Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ یه استادی داشتیم یه کتابی داشت که هرکاری کردیم نشونمون نداد فقط از روش چند تا عکس با موبایل گرفت نشون چند نفر از ما که خیلی سمج بودیم داد میگفت تو این کتاب رموزی هست و یه سری ایه و ورده که با خوندنشون و عمل کردن بهش به یه توانایی بالایی دست پیدا میکنی یه توضیح خیلی کلی داد بهمون درباره اینکه یه بخشی داره این کتاب برای به تسخیر در آوردن اجنه و اینکه اونارو یه جورایی خدمت کار و غلام خودتون کنید تا اون جاش یادمه که یه دایره رو زمین باید میکشید و یه سری ورد میخوند بعد از چند وقت امتحانای مختلف میشدی و تو نباید از این دایره بیرون میومدی از حمله حیوانات وحشی گرفته تا دیدن زنان و افرادی که از دست دادی میگفت یه سری آدما هستن با جنیان ازدواج میکنن و هیچکس خبر نداره غیر خودشون ماجراهایی رو تعریف میکرد که مو به تن آدم سیخ میشد 15 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ یه شب با خونواده وسط سالن پذیرایی خوابیده بودیم. زمستون بود و همه درها و پنجره ها بسته بودن و بخاری هم روشن بود. ساعت 2 از سر و صدای یه گربه توی اشپزخونه بیدار شدیم. یه گربه بزرگ سیاه توی اشپزخونه بود و با دیدن ما اینور و اونور می پرید و ظرفا رو به هم میریخت. با خانمم دنبالش کردیم اومد توی سالن و رفت سمت پنجره و بعدش یهو غیبش زد!! هر چی گشتیم ندیدیمش. اصلا در یا پنجره ای هم باز نکرده بودیم. اگه اون همه سر و صدا و ظرف به هم ریخته ندیده بودیم باورمون نمیشد... 12 لینک به دیدگاه
هادی ناصح 18854 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ منم یه رفیق دارم که شمالیه اومده کاشان درس بخونه اینجا یه اتاق اجاره کرده که اتاقه بالای یه پاساژ قدیمیه میگه من دارم با جن زندگی می کنم میگفت جنه خانوم هم هست میگفت یه اتاق هست که اصلا نمیزاره توش بخوابم یا مثلا اگر لخت باشم تو خونه شروع می کنه به جیغ داد کردن...... درباره این موضوع هم زیاد حرف نمیزنه میگه می خواید باور کنید می خواید نکنید مهم نیست....... به نظر منم این چیزا وجود داره 9 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ یه اتفاق هم روی یکی از کشتیهای ایرانی افتاده: معمولا نفرات کشتی از ملیتهای مختلف هستند مثل ایرانی, هندی,پاکستانی,روسی,غنایی و .. کشتی وسط اقیانوس توی حرکت بوده که سر آشپز می میره. چون مسلمون بوده و کاپیتان هم مسلمون, با آداب اسلامی غسلش میده و توی کیسه و پلاستیک مخصوص حمل جسد میذازتش. یکی از سردخونه های آذوقه کشتی رو خالی میکنن و جسد رو میذازن اونجا. دو شب بعد ساعت 2 بعد از نیمه شب صدای آژیر خطر کشتی به صدا در میاد و همه میریزن بیرون. کاپیتان میاد توی پل فرماندهی میبینه افسر غنایی مسئول اون ساعت از ترس زبونش بند اومده.بارون شدیدی هم میومده. سر حالش میارند میپرسن چی شده؟ میگه سر آشپز روی عرشه زیر بارون نشسته بود و داشت به ما نگاه میکرد و میخندید. به زور بهش حالی میکنند که بیرون هیچی نیست و به خاطر بارون, میدان دیدت کم شده و .. آرومش میکنند و یکی هم میذارن باهاش. و همه میرن می خوابند. یکساعت بعد دوباره همون اتفاق و آژیر خطر و... دوباره همون داستان. ایندفه هر دو تا قفل کرده بودن ! کاپیتان که می بینه این اتفاق داره همه کشتی رو به هم می ریزه میگه بیاین بریم توی سردخونه بهتون نشون بدم که سر آشپز جسدش هنوز همونجاست. در رو باز میکنه و به همه نشون میده که جسد اونجاست ولی جسد که دو روز توی فریزر -18 درجه بوده, کاملا خیس خیس بوده. دیگه روی اون کشتی تا برسن ایران همه داغون بودند. به محض رسیدن به ایران همه نفرات اون کشتی رو جایگزین می کنند... 14 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ منم ی سری فیلمای ماورا الطبیعه استادم بهم داده... اکثرش مستنده.. قدیمیم هست.. با داییم 2تایی نشستیم به دیدن.. از خودمون وسط فیلم صدا در میوردیم که نترسیم.. از احضار روح داشت توش.. تا شیطان پرستا و هیپنوتیزم که باهاش طرفو عمل میکردن بدون اینکه چیزی حس کنه.. بعضی جاهاش خیلی خوفناک بود واقعا.. 12 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ همیشه از ارواح بیشتر از جنیان محترم خوشم میومد :gnugghender: پس بیا پیش خودم :gnugghender: یکی از فامیل های دور ما جوونیاش روح احضار می کرده و خواهر من که این موضوع رو فهمید گیر داد که باید ما هم روح احضار کنیم ! ما هم بدمون نیومد از پیشنهادش و یه شب دور هم جمع شدیم و تو اتاق تاریک نشستیم و از روح های سرگردان دعوت کردیم که بیان! بعد یک ربع تلاش یهو نعلبکی رو صفحه حرکت کرد خواهر کوچیکم به من چسبید ، دختر داییم به خواهر بزرگم داشتن می لرزیدن خوف کرده بودیم البته اوج ترس زمانی بود که سوالایی می پرسیدیم که مثلا فقط من جوابشو می دونستم و منم دستمو از نعلبکی بر می داشتم و اون روح محترم جواب درست می دادن! البته بعد یکی دوساعت ترسمون ریخت و تا یه هفته فقط تو کار احضار روح بودیم که یهو یکی که از این کارا بلد بود وقتی فهمید چطور این کار رو می کنیم گفت که روح نبودن جن تشریف داشتن!!:sad0::sad0: من تا یه ماه تنها تو اون اتاق نمی رفتم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 15 لینک به دیدگاه
MechJJ 11368 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ این چه تاپیکیه آخه آتروس همه لحظات وحشت زندگیم اومد جلو چشمم بچه بودیم تقریبا 13-14 ساله ، رفته بودیم یکی از روستاهای گلپایگان واسه مجلس ختم یه نفر بزرگا همه رفتن مجلس ، ما 5-6 تا بچه بودیم رفتیم تو یه خونه خیلیییی قدیمی که فک کنم 10-20 سال بود هیشکی نرفته بود توش واسه قایم موشک بازی. دو سه طبقه بود ولی در و دیوار نداشت . همش گِلی بود. یه طویله هم داشت که معلوم بود چند ساله درش باز نشده اصلا. ما هرجا میرفتیم پیدامون میکردن. میخواستم برم تو این جا قایم شم اولش یکم میترسیدم دره رو باز کردیم اومدیم بریم تو دو قدم رفتم فقط دوتا چشم قرمز دیدیم جفت کردیم بقیه هم دیدن اینقد ترسیدیم که از 2-3 متری پریدیم پایین فقط واسه فرار 18 لینک به دیدگاه
MechJJ 11368 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ یه سری دیگه همه عروسی دعوت بود ، من خونه موندم تنها که درس بخونم. میدونستم آخر شب هم زود بیان 3 میان خونه. شبش که تنها بودم یکم افکار جنی زد به سرم ،میخواستم تو خونه سه طبقه تنها بخوابم جرات نمیکردم(دفعه اول بود که خونه میخواستم تنها بخوابم) هی خودمو دلداری دادم اینا همش شر و وره گفتم بگیریم بخوابیم. یکم چشام گرم خواب شده بود دیدم از طبقه بالا صدا راه رفتن میاد جرات نمیکردم از تو جام بلند شم اصن. صدائه هم قطع نمیشد. یه ربع همینجوری خوابیده بودم رنگم مث گچ شده بود بلند شدم رفتم از تو راه پله نگاه کردم دیدم برقای طبقه بالا روشنه ینی چسبونده بودم ها هیچ کاری نمیشد بکنم،فقط داشتم از ترس عرق میریختم. یه دفعه یادم افتاد زنگ بزنم به داداشم. رفتم زنگ زدم گفتم کجایین شما،دیدم میگه اومدم خونه طبقه بالام 15 لینک به دیدگاه
MechJJ 11368 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ یه سری دیگه رفته بودیم گلپایگان خونه مامان بزرگم ، بعد شام دعوت بودیم دوسه تا کوچه پایین تر. ما شام رو خوردیم بعد با پسر داییم گفتیم پاشیم بریم خونه مامان بزرگم،پلی استیشن کرایه کرده بودیم اون شب ، گفتیم بازی کنیم. دوتامون هم 14-15 سالمون بود. خونهه حیاطش جلو بود ، دیواراش هم کوتاه.یکی از اتاقا به حیاط راه داشت یه در هم داشت میرفت توی هال. ما رفتیم تو اون اتاقه دو تا درا رو هم قفل کردیم/ بعد 10 دقیقه دیدیم از تو آشپزخونه و تو هال داره صدا میاد یکی دو هفته قبلش هم همونجا خونه یکی از آشناهامون دزد اومده بود زنش رو تو خونه خفت کرده بودنامرد هی دیدم صدا داره بیشتر میشه،ظرفا رو میریخت به هم،هرچی بود داشت میریخت رو زمین. دوتا بچه چیکار میتونن بکنن تو این موقعیت آخه میخواستیم از دری که به حیاط راه داشت فرار کنیم گفتیم شاید دو سه نفر باشن. یه چاقو بزرگ تو اتاقه بود برداشتیم که بریم تو هال ولی هیچ کدوم جرات نکردیم در رو باز کنیم. یه لحظه اصن نفهمیدم چی شد رفتم در حیاط رو باز کردم با داد و هوار پریدم تو حیاط پابرهنه با سه قدم کل 12-13 متر حیاط رو طی کردم رسیدم تو کوچه. کار پسر خاله ی نفهمم بود ولی شانس آورد جرات نکردیم در رو باز کنیم با چاقو بریم سراغش و گرنه معلوم نبود هنوز زنده باشه. 17 لینک به دیدگاه
MechJJ 11368 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ خوب شد اتروس این تاپیک و زد ... دل پری داشتید ها وگرنه این خاطره ها رو کجا میگفتید ؟ چه زود خوندیش دیدم پستم خیلی طولانیه کردمش 3 تا پست آره من از داستانا زیاد داشتم احضار روح هم بوده ولی خودم نبودم تو مراسمش دوستم بلده. روح احضار میکنه بهش میگن یه کاری کن که بفهمیم تو اینجایی اسپیکر سیستمش رو خاموش روشن میکنه،فقط همین کارو بلده یه سری میگفت زیاد اذیتش کردیم ، بعدش شب میخواستیم بریم بیرون دیدم لاستیک ماشینمونو پنچر کرده دیگه راست و دروغش با خودش:5c6ipag2mnshmsf5ju3 14 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ چه زود خوندیشدیدم پستم خیلی طولانیه کردمش 3 تا پست آره من از داستانا زیاد داشتم احضار روح هم بوده ولی خودم نبودم تو مراسمش دوستم بلده. روح احضار میکنه بهش میگن یه کاری کن که بهمیم تو اینجایی اسپیکر سیستمش رو خاموش روشن میکنه،فقط همین کارو بلده یه سری میگفت زیاد اذیتش کردیم ، بعدش شب میخواستیم بریم بیرون دیدم لاستیک ماشینمونو پنچر کرده دیگه راست و دروغش با خودش:5c6ipag2mnshmsf5ju3 من به جن اعتقاد دارم مامان بزرگم میگفت خونه شون توی قزوین خیلی بزرگ بوده و جن ها خیلی توش بودن مثلا داییش میدیده جن ها رو یا خودش یه بار تو نزدیکای مشهر خودش جن دیده اما خیلی نترس مامان بزرگم غش و اینا نکرده یه داستانم تعریف کرد که حالا میگم تو پست بعدی اما به روح و احضار و اینا اعتقاد ندارم ... 15 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ مامان بزرگم میگه یکی تو محل بووده ...اسمش یادم نیست ... حالا من میگم محمد محمد ساعت صداش میکردن اشپز بوده یه روز خانومش درد زایمان میگیره ... داشته از ده میرفته که ماما بیاره یهو میبینه وسط بیابون یه عده جمع شدن دارن جشن میگیرن ... میره جلو تا میبینه سم اینا دارن میفهمه میاد بره نگهش میدارن میگن بیا واسه ما شام امشبو درست کن میگه زنم حالش بده میگن اگه بری اذیتت میکنیم تو شام و بپز زنت و ماما میفرستیم سرش میمونه شام درست میکنه خیلی هم خوششون میاد یه ساعت بهش هدیه میدن... هیچکس ساعت و رو تو دستش نمیدیده اما تو هر موقعی ازش ساعت میپرسیدن به دستش نگاه میکرده و دقیق ساعتو مگفته ... 24 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ یه بارشب خونه داییم اینا بودم ... بعد فیلم شب بیست نهم و دیدیم من5 سالم بود یه بار عموم گذاشته بود از اون موقع حالم بد میشد تا اسم فیلم میومد خواستم دیگه بزرگ شدم یه بار ببینم و اون تصورات ذهنیم پاک شه ... که پاک هم شد دیگه نترسیدم بعدش شروع کردیم با دایی و زن داییم حرف بزنیم داییم گفت میثاق (پسرش که هنوز خوب نمیتونست حرف بزنه و کوچیک بود) یه چیزای عجیبی میگه مثلا میگفت هی میگه سعید منو زد ما رفتیم مهد کودک گفتیم این سعید کیه هی اینو میزنه گفتن اصلا سعید نداریم اینجا بعد شبا پا میشه گریه میکنه میگه سعید وسایلمو برداشته یا مثلا شروع میکنه حرف زدن یا خیره شدن به یه طرف حالا بچه ای که نه میتونه راه بره نه کامل حرف بزنه بعد من فک کردم میخوان اذیت کنن خندیدم شب تو اتاق بودم تو فکر و خیال خوابم نمیبرد یهو میثاق پا شد گفت نزنشششششششششش من پریدم بینم چی شده گفت سعید اجی رو زد (به من میگه اجی ) داشتم سکته میکردم داییم شب اومد تو اتاق ما خوابید که نمیریم تا صبح 23 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ یکی از دوستامون با قطار از خوزستان میومده تهران. توی کوپه تنها بوده و داشته چرت میزده. یه نفر میاد توی کوپه کنارش میشینه. ازش میپرسه نمیترسی تنها نشستی؟ میگه نه چرا باید بترسم؟ میگه نشنیدی توی قطار اندیمشک پر از جن هست؟ میگه نه من به جن و این جور چیزا اعتقاد ندارم. میگه ولی توی قرآن خودتون هم در موردش نوشته.. دوستمون میگه حالا اگه باشه و ببینم میشناسم چون میگن دستش مثل اسب سم داره یارو پاشو میاره بالا نشون میده میگه: دستشون نه ولی پاشون سم داره این رفیقمون غش میکنه. تو تهران به هوشش میارن 19 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ آتروس داستانت خیلی وحشتناک بود بیچاره دوستت من با ارواح رابطه بسیار خوبی دارم البته اونا بامن نمیدونم هم باهاشون چه کار کنم؟ زمانی هم که دخترمو باردار بودم ماردشوهرمو میدیدم رو مبل دونفره نشسته باهام حرف میزنه منم باهاش حرف میزدم اما کسی باور نمیکنه وقتی هم مرده بود تمام مراحل مردنشو برام تعریف کرد 13 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ ترسناک ترین اتفاقات زندگی من همیشه وقتیه توی هواپیما هستم واون بالا روی صفحه نمایش میده سرعت چقدر و دمای خارج چقدر .. وای خدا ... 9 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ منم تا بحال ندیدم و در این باره دروغ هم زیاد شنیدم بعضی وقتا وقتی بعضیا وقتی میگن خندم میگیره .... اما این دلیل برو دروغ بودن همشون نیست خیلیهاش توهمه اما وقتی یه بچه ی 5 ساله برام با تمام جزئیات تعریف میکرد نمیتونستم باور نکنم اونم وقتی باباش که مرد محترمیه و بعد ازش پرسیدم اونم تایید میکرد یه آشنا داشتیم که وقتی داشت یکی از فامیلاشون رو غسل میت میداد یکی میزنه رو شونش و بهش میگه خودت رو آماده کن که بعدش نوبت توئه طرف هم آدم دل گنده ای بود و اصلا نه نگران بود و ه ترسیده بود چند هفته بعد هم مرد 16 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ منم میخوام خاطره ترسناک بگم! چن سال پیش مامانم اینا میخواستن برن مهمونی و دخترخالمِ پسرخالم اومدن پیشم! (هم سنیم!) و بعد ما در خونهُ حیاطُ قفل کردیم! و حوصلمون سر رفت و تصمیم گرفتیم یه فیلم ترسناک ببینیم!:icon_pf (34): و فیلم شبِ بیستُ نهمُ گذاشتیم! ( فیلم ازین ترسناک تر نداشتیم!) بعدش ما همهء چراخارو خاموش کردیم و همه جا تاریکِ تاریک بود و تنها نوری که میومد نورِ تی وی بود! اینم بگم هر سه مون در یک ردیف نشسته بودیم و روبرومون دربِ حیاط بود و دقیقا دیدمون به در هم بود! بعد فیلمُ دیدیم تا رسیدیم به اون تیکه اش که دختره تو خونه تنهاست و اون زن بدجنسِ یا همون آل میاد در خونه رو باز میکنه و دختر جیغ میزنه که یهو دیدیم یه صدایی میاد! انگار یکی سعی داره درُ باز کنه و صدا هم از دربِ حیاط میومد و هرسه مون کُپ کردیم! چون یه آدمِ سیاهپوشو دیدیم که داشت درُ باز میکرد دقیقامثِ فیلمه! خشکمون زده بود! بعد دیدیم داره اسممُ صدا میکنه:icon_pf (34): خواهرم بود! 17 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ امروز درحین یه بحثی دلیل دیدن روح رو تو خونمون فهمیدم محله مون و اطرافش در چندین سال قبل خیلی سالهای قبل گورستان بوده تازه موقع ساخت خونه ها هم سنگ قبر پیدا میشده 13 لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ یه بار رفته بودیم تهران ؛رفتیم مرقد امام و بعد خواستیم بریم مصلی واسه نمایشگاهی که گذاشته بودن؛ ماشین رو تو بهشت زهرا گذاشتیم و با مترو رفتیم مصلی؛ موقع برگشت ساعت 9 شب بود و آخرین مسیربرگشت که میومد سمت بهشت زهرا؛ هیچکی تو مترو نبود جز ما 4 نفر؛مثل فیلم ترسناکا شده بود ، رسیدیم بهشت زهرا، ساعت 9.5 شده بود ماشین رو برداشتیم بیایم بیرون دیدیم درای بهشت زهرارو بستن؛:icon_pf (34): ماهم هی تو این خیابونای و کوچه های تاریک میچرخیدیدیم تا یه دری پیدا کنیم از این قبرستونی بزنیم بیرون ،خیلی باحال بود؛ (اما قشنگ میشد یه روحی میدیما ) بالاخره 2 تا سربازو پیدا کردیم و گفتن شبا یه در رو فقط باز میزارن.... ------- یه سری یه کلیپ جن پخش شده بود؛ که دو تا پسره شبه؛ برقا رو خاموش کردن دارن فیلم میبینن؛ یهو یه چیز سفید میاد و از دیوار رد میشه،:icon_pf (34): 6 سال پیش که این کلیپو دیدم خیلی تاثیر بدی روم گذاشت؛ تا چند ماه خواب درست حسابی نداشتم؛ وقتی میخوابیدم دقیقا همون صحنه میومد جلو چشام و بیدار میشدم ؛دوباره چشامو میبستم دوباره میدیدمش ... خیلی بد بود لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده