*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ بیا رها باشیم فارغ از دلبستگی ها رکاب بزنیم این دنیا را ... بیا در حصار قاب این دنیا پــــنــــــجـــــره ای بـــــســـــــــازیـــــم رو به خـــــانــــــه ی خــــــــــدا ... بیا برســــیم به انـــتهای زمان آنجـــا کــــه آرزوهـــــــــایــــــمـــان بادبادک وار به اوج مــی رســـــــند ... فالگیر خودش گفت آخر دنیا به هم می رسیم !!! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ آفتاب که برود سایه ها که تمام بشوند تو خاک می شوی ... و من ماه !!! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ تمام بهانه هایم برای ماندن بیهوده بود! این خنده های مشکوک هم دیگر دوامی ندارد.. «تاگور» میگوید: سپاس خالصانه ی من ، نثار دوستانی باد! که کاستی ها ی مرا می دانند و با این حال دوستم میدارند 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ شروع قصه با تو بود و هرچند سرگردانم امروز میدانم خدا اگر بخواهد دیر یا زود به دست های تو تمام می شود.. به دست های تو تمام می شوم.. 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ پشت این نگاه که گاهی کم سو خیره می ماند به راه .... و گاه گاهی می نشیند به اشک ..... و اینروز ها نگاه بر می گیرد از هر چیز ....شاید هنوز انتظاری کهنه نفس می کشد...... 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ حالا تو مانده ای و ایستگاهی که قطارش رفته است !؟... حالا تو مانده ای و ریلهای سیاهی که دیگر هیچ گوشی برایش به زمین دوخته نشده است !؟... ریلهایی که دیگر قطاری ندارد ، نه قطاری ، نه سوزن بانی ، نه یک نیمکت خالی و نه چمدانی که جامانده است ! تنها تو مانده ای ، تو تنها جا مانده ای ... نه از قطار ... از دلش !!! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۰ دلم ميگيرد وقتي در درونم بزرگ ميشوي! 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۰ بر می گردم با چشمانم که تنها یادگار کودکی منند ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟ حسين پناهي 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۰ در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پایوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجا ندیده ای مرا ؟حسين پناهي 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۰ تقصیر من نبودکه با این همه . . . که با این همه امید قبولی در امتحان سادهی تو رد شوم اصلاً نه تو ، نه من! تقصیر هیچ کس نیست از خوبی تو بود که من بد شدم گلها همه آفتابگردانند 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۹۰ فاصله شعر های من با درک تو فرسنگ ها فاصله دارد کاش جاده ای می ساختند از جنس برف تا اگر روی شعر های من عبور می کنی هر بار دلت بیشتر از دیروز نسوزد 3 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۹۰ غرور... همیشه ردپایش را بین این همه حرف و حدیث چشم هایت می دیده ام! شاید دوست داشتنی شوی اما من کم کم سپیدیشان را گم خواهم کرد! می شود آرام بگیری؟؟! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ دلم باران می خواهد... فقط باران..با یک بغض به اندازه تمام دلتنگی هایم.. بعد تو هم بنشینی کنار پنجره و هردو باهم..قطره های باران را بشماریم.. یک دو سه ... و بعد اصلا یادمان برود که همه اینها خیال است.. من تو باران ...؟! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ این دست هایم و این چشمهایم ... تا تو چه اندازه برای گرفتن آمده باشی ! یا برای گریستن ...! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ بوی خاکستر تمام روحت را فرا گرفته! نزدیک تر نیا! حوصله گردگیری خودم را دیگر ندارم!! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ دل ، دیگر در جای خود نیست ! به همین سادگی ... 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ میان ماندن و رفتن خطر باید کرد آنکس که میرود، مقصر نیست به هر دلیلی که باشد مهم گذشتن از گذاشته هاست جایز ندید که بماند دلتنگش میشود دنیا کوچک است خیلی شاید روزی برگشت 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ باور می کنم وقتی که دره های درد بر پیشانی ام تنها چند خط ساده است ... باور می کنم آیینه ها نیز دروغ می گویند ...! 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ پشت قاب نگاه های ساکتمان... و این همه رنگ و بی رنگ حرف های بی دغدغه... که تو می گویی...و من حس می کنم... که من می گویم...و تو ساده و بی پروا به حافظه داریشان... پشت تمام خاطرات آمده و نیامده... بیا سوگند یادکنیم به نام احساس... به نام مهربانی... به نام عشق... بیا سوگند یاد کنیم که درخاطر یکدیگر همچون کوه بمانیم... ونگذاریم سرد و گرم لحظه ها... قهوه تلخمان کند برای یکدیگر! ... بیا سوگند یاد کنیم. 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ همه ی لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد ، گریزگاهی نه ، تکیه گاهی گردد . اما چرا هنوز هم رنگ آشنای چهره اش پیدا نیست .....؟! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده