف کرد. تقريباً همة اين داستا‌ن‌ها با بياني ژرف و نافذ، نيش‌دار و تلخ- که هم زندگي را توصيف مي‌کنند و هم معني و ارزش آن را به زير سوال مي‌کشد- نوشته شده است. در يکي از بهترين آن‌ها -«برف‌ها‌ي کليمانجارو» «1936»- از نويسنده‌اي سخن مي‌گويد که در افريقا، در حالي که از بيماري قانقاريا در حال مرگ است، افسوس مي‌خورد که وسوسة برخورداري از زندگي غوطه‌ور در بطالت اغنيا، او را که يک هنرمند است، از پا درآورده است. اين وحشتي بود که خود همينگوي- که اغلب دوستان پول‌داري دور و برش را گرفته بودند- مي‌بايستي هراز گاهي، در حال قايق‌راني و مي‌خوارگي احسا‌س کرده باشد.

 

او با «پيرمرد و دريا» «1952»، اين ثمرة جذبة شش هفته کار بي‌وقفه، خود را تثبيت کرد. اين کتا‌ب -که بلند تر از يک داستان کوتاه و کوتاه‌تر از يک رمان بود- به تمامي در يک شماره مجلة لايف به چاپ رسيد و روي‌داد مهم ادبي سا‌ل شناخته شد. من با ديدي ترديد آميز نسبت به ارزش والايي که براي آن قائل شده بودند، به خواندنش نشستم؛ وبا تأييد اين ستايش زيباي فاکنر، آن را به پايان رساندم: «زمان ثابت خواهد کرد که اين کتاب بهترين اثري است که تا کنون خلق کرده است، اين داستان از تمامي آثار من نيز بهتر است... سپاس خداي را که لطف و مرحمتش اين همه شامل حال همينگوي و من بوده است- که او را از طول و تفصيل بيشتر اين داستا‌ن باز داشت.»(60)

 

 

داستان که با سادگي و روش کلاسيک بيان مي شود، به «موبي د‌يک» ملويل(61) شباهت دارد، ليکن بيش از هر چيز به مبارزة خود همينگوي در دريا مديون است. ماهي‌گيري پير، پس از آن‌که با مهرباني از هم‌راه بردن پسر خوبي که مي‌خواهد با او برود، سر باز مي‌زند، يکه و تنها در گلف استريم پارو مي‌زند تا به آخرين و بزرگترين صيدش د‌ست مي‌يابد، رکوردي براي جوانا‌ن برجا گذارد تا به رقابت با او برخيزند و نيز توان جسم و جان سال‌خورده‌اش را بيازمايد. در اين درام، ماهي عظيم‌الجثه‌اي نيز شرکت دارد که طعمه را به دهان مي‌گيرد و پيرمرد را به نقطه‌اي بسيار دور از ساحل مي‌برد. و پيش از آن‌که بميرد، يک روز تمام با پيرمرد دست وپنجه نرو مي‌کند. پير مرد مي‌انديشد: «ماهي! داري مرا مي‌کشي. اما حق داري. برادر! من هيچ‌وقت چيزي بزرگتر و... عجيب‌تر از تو نديده‌ام؛ بيا و مرا بکش! براي من مهم نيست که کي، کي را مي‌کشد... آدم بر پرنده‌ها و حيوانات بزرگ، خيلي برتري ندارد. »(62) شب بر مبارزه سايه مي‌افکند.

 

 

«ماه همان‌طور دريا را زيبا مي‌کند که زن را.»(63) طناب -از بس با آن تقلا کرده- بر دست‌هايش زخم‌هاي عميقي زده است. با خود مي‌گويد: «ولي آدم براي شکست آفريده نشده است. آدم ممکن است نابود شود، اما شکست نمي‌خورد.»(64) مي‌برد و مي‌بازد. ماهي تسليم مي‌شود، اما سنگين‌تر از آن است که بتوان به داخل قايقش آورد. چاره‌اي ندارد مگر آن که او را به کنا‌رة قايق ببندد. کوسه ماهي‌ها مي‌آيند و از گوشت ماهي مي‌خورند. آن‌قدر آن‌ها را- يکي پس از د‌يگري- مي‌کشد که نيزه‌هايش تمام مي‌شود. کوسه‌هاي ديگر مي‌آيند. پيرمرد با پارو با آن‌ها مي‌جنگد. آن‌ها از زير ضربه‌ها در مي‌روند و به سور چراني خود ادامه مي‌دهند. پيرمرد، خسته و وامانده، در دل شب پارو مي‌زند. به ساحل مي‌رسد. اما در اين هنگام، غير از اسکلت ماهي چيزي از بدن او بر جاي نمانده است. ماهي‌گيران، شگفت زده تحسين‌اش مي‌کنند. با آخرين توانش از صخره‌ها بالا مي‌رود و به درون کلبه و تختخواب خود مي‌خزد؛ اما برايش مُسَلم نيست که پيروز شده يا شکست خورده است. منتقدان، داستان را تمثيلي از مبارزة انسا‌ن با دشواري‌هاي زندگي تعبير کردند. نويسنده هرگونه منظور سمبليک را انکار مي‌کرد؛ اما تمثيل هم‌چنان به جاي خود باقي ماند و با بازگويي شعار برگزيدة همينگوي، کتاب را به سطحي والا رسا‌ند: DANS LA VIEIL FAUI (D ABORD) DURER «نخستين ضرورت در زندگي، تاب آوردن است. استقامت است.»(65)

 

اين کتاب کوچک، به‌راستي شايستگي جايزة پوليتزر را- که در1953 به آن اعطا شد- داشت.

 

غير از اين، آن سال‌ها، نيک بختي چنداني برايش به همراه نداشت. در ژوئن 1953، همينگوي ماري را به جشن گاوبازي د‌يگري به پامپلونا، سپس به سفري چهارماهه براي شکار به آفريقا برد. همينگوي ناچار بود عينک بزند؛ اما هنوز هم تيرانداز خوبي بود و معمولاً هر روز، با خطراتي روبه‌رو مي‌شد. در 23 ژانويه 1954، هواپيماي «سسنا»يي که با آن به طرف آبشار «مارچيسون»، در اوگاندا، مي‌رفتند، به سيم تلگراف برخورد و سقوط کرد. آن‌ها نجات يافتند و بيش‌ترين صدمه‌اي که ديدند، رگ‌ به‌ رگ شدن شانة راست ارنست بود. روز بعد با هواپيماي ديگري عازم «انتبه» بودند. هنگامي ‌که هواپيما از زمين بلند مي‌شد، سقوط کرد و آتش گرفت. زانوي ماري به سختي صدمه ديد؛ سر همينگوي به در خورد و مجروح شد؛ او ضربة مغزي ديد؛ کبد، کليه و طحالش پاره شد؛ ماهيچة نشيمنگاه و مهره‌هاي ستون فقراتش آسيب ديد؛ بينايي چشم چپ و شنوايي گوش چپش را از دست داد؛ پاي چپش در رفتگي پيدا کرد و در سروصورت و بازوهايش سوختگي درجه يک ايجاد شد. ضربة مغزي مدتي او را ضعيف و ناتوان کرد، اما حتي در همان حال که درد مي‌کشيد، نامة زيبايي به برنارد برنسون(66) نوشت و از رسيدن به پيري «دوست داشتني و شکننده» سخن گفت. در اين نامه بيان کرد که در فاجعة دوم دو بار آتش را در ريه‌ها‌يش فرو داده است و افزود که اين کار تا کنون هيچ‌کس را بجز ژاندارک(67) ياري نکرده است.(68) در همين حال تقريباً در تمام شهر‌هاي بزرگ شايع شد که او وماري کشته شده‌اند. پس از چند روز استراحت به نايروبي پرواز کردند، از آن‌جا براي استراحت عازم کوبا شدند و در آن‌جا همينگوي شجاعانه تصميم گرفت که سلامتي خود را بازيابد.

در 28 اکتبر 1954، جايزة نوبل به او اهدا شد. اما هنوز ضعيف تر از آن بود که بتواند به استکهلم برود. ليکن در سا‌ل 1956 يک گروه تلوزيوني را در نزديکي پرو -در اقيانوس آرام- رهبري کرد و پيش از آن‌که پيرمرد و دريا به صورت فيلم درآيد، چندين ماهي عظيم به قلاب کشيد. در اواخر همان سا‌ل و نيز در سا‌ل 1959 ، او و ماري بازهم براي ديدن گاو بازي به اسپا‌نيا رفتند. در سا‌ل 1960 با افزايش تشنج بين واشنگتن و کوبا و فشار خون شديدش، همينگوي پذيرفت که درايالات متحده اقامت کند.

اين مقاله، شايد دربارة درد سرهاي زندگي همينگوي بسيار پرگويي کرده و در مورد کتاب‌هايش بسيار کم سخن گفته باشد؛ اما هر يک از اين کتا‌ب‌ها از جهت حادثه و شخصيت به اندازة زندگي خود او غني بوده است. رمان‌هايش –به استثناي «پيرمرد و دريا»- به زمان و مکان و حادثة مشخصي مربوط مي‌شدند؛ آن‌ها معمولاً منعکس کنندة حوادث تاريخي‌اند و اين روي‌داد‌ها با پيش‌ آمدن حوادث جديد از خاطر انسا‌ن زدوده مي‌شوند. شخصيت‌هاي رمان‌هاي او، به ندرت شکل جسماني يا زنده به خود مي‌گيرند؛ قهرمان «ناقوس‌ها براي که به صدا در مي‌آيند.»، در مخفي گاه‌هاي خود يا در کيسة خوابش محو مي‌شود؛ زن و مرد داستان «خورشيد هم‌چنا‌ن مي‌دمد»، يادبود‌‌هاي مغشوشي از بي‌کاره‌هاي پاريس و روابط و هرزگي‌هاي جنسي آن‌هايند؛ قهرمان «وداع با اسلحه»، صرفاً به اين سبب خلق مي‌شود که خود همينگوي است.

 

 

لینک به دیدگاه

او شگفت انگيز بود؛ چرا که به تمامي زنده بود، و نيروي زندگي‌اش به اندازة ده دوازده گاوباز بود. شهامت او براي ستيز با ترس بسيار زياد بود. اگر چه نيمه کور بود، پيش از آن که براي نجات جان خويش به مهارت تير اندازي‌اش متوسل شود، مي‌گذاشت که جا‌نور وحشي تا ده دوازده متري‌اش پيش بيايد. ما به «من گرايي»(69) او مي‌خنديم، اما اين امر ناشي از اعتماد به نفسي بود که بر موفقيت‌ها و ذخائر جسمي و ذهني او تکيه داشت. تنها مردان بزرگ‌اند که مي‌توانند «من» خود را خاموش يا پنهان کنند؛ دراين مورد ترديد دارم، چرا که «من»، ستون فقرات شخصيت، شهامت و کردار انسان است.

 

همينگوي هرگز «اهميت ارنست بودن» را از ياد نمي‌برد. او در هنر وسعت بخشيدن به «منِِِِِ‌ِ»ِ خود «هنري ويژة جهان و انسان متمدن» که در عين حا‌ل جايي براي ايفاي نقش «من»هاي ديگر باقي بگذارد، کامياب نبود. اکثراً عضلات، زور بازو و استقامت خود را در برابر فشار و درد، به نمايش مي‌گذاشت و کار‌هايش را معمولاً با آب و تاب و اغراق بيا‌ن مي‌کرد. مي‌گويند که «در هنگام هشياري، به‌ندرت دروغ مي‌گفت.»(70) اما، او اغلب مست بود. روزهايش چنان پُرجوش و خروش بود که مي‌بايست پيش از شام سه گيلاس «ويسکي» اسکاچ بالا بيندازد تا تجديد قوا کند و به اعصاب خود آرامش بخشد. آن‌قدر خودخواه و خودبين بود که از ديدن برتري‌هاي د‌يگران رنج مي‌برد. اشتباهات دوستا‌نش را -حتي آنان که مانند «شروود آندرسن» و اسکات فيتزجرالد، به او کمک‌ها کرده بودند- بي مهابا افشاة مي‌کرد. به جيمز.تي.فارل(71)، گفته بود که «فاکنر نويسنده‌اي بسيار بهتر از خود او يا فارل است»(72)، اما بعد‌ها با اطمينا‌ن در نامه‌اي نوشت که فاکنر «مادر قحبه‌اي پيش پا افتاده» است و کتاب «حکايت» او، حتي قابل انداختن در آشغال‌دوني هم نيست.(73) همينگوي مي‌توانست خيلي سنگ دل باشد، هم‌چنان که هادلي و پائولين را به دنبال عشق‌هاي تازه ترک کرد. با اين‌همه، اگر حساسيتي فاقد اخلاقيات نمي‌داشت، ممکن نبود نويسنده‌اي چنين جذاب شود. پيوسته حاضر يراق، غيرتي، با حا‌لتي دفاعي و هميشه آمادة دعوا و بزن بزن بود. او از به زانو درآوردن آدم‌ها -اگر نه از پا درآوردن‌شان- لذت مي‌برد. از سوي ديگر، بسيار مهربان هم بود. به خيلي‌ها -به ويژه به کساني که با آن ها کتک‌کاري کرده بود- کمک مي‌کرد. براي «ازراپاوند»- هنگامي که نياز داشت- هزار دلار، و هزار دلار ديگر هم براي «جان دوس پاسوس»- که به تب رماتيسم مبتلا شده بود- فرستاد. وقتي شنيد «مارگارت آندرسون»- سردبير «ليتل ريويو»- در پاريس، که آن هنگام در اشغا‌ل نازي‌ها بود، بي‌پول و درمانده شده است، چهارصد دلار برايش فرستاد تا مخارج سفرش به ايالات متحده را بپردازد. مکالماتش گاهي با عبارت جان‌داري مي‌درخشيد، و گاهي با بي‌رحمي خشني تکان دهنده مي‌شد. مي‌توانست مثل يک بارانداز فحاشي کند و مادرش را «که هنوز زنده بود» «قحبة هميشگي و تمام –امريکايي»(74) بنامد.

 

در کتا‌ب‌ها و نيز در حرف‌هاي روزمره‌اش، واژه‌هاي چهار حرفي بکار مي‌برد؛ زيرا آن‌ها را واژه‌هايي يافته بود که به گونه‌اي تنگاتنگ و با نيرو و رنگ «و شايد با بوي» خاست‌گاه طبيعي‌شان عجين شده‌اند. شوخي‌هايش چاشني هرزه‌اي داشت؛ او حتي خودش را چنين توصيف مي‌کرد: «ارني بواسيري پير، پايلِ مرد بينوا.»(75) «ارني پايل(76) مردي بود که با مکاتبات و مرگش، پيشاپيش شهرتي کسب کرده بود.» کتاب‌هايش شايد به اندازة خودش ماندني نباشد؛ اما آن‌ها با دقتي بيش از آن که ما بتوانيم از چنين زندگي شلوغي انتظار داشته باشيم، نوشته شده‌اند. به «گرترود استاين» نوشت: «به هر صورت، مگر نوشتن کار دشواري نيست؟» و به «چارلز اسکريبنر» گفت که «هميشه وقتي به شدت کار مي‌کند، مي‌بايست از عشق ورزيدن دست بکشد، چرا که اين هر دو کار، با يک موتور به حرکت در مي‌آيند.»(77) او نمي‌توانست داستانش را ديکته کند تا کس ديگري بنويسد. مي‌گفت: «هر آن چه که براي خواندن با چشم مورد نظر است، بايد با دست نوشته شود و درجريان نوشته شدن با گوش وچشم کنترل شود.»(78) حرفة روزنامه‌نگاري او، سبک مستقيم و صريح و ساده‌اش، پارگراف‌هاي کوتاه، جمله‌هاي کوتاه و واژه‌هاي کوتاه او را شکل داد. او به اين امر مباهات مي‌کرد که «ناقوس‌ها براي‌که به صدا در مي‌آيند» فاقد نثري ضعيف و سست است و قطعه‌اي است که از ابتدا تا انتها «هر واژه‌اش به واژه‌هاي ديگر وابسته است.»(79) او ماهيت انسان را نه از طريق بحث و استدلال نظري يا قواعد تجريدي، بل از طريق روايت حوادثي ارائه مي‌کرد که به شدت و به تمامي قابل ادراک و احساس بود، ومي‌توانست بدون تقلا، لفاظي، تعصب يا احساسات بيان شود؛ بايد گذاشت تا خود حوادث خواننده را پيش ببرد، نه بشکلي که خود را با شخصيتي در داستان يکي بپندارد، بل به گونه‌اي که خود را در صحنه، احساس و انديشه سهيم بيابد. نبايد موعظه‌اي در کار باشد. با اين همه، تفسير او از زندگي به اندازة کافي روشن است.

 

او اعتقادات مذهبي را -در حالتي که به تعادلي رهنمون باشد- همانند کشيش فروتن و مهربان «وداع با اسلحه» محترم مي‌شمرد. او خيلي زود پروتستانيسم گروه گراي مادرش را رها کرد؛ اما پس از ازدواج با پائولين پفايفر مذهب کاتوليک را پذيرفت، زانوي عبادت بر زمين نهاد و تا زماني که به لوياليست‌ها پيوست و ديد که چگونه کشيش‌هاي کاتوليک از خدا مي‌طلبيدند تا فرانکو را حمايت کند، مذهبي باقي ماند. گاهي کتاب‌هاي او، و اغلب نامه‌هايش، از مذهب و حتي از مسيح با اندکي هم‌دردي سخن مي‌گفتند. فکر مي‌کرد مسيح، دل‌خور از اين که پدر ظاهراً رهايش کرده است، «بالاي صليب، خود را باخته بود.» همينگوي مي‌گفت: با اين همه، مسيح «صرفاً به اين دليل موفق شد که او را کشتند.»(80) يکي از شخصيت‌هاي همينگوي صورت طنز آميزي از دعاي رباني(81) را مي‌خواند.(82) هنگامي که همينگوي شنيد «مانگو پارک»(83) وجود خدا را با استناد به رشد و زيبايي يک گل‌اثبات کرده است، با توصيف رنج انسان‌هايي که بر اثر شيوع بيماري جان مي‌دهند، يا اجساد بو گرفتة آدم‌ها در ميدان جنگ، با او به مقابله برخاست.(84) او از به‌کار گرفتن واژه‌هايي چون «مقدس»، «با‌شکوه» و «فداکارانه» براي توصيف چنين مرگ‌هايي سرباز مي‌زد.

 

«اکنون مدت‌ها بود که من چيز مقدسي نديده بودم، و آن‌چه که با شکوه بود شکوهي نداشت، وقربانيان هم‌چون گاو و گوسفند‌هاي سلاخ خانه‌هاي شيکاگو بودند.»(85) در سال 1945، همينگوي مذهب خود را اين گونه توصيف مي‌کند: «زندگي ، آزادي، و جست‌و‌جوي شادي.»(86) اما هم‌چون بسياري از کساني که قبلاً مسيحي بوده‌اند، او نيز تا به آخر، خرافات بسياري با خود داشت. يکي از شخصيت‌هاي داستا‌ن «قمارباز، راهبه، و راديو»(87) مي‌گويد که فقط مذهب افيون مردم نيست؛ بلکه ميهن‌پرستي، جاه‌طلبي، موسيقي، راديو، قمار و الکل نيز چنين است. حتي نان هم افيون است، چرا که خورنده‌اش را در کوشش‌هاي بي هودة زندگي درگير مي‌کند. «دنيا همه را مي‌شکند... آن‌هايي را که نمي‌شکند، مي‌کُشد. همة آدم‌هاي خيلي خوب، همة آدم‌هاي خيلي شريف و همة آدم‌هاي خيلي شجاع را بدون تبعيض مي‌کُشد. اگر هيچ کدام از آن‌ها نباشي، مي‌تواني مطمئن باشي که تو را هم خواهد کُشت، اما عجلة خاصي در کار نخواهد بود.»(88) مرگ زودرس نعمتي است؛ هر آن کس که به‌زودي، پس از يک دوران شاد کودکي مي‌ميرد، نيک بخت است؛ چرا که به اين کشف نائل نمي‌آيد که زندگي بي‌رحم و بي معني است. (89) اين همان «پوچي» و «اضطرابي» است که سارتر و کامو چندي بعد در فلسفة اگزيستا نسياليسم بيان کردند. تنها شجاعت است که انسان را از بلاهت زندگي و خواري مرگ مي‌رهاند.

 

 

قبلاً -حتا در سال 1936 هم- انديشة مرگ به ذهن همينگوي هم خطور کرده بود. در سال 1960، ريش و موهاي تُنکش کاملاً سفيد شده بود؛ بازوان و دست‌ها و پاهايش که زماني نيرومند بودند، حالا ديگر لاغر و ضعيف شده بودند؛ از نظر جسمي و جنسي و ذهني فرسوده شده بود، و حتي از اين‌که باز هم بتواند خوب بنويسد، نا اميد شده بود. نگراني و اضطراب، فشار خونش را گاهي تا 125/250 بالا مي‌برد. لحظاتي بود که مي‌ترسيد ديوانه شود. در 30 نوامبر 1960، دوستانش او را به کلينيک مايو در روچستر، مينسوتا بردند. آزمايش‌ها نشان مي‌داد که ديابت «مرض قند» دارد و کبدش بزرگ شده است. به گفتة شرح‌حال نويس‌اش «علت، مصرف شديد الکل در طول ساليان بود.»(90) به کمک پرهيز غذايي، ورزش‌هاي سبک، درمان با شوک الکتريکي و گردن نهادن به دستورات پزشک، تا اندازه‌اي بهبود يافت و توانست در 22 ژانويه 1961 از بيمارستان مرخص شود. به شهر هيلي در«آي داهو» پرواز کرد. در آن‌جا، ماري با عشق و علاقه از او مراقبت کرد. همينگوي نوشتن را از سر گرفت؛ اما فشارخونش دوباره بالا رفت و با يأس و افسردگي قلم را کنار گذاشت. روزي در ماه آوريل، ماري او را ديد که تفنگ دولولي در دست داشت و تعدادي پوکة فشنگ روي لبة پنجرة مجاور بود. اسلحه را از او گرفتند، اما چند روز بعد اسلحة ديگري پيدا کرد، آن را پُر کرد و به گلويش نشانه رفته بود که دوستي وارد شد. در 25 آوريل، دوباره به کلينيک مايو باز گردانده شد. به مداوا تن در داد و در 26 ژوئن مرخص شد. يکي از دوستان، او و ماري را -پس از هزار و هفتصد مايل رانندگي- به کتچام «آي داهو» رساند. در آن‌جا، در دوم ژوئيه 1961، پس از مدتي جست‌وجو، کليد قفسة تفنگ‌ها در انبار را پيدا کرد. تفنگ دولولي را انتخاب کرد، آن را پر کرد، قنداق را روي زمين گذاشت، لوله را به پيشاني فشرد و مغزش را متلاشي کرد.

 

 

از پي خود، مقلدان تهي مغز فراواني بجا گذاشت که فوت و فن سخن خشن و گفت‌وگو‌هاي بريده بريدة او، بازگشت به گذشته و نمادگرايي و تکنيک جريان سيال ذهني او را به کار گرفتند؛ اما هرگز نتوانستند با سادگي، روشني و حرارت سبک او، يا مبارزه جويي برانگيزانندة انديشه‌هاي او برابري کنند. مقلدان محو مي‌شوند، اما ارنست همينگوي باقي و پايدار مي‌ماند، از دفتر روزنامه‌ها و اتاق‌هاي زير شيرواني پاريس سر بر مي‌کشد، هراس الهيات را از ذهن مي‌زدايد، شخصيت خود را با عزمي اسرار آميز و کار شاق و دقيق شکل مي‌دهد، با پادشاهان جنگل و غول‌هاي دريا رو در رو مي‌شود، و سرانجام نيروي زندگي را با اراده و رغبت به مبارزه مي‌طلبد و نوع و لحظة مرگش را خود بر مي‌گزيند. براستي که مردي بود!

برگرفته از کتاب "تفسيرهاي زندگي"

ناشر آوازه

 

پا‌نويس‌ها:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* اين فصل،به ويژه مرحون پژوهش کارلوس بيکر Carlos baker با عنوان «ارنست همينگوي: داستان يک زندگي»- است. «ويل دورانت».

1- Hemingway, Ernest, the essential Hemingway, 46

2-oak park

3- Illinois

4- Baker, Carlos, Hemingway: A Life Story, 9

5- John. L(awrence) Sullivan (1918- 1858)- ورزشکار امریکایی، قهرمان سنگین وزن مشت زنی در سا‌ل‌های 92-1885.

6- Bimimi

7- McCaffery, John: Ernest Hemingway, 52

8- Marcus Tullius Cicero( 43-106 پیش از میلاد)- سیاستمدار و خطیب رومی.

9- Baker,21

10- Ring Lardnerـ1933ــ1885 ـداستان‌نويس آمريکايي

11- Star

12- Baker, 34

13-Fossalta

14- Agnes Von Kurowsky

15- Baker, 58

16- Ibid, 75 , 78

17- Gertrude Stein (1946-1874) رمان نویس و نمایش نامه نویس امریکایی، مقیم فرانسه.

18- John (Roderigo) Dos Passos (1970-1896) رمان نویس، مقاله نویس، و تاریخ‌دان امریکایی. در کارهایش زندگی امریکایی را به نقد می‌کشد، زمانی جذب مارکسیسم شد اما به تدریج کارش به محافظه کاری کشید.

19- Ford Madox Ford ـ1939-1873 ـ رمان نویس، شاعر و منتقد انگلیسی.

20- Baker, 120

21- Scribner

22- Baker, Carlos, hemingway: The Writeras Artist.3

23- In Our Time

24- The Torrents Of Spring

25- The Sun Also Rises

26- Pamplona شهری در شمال اسپانیا

27- Fiesta

28- Ecclesiastes کتابی از عهد عتیق (کتاب مقدس)- این کتاب در ترجمه‌ی فارسی کتاب مقدس- به غلط- «کتاب جامعه» ترجمه شده است. نگاه کنید به آیه‌های 4،5،9، 10و 14 از باب اول کتاب جامعه، صفحه 986 چاپ فارسی.

29- به یاد نکته‌ای از کلارنس دارو (Clarence Darrow) می‌افتم: «هر کس پس از سی سالگی بد بین شود، احمق است، و هر کس پیش از سی سالگی بد بین باشد، به شکل حیرت آوری باهوش است. (ویل دورانت).

30- Men Without Women

31- Geoge Peeleـ1597-1558 ـشاعر و نمایشنامه نویس انگلیسی که شکسپیر را تحت تأثیر قرار داد.

32- Oxford Book OF English Verse, 142

33- حزب بلشویک بلا فاصله پس از پیروزی انقلاب اکتبر 1917 علیرغم جنگ افروزان جهانی به طور جداگانه، با تحمل زیان‌هایی ، قرارداد ترک مخاصمه معروف به برست لیتوفسک (Brest Litovsk) را پذیرفت و از جنگ کناره گرفت.

34- Death in the Afternoon

35- Hemingway, Death in the Afternoon, 2

36- Herbert Spencerــ1903-1820 ـ فیلسوف انگلیسی

37 و 38- Hemingway, Death in the Afternoon, 16, 21, 37, 38

39- Ibid, 4, 6

40- In the new Republic for June, 1932.

41- Baker, Life Story, 228

42- Art and the Life of Action

43- Life Story, 317

44- Intellectual

45- Hemingway, Afare well to Arms, 178

46- The Green Hills of Africa

47- Eugene Victor Debsـ1926-1855ـرهبر کارگران امریکا که پنج بار (1920-1900) نامزد سوسیالیست‌ها برای مقام ریاست جمهرری ایالات متحده بود.

48- Life story, 271, 277

49- To Have and Have Not

50- Life Story, 332

51- Loyalists هوا داران حکومت جمهوری در اسپانیا که در جنگ‌های داخلی علیه ژنرال‌فرانکو و سلطنت طلبان می‌جنگیدند.

52- North American News paper Alliance

53- For whom The Bell Tolls

54- John Donneـ1631-1573ـشاعر و حکیم الهیات انگلیسی. طرفدار سبک متافیزیک در شعر. شخصیت برجسته‌ی ادبی قرن 17

55- The book-of-the- Month club

56- Life Story, 346

57- George Smith Pattonـ1949-1885ـژنرال امریکایی، فرمانده‌ی لشکر‌های هفتم و سوم در جنگ دوم جهانی

58- Cowler, Malcolm, in Mccaffery, Ernest Hemingway, 37, 41

59- Ritz کافه‌ای مشهور در پاریس.

60- Shenandoad magazine, Autumn, 1952

61- Herman Melville (1891-1819)- رمان نویس امریکایی

62 تا 64- The old man and the sea, 102, 33. 114

65- Baker, Life Story. 220

66- Bernard Berensonـ1959-1865ـمنتقد هنری، امریکایی و یکی از بزرگترین متخصصین در هنر رنسانس

67-(Jeanne d Are) Joan of Arc (1431-1421) مشهور به«دوشیزه‌ی ارلئان» که علیه اشغال فرانسه توسط بیگانگان قیام کرد، اورا به جادوگری محکوم و در آتش سوزاندند.

68- Life Story, 522

69- Egotism

70- Life Story, 381

71- James. T(homas) Farrell متولد 1904، رمان نویس امریکایی. فارل تحت تأثیر شرود آندرسن خود را ناتورالیست می‌دانست.

72 و 73- Life Story, 297, 534

74 و 75- Life Story, 465: of 344. 542, 435

76- Ernie Pyle

77- Life Story, 132, 465

78 و 79- Ibid., 217, 351

80- Ibid., 226

81- Lord s prager دعایی که عیسی مسیح به شاگردانش تعلیم داد و درانجیل متی، باب 6 آیات 9 الی 13 آمده است.

82- A clean well- Lighted Place. In the Essential Hemingway, 394

83- Mungo parkــ1806- 1771ـ سیاح و کاشف اسکاتلندی در افریقا.

84- Death in the Afternoon, 134-39

85- A fare weel to Arms, 183

86- Baker, Life Story, 449

87- The Gambler, The Nun, and the Radio

88- Afare well to Arms, 249

89- Baker, 271

90- Ibid, 556

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...