رفتن به مطلب

وب گردی


ارسال های توصیه شده

خودم مي‌دانم كه جوش‌هاي زير پوستي صورت و پشت بازو را كه بكني، جايش لكه‌ها و خال‌هاي قهوه‌اي باقي مي‌ماند و اصلاً قشنگ نيست كه صورت آدم پر از لك و پيس و پوست بازويش در لباس عروسي خال خالي باشد.

 

 

خودم بلدم كه ناخن پاي پديكور شده و لاك خورده، قشنگ‌تر و برازنده‌تر از ناخن قارچوي كج و كوله‌ي از ته كوتاه شده است.

 

 

كاملاً مستحضرم كه نشستن طولاني مدت پاي كامپيوتر، يك زن جوان را تبديل به يك قوزي عينكي شكم سه طبقه‌ي باسـ.ن تخت مي‌كند.

 

 

تا مغز استخوانم هم فهميده‌ام كه الأن پول ندارم و بهتر است اس‌ام‌اس بازي نكنم و زياد با تلفن حرف نزنم و بروم سر كار و پول در بياورم.

 

 

خودم واردم كه عروس جديد بايد خوشگل و برازنده و تعارفي و مبادي آداب و خوش لباس باشد و خودش را وازلين بزند و توي مات*ت فاميل شوهر فرو كند تا همواره در دل شوهر شيرين بماند.

 

 

از روز برايم روشن‌تر است كه خوش‌تيپ به چه كسي مي‌گويند و معيارهاي زيبايي امروز جامعه‌ي ما كدام است اما...

 

 

اما شما مي‌دانيد آدم افسرده به چه كسي مي‌گويند؟

 

 

به كسي كه مي‌نشيند كنج خانه و حالش از خودش و آينده‌اش و جامعه‌اش و ازدواجش به هم مي‌خورد و براي همين تخـ*ش نيست زيبا باشد يا به دل كسي بنشيند يا مبادي آداب به نظر برسد.

شب‌ها تا سه صبح قوز مي‌كند پاي كامپيوتر و شعر و ورهاي ديگران را مي‌خواند و با آمار وبلاگش ديالوگ مي‌كند و گاهي چيزكي مي‌نويسد و ساعت دو و سه‌ي صبح وبلاگش را آپ مي‌كند و يا فيلم مي‌بيند و در همان حال پوست لبش را تكه‌تكه جدا مي‌كند و لبش را خون مي‌اندازد و جوش‌هاي زيرپوستي پشت بازويش را مي‌كند و جايشان را لك مي‌كند و هي عمداً لاك ناخن پايش را پاك مي‌كند و از ته مي‌گيردش تا عين منگول‌ها به نظر برسد و تازه با اين ناخن‌هاي زيبا صندل جلو باز هم مي‌پوشد. به ناخن‌هاي دستش هم رحم نمي‌كند. تا يك ذره بلند شوند كوتاهشان مي‌كند و همانطوري به امان خدا ويلان و بي‌لاك رهايشان مي‌كند.

بله خودش مي‌داند كه لباس‌هاي گشاد و روشن آدم را قد كوتاه و چاق نشان مي‌دهند اما هوا گرم است و اگر شما به روح اعتقاد داشته باشيد، اي توي روحتان هوا گرم است، مي‌فهميد؟

خودش مي‌داند كه تابستان موي بلوند و پوست برنزه مد است. اما حس استخر رفتن تنها به انگيزه‌ي سياه سوخته شدن را ندارد چون پوست آدم از آفتاب لك مي‌شود و خوب هم نمي‌شود. موهايش را هم بلوند نمي‌كند چون در اثر دكلره آسيب مي‌بيند و بعد از هر بار استحمام عين پرز پتوي سربازي به هم مي‌رود.

خودش تمام حرف‌هايي را كه شما مي‌خواهيد بهش بزنيد فوت آب است. ابله و نادان نيست كه از راه مي‌رسد و مي‌رود توي اتاق و مي‌تمرگد پاي كامپيوتر و با شما نشست و برخاست و مراودات اجتماعي نمي‌كند و سريال‌هاي ماه‌رمضان و پي‌ام‌سي و من‌وتو و جم‌تي‌وي نمي‌بيند. از آدم به دور هم نيست. بلكه فقط همه‌ي ايدئولوژي و منطق و نصايح و قوانين شما را از خودتان بهتر از بر كرده است و ديگر حوصله‌ي تماشا و شنيدن دوباره‌اش را ندارد.

آدم كه سي و يك سالش مي‌شود ديگر هيچ چيز هيجان‌زده‌اش نمي‌كند،‌ حتي ازدواج. اين را از من بشنويد:‌ يا خيلي زود ازدواج كنيد يا هرگز ازدواج نكنيد! چونكه ازدواج يك كارناوال ابلهانه است كه وقتي قاطي‌اش مي‌شوي هر لحظه خودت را لعنت مي‌كني و به همه كس‌ و كارت فحش مي‌دهي.

من لباس آبرومند نمي‌خواهم.

من قيافه‌ي جذاب و هيكل مانكن و پوست خوب نمي‌خواهم.

من عروس خوبي براي كسي نمي‌شوم.

اصلاً همين گـ.هي كه مي‌بينيد هستم. ولم كنيد. يا همينطور با من بسازيد يا بگذاريد توي چراگاه‌هاي خودم كما‌في‌السابق بچرم و جفتك بيندازم. رامم نكنيد. من اين نيستم.

به درد خودم نخورده‌ام.

 

 

به درد شما بخورم؟؟؟

 

 

تاملات فلسفی یک بی پدر خودشیفته‎

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 34
لینک به دیدگاه

1. سر دوراهي يه پله بود.

دوراهي وليعصر-فرشته. پله‌ي يه مغازه. يه آقاهه تو تاريكي، زير سايبون مغازه‌هه رو پله نشسته بود. يه چيز كوچيكي تو دستش بود كه داشت نگاش مي‌كرد. تو تاريكي معلوم نبود چيه.

بعدش من داشتم سرپاييني ميومدم تا پارك‌وي. سرم پايين بود. دستام تو جيبم. و داشتم همينجوري گريه مي‌كردم و مي‌خوندم: بارون امشب... توي ايوون... مث آزادي تو زندون...

داشتم گريه مي‌كردم چونكه بارون ميومد. از صب مث سگ جون كنده بودم تو آرايشگاه و خسته بودم. از خودم و دنيا و طبقه‌ي اجتماعيم بيزار بودم. از اينكه صب تا شب پي يه لقمه نون سگ دو بزنم بي‌اينكه حتي يه لحظه اون زنيكه‌اي باشم كه هميشه دلم مي‌خواس باشم. واسه اينكه ياد تموم بدبختيام افتاده بودم. ياد ننوشته‌هام. نخونده‌هام. نتراشيده‌ها و نكشيده‌هام. واسه اينكه داش بارون ميومد و من چتر نداشتم.

بعدش همينجوري كه داش بارون ميومد و من وليعصر و سرپاييني ميومدم و دستام تو جيبم و سرم پايين و كيفم آويزون مچ دستي بود كه توي جيبم بود... يهويي نفهميدم چطو شد كه گوشه‌ي كيفه خورد به دست آقاهه. هموني كه لب پله نيشسته بود و از بارون پناه گرفته بود و يه چي تو دستش بود.

بدون اينكه سرمو برگردونم، رد شدني، بگي نگي گفتم ببخشيد. آقاهه انگاري نشنيد. داد كشيد: اوهوووووووووي! خانوووووووووم! سرمو برگردوندم و از پشت شيشه‌هاي خيس عينكم نيگاش كردم و بلند گفتم‌: ببخشيد. گفت: آخه اين تو دستم بود. نمي‌گي يه وقت خطر داره؟ اوني رو كه تو دستش بود گرفت بالا. بازم نديدم. شيشه‌ي عينكم خيس بود آخه. بارون ميومد. داد كشيدم: گفتم ببخشيد آقا. گفتم كه ببخشيد... باز گفت:‌ آخه اين... و اون لامصب و گرفت بالا كه ببينمش. بغضم تركيد. گريه كنون گفتم: ميگم ببخشيد. مي‌فهمي؟ ببخشيد...

رفتم نيشستم كنارش رو پله. گفتم: ببين آقاهه، من خيلي خستم. از صب جون كندم توي يه آرايشگاه گـ.ه مصب. ديگه نا ندارم. يه ماشين كوفتي هم ندارم كه هر روز سه ساعت تا اون سر شهر تو ترافيك نباشم. چترمم نياوردم و خيس آبم. مي‌دوني ساعت چنده و من تا الأن سر كار بودم؟

آقاهه نيگام كرد. چشاش برق زد تو تاريكي. دستاشو آورد تو نور مغازه. دستاش زمخت و كار كرده بود. زير ناخناي شيكسته‌ش گچ بود. اوني كه تو دستش بود يه ناخونگير بود. تو نگو كه داشته با سوهانش كچاي زير ناخنشو در مياورده كه... خون از زير يكي از ناخوناش جاري بود. دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي خسته بود.

2. سر دوراهي يه پله بود.

پله‌ي داروخونه. يه آقاهه تو تاريكي روش نيشسته بود. يه چيزي تو دستش بود. من سرپاييني گريه‌كنون ميومدم و دستم تو جيبم و كيفم به مچم بود كه گوشه‌ي كيفه خورد به دست آقاهه و من سه بار گفتم ببخشيد و آقاهه منو نبخشيد...

رفتم نيشستم كنارش. بهش گفتم: ببين آقاهه. من خيلي داغونم. هزار و يه مرض دارم كه وقت ندارم بابتش برم دكتر و درمون كنم. دفترچه بيمم سفيد سفيده. حتي يه برگش كنده نشده. ميدوني واسه چي؟ واسه اينكه صب تا شب دارم پي يه لقمه نون سگدو مي‌زنم.

آقاهه دستشو تو نور داروخونه نشونم داد. ساعداش پر جاي تزريق سرنگ بود. معتاد بود. دوا بهش نرسيده بود. يه سرنگ در داروخونه تو جوب پيدا كرده بوده و ديگه جون نداشته بره اون‌ورتر بزنه. گفته همونجا تو تاريكي... دستشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي داغون بود.

3. سر دوراهي يه پله بود.

پله‌ي نونـــوايي. آقاهه كه ول‌كن معامله نبود و منم اعصاب نداشتم. گفتم برم حاليش كنم چمه. بلكه يكي پيدا شه به حالم گريه كنه. گفتم: ببين آقاهه. من خيلي گشنمه. نه فك كني دلم‌ها. روحم. اينقده آشغال ريختم جلو روحم كه بدبخت سوءهاضمه گرفته. آخه من يه بدبختي‌ام از طبقه متوسط. يكي كه صب تا شوم بايست دنبال يه لقمه نون واسه سير كردن شيكمش بدوئه. بعدش شيكمه ممكنه سير بشه اما روحش... آقاهه دستشو آورد تو نور نونــوايي. يه تيكه نون خشك توي يه دستش بود و يه چاقو تو اون دستش. نونه رو تو آشغالاي جلوي نونــــوايي پيدا كرده بوده و بدبخ از بس دندون نداشته داشته با چاقو يه تيكه ازش مي‌كنده كه من... دستش بريده بود و نونش خوني شده بود... دستش و گرفتم و واسش گريه كردم. آقا خودش خيلي گشنه بود.

4. سر دوراهي يه پله بود.

پله‌ي كتابفروشي. من گريه‌كنون چار دفه داد كشيده بودم ببخشيد. آقاهه انگاري كارش آزار غريبه‌هاي گريون بي‌چتر خسته زير بارون بود. رفتم نيشسم كنارش گفتم: ببين آقاهه. من داستان نويس بودم. چند سال نوشتم. نون توش نبود. بعدش افتادم تو بدختياي زندگي. عـ.ن و گـ.هم قاطي شد. حالا خروسخون تا بوق سگ واسه يه لقمه نون دارم مردمو بزك دوزك مي كنم. حاليته؟ آقاهه دستاشو آورد تو نور كتابفروشي. چركنويساي كتاب مجوز‌نگرفتش توي يه دستش بود. يه تيغ تو اون دستش. تو نگو همون موقع تيغه رو گذاشته بوده رو مچش داشته تصميم مي‌گرفته بازم بنويسه يا سرشو بذاره زمين بميره كه من... خون از مچش رو چركنويساش چكيده بود. كاغذاشو گرفتم. واسش گريه كردم. آقاهه خودش خيلي نويسنده بود.

5. سر دوراهي يه پله بود.

پله‌ي يه خونه‌اي كه درش بسّه بود. يه آقاهه رو پله‌هه نشسه بود اون وخته شبي و منو نمي‌بخشيد كه نمي‌بخشيد.

رفتم كه بگم: ببين آقاهه! اوني كه صب تا شوم توي اين مملكت پي نون سگدو مي‌زنه، اوني كه مال طبقه‌ي ضعيف اين جامعه‌س، اوني كه توي اين خراب شده زن به دنيا مياد، اوني كه مدرك دانشگاش و اونهمه استعدادش و آرزوهاش به هيچ دردش نمي‌خوره... ديگه هيچ ارزش و معياري نميمونه واسش. دين و ايموني نداره كه. مذهب و سنت و دنيا و آخرت و خدا و پيغمبري حاليش نيست كه. با توام آقاهه... كه يهويي اومد تو نور مغازه‌هه. ديدم آقا نيست كه! خانومه! از اون خانوما! از بس سيگار با سيگار روشن كرده بود صداش كلفت و رگدار شده بود. اوني هم كه دستش بوده يه فندك بوده و خواسته باهاش آخرين سيگارشو روشن كنه كه گوشه‌ي كيف من خورده به دستش و آتيش فندكه مژه‌ها و ابروهاشو سوزونده. بغلش كردم. يه عالمه واسش گريه كردم. خانومه خودش خعلي مَرد بود.


پ.ن: كمابيش واضح است كه فقط بند اول اين نوشته تا آنجا كه من رفتم و نشستم كنار آقاهه در جهان واقعيت شما اتفاق افتاده است...

باقي ماجرا را فقط من زندگي كرده‌ام. در جهان واقعيت خودم.

پ.ن۲: با اشاره به ترانه ی (سر دو راهی یه قلعه بود) از احمد شاملو

 

 

تاملات فلسفی یک بی پدر خودشیفته

  • Like 23
لینک به دیدگاه

دانشگاه صنعتی شریف در جدیدترین رده بندی بهترین دانشگاه های دنیا رتبه ۳۰۰ رو کسب کرده که اعتراض مسوولان دانشگاه رو در پی داشته

 

امروز رفتم دانشگاه شریف تا در یک همایش عجیب شرکت کنم.

 

دانشجوها داشتند با هم بحث می کردند که ازدواج سنتی خوبه یا مدرن؟

 

هر کی میومد صحبت می کرد و فقط ۴ دقیقه فرصت داشت…

 

اکثرشون ارزشی به نظر می رسیدند و قریب به اتفاقشون ازدواج سنتی رو می پسندیدند.

 

چون خودم دانشجوی اون دانشگاه نبودم وجدانم اجازه نداد پاشم برم صحبت کنم ولی وقتی یکی از دخترای مدافع ازدواج سنتی اومد گفت:

 

از قدیم گفتند پیرو نفرست خر بگیره جوونو نفرست زن بگیره

 

داغ کردم !!

 

دوست داشتم بلند می شدم و می رفتم این خاطره رو که قبلا” در سایت درج کرده بودم براشون تعریف می کردم.

 

 

DSC09839.jpg

 

چند وقت پیش که که برای ماموریت های اداری به قم می رفتم خاطرات جالبی برایم پیش آمد…

در یکی از حوزه ها مشغول دریافت اطلاعات بودم که متوجه درگیری لفظی چند نفر داخل حوزه شدم و تا خودم را به درگیری نزدیک کردم دیدم درگیری در آستانه اینه که وارد فاز عملیاتی بشود

ولی با وساطت چند نفر همه شروع کردند با صدای بلند به صلوات فرستادن

و معنا و مفهوم آن این بود که وضعیت سفید شده و دعوا خاتمه پیدا کرده است.

اما چون خیلی کنجکاو بودم پیش خودم گفتم مرد نیستم اگه نفهمم ماجرا چیه

چند روز بعد، بعد از تحقیقات کامل ماجرا رو فهمیدم

ماجرا طلاق و طلاق کشی دختر و پسر طلبه ای بود که تازه با هم ازدواج کرده بودند و دعوا بر سر دادن مهریه بود.

خیلی عجیب بود. یعنی این طلبه ها هم تو حوزه مخ همکلاسی هاشونو می زنن؟!!

نه!

اصلا” حوزه با دانشگاه خیلی فرق می کنه. کلاساشون کاملا” جدا از هم هست و روابط دختر و پسر خیلی محدوده

اگر هم دختر و پسری بخوان حضوری با هم صحبت کنند. با روش خیلی عجیب و غریبی صحبت می کنند.

مثلا” اگر قرار باشد ایستاده صحبت کنند. ۹۰ درجه صورتهایشان باید اختلاف زاویه داشته باشد. یعنی اگر دختر رویش به سمت شمال است پسر باید رویش به سمت شرق باشد

یا اگر دختر رویش به سمت غرب است پسر باید رویش به سمت جنوب باشد !!

بعد فاصله شرعی را هم باید رعایت کرد. بعضی ها این فاصله را یک متر میدانند و بعضی ها حتی بیشتر !! اصولا” هرچقدر فاصله دختر و پسر هنگام صحبت بیشتر باشد گناهش کمتر است.

بعد در این حالت دختر خیلی باید قیافه اش حالت خجالت زده داشته باشد کله اش را پائین بیاندازد. چادرش را طوری بگیرد که فقط بینی و چشم ها پیدا باشند و باید چادر را طوری با انگشتهایش بگیرد که حتی چانه و لبها هم پوشانده شود !!

به خاطر اینکه روابطشان خیلی محدود است معمولا” برای ازدواج هیچ وقت خودشان مستقیما” شریک زندگیشان را انتخاب نمی کنند. اصلا” هم به این اعتقادی ندارند که قبل از ازدواج کمی با هم رابطه داشته باشند تا ببینید آیا برای هم مناسب هستند یا نه.

این طلبه ها وقتی تصمیم به ازدواج می گیرند. به خواهر یا مادر خودشان می گویند تا آنها دختر مناسب را پیدا کنند.

و اما برایتان بگویم از این موردی هم که منجر به طلاق و دعوا و… شده بود

پسرطلبه ای از مادرش می خواهد دختری را برای ازدواج پیدا کند.

فقط سه مورد هم می گوید و به مادرش تاکید می کند دختری که من می خواهم دوست دارم این سه مورد را داشته باشد.

اول اینکه خودش طالبه باشد

دوم اینکه اسمش فاطمه باشد

سوم اینکه سفید باشد.

مادرش هم دختری با چنین خصوصیاتی پیدا می کند و آنها با هم ازدواج می کنند….

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

  • Like 25
لینک به دیدگاه

آیا شما پنهان کارید؟

 

دوستی داشتم که مدام به دوست پسر و بعدها شوهرش، گیرهای مختلفی می داد. دیگر سوال های متداولش را همه توی ذهنتان دارید. چرا دیر آمدی؟ با کی حرف می زدی؟ و و... همیشه سعی می کرد در روابطش طرف مقابل را کنترل(!) و از بعضی اتفاقات جلوگیری(!) کند. همیشه هم آدم هایی که با او سر و کار داشتند دنبال همان اتفاقات مورد جلوگیری می رفتند، اما با پنهان کاری!

 

می خواهم بگویم آدم ها (چه مرد و چه زن. هیچ فرقی نمی کند!) دنبال کارهایی که دلشان می خواهد انجام بدهند می روند. چه شما بخواهید و چه نخواهید. حالا بیایید هی زندگی تان را تلخ کنید و هی زووور بزنید که چی بشود و چی نشود. باور کنید فایده ای ندارد!

 

خانم ها! اگر فکر می کنید با چک کردن موبایل و گیر دادن می توانید جلوی دوست پسر یا همسرتان را بگیرید تا با همکارش تلفنی صحبت نکند، دوست های دختر اجتماعی اش را دور بیندازد، س*****k***س نخواهد و...! اشتباه می کنید. او بالاخره ***ش را می کند، دنبال دوست دخترهای جدید می گردد، با دوستانش قرارهای پنهانی می گذارد و در خوشی های تنهایی اش به شما هم خواهد خندید.

 

آقایان! اگر فکر می کنید با دعوا و تهدید می توانید جلوی دوست دختر یا همسرتان را بگیرید تا با همکارش تلفنی صحبت نکند، دوست های پسر اجتماعی اش را دور بیندازد، س*****k***س نخواهد و...! اشتباه می کنید. او بالاخره به هدفش می رسد. پنهانی و با ترس و نفرتی که از شما پیدا کرده است.

 

پس شریک زندگی و شریک خوشی ها و شریک جنسی تان را از کاری منع نکنید! می خواهم بگویم آدم ها(چه مرد و چه زن، فرقی نمی کند) برای دنبال کردن کاری که از آن منع شده اند مشتاق تر می شوند و انرژی بیشتری می گیرند و سایر چیزها برایشان بی اهمیت تر می شود. سعی کنید تا جایی که می توانید به این شریک(!) آزادی عمل بدهید. تا جایی که می توانید با او دوست باشید تا او هم در مقابل شما همین گونه باشد.

 

می خواهم بگویم هستند آدم هایی (چه مرد و چه زن، فرقی نمی کند) که در برابر بعضی از اعمال به خودشان آزادی می دهند اما طرف مقابل را از داشتن عینا همان آزادی محروم می کنند. بگذارید یک مثال خیلی ملموس بزنم:

 

خیلی از آقایان، حتی بعد از ازدواج، بدون اطلاع همسرشان، اقدام به س*****k***س خارج از روابط خانواده می کنند. و این عمل برایشان خیلی طبیعی و بی اشکال است (البته پنهانش می کنند). اما کافی است تا بفهمند زنشان هم همزمان با کس دیگری بوده است (و او هم پنهان کرده)، آن وقت چاقوهایشان را بیرون می کشند و می گذارند روی گردن زن، به جرم خیانت!

 

قسمت تلخ این مثال جایی است که یک زن هم وقتی دارد این ماجرا را تعریف می کند، تقصیر را نه از هر دو خیانتکار بلکه فقط از «زن شوهردار»ی می داند که مرتکب خیانت شده است. شاید این جمله را زیاد شنیده باشید: «حالا اون که مَرده! ولی این زن شوهر دار!!! رفته...»

 

من اینجا اصلا و به هیچ وجه درباره ی خوب یا بد بودن این عمل حرفی نمی زنم. اما این دید دوگانه راجع به یک موضوع، تبعیضی است که گاهی به خشونت آمیزترین شکل ممکن دیده می شود.

 

همان دوستی که داشتم، خیلی وقت ها چت می کرد، با مزاحم های تلفنی اش با عشوه حرف می زد و گاهی با دوست های اجتماعی اش (که حتی جنس مخالف او داشتند) بیرون می رفت و روابط معمولی اش را حفظ می کرد اما همیشه ناراحت و نگران این موضوع بود که طرف مقابلش هم اینگونه باشد. می پرسیدم چرا؟ می گفت چون از خودش مطمئن است. مطمئن است اگر حتی با فلانی حرف می زند ته دلش چیزی نیست و همچنان به عشقش وفادار است و او را دوست دارد. اما عشقش ممکن است پایش بلغزد و خطا کند.

 

ولی واقعا آدم (چه مرد و چه زن، فرقی نمی کند) چقدر می تواند به خودش مطمئن باشد؟ و چقدر می تواند به شریک زندگی اش نا مطمئن باشد؟! اصلا روابطی که دائما با شک و تردید و بدبینی همراه هستند را چرا باید ادامه داد؟ چرا باید خود را درگیر لابیرنتی کرد که هیچ پایانی ندارد؟ باید یک نقطه از زندگی به خودتان بیایید و بپرید بیرون و ادامه ی زندگی تان را نجات بدهید!

 

البته آدم (چه مرد و چه زن، فرقی نمی کند) حریص آزادی است و هر چه بیشتر آزادی بدهید باز بیشتر می خواهد. البته آدم خیلی وقت ها از «آزادی» اش سوء استفاده می کند. البته آدم گاهی جنبه ی آزادی را ندارد. اما می شود در زندگی به تعادلی رسید که هر دو طرف را به آرامش برساند. هر دو طرف را راضی کند. اما می شود جور دیگری هم فکر کرد و دست از دگم اندیشی و محدود کردن های بی خودی برداشت. اما می شود دست از پنهان کاری برداشت و رو بازی کرد!

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

  • Like 18
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مرد بزرگ٬ با ابهت داخل خودرو نشسته است. از پشت شیشه های ضد گلوله به بیرون نگاه می کند. به شهر و مردمش. شب است و سیاهی و رهگذرانی که می گذرند و مرد بزرگ را نمی شناسند. غرق در افکار خودش است که تلفن همراهش زنگ می خورد. به صفحه آن نگاه می کند. شماره آشنا نیست. جواب می دهد. فرد ناشناسی اسم او را می برد. مرد بزرگ تایید می کند و منتظر می ماند. اما دیگر صدایی نمی آید.

 

انتظار طولانی می شود. دوباره به صفحه نگاه می کند. ناگهان نکته بسیار مهمی به یادش می آید. با عجله شیشه را پایین می کشد و گوشی را به بیرون پرتاب می کند. اما دیگر دیر شده بود. راکتی که روی فرکانس موبایل قفل شده٬ به کنار خودرو اصابت و انفجار مهیبی ایجاد می کند. خلبان هلیکوپتر آپاچی که راکتها را شلیک کرده از ارتفاع پنج هزار متری عملیات را زیر نظر دارد.

 

 

a8pcchrzs56jd3el46u4m.jpg

spacer.giftiazkd0mkhw6bcz7p9c.jpg

 

این مرد بزرگ کسی نبود جز "عبدالعزیز رنتیسی" رهبر سابق جنبش اسلامی حماس که در سال ۲۰۰۴ ترور شد. اگر چه خودرو ضد گلوله بود اما ضد موشک نبود.

 

چند ساعت بعد داشتم از تلویزیون خبر فوری مربوطه را تعقیب می کردم. گوینده خبر با تاثر اعلام می کند که "دکتر رنتیسی" در اثر اصابت راکت زخمی شد و حین اعزام به بیمارستان به شهادت رسید. تصاویر خبری گویای همین امر هست.

 

عده زیادی از جوانان فلسطینی٬ رنتیسی را از خودرو خارج کردند و با شور و حرارت خاصی بالای دست گرفتند. به شدت شعار می دهند و سر و صدا می کنند. مرد بزرگ را بدون برانکارد و روی دست با عجله به سمت نامعلومی می برند. احتمالا به طرف بیمارستان. طبق معمول بیشتر از آنکه به فکر نجات جانی باشند در پی ابراز احساسات هستند.

 

ناگهان کنترل وزن مرد بزرگ برای جمعیت سخت می شود و در یک آن از بالای دست آنها به پایین می افتد و با شدت به زمین برخورد میکند. سقوط آزاد از ارتفاع دو متری! جوانان پرشور ناباورانه می ایستند و به سکوت فرو می روند. کار ناتمام راکتهای اسرائیلی را این فرزندان غیور فلسطین به اتمام رساندند. حالا دیگر این "بزرگ مرد" به شهادت رسید! چند ثانیه بعد اینبار جنازه را روی دست میگیرند و با سر و صدای زیاد دور میشوند. انگار که اتفاقی نیافتاده.

 

ممکنه جزئیات ماجرا دقیقا اونطور که تعریف کردم نباشه (شاید هم باشه). اما اصل داستان واقعی هست. اگر من جای پزشک قانونی غزه بودم علت مرگ را "سقوط از ارتفاع و برخورد با جسم سخت" اعلام میکردم نه "اصابت اجسام پرتابه ای با سرعت بالا" یا "موج انفجار".

 

از همون روزهای اول استاجری که پا به بیمارستان گذاشتم همیشه برام سئوال بود چرا بیماری که برای جراحی پروستات به اتاق عمل میره وقتی برمی گرده زیر چشمش کبوده. یا طرف جراحی کیسه صفرا داره و وقتی میاد بیرون پس سرش قلمبه شده.

 

این سئوالی بود که خونواده بیمار هم از ما می پرسیدن و ما عالمانه اونو به حساب عوارض داروهای بیهوشی می گذاشتیم. آخه کدوم داروی بیهوشی بادمجون پای چشم مریض میکاره؟ بعدها فهمیدیم که خدمه خدوم بیمارستان موقع حمل بیمار٬ تفاوت زیادی بین یه فرغون چغندر قند و تخت مریض قائل نیستن.

 

اون موقع پیگیری قضیه برای ما اهمیتی نداشت. اما حالا وضع فرق میکنه. اگه نیاز باشه مو رو از ماست بیرون می کشیم.

 

مرد میانسال سند خونه ویلایی خودشو در اختیار بنگاه معاملات ملکی قرار میده تا ترتیب فروش و انتقال اونو بده. یکماه بعد که صاحب بنگاه به تلفن جواب نمیده به سراغش میره. اما اثری از آژانس و صاحبش نیست. با نگرانی به طرف خونه ویلایی میره. چشمش روشن! دود سفید از دودکش خونه بلند میشه. سکنه خونه مدعی هستن که خونه رو خریدن. کار به پاسگاه و دادگاه میکشه. دو روز بعد سر و کله دو نفر دیگه هم پیدا میشه که مدعی هستن خونه رو خریدن و بابتش پول دادن.

 

مرد میانسال حال و روز خوبی نداره. وسط جلسه دادگاه دچار حمله قلبی میشه. با آمبولانس اونو به بیمارستان میبرن. دو خدمه با عجله به همراه برانکارد چرخدار سر میرسن. به زحمت مرد میانسال رو روی برانکارد منتقل میکنن. عجله زیاد و سهل انگاری باعث میشه حفاظ بیمار یا همون Bed side رو بالا نیارن. حین انتقال برانکارد از روی سطح شیبدار بیمار سقوط میکنه و با سر میره تو زمین سفت.

 

پیشونی مرد پاره میشه و خون همه جا رو میگیره. خدمه دوباره مرد رو بالای تخت منتقل میکنن و بعد تحویل دادن اون به بخش اورژانس در کسری از ثانیه ناپدید میشن. در شلوغی اورژانس پزشک فرم تحویل مصدومو امضاء میکنه و پرسنل ۱۱۵ به سراغ کارشون میرن. یه نگاه سرسری به فرم میندازه و به سراغ بیمار میره.

 

مرد بیمار همراهی نداره. قادر به حرف زدن هم نیست. فقط درد میکشه. پزشک اونو ویزیت میکنه. جراحت با خونریزی و افت سطح هوشیاری. چیزی غیر از سانحه رانندگی یا سقوط از ارتفاع نمیتونه باشه! سرم وصل میکنن و ترتیب انتقال به بخش رادیولوژی داده میشه. عکس قفسه سینه و سی تی اسکن از سر به عمل میاد. خوشبختانه ضایعه مغزی نداره. جراحت سر بخیه میشه و زیر نظر میگیرنش. به طور روتین بعد نیمساعت نوار قلب هم میگیرن. وای عجب فاجعه ای! یه انفارکتوس وسیع قلبی. عجب زمان طلایی رو از دست دادن!

 

این بار دیگه تلاشهای بی وقفه پرسنل بیمارستان نتیجه میده و یکساعت بعد بیمار فوت میکنه.

 

خونواده مرد فردا سر میرسن. با هم به بیمارستان میریم. اضطراب رو در چهره پرسنل و بخصوص سوپروایزر میشه دید. مندرجات پرونده مغشوش هست. معلومه که دستکاری شده. جراحت پیشانی مشکوکم میکنه. اصلا همه چی اونجا مشکوک بود. ترجیح میدم فعلا به بچه های آگاهی اطلاع ندم. به اتفاق رئیس بیمارستان پرونده رو بازبینی و بازسازی میکنیم. از دم در بیمارستان تا اورژانس و بقیه جاها. بالاخره پی به ماجرا میبرم. باز هم متهمان متعدد و بحث تسهیم علل.

 

هنوز جواب این پرونده رو ارسال نکردیم. نیاز به مطرح شدنش در کمیسیون هست. باید در نظر داشته باشیم که علت عمده مرگ انسداد عروق کرونر و بیماری زمینه ای قلبی بود. میتونیم نقش هفتاد درصدی براش قائل بشیم. سی درصد دیگه میمونه که باید به عوامل تسریع کننده اختصاص بدیم:

 

سه تا متهم داریم: ۱- مرد کلاهبردار که خونه یکی دیگه رو به سه نفر فروخت و در واقع فتنه رو شروع کرد. ۲- خدمه خدوم بیمارستان که با بی احتیاطی و فریبکاری جریان رو به انحراف کشیدن. ۳-پزشک اورژانس که مسئولیت هیچی رو قبول نمی کرد و با فرافکنی تقصیر رو به گردن دیگران می انداخت.

 

خب! حالا خودتونو جای ما بذارین و اظهارنظر کنید که سهم هر کدوم چقدر میتونه باشه؟ دقت کنید چون ممکنه نظرتون تاثیرگذار باشه و یکی مجبور بشه چند میلیون دیه بده یا اینکه بیافته گوشه زندان.

 

 

خاطرات پزشک قانونی

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 12
لینک به دیدگاه

در آستانه ی آخرین انتخابات ریاست جمهوری در تهران، اگر در سطح شهر گشت و گذاری داشتید با دو پدیده ی مختلف رو به رو می شدید. در بالای شهر و مناطق اعیان نشین دخترها و پسرهای عموما خوش تیپ یا بقول بسیجی ها بچه سوسولها را می دیدی که با هم بگو و بخند می کردند و سوار ماشین های مدل بالا بوق می زدند و با مچ بندها و پرچم های سبز عکس های میر حسین موسوی و یا کروبی به دست در ستاد ها فعالیت می کردند ، گل و شیرینی پخش می کردند و خلاصه سبز بودند. تعداد این سبز ها انقدر زیاد بود که باورت نمی شد تعداد آدمهایی که مثل ما فکر می کنند چقدر زیاد بوده است. آدمهایی که از سر و وضعشان معلوم بود غم نان ندارند و بیشتر دغدغه شان نبود آزادی های فردی و سیاسی و اجتماعی است ، بعد از یک دوره ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد به میدان آمده بودند تا به تغییر “آری ” بگویند. آنها یکی دو تا نبودند ، تعداد شان زیاد بود ، آن قدر زیاد که عده ای بر آن باور شدند که “ما بی شماریم”.

 

در همان روزها البته اگر گذارتان به محلات مرکزی شهر می افتاد و از میدان هفت تیر پایین تر می رفتید به شدت از تعداد آن ماشینها و آدمها و نمادهای سبزشان کاسته می شد و وقتی میدان آزادی را رد می کردید و به حوالی آذری می رسیدید دیگر تقریبا از آن بچه سوسولهای بی شمار خبری نبود. اگر مثل من فضولی می کردید و پای درد دل آدمهای آن مناطق که از همین مردم بودند می نشستید متوجه می شدید که بیشتر آنها طرفدار بقول خودشان دکتر احمدی نژاد هستند و به او افتخار می کنند. این آدمها نه تنها دغدغه ی روپوش کوتاه و حجاب و جداسازی نداشتند بلکه سیاست های احمدی نژادی از نوع گشت ارشاد را تایید می کردند و آن را ضامن بقای امنیت جامعه می دانستند. اما بیشترین چیزی که آنها را مجذوب او کرده بود شعارهای انتخاباتی او بر علیه ثروت اندوزی و دزدی ها ی امثال آقای رفسنجانی بود. آنها باور داشتند که دولت آقای احمدی نژاد دولت پاکی است که علی رقم سختی های کنونی هدف نهایی اش ریشه کن کردن فقر و برقراری عدالت اجتماعی است.آنها از دیدن آن طبقه ی مرفه بالا شهری در ماشین های آخرین مدل خسته شده بودند، از نداری و فقر و بیکاری خسته شده بودند و امید داشتند که کسی که اتفاقا هم شکل و هم طبقه خودشان بود و به زبان خودشان حرف می زد مشکلاتشان را پایان بخشد. آنها هم از همین مردم بودند و در زمانی که ما فکر می کردیم بی شماریم در گوشه و کنار این شهر نفس می کشیدند و جور دیگری فکر می کردند.

 

از آن روز سه سال می گذرد. در طول این سه سال خیلی اتفاق ها افتاد، خیلی از آن بچه سوسولها برای آرمانشان کشته شدند، خیلی ها در زندانند ، خیلی ها به تبعیدی خود خواسته تن داده اند. حکومت با زور و چماق جنبش را به زیر خاکستر راند . در طول این سه سال قیمت سکه به بالای نیم میلیون تومان رسید، قیمت دلار به بالای 1300 رسید، اجرای طرح یارانه های نقدی با خود موجی از تورم به دنبال آورد، قیمت کالاهای اساسی و گوشت و تخم مرغ کمر شکن شد، بسیاری از کارگاهها در اثر سیاست های غلط دولت به تعطیلی کشانده شد ، فساد مالی و اختلاس سه هزار میلیاردی از پرده بیرون افتاد. اینک قشر مستضعفی که به امید عدالت اقتصادی به دولت دهم رای داده بود خود در زیر فشارهای اقتصادی رو به له شدن می رود و از خود می پرسد چرا..این چرا نقطه ی آغازی است که در سال هشتاد و هشت وجود نداشت. این چرا تبدیل به لنگه کفشی می شود که یکی از همان مردم به سوی رییس جمهوری که خودش به او رای داده پرتاب می کند. و اما پاسخ این لنگه کفش چه خواهد بود؟ این سوالی است که تاریخ به آن جواب خواهد داد.

 

 

  • Like 11
لینک به دیدگاه

آدمها، نگاه ها

 

هفته پیش سفر کوتاهی داشتیم به همدان... وسط بازار پرسه میزدم و نگاه میکردم.... یک آن زن کولی لاغر اندامی رو دیدم که همراه با شوهرش و چهار پنج بچه قد و نیم قد در بازار راه می رفتند و بلند بلند به زبانی که من نمیفهمیدمش با هم حرف میزدند...وقتی خودم را از قصد روبرویش قرار دادم دیدم سینه اش را از لباسش بیرون انداخته و بچه ای زیر سینه اش می مکد و در خواب است... همه می دیدنش ...مردها با چشم دیگری حتی! اما نه خودش نه شوهرش هیچ حسی به این نگاه ها نداشتند... حس نمیکردند بی حجابیست یا جلوه گری ...حس میکردند مادریست و دیگر هیچ!...چقدر نگاه بی تفاوتشان به نگاه های مردم زیبا بود...

 

همیشه وقتی آرام در گوشه مترو نشسته ام زل میزنم به مردم، چهره شان، نگاهشان! در نی نی چشمانشان دنبال نگاهشان هستم به همه چیزهای خوب یا بد! ... نگاههای زیادی در عکسخانه مغزم ثبت شده با داستانهایی که فکر میکنم سهم هرکدامشان است... گاهی حتی به این فکر میکنم که اگر مثل فیلمها مثلا تونل مترو ریزش کند و فقط واگن ما بماند و بس با این آدمها باید چه کرد! کدام یک از اینها میشوند آیه یأس که ما می میریم. کدامشان دکترند، کدامشان نامزدش آن سوی واگنها میشود سوپرمن نجات ما... این نگاه ها هرکدام پر از داستانند... اما نگاه بی تفاوت زن و مرد کولی چیز دیگری بود... درسم داد!... چیزی که در هیچ کتابی پیدایش نمیکنم...

 

امروز این عکس را دیدم و یاد زن کولی افتادم و نگاهش و حس زنانه - مادرانه ای که میشود تمام قد در برابرش ایستاد...

 

 

 

  • Like 10
لینک به دیدگاه

***ولوژی زنانه: پرده بکارت

 

بحث پرده ی بکارت هنوز یکی از بحث های مهم و مناقشه انگیز در میان ما ایرانی هاست و جا دارد که بی پرده در موردش نوشته شود. بحث پرده مهم است نه فقط برای اینکه توی فلان دهات وقتی عروس و داماد را دست به دست می دهند مادر داماد پشت حجله می ایستد تا دستمال خونی را دست به دست کند و کل بکشد ، بلکه برای این که در خیلی از نقاط ایران خون دختری که بی سیرت شده باشد را پدر و برادرانش می ریزند ،بحث پرده مهم است برای اینکه در همین تهران دختر همسایه ی ما وقتی پسر همسایه پرده اش را “می زند” و بعد هم او را “می پیچاند” برای سه سال افسرده می شود و حتی یک بار خودکشی می کند ، چند طبقه بالا تر دختر آن یکی همسایه که اصلا هم آفتاب مهتاب ندیده نیست قبل از ازدواج می رود و پرده اش را می دوزد تا یک زندگی را با دروغ شروع کند و آن یکی همسایه که آقای سرهنگ است دست دخترش را می گیرد می برد پزشک قانونی تا گواهی بگیرد که آن پرده هنوز سر جایش هست و از آن روز دخترش یواشکی شبها روی پشت بام سیگاری می کشد. بحث پرده ی بکارت مهم است چون خانم “سین ” که دختری ساده و شهرستانی و عاشق است از مردش می خواهد که از عقب با او نزدیکی کند و به جای لذت بردن درد می کشد و وقتی ازش می پرسم چرا این کار را می کنی می گوید برای اینکه اگر دختر نباشم پدرم مرا می کشد. بحث پرده ی بکارت مهم است برای اینکه خانم “میم ” که دختری تحصیل کرده است چون خواستگار جدی نداشته با سی و پنج سال سن هنوز هم باکره است و از زندگی جنسی اش هیچ چیز نفهمیده و بد خلق و عصبی و پریشان است و خودش هم نمی داند چرا. ..بلی بحث پرده ی بکارت مهم است … اما چرا؟

 

این همه تاکید و توجه بر روی یک زایده ی حلقوی که در اثر یک خطای کوچک در تکامل بوجود آمده برای چیست؟ شاید فکر کنید داستان بر می گردد به فرهنگ ما و تفکرات عمه بلقیسی و اسلام عزیز اما وقتی دقیق تر نگاه کنید رد پای این تفکر را درتاریخ همه جا حتی در فرهنگ های غربی هم پیدا می کنید. ارجاعتان می دهم به کتابهای “البا دسس پدس” که ایتالیا در سالهای جنگ جهانی دوم را تصویر می کند. وقتی کتاب را می خوانید همان دغدغه های عمه بلقیسی در مورد نجابت و بکارت را در سراسر کتاب می بینید. در انگلیس دو قرن پیش بحث بکارت یک دختر انقدر اهمیت داشته که اگر دختری با مردی فرار می کرد نه تنها خودش که همه ی خواهرانش شانس ازدواج با یک مرد متشخص را از دست می دادند ( ارجاعتان می دهم به کتاب غرور و تعصب جین آستین).

 

اما چرا این سنت ها در جوامع پیشرفته تر رنگ باخته و یا محدود به سلیقه شخصی شده است و این روزها حتی در دور افتاده ترین دهات هم برای کسی مهم نیست اما هنوز در مناطقی از ایران در جنوب ، در اهواز و … قتلهای ناموسی رواج دارد و چه بسیار زنها و مردها حتی جان خود را برای آن یک ذره پرده از دست می دهند؟ آیا پاسخ در عقب ماندگی همیشگی ما ست و ما هم در این سیر فرهنگی به زودی همان مسیر را خواهیم رفت( حرکتی که از همین الان هم شروع شده ) و این نوشته تبدیل به یک نوشته ی تاریخی و مضحک خواهد شد؟ کسی نمی داند. آنچه من می دانم این است که جوانی و شادی و سلامت روانی نسلها قربانی این طرز فکر پوسیده و احمقانه شده است. طرز فکری که زن را در پرده می خواهد چه در بیرون و چه در درون. طرز فکری که ریشه اش به نگاه مرد سالارانه ای بر می گردد که زن را نه به شکل یک انسان برابر که حق عاشق شدن ، لذت بردن و تجربه کردن دارد که به شکل کالایی می بیند که باید در بسته بندی فابریک تحویلش داده شود وگرنه جنس دست دوم معیوبی است که بهتر است به کارخانه برگردد. این فرهنگ با احترام بی نهایت قایل شدن برای مفهوم بکارت و دست نخوردگی زن، در عمل آزادی اولیه و حق او را بر بدن خود از او سلب می کند و البته ناگفته پیداست زنی که بر بدن “خودش” حقی نداشته باشد هرگز آن قدر شهامت نخواهد داشت که حقوق دیگرش را از این نظام مردسالار طلب کند .

 

بعد التحریر:نه در بکارت ارزشی است و نه در از دست دادن آن! آنچه ارزشمند است آزادی، تفکر و شهامت تصمیم گرفتن برای زندگی خودمان است آنگونه که خودمان دنیا را می بینیم نه از آن دریچه ی تنگی که پیشینیان مجبورمان کرده اند ببینیم .

 

 

وبلاگ: «نسوان مطلقه معلقه»

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دوشیزه

 

همسن و سال ژوليت شكسپير است، چهارده سال دارد و مثل ژوليت سرگذشتى فاجعه بار و رومانتيك. زيباست، بخصوص اگر ازنيمرخ تماشايش كنى. صورت كشيده و زيبايش با گونه‏هاى برجسته و چشمهاى درشت و كم بيش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد.دهانش نيمه باز است، جورى كه انگار دارد دنيا را با سپيدى دندانهاى سالم و بى‏نقص‏اش به مبارزه مى‏خواند، دندانهايى اندك برجسته كه‏لب بالايش را به كرشمه‏اى غنچه‏گون بالا برده است. گيسوى بسيار سياهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتش‏را گرفته و در پشت سر بدل به گيس بافته‏اى شده كه تا كمرش مى‏رسد و بر گرد كمر مى‏پيچد. ساكت و بى‏حركت است، همچون‏شخصيتى در تئاترهاى ژاپنى، و جامه‏اى لطيف از پشم آلپا كا به تن دارد. نامش خوانيتا است.

 

بيش از چهار صد سال پيش زاده شده، در جايى در آند، و حالا در صندوقى شيشه‏اى (كه در واقع كامپيوترى با اين شكل است) درسرماى نود درجه زير صفر زندگى مى‏كند، بر كنار از گزند آدمى و فساد و پوسيدگى.

 

من از موميايى‏ها متنفرم و هر بار يك كدام از آنها را در موزه يا در مقابر باستانى يا در مجموعه‏هاى شخصى ديده‏ام براستى برايم‏تهوع‏آور بوده. آن عواطفى كه اين جمجمه‏هاى سوراخ سوراخ با حدقه‏هاى خالى و استخوانهاى آهك شده كه نشانه‏اى از تمدنهاى‏گذشته‏اند، در بسيارى از مردم (و نه فقط باستانشناس) بيدار مى‏كند هيچ گاه به سراغ من نيامده. اين موميايى‏ها بيش از هر چيز مرا به اين‏فكر مى‏اندازد كه ما اگر به سوزاندن جسدمان رضايت ندهيم بدل به چه چيز وحشتناكى مى‏شويم.

 

اگر به ديدار خوانيتا در موزه‏ى كوچكى كه دانشگاه كاتوليك آركيپا مخصوص او ساخته رضايت دادم به اين دليل بود كه دوست نقاشم‏فرناندود سزيتسلو، كه مفتون تاريخ پيش از كلمب است، مشتاق اين سفر بود. يقين داشتم كه تماشاى كالبد آن كودك باستانى حالم را به هم‏خواهد زد.

 

اما اشتباه مى‏كردم. همين كه چشمم به او افتاد براستى يكه خوردم و مفتون زيبايى‏اش شدم. اگر از حرف همسايه‏ها نمى‏ترسيدم اين‏دختر را مى‏دزديدم و به خانه مى‏بردم و معشوق و شريك زندگى خودم مى‏كردمش.

 

سرگذشت خوانيتا همان‏قدر شگفت و غريب است كه چهره‏ى او و حالت بيان ناشدنى كه به خود گرفته، حالتى كه هم مى‏تواند از آن‏كنيزى فرمانبردار باشد و هم از آن ملكه‏اى متكبر و مستبد.

 

در روز 18 سپتامبر 1995 يوهان راينهارد باستان‏شناس به همراه راهنماى آندى‏اش ميگل ساراته مشغول پيمايش قله‏ى آتشفشان‏آمپاتو (با 20702 متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. اين دو نفر در جستجوى آثار ماقبل تاريخ نبودند، بلكه مى‏خواستند از نزديك‏نگاهى به آتشفشان مجاور، يعنى قله برف پوش سابانگايا بيندازند كه درست در همان وقت در فوران بود. توده‏هايى از خاكستر سوزان برآمپاتو فرو مى‏ريخت و برفهاى هميشگى را كه پوشش اين قله بودند، آب مى‏كرد. راينهارد و ساراته ديگر به نزديك قله رسيده بودند.ناگهان چشم ساراته به باريكه‏اى رنگين ميان برفهاى قله افتاد. اين پرهاى كلاه يا سربند اينكاها بود. آن دو بعد از كمى جستجو به‏چيزهايى بيشتر رسيدند. كفنى چند لايه كه به علت فرسايش يخ قله از زير يخ بيرون آمده بود و دويست متر از جايى كه پنج قرن پيش درآن دفن شده بود پايين لغزيده بود. اين سقوط به خوستينا (نامى كه راينهارد با الهام از نام خود، يوهان، بر او نهاده بود) صدمه‏اى نزده بود.فقط پوشش رويى او را پاره كرده بود. يوهان راينهارد در طول بيست و سه سال كوهنوردى - هشت سال در هيماليا، پانزده سال دركوههاى آند - و جستجوى گذشته هرگز گرفتار احساسى نشده بود كه آن روز صبح در ارتفاع 20702 مترى از دريا، زير آفتاب سوزان،زمانى كه آن دختر اينكا را در آغوش گرفت به سراغش آمد. يوهان، اين گرينگوى دوست داشتنى، كل ماجرا را با شادى و آب و تابى‏خاص باستان‏شناسان، كه - براى اولين بار در زندگى‏ام - براى من توجيه شدنى بود، تعريف كرد.

 

آن دو كه يقين داشتند اگر خوانيتا را آنجا بگذارند و براى كمك خواستن پايين بروند يا دزدان‏

 

گورهاى باستانى به سراغش مى‏آيند و يا سيل با خود مى‏بردش، تصميم گرفتند با خود ببرندش.گزارش مو به‏موى سه روز پايين آمدن از آمپاتو و حمل خوانيتا (يك بقچه‏ى چهل كيلويى كه بركوله‏پشتى باستان‏شناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هيجان‏آميز است كه فيلم خوبى از آن‏در مى‏آيد، و يقين دارم كه دير يا زود چنين فيلمى ساخته خواهد شد.

 

امروز كه كم و بيش دو سال از آن ماجرا مى‏گذرد خوانيتاى دوست داشتنى معروفيتى جهانى‏پيدا كرده است. تحت نظارت جامعه‏ى جغرافياى ملى، او به ايالات متحد سفر كرد و آنجا نزديك‏به دويست و پنجاه هزار نفر، از جمله پرزيدنت كلينتون از او ديدن كردند. يك جراح مشهوردندان نوشت: اى كاش دختران امريكايى دندانهاى سفيد، سالم و بى‏نقص اين بانوى جوان‏پرويى را داشتند.

 

در دانشگاه جان هاپكينز خوانيتا را با پيشرفته‏ترين دستگاهها بررسى كردند، و اين دخترجوان بعد از آن همه آزمايش و تحقيق و در شگفت بردن فوجى از متخصصان و تكنيسين‏هاسرانجام به آركيپا و تابوت كامپيوترى خود برگشت. اين آزمايشها بازسازى كم و بيش كل‏سرگذشت او را با دقتى شايسته‏ى داستانهاى علمى امكان‏پذير كرد.

 

اين دختر براى آپو - كلمه‏ى اينكايى به معناى خدا - آمپاتو در قلّه اين كوه قربانى شد تا

 

خشم اين خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانى را براى زيستگاههاى اين منطقه تضمين كند.درست شش ساعت قبل از مرگ كاسه‏اى آش سبزى به او دادند تا بخورد. همه مواد اين خوراك راگروهى از زيست‏شناسان تعيين كرده‏اند. نه گلويش را بريده‏اند و نه خفه‏اش كرده‏اند. مرگ او درنتيجه‏ى ضربه‏اى دقيق به شقيقه‏ى راستش بوده است. ضربه چنان دقيق و ماهرانه بوده كه دخترك‏لابد اصلاً دردى احساس نكرده، اين را دكتر خوسه آنتونيو شاوز به من مى‏گويد و او همكارراينهارد در سفرهاى تازه‏اش به همين منطقه بوده و گور دو كودك ديگر را پيدا كرده‏اند كه آنها هم‏قربانى شده‏اند تا حرص و آز آپوهاى كوهستان آند را فرو بنشانند.

 

احتمالاً خوانيتا را وقتى براى قربانى شدن برگزيده شد، با جلال شكوه تمام در سراسرمنطقه‏ى آند گرداندند و شايد به كوسكو هم بردند و به امپراتور اينكا معرفى‏اش كردند - پيش ازآن كه پيشاپيش جماعت سرود خوان و ياماهاى غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصه‏ها و صدهانيايشگر به دره‏ى كولا برسد و از دامنه‏ى پرشيب آمپاتو تا لبه‏ى آتشفشان بالا برود پا بر سكوى‏قربانگاه بگذارد. آيا خوانيتا در دم واپسين گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتى را كه‏بر سيماى ظريفش نقش بسته و نخوت و غرورى را كه ديداركنندگان بى‏شمار در وجناتش‏مى‏بينند شاهد بگيريم پاسخ منفى است. حتى شايد بتوان گفت كه او بى‏هيچ مقاومت تن به‏سرنوشت خود سپرده و شايد هم شادمانه در آن مراسم كوتاه خشونت بار كه به الاهه‏اى بدلش‏مى‏كرد و يكراست به دنياى خدايان آند مى‏بردش در جامه‏اى مجلل به خاك سپردندش، سرش‏زير رنگين كمانى از پرهاى بافته در هم پوشيده است و پيكرش پيچيده در سه لايه پارچه لطيف‏از پشم آلپاكا، پاهايش در صندل‏هايى از چرم نازك.

 

گل سينه‏هاى سيمين، ظرفهاى كنده‏كارى شده بشقابى ذرت، يك ياماى فلزى كوچك،كاسه‏اى چيچا (مشروبى الكلى كه از تخمير ذرت به دست مى‏آيد) و برخى اشياى خانگى يااشياى مقدس - كه همه سالم مانده - در اين خواب چند قرنى در دهانه‏ى آتشفشان او راهمراهى مى‏كرد، تا آنگاه كه گرماى تصادفى قله يخ گرفته‏ى آمپاتا ديواره‏هايى را كه نگاهبان‏خواب عميق او بودند ذوب كرد و عملاً او را در آغوش راينهارد و ساراته افكند.

 

و اكنون او اينجاست، در خانه‏اى كوچك مال طبقه متوسط در شهر ساكتى كه زادگاه من‏است، در اينجا زندگى تازه‏اى را آغاز كرده كه شايد پانصد سال ديگر به درازا بكشد. او در تابوت‏كامپيوترى‏اش كه با سرماى قطبى حفاظت مى‏شود، شاهدى است بر جلال و شكوه مراسم واعتقادات اسرارآميز تمدنهاى گم شده و يا بر شيوه‏هاى براستى خشنى كه حماقت آدمى براى‏دور راندن ترس برمى‏گزيد و هنوز هم برمى‏گزيند.

 

ماريو بارگاس يوسا

ترجمه عبدالله كوثرى‏

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

امروز ظهر که رفتم خونه دیدم دختر کوچکم نسترن خیلی اذیت کرده و مادرش حسابی شاکیه ازش ...! نسترن خانوم هم انگار نه انگار که مورد غضب قرار گرفته همینجور آتیش میسوزوند و خواهر بزرگترش رو اذیت میکرد...! یه اَخمی بهش کردم گفتم خجالت نمیکشی تو هی مامانت رو اَذیت میکنی...هی خواهرت رو اَذیت میکنی...؟ اَصَن من بچه ای که اَذیت بُکنه دروغ هم بگه نمیخوام...! برو لباست رو بپوش از این خونه برو...! برو بچه یکی دیگه بشو ...زود باش...! رفت کاپشن پوشید و کلاه و شال گردنش رو هم برداشت گفت بریم..! منم کم نیاوردم گفتم برو از خواهرت و مامانت خداحافظی کن بگو من میخوام از این خونه برم یه جای دیگه زندگی کنم...! اونم بدون اینکه خَم به ابرو بیاره خداحافظی کرد کفشاش رو پوشید گفت بریم...!

 

از پله ها اومدیم پایین در حیاط رو باز کردم دیدم چه سوزی میاد...! از یک طرف میخواستم کم نیارم و بهش بقبولونم که بچه نباید در خونه ای که گرمه و همه چیز مهیاست اذیت کنه از طرفی هم دیدم این تهدید هیچ اثری روش نذاشته و واقعا تو این هوای سرد میخواد بره...!خدایا چکار کنم...؟ گفتم بفرمایین...!برو به یه اقایی خانمی بگو من رو از خونه بیرون کردن میشه بچه شما بشم...!؟ شاید یکی قبولت کنه...! یه نگاهی به من کرد با همون زبون کودکی گفت: یه خولده پول تو جیبی بده اقلا...! گفتم پول واسه چی میخوای ؟ گفت :اگه کسی قبولم نَکَلد گشنَمَم شد پول داشته باشم اِ چیزی بخلَم بُخولَم خُب...! دیگه از رو رفتم ...کم اوردم اساسی ....!گفتم بیا تو ...دفعه آخرت باشه اَذیت میکنی ها...! برگشته میگه : میدولِستم مَنو نِمیلدازی بیلون...!!!

 

مسعود مشهدی

 

 

  • Like 13
لینک به دیدگاه

جالب بود....

از اون بچه ها بودااااا

خوشم اومد

سنگ پا قزوین هم جلوش لنگ میندازه..

 

حالا من گفتم لنگ الان اینجا آشوب بپا میشه...

خوب به من چه که تیمتون خراب شده :ws28:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
امروز ظهر که رفتم خونه دیدم دختر کوچکم نسترن خیلی اذیت کرده و مادرش حسابی شاکیه ازش ...! نسترن خانوم هم انگار نه انگار که مورد غضب قرار گرفته همینجور آتیش میسوزوند و خواهر بزرگترش رو اذیت میکرد...! یه اَخمی بهش کردم گفتم خجالت نمیکشی تو هی مامانت رو اَذیت میکنی...هی خواهرت رو اَذیت میکنی...؟ اَصَن من بچه ای که اَذیت بُکنه دروغ هم بگه نمیخوام...! برو لباست رو بپوش از این خونه برو...! برو بچه یکی دیگه بشو ...زود باش...! رفت کاپشن پوشید و کلاه و شال گردنش رو هم برداشت گفت بریم..! منم کم نیاوردم گفتم برو از خواهرت و مامانت خداحافظی کن بگو من میخوام از این خونه برم یه جای دیگه زندگی کنم...! اونم بدون اینکه خَم به ابرو بیاره خداحافظی کرد کفشاش رو پوشید گفت بریم...!

 

از پله ها اومدیم پایین در حیاط رو باز کردم دیدم چه سوزی میاد...! از یک طرف میخواستم کم نیارم و بهش بقبولونم که بچه نباید در خونه ای که گرمه و همه چیز مهیاست اذیت کنه از طرفی هم دیدم این تهدید هیچ اثری روش نذاشته و واقعا تو این هوای سرد میخواد بره...!خدایا چکار کنم...؟ گفتم بفرمایین...!برو به یه اقایی خانمی بگو من رو از خونه بیرون کردن میشه بچه شما بشم...!؟ شاید یکی قبولت کنه...! یه نگاهی به من کرد با همون زبون کودکی گفت: یه خولده پول تو جیبی بده اقلا...! گفتم پول واسه چی میخوای ؟ گفت :اگه کسی قبولم نَکَلد گشنَمَم شد پول داشته باشم اِ چیزی بخلَم بُخولَم خُب...! دیگه از رو رفتم ...کم اوردم اساسی ....!گفتم بیا تو ...دفعه آخرت باشه اَذیت میکنی ها...! برگشته میگه : میدولِستم مَنو نِمیلدازی بیلون...!!!

 

مسعود مشهدی

 

 

 

 

خیلی بامزه بود ! کلی خندیدم :ws28:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
امروز ظهر که رفتم خونه دیدم دختر کوچکم نسترن خیلی اذیت کرده و مادرش حسابی شاکیه ازش ...! نسترن خانوم هم انگار نه انگار که مورد غضب قرار گرفته همینجور آتیش میسوزوند و خواهر بزرگترش رو اذیت میکرد...! یه اَخمی بهش کردم گفتم خجالت نمیکشی تو هی مامانت رو اَذیت میکنی...هی خواهرت رو اَذیت میکنی...؟ اَصَن من بچه ای که اَذیت بُکنه دروغ هم بگه نمیخوام...! برو لباست رو بپوش از این خونه برو...! برو بچه یکی دیگه بشو ...زود باش...! رفت کاپشن پوشید و کلاه و شال گردنش رو هم برداشت گفت بریم..! منم کم نیاوردم گفتم برو از خواهرت و مامانت خداحافظی کن بگو من میخوام از این خونه برم یه جای دیگه زندگی کنم...! اونم بدون اینکه خَم به ابرو بیاره خداحافظی کرد کفشاش رو پوشید گفت بریم...!

 

از پله ها اومدیم پایین در حیاط رو باز کردم دیدم چه سوزی میاد...! از یک طرف میخواستم کم نیارم و بهش بقبولونم که بچه نباید در خونه ای که گرمه و همه چیز مهیاست اذیت کنه از طرفی هم دیدم این تهدید هیچ اثری روش نذاشته و واقعا تو این هوای سرد میخواد بره...!خدایا چکار کنم...؟ گفتم بفرمایین...!برو به یه اقایی خانمی بگو من رو از خونه بیرون کردن میشه بچه شما بشم...!؟ شاید یکی قبولت کنه...! یه نگاهی به من کرد با همون زبون کودکی گفت: یه خولده پول تو جیبی بده اقلا...! گفتم پول واسه چی میخوای ؟ گفت :اگه کسی قبولم نَکَلد گشنَمَم شد پول داشته باشم اِ چیزی بخلَم بُخولَم خُب...! دیگه از رو رفتم ...کم اوردم اساسی ....!گفتم بیا تو ...دفعه آخرت باشه اَذیت میکنی ها...! برگشته میگه : میدولِستم مَنو نِمیلدازی بیلون...!!!

 

مسعود مشهدی

 

 

[/quote

ادم وقتی شیرین زبونیه بچه رو میشنوه همه بدیها و شیطنت هاش یادش میره دوست داره بچه رو بگیره تو بغلش انقده فشار بده لهش کنه:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

مهندسان در برابر کارگران

من سال‌ها پیش از آنکه وارد دنیای مهندسی شوم فرصت پیدا کردم تا برای دو سال در جایگاه یک کارگر ساده و در یک کارخانه متوسط کار کنم. حالا که تجربیات آن دنیای کارگری و این دنیای مهندسی را کنار هم قرار می‌دهم به این نتیجه می‌رسم که جامعه مهندسی ما به صورتی متکبرانه بدیهی فرض می‌کند که از جایگاهی برتر از جامعه کارگری برخوردار است. در واقع نگرش رایجی در این جامعه وجود دارد که سطح اجتماعی یا رشد یافتگی آن از جامعه کارگری بالاتر است. این برداشت احتمالا با نگرش عمومی اجتماع هم تطابق دارد. نگرشی که انتظار دارد جامعه مهندسین به صرف داشتن تحصیلات دانشگاهی و احتمالا برخورداری از سطح درآمد بالاتر، اجتماعی مدرن‌تر و رشدیافته‌تر از جامعه کارگری باشد؛ اما تجربیات من با این پیش‌فرض ناسازگار است.

 

نمی‌توان انکار کرد که در محیط کارگری ادبیات و رفتاری رایج است که احتمالا از نگاه هنجارهای اجتماعی در برابر ادبیات جامعه مهندسی «مبتذل» و «سخیف» شمرده می‌شود. لحن سخنان، شیوه برخورد و حتی شوخی‌های جامعه کارگری چندان با تعارفات و هنجارهای رسمی جامعه همخوانی ندارد. مثلا تکرار مشابه‌ای از این شوخی‌ها در جریان یک دیدار فوتبال می‌تواند ماه‌ها محرومیت برای بازیکنان را به همراه داشته باشد! با این حال من گمان نمی‌کنم این ملاک‌ها، معیارهای مناسبی برای سنجش توسعه یافتگی یک اجتماع باشد. نه شیوه شوخی‌های شما، نه مُهرهایی که در برگه تحصلات دانشگاهی‌تان می‌خورد و نه مبلغ دستمزد، هیچ کدام به تنهایی از ملزومات و یا دستاوردهای «مدرنیسم» نخواهند بود. همه این‌ها سخت‌افزارهایی است که ممکن است به صورتی مجزا از روح و درون‌مایه اصلی خود به جامعه ما تزریق شده باشند. ملاک‌های من چیز دیگری است.

 

احتمالا هیچ کارخانه‌ای در کشور ما وجود ندارد که کارگرانش از هرگونه تشکیلات صنفی محروم باشند*. اگر از کارگاه‌های کوچک صرف نظر کنیم، اکثر کارگران کشور در یکی از تشکل‌های کارگری عضویت دارند. نمایندگان این تشکل‌ها مامور پی‌گیری حقوق و مطالبات کارگران هستند. حال این مطالبات ممکن است چند ماه دستمزد عقب افتاده باشد، یا درخواست برای جابجایی شغلی و مرخصی‌های ضروری. مصادیق چندان اهمیتی ندارند، مهم این است که جامعه کارگری ما عادت کرده است که برای پی‌گیری درخواست‌های خود از یک تشکیلات استفاده کند. در بدترین حالتش می‌توانیم تصور کنیم (که البته تصور بی‌راهی هم نیست و حقیقت دارد) که این تشکل‌های کارگری با دخالت‌های حکومتی استقلال خود را از دست داده‌اند، اما حتی این حقیقت هم تغییری در اصل ماجرا پدید نمی‌آورد و در نهایت باید بپذیریم که جامعه کارگری، از نظر اجتماعی به سطح درک تشکیلات، کار گروهی و اتحاد صنفی رسیده است. این یکی از بارزترین نشانه‌های بلوغ و رشد یافتگی اجتماعی است که البته در جامعه مهندسی مشابه قابل ذکری ندارد!

 

در شرایط بحرانی اقتصاد کشور، سال‌هاست که مهندسان شاغل در بخش خصوصی عادت کرده‌اند دستمزدهای خود را با چند ماه تاخیر دریافت کنند، به صورت مداوم میان شرکت‌هایی که یکی پس از دیگری ورشکست می‌شوند جابجا شوند و در موارد بسیاری برای دریافت مطالبات خود از کارفرمایان شکایت حقوقی کنند. احتمالا در بین مهندسینی که این متن را می‌خوانند حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که تجربه چند مورد تاخیر در پرداخت حقوق و یا حتی پایمال شدن کامل دستمزد یک پروژه قراردادی را نداشته باشد. اما این همه آشفتگی در بازار کار مهندسان چه تغییری در عملکرد اجتماعی آنان پدید آورده است؟ آیا جامعه مهندسی به این بلوغ رسیده است که برای دفاع از حقوق خود به اتحاد صنفی نیاز دارد؟ آیا عادت کرده است که برای پی‌گیری مطالبات خود از یک تشکیلات کمک بگیرد؟ آیا حاضر است برای آنکه فردا روزی خودش گرفتار نشود، امروز نسبت به پایمال شدن حقوق تعدادی از همکارانش در جای دیگر دست به اعتراض بزند؟

 

متاسفانه پاسخ تمامی این پرسش‌ها منفی است. جامعه مهندسی ما همچنان کاملا سنتی عمل کرده و روابطی بیمار را بازتولید می‌کند. اعتراضات مهندسان به کارفرمایان غالبا به صورت خودمانی و ریش‌سفیدی است. در بهترین حالت سرپرست‌های بخش که مهندسانی با تجربه کاری بیشتر هستند پیش‌قدم می‌شوند اما این به هیچ وجه نمونه‌ای از یک کار گروهی یا تشکیلاتی نیست. این دقیقا بازتولید همان روابط سنتی و قبیله‌ای است که هرکس به صورت جداگانه و تنها با بهره‌گیری از ظرفیت روابط موجود تلاش می‌کند تا گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. هیچ گونه بلوغ اجتماعی در جهت نهادسازی مدرن در این جامعه به چشم نمی‌خورد و این نشانه بارزی است که علی‌رغم ظاهر پر رنگ و لعاب، جامعه مهندسی کشور ما به مراتب در رده‌های پیشرفت پایین‌تری نسبت به جامعه کارگری است. بدین ترتیب من باور دارم اگر در تغییرات اجتماعی ما چشم امیدی به پیشرفت، نهادسازی و فرایند «مدرنیزاسیون» داریم، باید به تاثیرگزاری جامعه کارگری و نقش‌آفرینی آن دل ببندیم و نه جامعه مهندسی.

 

پی‌نوشت:

* در مورد سطح عضویت کارگران در تشکل‌های مختلف من آمارهای خوبی دارم که در آینده منتشر می‌کنم.

 

- در مقایسه میان جامعه پزشکان و پرستاران هم من دیدگاه مشابهی دارم، اما از آنجا که تجربه آن را نداشته‌ام فعلا اشاره قطعی نمی‌کنم. فقط پیشنهاد می‌کنم به تعداد اخباری که پیرامون اعتصاب پرستاران منتشر می‌شود دقت کنید و در مقابل به دنبال یک حرکت گروهی از جامعه پزشکان بگردید.

 

- حجم نوشته اجازه توضیح بیشتر نمی‌داد وگرنه به این مسئله هم می‌پرداختم که وقتی از «طبقه متوسط شهری» حرف می‌زنیم، انتظار داریم که این طبقه از «مدنیت» و «شهروندی» پیشرفته‌تری برخوردار باشد. با این برداشت، از نگاه من جامعه کارگری به مراتب بیشتر از جامعه مهندسی مستحق عنوان «طبقه متوسط شهری» است.

 

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

آیا ارتباط کارگران با رسانه‌های طبقه متوسط قطع است؟

 

زمانی که از «طبقه متوسط شهری» حرف می‌زنیم، نخستین تصویری که در ذهن ایجاد می‌شود، طبقه تحصیل‌کرده‌ای است که مشاغلی چون کارمندی ادارات، معلمی، مهندسی، پزشکی و پرستاری، مشاغل آزاد و بازرگانی خرده‌پا و البته دانشجویان را شامل می‌شود. معمولا برای این طبقه خصلت اصلاح‌طلبی و تمایل به فرایند مدرنیزاسیون تصور می‌شود. من به چنین نگرشی دو انتقاد دارم. نخست اینکه بخش قابل توجهی از این طبقه، که بیشتر با معیارهای اقتصادی تعریف می‌شود ابدا اصلاح‌طلب نبوده و به طیف راست سنتی تعلق دارند. جناح بازار شاخص‌ترین طیفی است که طی یک قرن گذشته در تاریخ سیاسی ما نقش‌آفرینی کرده و همواره مواضعی ضد فرایندهای دموکراتیک و تجددگرایی از خود بروز داده است. این طیف گاه به دلیل پیوندهایی که با ساختار اقتصادی قدرت حاکم داشته و گاه به دلیل گرایش‌های سنتی-مذهبی خود علیه تغییرات سیاسی-اجتماعی واکنش نشان داده است. این گروه را در واقع باید «طبقه متوسط سنتی» قلمداد کرد.

 

از سوی دیگر، جمعیت قابل توجهی از کارگران صنعتی، در عمل مواضعی همواره دموکراتیک، مترقی و اصلاح‌طلب از خود نشان داده‌اند. این گروه هرچند ممکن است در ظاهر از تحصیلات آکادمیک قابل توجهی برخوردار نباشند، اما در عمل و به دلیل جایگاه صنفی و منافع اقتصادی خود در کنار جناحی قرار گرفته‌اند که پی‌گیر فرآیند تجددگرایی در کشور بوده است. در عین حال، توسعه صنایع کشور و رشد کارخانجات بزرگ به مرور این امکان را فراهم آورد تا با افزایش نسبی رفاه بخش‌هایی از این گروه، به آنان فرصت رشد فرهنگی بدهد. به نحوی که عملا بتوانند از جنبه فرهنگی به طبقه متوسط شهری بپیوندند، حتی اگر همچنان از نظر اقتصادی به میانگین لازم دست پیدا نکرده باشند.

 

این بحث مفصلی است که من به مرور بیشتر بدان می‌پردازم. در اینجا تنها تلاش می‌کنم یک تصور رایج در مورد راه‌های ارتباطی کارگران را به چالش بکشم. تصوری که گمان می‌کند رسانه‌های مدرن نظیر اینترنت یا ماهواره، در انحصار طبقه تحصیل‌کرده‌ای است که چندان ارتباط پیوسته‌ای با جمعیت کارگری ندارد. این نگرش ادعا می‌کند که فعالیت در شبکه‌های مجازی به معنی قطع ارتباط با جمعیت کارگری کشور است و تنها مخاطبان این فضا گروه‌های جوان، با اکثریت دانشجویان و یا فارغ‌التحصیلان دانشگاه هستند. بدین ترتیب امید چندانی به تاثیرگزاری در فضای کارگری از این طریق وجود ندارد. من با این تصور رایج مخالف هستم و برای ادعای خود آمارهایی در اختیار دارم.

 

در سال 1380 و به سفارش دولت اصلاحات، یک نظرسنجی گسترده از میان کارگران کشور به عمل می‌آید. گستره این طرح بسیار بزرگ است اما شرح دقیق آن را به آینده موکول می‌کنم. در اینجا تنها به یک نتیجه آماری استناد می‌کنم که می‌تواند تصور رایج کنونی در مورد منابع خبری جامعه کارگری را به چالش بکشد. گزینه پرسش در مورد «اولویت علاقه به وسایل ارتباط جمعی» در میان کارگران به نتایج زیر ختم شده است:

 

32٪ تلویزون

12٪ ماهواره

10٪ اینترنت

8٪ روزنامه

5٪ کتاب (مذهبی و غیر سیاسی)

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

دقت کنید که آمار فوق متعلق به سال 1380 است. من گمان نمی‌کنم در آن سال، اساسا در کل جامعه ما 10درصد افراد «اینترنت» را گزینه نخست خود در وسایل ارتباط جمعی می‌دانستند. حال اگر در نظر بگیریم که طی دهه گذشته این شبکه تا چه میزان در جامعه ما رشد کرده است و در عین حال به یاد بیاوریم که خرداد88 تا چه حد اقبال عمومی به تلویزیون را کم‌رنگ و نقش شبکه‌های مجازی را تقویت کرد، آنگاه شاید بتوانیم تخمینی از نقش پررنگ اینترنت در میان جامعه امروزی کارگران به دست بیاوریم. باز هم باید در نظر بگیریم که درصد فوق مربوط به کارگرانی است که اینترنت را گزینه نخست خود می‌دانند، پس لزوما اینگونه نیست که دیگران اصلا با اینترنت کار نکنند. در عین حال احتمالا آن درصدی که اینترنت را گزینه نخست می‌دانند، گروه به نسبت فعال‌تری هستند که می‌توانند دایره‌ای از دیگر کارگران را هم تحت نفوذ درآورده و دست کم اخبار جدید را در اختیار آنان قرار دهند.

 

حرف اصلی من این است که در توجیه دلایل حضور کم‌رنگ جامعه کارگری در جنبش اعتراضی، نبود لینک‌های ارتباط با این جامعه یکی از تفاسیر همیشگی است. من به چنین توجیهی اعتقاد ندارم. به باور من جامعه کارگری به صورت کامل از اخبار و تحلیل‌های جنبش آگاه است، اما به صورت صنفی رد پایی از مطالبات خود را در آن نمی‌بیند. بدین ترتیب حضور کارگر ایرانی در جنبش، نه از جایگاه صنفی و منافع طبقاتی، بلکه صرفا از جنبه دموکراتیکی است که یک کارگر برای خود قایل است. این ضعف ادبیات جنبش بوده که به صورت کامل به منافع و مطالبات طبقه‌ای تا بدین‌ حد گسترده و اینچنین تاثیرگزار بی‌توجهی نشان داده و امکان جذب سازمان‌دهی شده آن‌ها را از خود سلب کرده است.

مجمع دیوانگان

  • Like 5
لینک به دیدگاه

طلبه‌های قم از پوشیدن لباس روحانیت فراری هستند

یک طلبه‌ی ساکن قم در وبلاگ خود نوشته است که عمده طلبه‌های قم به دلیل فشارهای اجتماعی تمایلی به پوشیدن لباس روحانیت ندارند و از پوشیدن این لباس‌ها با بهانه‌های مختلف فرار می‌کنند.

 

وبلاگ «نامه‌های حوزوی» با اعلام نگرانی از این موضوع نوشته است: «بعد از تاسیس جمهوری اسلامی جامعه میان روحانیت و نظام سیاسی رابطه این همانی برقرار کرد و از این رو کاستی‌های نظام سیاسی را به پای روحانیت گذاشته است.»

 

نویسنده این وبلاگ در ادامه مطلب خود با بیان اینکه طلبه‌ها کوچک‌ترین ارتباطی با ارگان‌های نظام ندارد نوشته است هنگامی که طلبه‌ها میان مردم می‌روند «باید سرزنش اختلاس را بجان بخرند؛ در مقابل گران شدن شیر باسخگو باشند؛ دائم باید متلک‌ها و نگاه‌های پر کینه برخی‌ها را پذیرا باشد و از این رو برخی از طلاب برای فرار از چنین مسئله‌هایی تمایلی ندارند لباس روحانیت را بپوشند.»

 

این وبلاگ‌نویس طلبه در مطلب خود به بهانه‌هایی که طلبه‌ها برای نپوشیدن لباس روحانیت می‌آورند اشاره کرده و گفته است عده‌ای می‌گویند لباس روحانیت محدودیت دارد، برخی می‌گویند ما لایق پوشیدن این لباس نیستیم؛ برخی می‌گویند که تبلیغ بدون لباس روحانیت موثرتر است و عده‌ای نیز می‌گویند که برای این به حوزه آمده‌اند تا با اسلام آشنا شوند و غرض آن‌ها تبلیغ نبوده است که مجبور به پوشیدن لباس شوند.

 

منبع: خودنویس

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یک : مجازات اعدام کاری عبث است ، زیرا با کشتن قاتل ، مقتول یا مقتولان زنده نخواهند شد.

 

 

دو: تحقیقات علمی (جامعه شناسی) نشان داده اند که جنبه بازدارنده چندانی در مجازات

اعدام وجود ندارد و به هیچ روی نمی توان به عنوان یک عامل بازدارنده به مجازات

اعدام نگاه و تکیه کرد.

 

 

سه : (برای کسانی که از نظر فقهی به مجازات اعدام نگاه می کنند و دغدغه های دینی دارند)

احکام فقهی اسلام نه تنها جنبه عرضی (در مقابل ذاتی) دارند

( کاملا وابسته به شرایط مکان و زمان هستند) بلکه جنبه حداقلی هم دارند نه حداکثری ،

یعنی حداقل کاری که می شود انجام داد مجازات اعدام است نه بیشترین کار.

 

 

چهار : یک مغالطه رایج وجود دارد و آن اینکه مجرم و جرم را یکی می گیرند

با از بین بردن مجرم،جرم از بین نمیرود ، مجرم حلقه آخر زنجیر است، یعنی

در یک بستر مناسب دهها علت و دلیل دانسته و نداسته دست به دست هم می دهند

که موجب پیدایش زمینه ارتکاب جرم و به تبع آن مجرم می شوند . با از بین بردن حلقه آخر این

زنجیر هیچوقت این زنجیر گسسته نخواهد شد.

 

 

پنج : خشونتی که در مجازات اعدام وجود دارد در ناخودآگاه جمعی جامعه وارد می شود

و منجر به جامعه ای پرخاشگر و خشونت طلب می شود.

 

 

شش : از است به باید نمی شود رسید .از قتل به عنوان یک واقعیت(fact) نمی شود به این ارزش ( value) و تکلیف (obligation) رسید که ما (افراد جامعه یا دولت )

حقی برای کشتن داریم یا باید بکشیم .

 

 

هفت: از نظر اخلاقی جامعه هوشیار و آگاه و اخلاقی بایست به انتقام و خشم به عنوان رذایل اخلاقی

امکان بقا و بروز ندهد .

 

 

هشت :

Eye for an eye makes the whole world blind

 

 

نه:

خون به خون شستن محال آمد محال .

 

 

کافه بخارا

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سلام- دیروز پسر باجناق من برای تمرین و آموزش نظامی بسیج رفته بود. می گفت جوانان زیادی را آورده بودند. فرمانده ما مرتب از خطر جنگ و این که همه ی ما باید از وطنمان دفاع کنیم سخن می گفت. درصحبت هایش خامنه ای را امام خطاب می کرد. بعد از چند لحظه سخنرانی به جوانان اعتراض کرد که چرا با آوردن نام امام خامنه ای آن ها صلوات نمی فرستند و بعد از آن هرکس بعد از ذکرنام امام خامنه ای صلوات نمی فرستاد تنبیه نظامی مانند بشین و پاشو و....می شد. ضمنا عنوان کرد که بعد از آن سرهنگ دیگری آمد که می گفت جنگ نخواهد شد و این ها (آمریکایی ها) فقط جنگ روانی راه انداخته اند.

 

می گفت جوانان بسیاری آمده بودند، یعنی آن ها را آورده بودند. او نیز درعین این که جوان است و غیرسیاسی و هر ازگاهی به کلاس های بسیج می رود ولی به سبک خودش منتقد آنهاست و لذت آن تمرین برای او در تیراندازی باکلاشینکف و سبکی و راحتی آن خلاصه شده بود وهیچ گونه عکس العمل بسیجی و دلسوزی برای انقلاب و اسلام و....نداشت.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...