Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ رضا سیدحسینی آنتوان روکانتن، مردی عزب و تقریباً سی و پنجساله، در شهر خیالی بوویل تنها زندگی میکند. این شهر بندر بزرگی است بسیار شبیه لوهاور که سارتر قبلاً در آن زیسته است. تهوع[La Nausee].رمانی از ژان پل سارتر (۱۹۰۵-۱۹۸۰)، نویسنده و فیلسوف فرانسوی، که در ۱۹۳۸ منتشر شد. سارتر در هستی و نیستی درباره آگاهی جسم چنین میگوید: «آگاهی پیوسته جسمی دارد… این دریافت دائم طعمی گس و بیفاصله از سوی لنفسه من، که مرا حتی در تلاشهایم برای نجات از آن همراهی میکند و ذایقه من است، همان است که ما در جای دیگری زیر عنوان تهوع شرح دادهایم. تهوعی پنهانی و مقابلهناپذیر دائماً جسم مرا به آگاهیام هویدا میکند.» تهوع ظهور بیش از پیش شدید این احساس «تهوع» را، که همراه احساس وجود و آگاهی جسمم است، در زندگی مردی وصف میکند که تنهایی و بیکارگیاش او را بیش از پیش به امر خام وجود خویش حساس کرده است. آنتوان روکانتن،مردی عزب و تقریباً سی و پنجساله، در شهر خیالی بوویل تنها زندگی میکند. این شهر بندر بزرگی است بسیار شبیه لوهاور که سارتر قبلاً در آن زیسته است. او سرگرم نوشتن کتابی درباره زندگی مارکی دو رولبون، اشراف زاده پایان قرن هجدهم، است. شغلی را که در کامبوج داشته است به سبب خستگی از سفر و آنچه ماجرا انگاشته بود رها کرده است و با درآمد منظمی که دارد زندگی میکند. یادداشتهای روزانه تنظیم میکند و متن این یادداشتهاست که رمان را تشکیل میدهد. یادداشتهابا برگی بیتاریخ آغاز میشود که در آن روکانتن میگوید که احساس میکند اشیا عوض شدهاند و در او احساس دلزدگی و غرابت ایجاد میکنند. کمی وحشتزده از خود میپرسد که آیا این آغاز جنون نیست؟ در دنباله یادداشتها میکوشد طبیعت این تغییر را که در خود احساس کند و دقیقتر بیان کند. میخواهد بداند که چگونه چنین وضعی پیش آمده است. این تغییر را در اشیای بسیار عادی مشاهده میکند: یک پیپ، یک چنگال، یک دستگیره در، یا اشخاصی که او عادت به دیدنشان دارد: مثلاً «خودآموخته» که او در کتابخانهای که مشغول تحقیقات خویش است ملاقات میکند. به جاهای پر سروصدا و پرجنب و جوش پناه میبرد، مانند کافه مایلی که در آن همه چیز به نظر عادی و قابل اطمینان جلوه میکند. اما در نهایت امر، او بسیار تنهاست. گهگاه با «فرانسواز» ، مدیره کافه کارگران راهآهن به بستر میرود، اما علاقهای به او ندارد و با او کم حرف میزند. به این نتیجه رسیده است که دیگر نمیتواند به عقب برگردد و قاطی آدمهای دیگر شود، زیرا تنهایی او را با دیگران متفاوت ساخته است. تعجب میکند از اینکه میبیند آنها داستانهایی برای هم تعریف میکنند که حقیقت نما و منسجم به نظر میآید و حال آنکه او فقط به چیزهایی غیرعادی و غریب حساس است. دیگر نمیتواند مراعات تنهایی خود را بکند، چون بسیار دورتر رفته است. مثلاً در لحظهای که خواسته کاغذی را که در کوچه افتاده است بردارد چیزی قویتر از خود او مانع شده و نتوانسته است. وقتی که سنگریزه صیقلی را در دست گرفت « احساس نوعی تهوع در دستهایش» کرده است. کار خود را درباره موسیو دو رولبون به سبب علاقهای که به شخصیت مورد مطالعهاش دارد آغاز کرده است. اما رفته رفته از نتایجی که میگیرد، از اختیاری بودن آنها و کمبود حقانیت در آنها سرخورده میشود. حالا دیگر در کافه هم دچار تهوع میشد و حال آنکه تا آن وقت شلوغی و جنب و جوش کافه پناهگاه مطمئنی برای او بود. برای رفع ناراحتیاش سفارش میدهد که صفحه مورد علاقهاش،«some of These Days» را بگذارند، یک آهنگ بلوز که او را به دنیای درون موسیقی میبرد؛ دنیایی که در آن تهوع حاصل از وجود اشیا رفع میشود. سپس آنتوان در شهر ول میگردد و با زنی برخورد میکند که ظاهراً سخت رنج میبرد و به علت شدت احساساتش به او متمایل میشود. در کتابخانه کشف میکند که« خودآموخته» همه کتابها را به ترتیب حروف الفبا میخواند. بیکاری یکشنبه و مشاهده اهالی بوویل با لباسهای نونوار ایام تعطیل باز هم بر تنهایی او میافزاید تا آنجا که مانند گذشته احساس ماجراجویی را در او بیدار میکند. اما این احساس به زودی رفع میشود. از زنی که دوست داشته و اغلب به او فکر کرده است نامهای میرسد: آنی که هنرپیشه است و با او قرار میگذارد که در پاریس همدیگر را ببینند. ژان پل سارتر آنی از این لذت میبرد که روابطش را با او از مبتذلات و سهولت گفتگوهای عادی پالاییده کند و کاری کند که بین آنها جریان ابداع مداومی برقرار باشد و همین امر اغلب روابط آنها را پیچیده میکند. از این رو به هنگام بازیافتن او ترس دارد از اینکه نتواند پی ببرد او چه انتظاری دارد و مثل اغلب دفعات باز هم او را ناراحت کند. اما او احساس میکند که همه چیز در اطرافش از او فاصله میگیرند. از موزه بوویل بازدید میکند که در آن تصاویر بزرگان بوویلی از سال ۱۸۷۵ تا ۱۹۱۰ به دیوارها نصب است. فرصتی است برای او تا تحلیل مضحک و نیشدار دقیقی از این«کثافتها» به عمل بیاورد که در غرور خود بینی طبقه بورژواری منجمد شدهاند؛ طبقهای که مغرور از موفقیت اجتماعی و مادی خویش، خود را راهنما و سرمشق اخلاقی می شمارد. کارش بر روی موسیو دو رولبون به نظرش بیمعنی می آید. کار را رها میکند و نمیداند که پس از آن زندگیاش چه مسیری در پیش خواهد گرفت. با «خودآموخته» ناهار میخورد و او باعقاید بیرنگش درباره وجود و عشق بشریت دل آنتوان را به هم میزند و با هیجان اعتراف میکند که سوسیالیست است، و همین سبب میشود که آنتوان درباره بیهودگی و تضادهای اومانیسم فکر میکند. در اثنای این گفتگو تهوع با چنان شدتی به او عارض میشود که به طور ناگهانی« خودآموخته» را ترک میکند. احساس میکند که وجود اشیا و وجود خود او در نظرش «زیادی» است. و این وجود ضرورتی نیست، بلکه یک امر ساده «برجابودن» است. و باز وجود اشیا را« همچون سستی و ضعف هستی» میداند. جون دیگر هیچ چیزی او را به بوویل پایبند نمیکند به پاریس می رود تا آنی را پیدا کند . اما او نیز عوض شده است. هر چند هنوز هم مثل سابق پیچیده و پرمدعا است. برای آنتوان شرح میدهد که دیگر به «لحظههای کامل» که سابقاً میکوشید در سایه تناسب کامل حرکات و صحنهها همچون «تراژدیهای کوچک فوری» ایجاد کند، اعتقاد ندارد. آنی آدم دیگری میشود و با خود میگوید که پس از این توانایی احساس هیچ شور و علاقهای را ندارد. آنتوان میخواهد بداند که آن «لحظههای کامل» دقیقاً چگونه چیزی بوده است که چنان تشریفات جدی و پیچیده را ایجاب میکرد و همیشه کار را به آشفتگی میکشد. آنی برای او شرح میدهد که نخست احتیاج به «موقعیتی ممتاز» هست که در آن میتوان از خلال نوعی ساده کردن احساس و رفتار به «لحظه کامل» رسید. اما دیگر او اعتقاد به آن را از دست داده است. همانطور که آنتوان هم دیگر به ماجرا اعتقاد ندارد. آنها اندوهزده همدیگر را ترک میگویند. آنتوان احساس میکند که آنی دیگر آرزوی دیدن او را نخواهد کرد. به بوویل برمیگردد، اما چون دیگر در آن شهر کاری ندارد بلافاصله تصمیم به ترک آن میگیرد. شهر به نظرش بیش از پیش غریب میآید، تصور میکند که پایان کار شهر فرارسیده است، موجودات دیوآسا در کوچهها سرگرداناند: علم و اومانیسم ناتواناند. برای آخرین بار به کتابخانه میرود که با «خودآموخته» خداحافظی کند. اما او، پس از اینکه با پیله کردن به یک بچه مدرسه رسوایی به بار آورده، کتابدار اخراجش کرده است. آنتوان که دیگر کاملاً تنها مانده است از اینکه کاملاً فراموش شده است لذت میبرد. برای آخرین بار صفحه «Some of These Days» را میشنود. به این نتیجه میرسد که موسیقی چون مانند اشیا وجود ندارد و حضور امر تخیلی است میتواند او را از تهوع نجات دهد و شاید آفرینش ادبی و مثلاً نوشتن یک رمان بتواند به او کمک کند که هستی را بپذیرد. اثر سارتر رستگاری از طریق زیباییشناسی را دنبال نمیکند و آنچه در تهوع، یعنی اولین اثر او، تکاندهنده است بیش از این که سبک اثر باشد تحرک مجموعه، به ویژه این نکته است که شهود فلسفی تار و پود داستانی را تشکیل میدهد. سارتر نمیخواهد که ثابت کند بلکه نشان می دهد و با چنان صلابتی که رمان در عین حال نیرو و زیبایی خود را مدیون آن است، نوعی زیبایی خنثا که در درجه اول نشانه توانایی خارقالعاده او در کار نویسندگی است بیآنکه چیزی را فدای آن چیز کند که تا آن روز ادبیات نامیده میشد، مشخصه مشهودی در سبک نویسندگی. اگر سارتر نوشته تازهای را به عالم ادب ارائه داده است باید گفت که بدون «سبک» بودن است و دارای نوعی سادگی مجزا که وجود نویسنده را، به نفع پردهبرداری از موقعیت انسان در جهان و حالات او، کنار میزند. کارایی مستمر و اصالت اثر در همین نکته نهفته است. فرهنگ آثار. سروش. ۱٫ Jean.Paul Sarre 2.Antoine Roquentin 3.ouville 4.Le Havre 5.marquis de Rollebon 6.I””autodidacte 7. Mably 8.Francoise 9.Anny 7 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۹۱ *اتفاقمی افتد که آنچه به زندگی رنگی بخشیده و فریبنده اش می سازد ، ناگهان فرو ریزد وانسان در برابر حقیقتی عریان قرار گیرد: از خواب برخواستن ، سوار ماشین شدن، چهارساعت در یک اداره یا کارخانه کار کردن،غذا خوردن، سوار ماشین شدن...، خوابیدن ودوشنبه ، سه شنبه،...شنبه را به همین ترتیب گذراندن. این اغلب به آسانی دنبال میشود، ولی فقط یک روز سوال ( برای چه) مطرح می گردد و همه چیز در میان این خستگی کهرنگ نفرت و تهوع دارد ، شروع می شود. 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد، ۱۳۹۱ تهوع منبع: روزنامه ال پاييس- اسپانيا ژان پل سارتر دوران كودكي اش را در تنهايي سپري كرد . او در سال 1905 در پاريس به دنيا آمد و شش سال بيشتر نداشت كه يتيم شد . او پسربچه اي لاغر ، ضعيف ، لوچ و بي مهارت در بازي هاي فيزيكي بود كه هيچ دوستي هم نداشت . آنطور كه در خودزندگينامه اش “ واژه ها ” ـ منتشرشده در 1963 ـ نقل مي كند ، اوتنها براي فرار از دنيايي كه طردش مي كرد به نوشتن روي آورد . در سال 1929 از دانشكده تربيت معلم فارغ التحصيل شد ،هم آنجا بود كه با “ سيمون دو بووار” آشنا شد ، يگانه يار و عشق او كه تا زمان مرگ با وي بود . سه سال بعد موفق به دريافت بورسي براي ادامه تحصيل در برلين شد ، سفري كه براي وي امكان برقراري ارتباط و هم انديشي با پديده شناسي “ هوسرل” و اگزيستانسياليسم هايدگر را فراهم آورد . سارتر پس از بازگشت به فرانسه ، دست به كار انتشار سلسله مقالاتي متاثر از انديشه هاي متفكران آلماني شد كه بازتاب اندكي داشتند ، اما با انتشار اولين رمان وي “ تهوع” در سال 1938 ، ژان پل سارتر به نويسنده اي معروف و مورد احترام مبدل شد . سال 1939 بود كه در ارتش فرانسه ثبت نام كرد و نيروهاي آلمان در 1940 وي را به اسارت خود درآوردند . يك سال بعد او موفق به بازگشت به پاريس شد و در همان زمان به اتفاق تعدادي از روشنفكران يك هسته مقاومت را سازمان داد . سارتر در سال 1943 اثر فلسفيِ بنيادي و مهم اش “ هستي و نيستي” را به چاپ رساند ، افكاري كه بنيان و منشاء جزوه اگزيستانسياليسم سارتر بود كه در 1946 منتشرگرديد . پس از جنگ جهاني دوم ، سارتر كار تدريس را وانهاد و يكسره به نويسندگي پرداخت . در اين دوره طرح جاه طلبانه وي نوشتن رمان چهار جلدي “ راههاي آزادي ” است ، ولي وقتي درمي يابد كه نمايشنامه و تئاتر امكانات بيشتري را براي بيان انديشه هايش در اختيار او قرارمي دهد ، اين طرح را رها مي كند و به نمايشنامه روي مي آورد . سارتر پيش از اين نمايشنامه “ انگل” را در سال 1942 منتشرساخته بود ، كاري كه هنوز هم به عنوان بهترين اثر نمايشي وي به حساب مي آيد . او در سال هاي بعد آثار دراماتيكي چون :“ به در بسته” ، “ بدكاره محترم” ، “ دست هاي آلوده ” و “ ابليس و خداوند ” را منتشر كرد . ژان پل سارتر تا سال 1956 هنگامي كه تانك هاي اتحاد جماهير شوروي با هجوم خود قيام مردم مجارستان را سركوب كردند ، مدافع سرسخت و آتشين كمونيسم بود بي آنكه در هيچ حزبي فعاليت مبارزاتي داشته باشد . اما بعد از آن اعتراضات خود را نسبت به ماركسيسم تحت عنوان “ نقد منطق ديالكتيك ” در سال 1960 انتشار داد ،ولي با اين حال باز بر ارزش غيرقابل انكار اين نظريه فلسفي تاكيد كرد . سارتر پس ازسرباز زدن از دريافت نوبل ادبي 1964 ، خود را يكسره وقف ياري دادن به مبارزات خياباني جوانان معترض فرانسه و ساير نقاط اروپا كرد و به اين ترتيب بود كه به مظهر و نماد قيام و نهضت 68 بدل گرديد. در طول سال هاي دهه هفتاد با پيشرفت ميزان نابينايي و مشكلاتي كه براي سلامتي سارتر پيش آمد ، وي عملاٌ از نوشتن بازماند و در نهايت عوارض ناشي از يك تومور ريوي بدخيم در سال 1980 به زندگي او خاتمه داد . در مراسم تشيع جنازه وي بيش از 25000 نفر شركت كردند . “تهوع” يكي از چهل اثر برگزيده قرن بيستم فيلسوف ، نطريه پرداز ، درام نويس و رمان نويس فرانسوي ، ژان پل سارتر ( 1980 ـ 1905 ) در بخش اعظمي از قرن پيش مركز ثقل آرا و عقايد روشنفكري اروپا به شمار مي رفت . كمتر روشنفكري را مي شود در قرن بيستم سراغ داد كه افكار و نظراتش از جميع جهات همچون اين فارغ التحصيل انستيتو فلسفه ، از سوي جوانان و قشر تحصيل كرده اروپا و جهان با اقبال روبرو شده و در محافل گوناگون دانشگاهي ، فلسفي و ادبي مورد بحث و مداقه قرارگرفته باشد . سارتر در اوج و كوران دوران انديشه ورزي اروپاي قرن بيستم بزرگترين انديشمند و مبلغ اگزيستانسياليسم فرانسوي بود ، قابليت و توانمندي مثال زدني او در پرداختن به اهداف و افكاري كه بعضاٌ خود منشاء آنها بود و نيز آميختن و مرتبط ساختن اين انديشه ها در جهت به دست دادن برداشتي ديگرگونه و نو از هستي ، جامعه بشري و صدالبته از انسان ، وي را در ارائه آرايش در قالب رمان و درام و ديگر انواع كارهاي ادبي ياري مي رساند . همين ويژگي بود كه او را به طرح ديدگاههاي اگزيستانسياليستي خاص خود در اولين و جاودانه ترين رمانش “ تهوع” قادر ساخت ، رماني كه در 1938 منتشرشد و اكنون در فهرست چهل اثر برگزيده قرن بيستم جاي گرفته است . در اين رمان اين باور پرورانده مي شود كه وجود بر جوهر هستي مقدم است ، به عبارت ديگر اين انسان است كه اصالت دارد و وجود مطلق است ، اما در چرخه زمان به زنجيركشيده شده و خودش مسئوليت نوشدن و خودشدن را به گردن دارد . وي از آنجا كه هميشه مي انديشيد وجوه تمايز و برتري نويسنده ، تاثيري منفي بر كار هنري وي دارد ، از پذيرفتن نوبل ادبي سال 1964 طفره رفت . اكنون در سال هاي آغازين قرن بيست و يكم هنوز هم به ژان پل سارتر در جايگاه معمار و ابداع گر روشنفكر متعهد نگريسته مي شود . او در مصاحبه معروف خود با خورخه سِمپرون به سال 1965 مي گويد : “ اعتقاد دارم كه ادبيات تنها موظف به ارائه طرحي جامع از دنيا به ما نيست ـ آنچنانكه كافكا در دنياي خود اين وظيفه را براي ادبيات قايل بود ـ بلكه مي بايد محرك عمل باشد ، لااقل به واسطه وجوه و كاركردهاي انتقادي خود . از اين جهت “ تعهد” ي كه اينقدر در مذمت آن صحبت شده است براي من به هيچ عنوان گونه اي محدوديت يا عاملي براي كاستن از توانايي هاي ذاتي ادبيات نيست و حتي به باور من برخلاف اين تفكر آن را در رسيدن به منتهاي اوج خود ياري مي دهد . …. فكر مي كنم بايد بر سر بخشيدن اين تصور از جهان به مردم زمانه مان ، براي آنكه بتوانند خود را در آن ـ ادبيات ـ باز شناسند و سپس آنچه كه مي توانند ، با كمك آن به انجام رسانند ، با هم توافق كنيم ” . 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده