S.F 24932 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۳۹۰ ............... امروز 28 آبان 1390 اینجا نیستان ...... بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند قانون این تاپیک : لطفا اجازه بدین تو این تاپیک، تنها نی، حرف بزنه. متشکرم. بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم هر کسی از ظن خود شد یار من از دورن من نجست اسرار من سر من از ناله ی من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد نی حریف هر که از یاری برید پرده هاایش پرده های ما درید همچو نی زهری و تریاقی که دید؟ همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟ نی حدیث راه پرخون می کند قصه های عشق مجنون می کند محرم این هوش جز بی هوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو:"رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست" هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید_ والسلام 43 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۹۰ هر دل که در آن اخلاصی نیست وی را به هیچ روی خلاصی نیست.(ابوسعید ابوالخیر) 8 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۳۹۰ حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد - تذکرةالاولیا عطار توجه داشته باشید ک جنید، یکی از بزرگترین های صوفیه است . آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.... شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.!!!!!!! گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.! بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری... سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی.. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد. 15 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۰ حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد رفت پيش بوعلي آن پير زن کاغذي زر برد کين بستان ز من شيخ گفتش عهد دارم من که نيز جز ز حق نستانم از کس هيچچيز پيرزن در حال گفت اي بوعلي از کجا آوردي آخر احولي تو درين ره مرد عقد و حل نهاي چند بيني غير اگر احول نهاي مرد را در ديده آنجا غير نيست زانک آنجا کعبه ني و دير نيست هم ازو بشنو سخنها آشکار هم بدو ماند وجودش پايدار هم جزو کس را نبيند يک زمان هم جزو کس رانداند جاودان هم درو، هم زو و هم با او بود هم برون از هرسه اين نيکو بود هرک در درياي وحدت گم نشد گر همه آدم بود مردم نشد هر يک از اهل هنر وز اهل عيب آفتابي دارد اندر غيب غيب عاقبت روزي بود کان آفتاب با خودش گيرد، براندازد نقاب هرک او در آفتاب خود رسید تو یقین میدان که نیک و بد رسید برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 12 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ نقل است که شبلی یک روز یکی را دید، زار میگریست. گفت: چرا میگریی؟ گفت: دوستی داشتم، بمرد. گفت: ای نادان ! چرا دوستی گیری که بمیرد؟! پیوست: در تالار کتابخانه بخش کتاب صوتی تاپیک عطار پست تذکره الاولیا تذکره شیخ شبلی رو می تونید گوش کنید . 15 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۹۰ بخونیدحتما، شیوخ بزرگی مثل حلاج، جنید و شبلی گاهی با کسایی مواجه می شن ک ب نظر من ب مراتب بالاتر از درجه این شیوخ هستن.... کسایی ک نام و نشانی ازشون نمی مونه .... روزی شیخ شبلی دربازاربغدادمیگذشت دختر ماهرویی دیدکه سر برهنه ایستاده .. شیخ گفت ای دختر چرا سر نمیپوشی ؟ دختر جواب داد ای شیخ توچرا چشم نمیپوشی! شیخ گفت ما عاشقانیم عاشقان چشم نمیپوشند دختر جواب داد ما مستانیم مستان سر نمیپوشند شیخ گفت شراب از کجا خورده ای ؟ گفت در سحرگاه عید حضرت مولی را یاد کردم ودر دریای جلالات غوطه ور شدم ودر میدان خلوت نشستم وشراب وصل درکار مودت کردم واز دست قدرت حضرت مولی که فرمود (وسقیهم ربهم شرابا طهورا) نوش کردم ومست شدم..... شیخ نعره زد وبیهوش شد وچون بهوش آمد گفت زیاده بگو. دختر گفت : اسب هوای را برگیرولجام استغفار بر سرش زن وزین رضا بر پشتش نه وپای ارادتدر رکاب سعادت آور وچوگان تحقیق در دست گیر وگوی طلب در میدان الست انداز واز سر اخلاص بگو یا الله . شیخ باز نعره زد وبیهوش شد وچون بهوش آمد روی بسوی دختر کرد وگفت ای دختر چون شراب وصل نوشیدی جان در باز ! دختر یکمرتبه نعره کشید وگفت (الله)هماندم در پیش پای شیخ افتادوجان بجان آفرین تسلیم کرد... منبع: تذکره الاولیا عطار 11 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۰ از زندگی شیخ ابوبکر شبلی روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت: شما کیستید گفتند: دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت: ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود میگریزند ؟!!! معلوم شد که دوست خودید نه دوست من..... 9 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۹۰ به نقل از تذکره الاولیا ذکر بایزید بسطامی : و گفت: روزی نشسته بودم. برخاطرم بگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم. چون این اندیشه کردم دانستم غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید. سه شبانه روز آنجا بماندم، روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر راحله میآمد. چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم. به اشتر اشارت کردم توقف کن. در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد. آن مرد اعور به من بازنگرست. گفت: مران بدان میآوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم ؟ گفت: من از هوش برفتم. گفتم از کجا میآیی؟ گفت: از آن وقت باز، که تو آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بیامدم. آنگاه گفت: زینهار ای بایزید! دل نگاه دار. و روی از من بگردانید و برفت. 6 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۰ عطار شویم در احوال عطار نيشابوری نوشته اند : وی تاجری بسيارمعتبر و موفق در كسب و كار بود ، او به پيشه عطاری مشغول بود. نقل کرده اند : روزی درويشی به مغازه وی رفت تا خريد كند. درويش ديد عطار سخت مشغول دادو ستد است ، پول مي گيرد و متاع مي دهد ودر اين گيرو دار هيچ رحمی هم ندارد. درويش ِشوريده حال كه نظاره گر اين اوضاع بوده از بی اعتنايی عطار نيشابوری تعجب می كند روی به او می كند وبه عطار مي گويد : تو با اين حرص وطمع و ولع چگونه از دنيا دل خواهی كند ؟ و عطار باز با بی اعتنائی وبا كنايه ای طنز گونه و تمسخر آمیز جواب مي دهد : هر طوری تو جان دهی و درويش پاسخ ميدهد : پس ببين تا كه من چگونه جان مي دهم در اين حال درويش در ميان دكان عطاری عبايش را پهن می كند كشكولش را زير سر می نهد وخيلی راحت ِ راحت جان به جانان تسليم مي كند !!! عطار نيشابوری كه از اين بازي عارفانه سخت منقلب ميشود دكان و مغازه را رها می كند و شوريده ِ حال ، كوی به كوی و برزن به برزن پرسان پرسان به دنبال ِحق وحقيقت می گردد .... 9 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ سهل ابن عبدالله تستری : - علما بر سه قسم اند : - عالم است به علم ظاهر ،علم خویش با اهل ظاهر می گوید - عالم است به علم باطن که علم خویش را با اهل او می گوید - عالمی است که علم او میان او و خدای اوست ؛آن را با هیچکس نتواهد گفت . 11 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ مدتی، دل نمی کشید ک از ناله ای برسونه . اما این رو باید نوشت. بشنوید ای دوستان این داستان .... حرف خوب و بد هر دو روی شخصیت افراد اثر می زارن، تاثیر حرف بد رو حتما چشیدین. یکی فحش می ده، می دونید حرف نامربوطی ه اما باز هم می بینین ک گرفته می شیم، آزارده میشیم. مث اثر داروی تلخ می مونه ک بعد از خوردن هم اون حس تلخی حس می شه . بیت (*) اما زمانی ک ما رو (چ ب درست چ ب نادرست) مدح می کنن، دارویی شیرین ب ما می دن ک اثرش مث خوردن قند فقط در لحظه در دهان حس می شه ولی بعدش، می ره و اثرات خودش رو می زاره . داروی شیرین ک زیاد بشه در اخر کار مرض قنر می گیرم (غرور ! ) بیت (**) گاهی آدم خودش رو هم فریب می ده، ب ندای دیوی ک باهاش همراه گوش می ده. و میگه ک نه، حرفهای خوب باعث غرور من نمی شه. بیت (***) مرحله آخر اینکه نه تنها مداحان گذشته، بلکه دیوی ک از اول با ما هم کاسه شده بوده و باعث مغرور شدنمون شده هم ما رو رها می کنه؛ چون دیگه الان از دیو هم بدتریم ! بیت (+) بشنوید از نی : تن قفسشکلست تن شد خار جان در فریب داخلان و خارجان اینش گوید من شوم همراز تو وآنش گوید نی منم انباز تو !! اینش گوید نیست چون تو در وجود در جمال و فضل و در احسان و جود آنش گوید هر دو عالم آن تست جمله جانهامان طفیل جان تست او چو بیند خلق را سرمست خویش از تکبر میرود از دست خویش او نداند که هزاران را چو او دیو افکندست اندر آب جو لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست کمترش خور کان پر آتش لقمه ایست (**) آتشش پنهان و ذوقش آشکار دود او ظاهر شود پایان کار (***) تو مگو آن مدح را من کی خورم از طمع میگوید او پی میبرم مادحت گر هجو گوید بر ملا روزها سوزد دلت زان سوزها گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن کان طمع که داشت از تو شد زیان آن اثر میماندت در اندرون در مدیح این حالتت هست آزمون آن اثر هم روزها باقی بود مایهٔ کبر و خداع جان شود (**) لیک ننماید چو شیرینست مدح بد نماید زانک تلخ افتاد قدح (*) همچو مطبوخست و حب کان را خوری تا بدیری شورش و رنج اندری (**) ور خوری حلوا بود ذوقش دمی این اثر چون آن نمیپاید همی (**) چون نمیپاید همیپاید نهان هر ضدی را تو به ضد او بدان (**) چون شکر پاید نهان تاثیر او بعد حینی دمل آرد نیشجو نفس از بس مدحها فرعون شد کن ذلیل النفس هونا لا تسد تا توانی بنده شو سلطان مباش زخم کش چون گوی شو چوگان مباش ورنه چون لطفت نماند وین جمال از تو آید آن حریفان را ملال (+) آن جماعت کت همیدادند ریو چون ببینندت بگویندت که دیو جمله گویندت چو بینندت بدر مردهای از گور خود بر کرد سر همچو امرد که خدا نامش کنند تا بدین سالوس در دامش کنند (+) چونک در بدنامی آمد ریش او دیو را ننگ آید از تفتیش او (+) دیو سوی آدمی شد بهر شر سوی تو ناید که از دیوی بتر (+) تا تو بودی آدمی دیو از پیت میدوید و میچشانید او میت (+) چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو نابکار (+) آنک اندر دامنت آویخت او چون چنین گشتی ز تو بگریخت او ************ نهایت سعی ام رو کردم ک گزافه نگم. اگر گفته های من زیاده بوده ببخشید . یا حق. 32 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۹۱ داستان بوعلی سینا و ابوالحسن خرقانی تمثیل خوبی برای درک این مفهوم هست ک سختی ها روح ادم رو بزرگ می کنن. بخونید جالب هست و سعی کنید با دید عملی بهش نگاه کنید . ابوعلی سینا به خرقان می رسد ، جویای منزل شیخ ابوالحسن خرقانی می گردد تا به منزل ایشان می رسد ، بعد همسر جناب شیخ جلوی درمی آید و کلی بد و بی راه نثار شیخ ابوالحسن خرقانی می کند و می گوید این کسی که تو عارفش می خوانی اصلا دین ندارد ، اصلا خدا نمی شناسد ، اصلا آدم خوبی نیست .. آنقدر بد می گوید که ابوعلی سینا تصمیم می گیرد آن زن را بکشد و شیخ را از دست آن همسر بد اخلاق نجات دهد و در عوض خودش قصاص گردد .. اما به خود می گوید : حتما حکمتی هست که جناب شیخ ابوالحسن خرقانی با این همسر بد خلق زندگی می کند .. بدون عکس العملی از منطقه دور می شود و سراغ شیخ را همچنان می گیرد به او می گویند شیخ به بیابان های اطراف می رود و بوته ی خار می چیند که برای فروش به شهر بیاورد ، ابوعلی سینا هم به دنبال شیخ حرکت می کند تا به بیشه ای می رسد که ناگهان ..... می بیند جناب شیخ بر شیری سوار شده و از ماری به عنوان شلاق استفاده می کند شیخ ابوالحسن خرقانی به نزد ابوعلی سینا می آید و به فراست سوالی که در ذهن اوست می خواند و پیش از آنکه ابوعلی سینا سوال کند در پاسخ می گوید: این که می بینی خداوند شیر را رام من کرده است به واسطه ی صبری است که بر بد اخلاقی همسرم به جا آورده ام .. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 9 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۳۹۱ Abou Ben Adhem (1834) - One of Hunt’s memorable short poems. ABOU BEN ADHEM (may his tribe increase) Awoke one night from a deep dream of peace, And saw- within the moonlight in his room, Making it rich, and like a lily in bloom An angel, writing in a book of gold. Exceeding peace had made Ben Adhem bold, And to the presence in the room he said, ‘What writest thou?’- The vision raised its head, And, with a look made of all sweet accord, Answered, ‘The names of those who love the Lord.’ ‘And is mine one?’ said Abou. ‘Nay, not so,’ Replied the angel. Abou spoke more low, But cheerly still, and said, ‘I pray thee, then, Write me as one that loves his fellow men.’ The angel wrote, and vanish’d. The next night It came again with a great wakening light, And show’d the names whom love of God had blessed, And lo! Ben Adhem’s name led all the rest ابن ادهم که خاندانش فزون باد، شبی از رویایی ژرف که عالم صلح و سلام بود بیدار شد و در نور مهتاب، که اطاقش را چون خرمنی از سمن نقره فام کرده بود فرشته ای دید که در یک دفتر زرین چیزی می نوشت آرامش ژرف اطاق ابن ادهم را گستاخ کرد که بپرسد چیست که در این دفتر می نویسی فرشته سربلند کرد و با نگاهی شیرین و مهربان گفت : نام آنانکه خدا را دوست دارند ادهم مشتاقانه پرسید آیا نام من هم در شمار آنان هست فرشته گفت نه، نامت را در این میان نمی بینم ادهم با صدایی همچنان مشتاق اما آهسته تر گفت : پس نام مرا در شمار آنان بنگار که بندگان خدا را دوست دارند فرشته این بنوشت ناپدید شد شب دیگر باز فرشته، با آن فروغ شکوهمند و بیدار کننده پدیدار شد و نام آنان را که از عشق خداوند سعادت ابد یافته بودند در یک طومار طلایی به ابن ادهم نشان داد و ادهم با حیرت و شعف دید که نامش سرآغاز نامهاست توصیح اینکه درباره ابراهیم بن ادهم می تونید تو تذکره الاولیا عطار بیشتر بخونید . 5 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۹۱ What is this life if, full of care, We have no time to stand and stare. No time to stand beneath the boughs And stare as long as sheep or cows این زندگی خود ب چ کار آید، اگر از گرفتاری ایام و غصه روزگار فرصت نکنیم ک دمی بایستیم و جهان را نظاره کنیم. فرصت نکنیم ک در زیر شاخه های درختان بنشینیم و ب قدر گاوان و گوسفندان ب طبیعت زیبا بنگریم... (ویلیام هنری دیویس) 7 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۱ زدلر بیچاره به جشنواره خوش اقبالی دعوت شد... - آقای زدلر ، شما برنده پنجاه میلیون مارک - برای ده ثانیه - شده اید!! تشویق حضار... - یعنی چه؟ نمی فهمم... - آقای زدلر ، شما باید این پول را در ده ثانیه خرج کنید!... از همین الان شروع شد. - یعنی می توانم همه چیز بخرم؟ - بله... - می توانم خانه بخرم؟ - بله... - می توانم ماشین بخرم؟ - بله همه چیز. - می توانم عینک دودی بخرم؟! - بله آقا می توانید. - وای چقدر خوب...! - تمام! ...آقای زدلر زمانتان تمام شد! دیگر نمی توانید!! برگرفته از داستانهای کوتاه المانی آن یکی خر داشت و پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود کوزه بودش آب مینامد بدست آب را چون یافت خود کوزه شکست... مولانا 11 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ آیا می توان سکولاریسم را به معنای جدایی دیانت از سیاست دانست؟ سکولاریته را معمولا چنین تعریف می کنند:جدایی دین از سیاست. نمی گویم این تعریف غلط است اما تعریف محدودی ست. یعنی همه سرزمین لائیسیته را فرا نمی گیرد .رفتن به عمق سکولاریته و تعریف دقیق آن انصافا کار مشکلی است .به قدری منابع مربوط به این مسئله وسیع است که انسان سر گیجه می گیرد .من هم به هیچ وجه مدعی نیستم که برآنها احاطه دارم . به هر حال سکولاریته دقیقا در مقابل دین حداکثری ؛یا خدای حداکثری آمد. اشاعره ی ما هم دین حداکثری داشتند.در اروپا هم این نحوه دیانت پیش آمد.دین حداکثری معنایش این است که همه چیز زیر نفوذ اراده خداوند یا دین است. حتی کسانی مثل دکارت معتقد بودند اگر خدا بخواهد ؛ می تواند دایره ای بیافریند که شعاعهایش با هم مساوی نباشند . او می گفت سر دو دو تا ؛ چهارتا هم باید انشاء الله بگویی ؛ چون ممکن است خدا نخواهد که بشود .سکولاریسم یالائیسیته عبارت است از قائل بودن به مناطقی در عالم که در آن مناطق اراده خداوند نافذ نباشد. این را شما کفر ندانید. سکولاریسم یعنی قائل بودن به مناطقی که در آن مناطق انشاءالله گفتن لازم نباشد . منطق و ریاضی و هندسه از شاخص ترین این مناطق است .تا زمانی که این مناطق محدود به عرصه منطق و ریاضی بود غم خالف چندانی نداشت و حداکثربحثی بین نظریه پردازان و فیلسوفان بود. اما رفته رفته مناطقی که در آنجا ها انشاءالله گفتن لازم نیست؛ وسعت یافت تا کشانده شد به عرصه سیاست .گفتند ما حتی در عرصه سیاست و عرصه مدیریت هم مناطقی داریم که انشاءالله وماشاءالله ندارد. یعنی اراده باری و حکم باری در آنجاها نافذ نیست .مخصوصا منطقه حقوق آدمیان منطقه ای اعلام شد مثل منطقه منطق .گفتند پاره ای از حقوق لازمه ی انسانیت است یونانیها از2500سال پیش معتقد بودند ماهیات اشیاء زیـر نفوذ اراده خداوند نیستند . احکام و آثاری دارند ؛ که مال خودشان است؛ قابل سلب از آنان نیست وقابل اعطای به آنهاهم نیست . به این معنا سکولاریته یک میراث بسیار قدیم یونانی است . حکمای اسلام هم این مناطق غیرقابل نفوذ اراده خداوند را قبول داشتند و معتقد بودند که لوازم ماهیات قابل جعل مستقل نیست. یعنی ماهیت لازمهء خودش را با خودش دارد و خداوند فقط به او وجود می بخشد .این جمله از ابوعلی سینا خیلی مشهور است: خداوند زرد آلو را زردآلو نکرده است ؛ زرد آلو خودش بالذات زردآلو است . کاری که خدا کرده ؛ او را خلق کرده است .یا به عنوان مثال خداوند عدد 6 را زوج نکرده ؛ 6 زوجیتش مال خودش است ؛ تنها کاری که خداوند کرده ؛ اشیا ئی آفریده که شش تا هستند . به این معنا حکمای ما هم قائل به منطقه هایی بودند که در آن انشاءالله وماشاءالله نمی توان گفت . حال سوال این است که آیا عرصه حقوق سیاسی از آنجاهایی است که اراده الهی وحکم دینی در آنجا جاری هست یا نه ؟ عده ای از فلاسفه به این نتیجه رسیده اند که جاری نیست وبه این معنا سیاست را از دین جدا کرده اند. خودم معتقدم سیاست ذاتا ازدین جداست. این سخن دو معنا دارد. یکی اینکه مدیریت سیاسی ماهیت و تعریفی دارد که دینی و غیر دینی ندارد؛ به دلیل اینکه جوامعی داریم که سیاست دارند اما سیاستشان دینی نیست . دیگر این که حقوق آدمیان وبالاخص پاره ای از حقوق سیاسی ؛ همچون لوازم ماهیات ؛ متعلق به انسان اند و مشمول جعل و اعطا و سلب واقع نمی شوند و سیاست منبعث از این حقوق هم لاجرم چنین است . سیاست در پارادایم تکلیف حکمش با سیاست در پارادایم حقوق فرق می کند.سیاست در پارادایم حق است که ذاتا از دین جداست .شما اگر از من بپرسید خانواده دینی است یا غیر دینی؛جواب من این است که خانواده ذاتا"غیر دیتی است ؛چون خانواده های غیر دینی هم داریم .این بهترین دلیل است. ابن خلدون می گوید ؛ این که می گویند پیامبران آمده اند راه و روش زندگی و سیاست دنیوی را به مردم یاد بدهند درست نیست؛برای این که جوامعی وجود دارد که در آنجا پیامبری نیامده و دینی هم نبوده ؛اماسیاست در آنها هست و در اداره امور کشورشان هم در نمانده اند .مدیریت سیاسی(نه حقوق سیاسی)بالعرض دینی می شود؛ نه بالذات. یعنی اگر در جامعه ای دینی بود ؛رنگ دینی می گیرد؛مدیریت بر متدینان ؛مدیریت دینی می شود ؛مدیریت بر غیر متدینان غیر دینی .اما خود مدیریت سیاسی ذاتا"یک امر فرادینی است. حقوق سیاسی بالعرض هم دینی نمی شود.در ترکیه بودم برای عده ای از جوانها صحبت می کردم ؛به من گفتند که چرا در جامعه رسما حکومت شیعی است ؛چرا در قانون اساسی نوشته ایدکه مذهب رسمی کشور شیعه است. به آنها گفتم که این یک امر عرضی وتاریخی است . شما هم اگر در ترکیه یک حکومت دینی بپا کنید ؛حکومتتان حتما سنی می شودچون اکثریت شما اهل تسنن هستید .این رنگی ست که جامعه به حکومت ومدیریت خویش می دهد.در جوامع لائیک اول مردم لائیک شدندبعد حکومت لائیک شد؛نه بالعکس.در آنجا هم از پایین به بالا سرایت کرد. حکومتهای لائیک مردم را لائیک نکردند ؛ مردم لائیک حکومتشان را لائیک کردند .عین این قضیه در مورد حکومت دینی صادق است. حکومت دینی؛مردم را دیندار نمی کند ؛مردم دیندار ؛حکومتشان را وادار می کنند به دین احترام بگذارد.این جنبه تئوریک بحث بود.اما آنهایی که میگویند نباید حکومت دینی باشد یا جدایی دین از سیاست را ترویج می کنند؛مقصودهای دیگری هم دارندکه ازطریق شناخت مقاصدشان پیامشان را بهتر می توان شناخت.اولا"؛منظورشان این است که جکومت باید بیطرفی ایدئولوژیک پیشه کند.بی طرفی ایدئولوژیک یعنی چه؟یعنی به شهروندان برمبنای اعتقاداتشان حقوق وامتیازات ندهد. بازهم فرض کنید شما شهروندهندوستان هستید ؛مسلمان هم هستید؛اعتقادات خودتان را هم می خواهید حفظ کنید؛ در دل جامعه مشرک وبت پرست آنجا هم نمی توانید هضم شوید.آیا شما مایلید حکومت تبعیض قائل بشود وبگوید چون شا مسلمانید از یک رشته حقوق محرومید؟ حکومت لائیک یکی از معانیش این است. معنایش این نیست که ارزشها را زیر پا بگذارد یا معنایش این نیست که ضدیت با دین بورزد .ثانیا"حکومت نبایدیک تفسیر رسمی ازدین را به مردم تحمیل کند. فرض کنیم حکومت دینی است وبه ارزشهای مردم هم احترام میگذارد؛ اما آیا حق دارد بگوید دین یک تفسیر بیشتر ندارد وآن تفسیر هم همین است که ما به شما تحویل میدهیم وشما حق ندارید نحوه دیگری بیندیشید؟دین ملک عام است وتفسیر عالمانه وغیر عالمانه دارد اما تفسیر رسمی نه. آنهایی که قائل هستند به عدم جدایی دین از سیاست؛یکی از مقاصدشان این است که یک تفسیر رسمی از دین بر متفکران وشهروندان وجامعه نشینان نمی توان تحمیل کرد برگرفته از کتاب اخلاق خدایان. 6 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۹۱ آوردهاند كه نوشیروان عادل را در شكارگاهی صیدْ كباب كردند و نمك نبود. غلامی به روستا رفت تا نمك آرد. نوشیروان گفت نمك به قیمت بستان تا رسمی نشود، و ده خراب نگردد. گفتند از این قدر چه خلل آید؟ گقت: بنیاد ظلم در جهان، اول اندكی بوده است. هر كه آمد، بر او مزیدی كرد، تا بدین غایت رسید. اگــر ز بــاغ رعیــت، ملــِك خورد سیبی بــر آورنــد غلامـــان او، درخت از بیخ ... به پنج بیضه كه سلطان ستم روا دارد زنند، لشكریانش هزار مرغ، به سیخ (سعدی) هرم قدرت هر چه بلندتر میشه، اشتباهات حتی گاها کوچکِ سر دسته ها؛ اثرات سو بیشتری برای خود سیستم و زیردست ها می زاره ... 5 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۳۹۱ All the World's a Stage All the world's a stage, And all the men and women merely players: They have their exits and their entrances; And one man in his time plays many parts, His acts being seven ages. At first, the infant, Mewling and puking in the nurse's arms. And then the whining school-boy, with his satchel And shining morning face, creeping like snail Unwillingly to school. And then the lover, Sighing like furnace, with a woeful ballad Made to his mistress' eyebrow. Then a soldier, Full of strange oaths and bearded like the pard, Jealous in honour, sudden and quick in quarrel, Seeking the bubble reputation Even in the cannon's mouth. And then the justice, In fair round belly with good capon lined, With eyes severe and beard of formal cut, Full of wise saws and modern instances; And so he plays his part. The sixth age shifts Into the lean and slipper'd pantaloon, With spectacles on nose and pouch on side, His youthful hose, well saved, a world too wide For his shrunk shank; and his big manly voice, Turning again toward childish treble, pipes And whistles in his sound. Last scene of all, That ends this strange eventful history, Is second childishness and mere oblivion, Sans teeth, sans eyes, sans taste, sans everything فراخناي جهان به مثابه تماشاخانه اي است و اينهمه مرد و زن كه در آن زندگي مي كنند بازيگراني بيش نيستند كه هر يك از دري به صحنه نمايش وارد مي شود و از در ديگر بيرون مي روند و نقش آن ها به اقتضاي سن به هفت پرده تقسيم مي شود نخست طفلي پديد مي آيد كه در آغوش دايه دست و پا مي زند و تي تي مي كند آنگاه پسري پيدا مي شود كه چهره اش چون آسماني بامدادي پر طراوت و فروغ است انبانكي بر پشت نهاده ، مانند حلزون با بي ميلي پاي بر زمين كشيده به مكتب مي رود آنگاه عاشقي را مي بينم كه مانند كورۀ آهنگران آه مي كشد و بر لبش غزلي سوزناك در وصف ابروان دلبندي مي گذرد پس از آن سربازي مشاهده مي شود كه ناسزاهاي عجيب بر زبان مي آورد در پاس شرف و ناموس آماده و در مخاصمه عجول و نابردبار است و شهرت و نام نيك را كه چيزي جز حباب بر روي آب نيست همه جا حتي در دهانۀ توپ جستجو مي كند سپس دادستاني پديد مي گردد كه شكمي درشت و مدور دارد كه با خروس هاي فربه آستر شده است و هرچه مي گويد اندرز يا سخني حكيمانه و مناسب حال است آنگاه شخصي لاغر اندام با چهرۀ چين خورده بر صحنه مي آيد كه كفش نرم پوشيده و عينكي بر بيني نهاده و پاهايش از پيمودن پهنۀ گيتي مي لرزد آهنگ مردانه و رسايش به صداي كودكي مبدل شده به جاي اصوات و حروف از دو لبش صداي صفير شنيده مي شود و در منظرۀ آخر كه پايان ايت تاريخچۀ پر حادثه و شگفت آور آدمي است بار ديگر دوران كودكي تكرار مي شود و جثه اي بدون چشم ، بدون دندان و بي همه چيز را براي عبرت ناظران ساعتي بر صحنه مي آورند و از در ديگر بيرون مي برند . آن طور كه تو بخواهي ، ترجمه دكتر صورتگر شگفت از این همه هنرمندی 3 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۳۹۱ تقلید ... روزی بود روزگاری بود . درویش پیر و شکسته ای بود معرف به درویش غریب دوره گرد که از مال و منال دنیا فقط صاحب خری بود که سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا کند . درویش شب به هر آبادی میرسید سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند . اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می رفت و شب را در آنجا صبح می کرد و اگر دستش از همه جا کوتاه می شد به خرابه ای می رفت و خرش را کنار خرابه می بست و پالان خر را زیر سرش می گذاشت و می خوابید . درویش غریب بیچاره کاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا کند و ناچار باشد هر روز از این آبادی به ابادی دیگر برود . فقط یکی دو بیت شعر یاد گرفته بود که می خواند علی علی سرور عالم علی کرم گشا علی مشکل گشا علی جانم به قربانت علی جون جانم به فدایت علی جون علی جون و از این گذران زندگی می کرد . وارد خانقاهی شد. درویشهای اونجا خرش و دزدیدن. از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه کرد و آورد و در مجلس میان درویشان گذاشت . درویشها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت بنا کردند به مسخره در آوردن و شعر خواندن یکی از درویشها بنا کرد به خواندن این بیت : شادی آمد و غم از خاطر ما رفت -------------- خر برفت و خربرفت و خربرفت بقیه درویشها هم به او جواب می داند : خربرفت و خربرفت و خر بر فت درویش غریب بیچاره هم که از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت : (( این حتما" داستانی دارد که در بین خودشان است )) و او هم با بقیه هم آواز شد و باصدای بلند هی می گفت : خر برفت و خربرفت و خربرفت فردا ک می بینی خرش نیست . خادم باشی گفت : (( من آمدم خبرت کنم ، امدم دیدم تو بیشتر از دیگران سرو صدا راه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می کنی و با بقیه دم گرفته بودی : خربرفت و خربرفت و خربرفت فکر کردم از فروختن خرت راضی هستی . )) درویش غریب گفت : (( ای مرد ، به خدا راست می گویی . حق با توست . من ندانسته از گفته ها و ر فتار آنها تقلید کردم و به این روز افتادم . )) مر مرا تقلیدشان بر باد داد که دو صد لعنت بر آن تقلید باد (مولانا) برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 4 لینک به دیدگاه
S.F 24932 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۳۹۱ دانش کم چیز خطرناکی است [h=1]A little knowledge is a dangerous thing [/h]A little learning is a dangerous thing; drink deep, or taste not the Pierian spring: there shallow draughts intoxicate the brain, and drinking largely sobers us again. دانش مختصر چیز خطرناکی است ، باید که از "چشمه پایرین" که همان چشمه ی حکمت است ، یا هیچ ننوشی یا خود را سیراب کنی . در این چشمه ، جرعه های کوچک و رقیق ، آدمی را مست و بی خبر می کند ، اما نوشیدن ساغرهای پر بار شخص را باز به هوشیاری باز می گرداند . ( الکساندر پوپ ) پایرین منسوب به پایریا نام چشمه ای است در مقدونیه که الهگان نه گانه هنر از آن می نوشیده اند . خاصیت این چشمه ، بنا بر روایات اساطیری ، این بوده است که هر کس از آن جرعه ای می نوشید مست می شد ، اما اگر بیشتر و کامل تر می نوشید از مستی به هوش می آمد . ظاهرا" فلسفه و حکمت چنین چشمه ای است که هر کس چند کلمه ای بیاموزد و به صورتی و اصطلاحاتی قناعت کند کافر می شود و بد مستی می کند ، اما اگر عمیقا" به مطالعه و آموختن ادامه دهد به ایمان باز می گردد. اندکی دانش، انسان را از خدا دور می کند؛ اما دانش بسیار، انسان را ب خدا برمیگرداند. (لویی پاستور) 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده