رفتن به مطلب

خاطرات ما با پدر بزرگها و مادر بزرگها


Mahnaz.D

ارسال های توصیه شده

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه... و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری...

 

اینو که خوندم یهو یاد باباحاجی افتادم دلم گرفت ... :hanghead:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
  • پاسخ 57
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چند ماه پیش که ایران بودم رفتم موهامو هایلایت کردم...

اومدم خونه ...یه کمش از زیر روسری معلوم بود... تا اومدم در بیارم مانتو روسریم رو در بیارم...دیدم پدر بزرگم سرش تو روزنامست و مشغول خوندن... یه نگاه بهم انداخت... گفت: همیشه موهاتو این رنگی کن...بهت میاد...:icon_redface:

اینقده ذوق کردم....خیلی خاص بود برام :5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 7
لینک به دیدگاه

پدر بزرگم چند سال پیش رفته بود سفر فرنگ.... وقتی برگشت 2 تا چمدون داشت...

ما 10 تا نوه ایم.... منم عزیر دردونه ی پدر بزرگم :whistle:

1 چمدون واسه 9 تا نوه و فرزندان ....یه چمدون برای مهناز:ws3::ws28:

من و خواهرم و مادرم و داییم پیش پدر بزرگم نشسته بودیم... دره دوتا چمدونا باز..... هی پدر بزرگم یه کیسه در میاورد خب این مال مهناز.... این مال پری...این مال کامران.... این مال بهناز....

دوباره...این ماه مهناز...عه اینم مال مهناز...مهناز می گما از این گوشواره ها دوست داشتی...اینم مال تو... ببین شلوار این رنگی خوشت میاد...مال توعه....:w16:

من: :ws3:

خواهرم- داییم....مادرم...بقیه ی نوه ها :banel_smiley_4:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

ای بابا

خدا رحمت کنه بابا بزرگمون رو...بهش میگفتیم حاجی بابا

خیلی مهربون بودن...یادمه آخرین باری که امدن خونمون واسشون پیتزا درست کرده بودیم

خیلی خوشش امد...بخودمون گفتیم...ایندفعه که بیاد بیشتر درست میکنیم..

رفت دیگه نیامد:4564:

....

این مامان بزرگمون اما...بنده خدا 86 و 7 رو داره

اوایل حالش خوب بود بعد از فوت حاجی بابا...اما چند سالی میشه که آلزایمر گرفته و...

صبح خروس خون از خونه میاد بیرون و شب میره خونه

بهش میگیم زهرا مامان جان..اینقدر تنها بیرون نرو..گوش نمیکنه..میگه راه رفتن خوبه

هر وقت گیرت بیاره واست شعر میخونه...اونم نه یه بار..یهو می بینی یه شعری رو واست صد بار میخونه

وقتی بهش میگی زهرا مامان این شعر رو همین الان خوندی میگه میدونم ولی دوباره ادامه میده

 

چی بگم...خیلی دلم میسوزه واسش

اگه ازش بپرسی چند سالته میگه 70 سال....یعنی 16 یا 17 ساله که توی 70 سالگی گیر کرده:sad0::4564:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

مادر بزرگ من چند روزه گیر داده که موبایل میخوام!واسم موبایل بخرین!

منم چند بار یادش دادم ولی باز اشتباه شماره میگیره:banel_smiley_4:

بهش میگیم فایده نداره یاد نمیگیری! میگه چرا بقیه دارن!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

پدر بابای من ازون نظامی های منظمه.

 

هر از گاهی جمعه ها برای ناهار خونه ی ما میاد.اونم ساعت 7 الی 8 صبح.

 

همیشه وقتی میاد خوابیم، یا تازه از خواب بیدار شده باشم یا در حال صبحانه خوردنیم.

 

ولی من خیلی دوستش دارم.کاش همه ی کارام مثل آقا جون منظم بود.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بابا بزرگ خدا بیامرزم همیشه بهم میگفت دخملم. یه دفعه تو راه باغ بودیم ، تو اونجا همیشه سگ هست. بهش گفتم بابایی تو جلو جلو برو سگه تورو بخوره. میخندید میگفت اگه سگم نخوردت خودم میخورمت. وایییییییی که چفدر دلم واست تنگ شده بابایی:sad0:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

بابابزرگ من واسه جلب توجه همیشه غذاشو عمدا رو فرش میریزه.

یه روز گفتم بذار بهش بگم شاید دیگه تکرار نکنه.

 

بهش گفتم :

بابا حاجی؟؟

چرا غذاتو میریزی زمین؟؟

دیگه نریز خب؟؟

من و مامان به زحمت میوفتیم...

 

یه کم مکث کرد، یه نگاه عاقل اندر صفیح به من انداخت و گفت:

 

حالا فکرامو کنم، نمیتونم قول بدم...:banel_smiley_4:

 

 

 

قربونش برم من:ws28:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

معمولا روزهای تعطیلی با دختر عموم میرفتیم خونه مادربزرگم...

 

یک روز که رفتیم اخرشب مادربزرگ و پدربزرگم خواب بودن دختر عموم یک اهنگ زنگ موبایل که صدای خوندن خروس بود رو واسه من بولوتوث کرد .... میخواستیم رو زنگ گوشی من امتحان کنیم ..... نصفه شبی صداش که بلند شد خدارحمت کنه مادربزرگم تو حالت خواب و بیداری بابابزرگم رو بیدار کرد و گفت : حاجی بلند شد ببین گربه رفته تو قفس صدای مرغ و خروسها بلند شده :icon_redface:

 

من و دخترعموم از خنده نمیشد بگیم کار ما بود :ws3:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

بابا بزرگم خدا بیامرزتشون و روحشون شاد باشه نفسم بودن ، همیشه یه بیسکویت مخصوص بود با چاییشون میخوردن ، همیشه هم به من میگفتن برم واسشون بخرم

جای خالیشون واقعا احساس میشه :sigh:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

مرسی مهنازی .... چه تاپیک خوبی :icon_gol: :hapydancsmil:

 

راستش من بچه که بودم خیلی آتیش می سوزوندم

اما خب از هر دو طرف (پدری و مادری) ، پدر بزرگ و مادر بزرگ خیلی هوام رو داشتن

ولی خب اونا هم بعضی موقع ها از کوره در می رفتن دیگه :ws3:

_______________________________________________

 

پدربزرگ (پدریم ) توی حیاط کلی درخت میوه داشت که حسابی ازشون حفاظت می شد ، به خصوص به خاطر پرنده ها اما یکی از دشمنهای خطر ناک این باغ هم اسمش "سپیده" بود (نه این که فکر کنی من بودمـــــــــا! :w02:)

البته من تنها کسی بودم که راحت می تونستم برم اون طرفی اما فقط یه درخت گلابی بود که پدر بزرگم خیلی ازش مراقبت می کرد و حتی باغبون رو هم نمی ذاشت نزدیکش بشه (چون این درخت رو با مادربزرگم کاشته بودن و کلی یادگاری روش نوشته بودن که البته من بعد از این که از درخت بالا رفتم اون ها رو اونجا کشف کردم :w02:)

اما من نمی دونم چه علاقه عجیبی به این درخته داشتم :ws28:

یعنی اگه من رو توی خونه پیدا نمی کردن من حتما بالای این درخته بودم :w12:

اون موقع بود که با عصبانیت می گفت ای پدر سوخته (! بیچاره بابام :ws28:) بیا پایین

بعدشم که می اومدم پایین کلی می ذاشت دنبالم :w42:

آخرش هم بابام کلی دعوام می کرد که چرا این قدر این پیرمرد رو اذیت می کنی که قلبش مریضه :hanghead:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...

خونه مادربزرگ و پدربزرگم بهمون نزدیکه

همیشه 5شنبه یا جمعه ها همه مون خونشون جمع می شدیم اما انقدر تو این سال جدید سر همه شلوغه که فرصت نمیشه

ماهی یکی دوبار یه سری بهشون می زنم :sigh:

 

کاش یکم سرم خلوت بشه:hanghead:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...