seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۹۰ شعری زیبا از قیصر امین پور: پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعدو برق شب صدای خنده اش سیل و طوفان نعره توفنده اش دکمه پیراهن او آفتاب برق تیغ و خنجر او ماهتاب هیچکس از جای او آگاه نیست هیچکس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین بود اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم از خود از خدا از زمین،از آسمان،از ابرها زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست آب اگر خوردی ، عذابش آتش است هر چه می پرسی ، جوابش آتش است تا ببندی چشم ، کورت می کنند تا شدی نزدیک ، دورت می کند کج گشودی دست ، سنگت می کند کج نهادی پای ، لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می کند در میان آتش آبت می کند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم پر ز دیو و غول بود نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه مثل صرف فعل ماضی سخت بود مثل تکلیف ریاضی سخت بود تا یکشب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدم خوب و آشنا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه خوب خداست! گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست و رویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟ گفت آری خانه ی او بی ریاست فرش هایش از گلیم و پوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل پوری در آیینه است می توان با این خدا پرواز کرد سفره دل را برایش باز کرد میشود درباره گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران حرف زد قیصر امین پور 8 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 75%] [TR] [TD] سبز [/TD] [/TR] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [/TABLE] خوشا چون سروها استادنی سبز خوشا چون برگها افتادنی سبز خوشا چون گل به فصلی، مردنی سرخ خوشا در فصل دیگر زادنی سبز *** **** **** خوشا هر باغ را بارانی از سبز خوشا هر دشت را دامانی از سبز برای هر دریچه سهمی از نور لب هر پنجره گلدانی از سبز 4 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 75%] [TR] [TD] فردا [/TD] [/TR] [TR] [TD]دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم امروز، او ما را ... فردا ؟ [/TD] [/TR] [/TABLE] 4 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ تعبیر خواب دیشب دوباره گویا خودم را خواب دیدم: در آسمان پر میکشیدم و لابهلای ابرها پرواز میکردم و صبح چون از جا پریدم در رختخوابم یک مشت پر دیدم یک مشت پر، گرم و پراکنده پایین بالش در رختخواب من نفس میزد آنگاه با خمیازهای ناباورانه بر شانههای خستهام دستی کشیدم بر شانههایم انگار جای خالی چیزی... چیزی شبیه بال احساس میکردم! 4 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 75%] [TR] [TD] رفتن، رسیدن است [/TD] [/TR] [TR] [TD]موجیم و وصل ما، از خود بریدن است ساحل بهانهای است، رفتن رسیدن است تا شعله در سریم، پروانه اخگریم شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم پرواز بال ما، در خون تپیدن است پر میکشیم و بال، بر پردهی خیال اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش آیین آینه، خود را ندیدن است گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را خامیم و درد ما، از کال چیدن است اسفند 64 [/TD] [/TR] [/TABLE] 4 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 75%] [TR] [TD] گر عشق نبود [/TD] [/TR] [TR] [TD]از غم خبری نبود اگر عشق نبود دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟ بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود این دایرهی کبود، اگر عشق نبود از آینهها غبار خاموشی را عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟ در سینهی هر سنگ دلی در تپش است از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟ بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟ دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود از دست تو در این همه سرگردانی تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟ [/TD] [/TR] [/TABLE] 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ درد واره ها دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند من ولی تمام استخوان بودنم لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند انحنای روح من شانه های خسته ی غرور من تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ این سماجت عجیب پافشاری شگفت دردهاست دردهای آشنا دردهای بومی غریب دردهای خانگی دردهای کهنه ی لجوج اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟ درد رنگ و بوی غنچه ی دل است پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟ دفتر مرا دست درد می زند ورق شعر تازه ی مرا درد گفته است درد هم شنفته است پس در این میانه من از چه حرف می زنم؟ درد، حرف نیست درد، نام دیگر من است من چگونه خویش را صدا کنم؟ 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ روز مبادا وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید ها... مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم عمری است لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم : باشد برای روز مبادا ! اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما کسی چه می داند ؟ شاید امروز نیز روز مبادا باشد ! * * * وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه باید ها... هر روز بی تو روز مبادا است ! 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ با این همه اما با این همه تقصیر من نبود که با این همه... با این همه امید قبولی در امتحان سادهْ تو رد شدم اصلاً نه تو ، نه من! تقصیر هیچ کس نیست از خوبی تو بود که من بد شدم! 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ یک رباعی ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟ هر دم به هوای دل ما می آیی باز آی و قدم به روی چشمم بگذار چون اشک به چشمم آشنا می آیی! 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ اتفاق افتاد آنسان که برگ - آن اتفاق زرد- می افتد افتاد آنسان که مرگ - آن اتفاق سرد- می افتد اما او سبز بود وگرم که افتاد آذر 58 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ لحظه های کاغذی خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی،زندگی های اداری آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم: شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری (برگرفته از گزینه اشعار قیصرامین پور/ انتشارات مروارید) 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ نان ماشینی آسمان تعطیل است بادها بیکارند ابرها خشک و خسیس هق هق گریه ی خود را خوردند من دلم می خواهد دستمالی خیس روی پیشانی تب دار بیابان بکشم دستمالم را اما افسوس نان ماشینی در تصرف دارد ...... ...... ...... آبروی ده ما را بردند! 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکست ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد ای وای ، های های عزا در گلو شکست آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست " بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت " آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست تا آمدم که با تو خداحافظی کنم بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست پ.ن:فوق العاده است.دوباره این قسمت ها رو بخون آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست و این کم و زیاد کردن کلمه ها و گرفتن معنی های دیگه ازشون " بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت " آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ وقتی جهان از ریشه ی جهنم و آدم از عدم و سعی از ریشه های یأس می آید وقتی که یک تفاوت ساده در حرف کفتار را به کفتر تبدیل می کند باید به بی تفاوتی واژه ها و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست نان را از هر طرف بخوانی نان است ! پ.ن:ببینید چه قشنگ گذاشته کنار هم اینارو اول می گه وقتی که یک تفاوت ساده در حرف کفتار را به کفتر تبدیل می کند بعد می گه همون بی طرف باشیم بهتره،خیلی توش حرف هست.از دید اجتماعی تا درد فرهنگی باید به بی تفاوتی واژه ها و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست نان را از هر طرف بخوانی نان است ! 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ خارها خوار نیستند شاخه های خشک چوبه های دار نیستند میوه های کال کرم خورده نیز روی دوش شاخه بار نیستند پیش از آنکه برگهای زرد را زیر پای خویش سرزنش کنی خش خشی به گوش می رسد : برگهای بی گناه با زبان ساده اعتراف می کنند خشکی درخت از کدام ریشه آب می خورد ! پ.ن: برگهای بی گناه با زبان ساده اعتراف می کنند خشکی درخت از کدام ریشه آب می خورد ! 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد، ۱۳۹۱ سراپا اگر زرد پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی ، لب پنجره پر از خطارات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم اگر خون دل بود ، ما خورده ایم اگر دل دلیل است ، آورده ایم اگر داغ شرط است ، ما برده ایم اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم ! اگر خنجر دوستان ، گرده ایم ! گواهی بخواهید ، اینک گواه : همین زخمهایی که نشمرده ایم ! دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده ایم پ.ن:بیشترتون شنیدین این رو،خیلی حرف داره واسه گفتن این شعر خیلی 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد، ۱۳۹۱ از غم خبری نبود اگر عشق نبود دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟ بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود از آینه ها غبار خاموشی را عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟ در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟ بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟ دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود از دست تو در این همه سرگردانی تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟ پ.ن:دنیا نبود اگر دل نبود... 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد، ۱۳۹۱ انگار مدتی است که احساس می کنم خاکستری از دو سه سال گذشته ام احساس می کنم که کمی دیر است دیگر نمی توانم هر وقت واستن در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است که کاری کنیم کاری که دیگران نتوانند فرصت برای حرف زیاد است اما اما اگر گریسته باشی... آه ... مردن چه قدر حوصله می خواهد بی آنکه در سراسر عمرت یک روز ، یک نفس بی حس مرگ زیسته باشی ! انگار این سالها که می گذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم احساس می کنم که پس از مرگ عاقبت یک روز دیوانه می شوم ! شاید برای حادثه باید گاهی کمی عجیب تر از این باشم با این همه تفاوت احساس می کنم که کمی بی تفاوتی بد نیست حس می کنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگی ام ، نیز از این هوای سربی خسته است امضای تازه ی من دیگر امضای روزهای دبستان نیست ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لابه لای خاطره ها گم شد آنجا که یک کوذک غریبه با چشم های کودکی من نشسته است از دور لبخند او چه قدر شبیه من است ! آه ، ای شباهت دور! ای چشم های مغرور ! این روزها که جرأت دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم ! بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم! بگذار در خیال تو باشم! بگذار ... بگذاریم! این روزها خیلی برای گیره دلم تنگ است ! پ.ن:چه دور، چه نزدیک،..مُردن هم حوصله می خواد 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۱ ناگهان دیدم سرم آتش گرفت سوختم ، خاکسترم آتش گرفت چشم واکردم ، سکوتم آب شد چشم بستم ، بسترم آتش گرفت در زدم ، کس این قفس را وا نکرد پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت از سرم خواب زمستانی پرید آب در چشم ترم آتش گرفت حرفی از نام تو آمد بر زبان دستهایم ، دفترم آتش گرفت پ.ن:خیلی زیباست تک تک بیت هاش 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده