رفتن به مطلب

ردپای احساس


ارسال های توصیه شده

کم کم

خاطراتت کم رنگ می شود....

و اشکهایم کمتر !

کمرنگ می شود....

روزهای با تو بودن....!

نگاهم کن....

خودم نیز کم رنگ شده ام....

مثل خاطرات آن روزها....

اما هنوز هم جای این زخم ها را.....

مرهمی نیست....

من....

و تو....

و زندگی....

و این لبخند....

چه کم رنگ شده ایم....!

  • Like 15
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تقصیر تو نبود!

 

خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها

 

خاموش شود ...

 

خودم شعرهای شبانه اشک را

 

فراموش نکردم ...

 

خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم!

 

حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند

 

نه تو چیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانه ای ...!

  • Like 11
لینک به دیدگاه

آخر گذشت...

آن زمان کهنه ی دیدار

رفت آن ثانیه های پر هیاهو

شکست آن لحظه های زیبا

و تو ، چه ساده گذشتی از این همه احساس...!

  • Like 10
لینک به دیدگاه

این جاده هم پایان دارد

می دانم

گفته بودی

تمام جاده ها پایان دارند

نیازی به تکرار نیست

می دانم

تو پیر می شوی

من می میرم

هوا ابری می شود

باران می بارد

ما می میریم

گفته بودی

باز هم می گویم

این جاده

پایان ندارد ...!

  • Like 11
لینک به دیدگاه

طعم کال خاطره هایم

زیرلب احساس میشود

وپشت پنجره رنگارنگ زمان

به انتظارطلوع نشسته ام

چقدر ثانیه ها کند میگذرند. . .

  • Like 10
لینک به دیدگاه

حرف که می زنی

من از هراس طوفان

زل می‌زنم به ميز

به زيرسيگاری

به خودكار

تا باد مرا نبرد به آسمان

 

 

 

لبخند كه می‌زنی

من

ـ عين هالوها ـ

زل می‌زنم به دست‌هات

به ساعت مچی طلايی‌ات

به آستين پيراهن ا‌ت

تا فرو نروم در زمين

 

 

 

ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفته‌ای

در كلمه‌ای انگار

در عین

در شين

درقاف

در نقطه‌ها...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

تو

هیچ کاری برای من نکردی

جز این که چاقویی را که توی پهلویم فرو رفته بود، دربیاوری

بشویی

و دوباره بگذاری سر جایش

همان جا

درست در پهلوی راستم

  • Like 8
لینک به دیدگاه

تمام ماهی ها فرار میکنند

تنها ، منم که می مانم

و دلم را به قلابت بَند میکنم

سال هاست ....

... و تو ، فراموش کرده ای ، مرا بالا بکشی ...!!!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ترانه ی رنگین کمان را بخوان ...

 

با صدای بلند بخوان !

 

امشب آن را درست بخوان ...

 

چون مدتهاست که آن را درست نمی خوانی !!!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

چقدر می ترسم

وقتی که باز می گردم

خبری بد را با خود داشته باشی

 

چقدر می ترسم

وقتی در آغوشت می گيرم

بوی غريبی با خود داشته باشی

 

چقدر می ترسم

وقتی که باز می گردم

دستور زبان چشمانت

را با هجايی ديگر بخوانم

 

چقدر می ترسم

نياز و گرمی دستانت

مانند وقتی که تو را ترک کردم نباشد

 

و بيش از هر چيز

همه کسم، همراهم،

چقدر می ترسم،

وقتی که بر می گردم،

تو خود باشی و من ديگری

  • Like 8
لینک به دیدگاه

آرزوهایم را

 

به ضریح گیسوانت گره زده ام

 

شاید چاره ای شود برای بخت خفته ام

 

و بالهایم را به شانه هایت

 

که از حوالی چشمهای تو بیشتر

 

پرنده نشوند

 

جانم را نیز به دستانت

 

که بفهمی

 

من

 

آدم نمی شوم بی تو

 

که ببینی

 

آزادیم را برایت سر بریده ام

  • Like 6
لینک به دیدگاه

باز با یاد تو

 

به جاده زده ام ...

 

نگاه سرگردانم

 

مابین خط ها و فاصله ها ی آن می دود ...

 

کاش این بار، پایان این همه سر گردانی

 

خط باشد !!!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

زمان ،

چون باد در گذر است.

تو نمی توانی آن را ماندگارسازی

امّا ،

می توانی در آن ماندگار شوی

پس، بکوش برای ماندگار شدن

زیرا :

زندگی برای مردن نیست

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تو نیستی ...

 

به تو می اندیشم !

 

به خودم ...

 

کلید را که می زنی

 

راه می افتم

 

به تو

 

به خودم

 

...

 

بالا که می روی

 

همین جا ایستاده ام

 

راه می افتی

 

کلید را می زنم

 

تو نیستی

 

...

 

به که بیاندیشم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

پاهایت را جمع کن.

می خواهم گلیم احساسم را کوتاه تر کنم!

نه...

نرو!

کوتاه می کنم

تا دیگر

جزتو..

جایی برای کسی نباشد!

تو...

بمان!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...