shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۰ فقط در فرهنگ ایرانی همه ما ای میل هایی دیده ایم که عکس هایی از اتفاقات غیر عادی دارد که ممکن است درهرجایی اتفاق بیافتد. اما چون هر طور شده می خواهیم دق دلی های دیگری را خالی کنیم که نمی توانیم اصلا درباره آن حرفی بزنیم راه دیگری را پیش می گیریم و خودمان را ریشخند می کنیم تا شاید کمی از آن دق دلی ها خالی شود. غافل از این که هر چه بیشتر خود را مسخره کنیم گرفتارتر و سردرگم تر می شویم. با همسرم به کوه پیمایی در دارآباد رفتیم. نیمه های راه گروهی زن و مرد با سن های کم و زیاد نشسته بودند. مردی با موهای سپید و صدایی بسیار زیبا داشت ترانه میخواند و بقیه هم با او دم گرفته بودند. آن قدر جو گیرایی بود که ماهم نشستیم و با خواننده دم گرفتیم. وقتی ترانه شادتر شد جوانی خوش تیپ بلند شد و شروع کرد به رقصیدن. خواستم فیلمی بگیرم. فکر کردیم شاید دوست نداشته باشند. در این حال فکر می کردم کجای دنیا چنین حالت و جوی را می شود دید؟ برگشتیم در قهوه خانه ساده بالای کوه سفارش املت دادیم. کنار دست فروشنده نوشته بود ما را در facebook ملاقات کنید. بازفکر کردم در کجای دنیا میشود این چنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟ من تا حدودی دنیا را دیده ام. به تجربه می گویم هیچ کجا.. هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود. آن قدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم. شخصیت با وقاری داشت. وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید با کلامی تکان دهنده گفت : بی کس هستم اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند. کجای دنیا می توان این سطح از فلسفه و حکمت را در کلام یک گل فروش یافت؟ به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست. گفتم ببخشید پول نیاوردم می روم بیاورم و در حالی که مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود. مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد. تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟ تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت آخه چه عجله ای بود؟ شب در حالی که پشت لپ تاپم داشتم کار می کردم یک باره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد. در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص می نواخت. به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم. یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط به خاطر این ملودی قشنگی که می زنی. حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد درآمد ماهانه خوبی دارد. در کجای دنیا کسی می تواند در کوچه ای سرودی جدی و درست و حسابی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام. می توان همه رحدادهای بالا را منفی دید. چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد. چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد و از این دست نگاه های منفی که خیلی ها دارند اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد چه مشکلی حل خواهد شد و آیا نگاه های منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا می کند؟ من هر چه را دیدم مثبت می دیدم. بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم که در عمل وجود ندارند و آنچه را که وجود دارد چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمی کند. مثلا آدم ها را به باکلاس و بی کلاس تقسیم کرده ایم. ماکسیما و پرادو و بنز با کلاس و پیکان و پراید بی کلاسند. وقتی در جاده گیر می کنید ، حالا به هردلیل چه تمام شدن بنزین چه خرابی ماشین، امتحان کنید حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز به خاطر کمک به شما توقف نمی کند و اگر کسی به کمک تان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت. کدام با کلاس ترند؟ فقط در ایران. زنده باد ایران. زنده باد ایرانی. باور کنید راست می گویم. تبلیغ و تعصب نیست. خودتان هم می دانید. ============================ باسپاس از مهندس علی رضا افشاری با اندک تصرف 8 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ باعث شدی که احساس غرور کنم از ایرانی بودنم لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده