*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 11 اسفند، 2011 برای آنکه بتوان کمی ..... حتی شده کمی زندگی کرد باید دوبار متولد شویم ابتدا تولد جسممان است و سپس تولد روحمان هر دو تولد مانند کنده شدن می ماند تولد اول بدن را به این دنیا می کشاند و تولد دوم روح را به آسمان پرواز می دهد ..... 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 11 اسفند، 2011 از آخرین رد پای بودنم گذشت .....انگار کنار جاده خط کشیدم که بمانم ماندنی که بوی تلخ رفتن می دهد .........این جا درخت یاد جنگل که می اندازدم ،.....چند تای درخت هارا رد شوم از کنار جاده که جنگل را فقط یک درخت ببینمم از دور ؟؟؟ .........................گیرم این جاده سرعت گیر هم که نداشته باشد ...... یک بار برای همیشه ریسک میکنم .......................................... خنده ام میگیرد .... جنگل با یک درخت .... دریا با یک قطره .......جاده ...... جاده بایک مسافر ................. جای ماندن نیست بروم بهتر است 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 11 اسفند، 2011 مردگان را صدا می زنیم جوابمان را می دهند زندگان را صدا می زنیم پاسخی شنیده نمی شود بر روی برگهای خشک که قدم میزنیم صدا می کند برگهای سبز صدائی ندارند ...... 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 قطارها فقط مسافر جابهجا نميكنند ! دلهايي را با خود ميبرند و ميآورند ... چشمهايي را به انتظار ميگذارند واز انتظار درميآورند ... گاهي هم از ريل خارج ميشوند و همه چيز را با خود ميبرند ...! 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 کسی خواهد آمد به این بیندیش ! هیچ پیامی ، آخرین پیام نیست و هیچ عابری آخرین عابر . کسی مانده است که خواهد آمد. باور کن ! کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد. بنشین به انتظار 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 درست همان لحظه که موسیقی می نوازد ... و من تهی تر از همیشه ... ایستاده ام زیر باران ... 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 شعر هم برای استقبال از تو کم می آورد می دانم ... چشم و دلم را که آذین ببندم هم کافی نیست ! اما ... دستانم را که بگیری می شود آغاز فصل گرمای من و نگاه تو ...! 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 قطاری پر از تو می رود جایی دیــگر ... جایی گرمــتر ... اما همیشه کم حواس بوده ای ! یادت را جا گذاشتی ...! 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 نه من ...نه تو ... نه ما ... او را بنگر که آغازیست برای هر پایان ... 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 چهره شگفت از آن سوی دریچه به من گفت حق با کسیست که میبیند من مثل حس گمشدگی وحشت آورم اما خدای من ایا چگونه می شود از من ترسید ؟ من من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بامهای مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان موشی به نام مرگ جویده است 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 می روی ؟! برو ! اما قبل از رفتن روی مرا بپوشان بعد از تو دیگر خیلی سردم خواهد شد ... اکنون برو ! نه، نرو ... قبل از رفتن چراغ ها را روشن کن آخر من از تاریکی می ترسم اکنون برو ! نه، نرو ... قبل از رفتن خاطراتت را بگذار بمانند من با خاطرات تو زنده ام ... اکنون برو ! نه، نرو ...! 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 آنهنگام که پرپر میشوند و میمیرند گلهای کاغذی باغِ بیریشه تو سرودی میخوانی که گوشِ کران را شفا خواهد داد. من کورترین بینندهی توام آنروز که در بهترینِ جامهها حسادتِ ملکهها را بیدار میکنی و شادمان نگرانِ کفشِ جاماندهات هم نیستی آنروزکه با چهرهی سیاهِ پسری، واکسی منتظرِ توام که برگردی برای گرفتنِ کفشِ جاماندهات و تو غمگینی چرا که رویا تمام شده و حالا فقط دخترک فقیرِ زنِ کولی فالگیرِ چهارراه استانبول هستی که با انگشتِ حسرتی به دهان دیوارِ سفارتِ انگلستان را میبینی و پسری را که غروب منتظرِ بازگشتِ آخرین مشتری زیرِ دیوار خسته نشسته. 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 یک روز بی گمان از خیال تو می پرم به سمتی که در انحصار کسی نیست ... به سمتی که دریا و باران و آفتابش مال کسی نیست ...! 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 مترسک ناز می کند کلاغ ها فریاد می زنند و من سکوت می کنم.... این مزرعه ی زندگی من است خشک و بی نشان 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 دل دست هایم تنگ می شود گاهی برای دستان گرمی که ذوب می کرد تنهایی شان را ... دل چشم هایم تنگ می شود گاهی یرای خیسی چشمانی که خیره می شدند -بی پروا- به آنها ... دلم گاهی دلش تنگ می شود برای کسی که ... دستانش را ... چشمانش را ... عاشقم !!! 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 من بودم ... تو نبودی تو مرده بودی !!! عکاس از همه ی ما بدون تو عکس یادگاری گرفت عکس را چاپ کردند آوردند ... در همه ی عکس فقط دو دست از تو دیده می شد ... ما همه در عکس سیاه بودیم ...! 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 سلام ؛ حال همه ی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . . با این همه اگر عمری باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . . تا یادم نرفته است بنویسم: دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . . خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست رفتی پیش از آن که باران ببارد . . . می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است ! انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است بی پرده بگویمت : می خواهم تنها بمانم در را پشت سرت ببند بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم ؟! هذیان می گویم ! نمی دانم . . . نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد ساده باشد ، بی کنایه و ابهام پس از نو می نویسم: سلام! حال من خوب است اما تو باور نکن . . . 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 مرگ در هر حالتی تلخ است ، اما من دوست تر دارم که چون از ره در آید مرگ، در شبی آرام، چون شمعی شوم خاموش... 4
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 12 اسفند، 2011 نه اینها کاغذی نیستند که بادشان ببرد پاره سنگی که روی رویاهایم گذاشتی بردار روی باد بگذار رویاهای مناند که باد را بههم ریختهاند... 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 13 اسفند، 2011 لبخندت ... روزی که میرفتی مرا به آسمان دوخت ! حالا چقدر سال میگذرد که زمین زیر پایم با شتاب میچرخد ... جنوب را به شمال شرق را به غرب میبرد ... درختها را شکوفه میدهد شکوفهها را گل گلها را خاک میکند ... اما تو نیستی بیایی مرا از آسمان بچینی ...! 2
ارسال های توصیه شده