رفتن به مطلب

ردپای احساس


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

بیا رها باشیم

 

فارغ از دلبستگی ها

 

رکاب بزنیم

 

این دنیا را ...

 

بیا در حصار قاب این دنیا

 

پــــنــــــجـــــره ای بـــــســـــــــازیـــــم رو به خـــــانــــــه ی خــــــــــدا ...

 

بیا برســــیم به انـــتهای زمان

 

آنجـــا کــــه آرزوهـــــــــایــــــمـــان بادبادک وار به اوج مــی رســـــــند ...

 

فالگیر خودش گفت

 

آخر دنیا به هم می رسیم !!!

  • Like 2
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

آفتاب که برود

 

سایه ها که تمام بشوند

 

تو خاک می شوی ...

 

و من ماه !!!

  • Like 2
ارسال شده در

تمام بهانه هایم برای ماندن بیهوده بود!

این خنده های مشکوک هم دیگر دوامی ندارد..

«تاگور» میگوید:

سپاس خالصانه ی من ،

نثار دوستانی باد!

که کاستی ها ی مرا می دانند

و با این حال دوستم میدارند

  • Like 2
ارسال شده در

شروع قصه با تو بود

و هرچند سرگردانم امروز

میدانم خدا اگر بخواهد

دیر یا زود

به دست های تو تمام می شود..

به دست های تو تمام می شوم..

  • Like 2
ارسال شده در

پشت این نگاه

که گاهی

کم سو خیره می ماند به راه ....

و گاه گاهی

می نشیند به اشک .....

و اینروز ها

نگاه بر می گیرد از هر چیز

....شاید

هنوز انتظاری کهنه نفس می کشد......

  • Like 2
ارسال شده در

حالا تو مانده ای و ایستگاهی که قطارش رفته است !؟...

 

حالا تو مانده ای و ریلهای سیاهی که دیگر هیچ گوشی برایش به زمین دوخته نشده است !؟...

 

ریلهایی که دیگر قطاری ندارد ، نه قطاری ، نه سوزن بانی ، نه یک نیمکت خالی و نه چمدانی که جامانده است !

 

تنها تو مانده ای ، تو تنها جا مانده ای ...

 

نه از قطار ...

 

از دلش !!!

  • Like 2
ارسال شده در

دلم ميگيرد

 

وقتي در درونم بزرگ ميشوي!

  • Like 1
ارسال شده در

بر می گردم

با چشمانم

که تنها یادگار کودکی منند

ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟

حسين پناهي

  • Like 1
ارسال شده در

در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پایوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دو بیکرانه کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام ‚ کجا

ندیده ای مرا ؟حسين پناهي

  • Like 1
ارسال شده در

تقصیر من نبودکه با این همه . . .

که با این همه امید قبولی

در امتحان ساده‌ی تو رد شوم

اصلاً نه تو ، نه من!

تقصیر هیچ کس نیست

از خوبی تو بود

که من

بد شدم

 

گلها همه آفتابگردانند

  • Like 1
ارسال شده در

فاصله شعر های من

با درک تو

فرسنگ ها فاصله دارد

 

کاش جاده ای می ساختند

از جنس برف

تا اگر

روی شعر های من عبور می کنی

هر بار دلت

بیشتر از دیروز نسوزد

  • Like 3
ارسال شده در

غرور...

همیشه ردپایش را

بین این همه حرف و حدیث چشم هایت

می دیده ام!

شاید دوست داشتنی شوی اما

من کم کم سپیدیشان را گم خواهم کرد!

می شود آرام بگیری؟؟!

  • Like 2
ارسال شده در

دلم باران می خواهد...

 

فقط باران..با یک بغض به اندازه تمام دلتنگی هایم..

 

بعد تو هم بنشینی کنار پنجره

 

و هردو باهم..قطره های باران را بشماریم..

 

یک

 

دو

 

سه

...

و بعد اصلا یادمان برود

 

که همه اینها خیال است..

 

من

تو

 

باران

...؟!

  • Like 2
ارسال شده در

این دست هایم

 

و این چشمهایم ...

 

تا تو چه اندازه

 

برای گرفتن آمده باشی !

 

یا

 

برای گریستن ...!

  • Like 2
ارسال شده در

بوی خاکستر تمام روحت را فرا گرفته!

نزدیک تر نیا!

حوصله گردگیری خودم را دیگر ندارم!!

  • Like 2
ارسال شده در

دل ،

 

دیگر

 

در جای خود نیست !

 

به همین سادگی ...

  • Like 2
ارسال شده در

میان ماندن و رفتن خطر باید کرد

آنکس که میرود، مقصر نیست به هر دلیلی که باشد

مهم گذشتن از گذاشته هاست

جایز ندید که بماند

دلتنگش میشود

دنیا کوچک است

خیلی

شاید روزی برگشت

  • Like 2
ارسال شده در

باور می کنم

 

وقتی که دره ­های درد

 

بر پیشانی­ ام

 

تنها چند خط ساده است ...

 

باور می­ کنم

 

آیینه­ ها نیز دروغ می­ گویند ...!

 

 

  • Like 2
ارسال شده در

پشت قاب نگاه های ساکتمان...

و این همه رنگ و بی رنگ حرف های بی دغدغه...

که تو می گویی...و من حس می کنم...

که من می گویم...و تو ساده و بی پروا به حافظه داریشان...

پشت تمام خاطرات آمده و نیامده...

بیا سوگند یادکنیم به نام احساس...

به نام مهربانی...

به نام عشق...

بیا سوگند یاد کنیم

که درخاطر یکدیگر همچون کوه بمانیم...

ونگذاریم سرد و گرم لحظه ها...

قهوه تلخمان کند برای یکدیگر!

...

بیا سوگند یاد کنیم.

  • Like 2
ارسال شده در

همه ی لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد ، گریزگاهی نه ، تکیه گاهی گردد .

اما چرا هنوز هم رنگ آشنای چهره اش پیدا نیست .....؟!

  • Like 2

×
×
  • اضافه کردن...