رفتن به مطلب

ردپای احساس


ارسال های توصیه شده

دوباره سیر نگاهم کن

قطار امد و من

زود زود خواهم رفت

نگاه اخر خود را دعای راهم کن

ذخیره کن همه لحظه های اخر را

تمام حافظه ات را پر از نگاهم کن.

 

"مصطفی رحماندوست

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دنبالش نگرد...

پیدا نمی کنی!

وقتی که رفتی

من هم پاکش کردم!

پاک پاک پاک

رد پایش را می گویم...

ردپای عشق!

ولی نمی دانم...

چرا هرچه میکنم

رد پای تو پاک نمی شود!

نمی دانم...

لینک به دیدگاه

هر ثانیه که می گذرد

 

چیزی از تو را با خود می برد ...

 

زمان غارتگر غریبی ست

 

همه چیز را بی اجازه می برد !

 

و تنها یک چیز را

 

همیشه فراموش می کند ...

 

حس " دوست داشتن " تو را ...!

لینک به دیدگاه

گفتم بهار؟

خنده زد و گفت

اي دريغ

ديگر بهار رفته نمي آيد

گفتم پرنده ؟

گفت اينجال پرنده نيست

اينجا گلي كه باز

كند لب به خنده نيست

گفتم

درون چشم تو ديگر ؟

گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست

اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست

لینک به دیدگاه

اگر می‌خواهی ترکم کنی

 

لبخند را فراموش نکن ...

 

کلاه می‌تواند از یادت رود

 

دستکش، دفترچه‌ی تلفنت

 

هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی

 

و در ناگهان برگشت گریانم می‌بینی

 

و ترکم نمی‌کنی !

 

اگر می‌خواهی بمانی

 

لبخندت را فراموش نکن

 

حق داری زادروزم را از یاد ببری

 

و مکان اولین بوسه‌مان

 

و دلیل اولین دعوای‌مان

 

اما اگر می‌خواهی بمانی

 

آه نکش

 

لبخند بزن ...

 

بمان !

لینک به دیدگاه

امشب هوا سرد است

امشب اشکها بی ارزشند

امشب دوستت دارم بی معنیست

امشب چیزی درون تو مرد

امشب چیزی درون تو دفن شد

رها کن

رها شده ای ...

لینک به دیدگاه

تالاپ.

ماه بر بام خانه ام می افتد.

ادامه باران ها همیشه زیبا نیست

همین طور ادامه رویاها...

نیستی

و این شب سرد و غمگین

ادامه سرمه ای است

که تو به چشمانت کشیده ای...

رسول یونان

لینک به دیدگاه

تو دست هایت را باز می کنی

من چشم هایم را میبندم

او میخزد در آغوشت...

و این آخر تمام سمفونی های بی صدای

نگاه تو بود...

مثل همیشه پر سر و صدا و تکان دهنده...

لینک به دیدگاه

و ناگهـــــــــــــــان روزي...

در همين نزديكي به پايان خواهم رسيد

آه اي روزهاي رفته!...

چه اندازه من پرم

از اندوه فرداهاي نامعلوم

لینک به دیدگاه

میراث تو

چيزي از دريا

در صدف‌ها جا مانده

چيزي از تو

در من

چيزي از صداي تو در گوشم

چيزي از تصوير تو در نگاهم

چيزي از بوي تو در هوا

جا مانده

به هم مي‌كوبند موج‌ها

درون صدف‌ها

درون سينه‌ي من

لینک به دیدگاه

من از اینجا خواهم رفت

 

پروانه ای که با شب می رفت ،

 

این فال را برای دلم دیده است .....

 

من خیلی وقت است که با شب می روم ؛ می روم آنطرف ٍ دنیا ، رویای تو را ببینم ....

لینک به دیدگاه

می خندی...

نمی خندی...

و منم که سردرگم می شوم لای این همه احساس!

پتویت را تا صاف ترین سطح تیره سرت بالا می آوری،

فریاد می زنی که

برو!

و نمی دانی تحکیم حالیم نمی شود!

چه این 4حرف مضحک فاصله انداز در درونت رسوخ کرده باشد

چه نه

من نخواهم رفت!

س

ر

ط

ا

ن

هست که هست!

حالا از هر بند وبساطی که باشد!

هرچه قدر هم فریاد بزنی

من خواهم ماند!

لینک به دیدگاه

تکیه می کنی به دست هایم...وگریه ام میگیرد!

نه به خاطر اینکه نیمی از وزنت را بیماری خورد...نه!

گریه ام میگیرد برای این که حالا

من شده ام عصای تو!

چیزی که همیشه برعکسش حاکم بود توی خانه ما!

وبعد گریه ام میگیرد و خوشحال گریه میکنم...

این بار چون پاهایت را کمی محکم تر نگه می داری!

خوب است که به اشک هایم دوباره می خندی

لینک به دیدگاه

این قدر سیگار کشیدی که قافیه ام سرفه اش گرفت!

حالا زیر سیگاریت را محکم بغل کن...

حداقل به فکر ریه فرش هایمان باش!

نمی خواهی گریه کنی نکن!

اما دست کم خاک گیری عکسم را که روی دیوار است

پنجشنبه شب ها...یادت نرود

لینک به دیدگاه

باید دست هایت را به آسمان واین چیزها گره بزنیم...

تو می گفتی به من...

می گفتی گنجشک شده ای و هی نوک هایت را میزنی به سر وصورتم...

و حالیت نیست که درد می گیرد!

می گفتی صدایت مثل تازیانه باد نیست...مثل نسیم هم نمی نوازد!

می گفتی کمی قانون باید به خونت اضافه کنند!

می گفتی اگر من نباشم که پاهایت سر می خورند حتی روی ماسه های خشک!

 

حالا می بینی...

دست هایم را به دست هایت گره زده ای...خودت!

من هم نوک هایم را چیده ام گذاشته ام لب طاقچه خاک بخورند...

برای وقتی که خوب شدی خاک گیریشان بکنم!

حنجره ام را هم داده ام ابوعلی سینا عملش بکند...

کی برسد به دستم نمی دانم...می گفت چند قرنی می شود...عملش طولانیست!

و قانون انگار که از ابتدا رگ هایم سرشارش بوده...

قرص ها درست 6...15...19...23...3...خوب یادم است!

- به قول خودت یک پا ساعت شده ام برای خودم! -

و پاهایم مثل کوه به زمین قفل می شوند...

وقتی گرمای دست هایت را روی شانه هام احساس میکنم!

 

همه چیز عوض شده است!

به جز چشم های مهربان قهوه ای تو...

و لبخندهای ساده و بی صدات...

که تمام دنیای من خلاصه نویسی آن هاست!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...