قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۸ هشتاد و دو سال پيش در ديماه 1301 ش بود كه نيما يوشيج شعر «افسانه»ي خود را سرود و بخشهايي از آن در همان زمان در «روزنامه قرن بيستم» به سردبيري «ميرزادهي عشقي» منتشر گرديد. بسياري از مورخان، شعر «افسانه» را پدر شعر نوي فارسي دانستهاند و جمعي ديگر كه احتياط بيشتري به خرج ميدهند، شعر افسانه را حلقه واسط مابين شعر كلاسيك و شعر نو فارسي دانسته و قطعه «شعر ققنوس» اين شاعر را اولين شعر نو فارسي ناميدهاند. به هر تقدير، ميتوان نيما يوشيج را به راستي پدر شعر نو فارسي دانست. هرچند كه قبل از او شاعراني چون «تقي رفعت» و «ابوالقاسم لاهوتي» نمونههايي از شعر نو را ارائه كرده بودند، اما اهميت كار نيما از اينروست كه به دليل شناختي كه از شعر فارسي و نيز شعر نو سمبوليستهاي فرانسوي داشت، بنايي پايدار و روشمند و تا حدودي داراي مباني تئوريك از شعر نو تأسيس نمود كه پس از مرگ او نيز پايدار مانده است. البته دربارهي قوام، استحكام، ساختار و ماهيت اين بناي شعر نو، پرسشها، ترديدها و تأملاتي وجود دارد كه بايد و ميتوان بدان پرداخت. اگر به تاريخ صدوپنجاه، دويست سالهي اخير ايران و به ويژه تحولات پس از دورهي ناصري و هجوم گسترده و استيلاجويانهي استعمار بورژوايي مدرن به كشورمان توجه نماييم، به روشني درمييابيم كه از پي انحطاط تمدن كلاسيك ما در عصر قاجاريه، نحوي انقطاع و شكاف اساسي در تاريخ ما پديد ميآيد؛ به گونهاي كه صورتِ تجددزدگي سطحياي كه بر همهي وجوه انديشه، عمل و زواياي زندگي ذهني و عيني ما تسلط مييافت، جوهر وجودي خود را نه از ميراث عظيم و متنوع تاريخ هزار و پانصد سالهي ما كه مستقلاً از جايي ديگر ميگرفت و بر ما مستولي ميكرد. آنچه رخ ميداد، در واقع يك تحول بود؛ يعني عبور از صورت تمدن كلاسيك به صورتِ نوظهور غربزدگي شبهمدرن. اما آنچه كه ميآيد تا جانشين صورت قبلي گردد، هيچ سنخيتي با صورت نوعي و تا آنروزيِ فرهنگ و تمدن ما نداشت. اما آنچه رخ داد، اين بود كه در پي بيش از نيم قرن بسترسازي فرهنگي – سياسي پنهان و چند دهه فعاليت آشكار سلطهجويانه، صورتِ نوعي تجددمآبي و يا به تعبير دقيقتر فرماسيون غربزدگي شبهمدرن بر اركان جامعهي ما تسلط يافت و از پي اين تسلط، بسياري و شايد به تعبير دقيقتر بايد گفت تمامي اركان حيات تمدني و فرهنگي ما دگرگون شد. بدينسان بود كه طوفان شبهمدرنيته بر ما وزيدن گرفت و وجوه مختلف حيات فردي و اجتماعي، از جمله حيات ادبي ما دستخوش دگرگوني گرديد و زمزمهي نوگرايي و ميل به تجدد غربي به همه كس سرايت كرد. در اين اوضاع و احوال طبيعي است كه شاعر به عنوان نگاهبان زبان قوم و سخنگوي درونيترين لايههاي حسي – عاطفي و خيالي آن بينصيب نميمانَد و بينصيب نيز نماند. نيما يوشيج و تحولي كه در ساحت شعر پارسي ايجاد كرد، محصول و مظهر اين تغيير بزرگ و فراگيري بود كه روي داده بود. زبان فارسي از نيمهي قرن سوم هجري قمري و از هنگام تأسيس ادبيات فارسي دري به دليل ظرفيتها و ويژگيهايي كه داشته است، به گونهاي دروني و ذاتي با ساخت اوزان عروضي و نظام قوافي شعر فارسي پيوند خورده و درهم تنيده بوده است. در واقع شعر كلاسيك و موزون و مقفّي فارسي در افق تمدن كلاسيك ايران پس از اسلام به عنوان رسانهي اصلي فرهنگي و هنري عمل ميكرده است و طبيعي بود كه با تغيير بنيانها و اساس تمدن كلاسيك ايران، اين سنت شعري نيز به همراه نثر و ديگر شئوون فرهنگي و تمدني آن دگرگون گردد. البته هر تغييري به معناي نزديك شدن به كمال و اصل نميباشد و به ويژه براي يك موجود زنده مثل يك جامعه، تغييري كه درونزاد و داراي ريشه در روح و باطن آن نباشد، نه امري محمود كه امري مذموم خواهد بود. در اينجا قصد محكوم كردن شعر نو را ندارم، اما بايد اين حقيقت را پذيرفت كه شعر نو فارسي بهتبع سيطرهي تدريجي تاريخي – فرهنگي فرماسيون غربزدگي شبهمدرن است كه ضرورت تاريخي و وجودي پيدا كرده است. ويژگي مهم نيما يوشيج اين بود كه درست در كشاكش اين تغييرِ صورت نوعي تمدني ايستاده بود و آن دگرگونياي كه آگاهانه بدان همت بسته بود [همان كه به نام «شعر نو» معروف گرديده و مانيفست آن را نيما در مقدمهي شعر افسانه و نيز در مقالهي «ارزش احساسات» بيان كرده است] در راستاي همين تحولات كلي و فراگير بوده است. نيما يوشيج خود، «افسانه» را «بيرق انقلاب شعري» ناميده بود و در سخنرانياش در نخستين كنگرهي نويسندگان ايران (تيرماه 1325 ش) صراحتاً از اين موضوع سخن گفته بود كه آشنايياش با زبان فرانسه و ادبيات غربي راهنمون او به سوي شعر نو بوده است. نكتهي مهمي كه ميخواهم بر آن تأكيد نمايم اين است كه ظهور شعر نو و فراگير شدن همگاني آن، محصول يك عده و يا خلاقيت يك فرد نبوده است، بلكه گسترش اين احساس كه گويا مفاهيم و ساختار كلاسيك شعر فارسي ديگر ظرفيت و قابليت لازم را براي بيان احساسات نو ندارد و همين پيدايي نوع تخيل و احساسي كه خود را فراتر از افق حسي – خيالي شعر كلاسيك ما ميبيند، نه نشانهي عمق يا ارزش اين احساسها و نه نشانهي تنگي و بستگي ظرف خيال و حس شعر كلاسيك فارسي كه حكايتگر تغيير حال و هوا و روح زمانه است كه نحوي بشر خودمحور شبهمدرن اسير در حالات دوزخي نفساني ساخته است كه ديگر نميتواند با مفاهيم عميق اخلاقي و عرفاني و افق معنوي ادبيات كلاسيك فارسي همنوايي و پيوندي را برقرار نمايد. اگر به پيشينهي شعر فارسي نظر كنيم، ميبينيم بلندترين مفاهيم عرفاني و زيباترين مضامين اخلاقي و حتي عميقترين دورنمايههاي حكمي از طريق اين شعر و در زبان آن ظهور كرده و بيان شده است. اما اين افق شعري به درد «فرد منتشرِ» خودمدارِ بحرانزدهاي كه فرماسيون غربزدگي شبهمدرن پديد آورده بود نميخورد، زيرا فاقد ظرف براي بيان نيستانگار و نفسانيت دوزخي و شهوتآلود و از خودبيگانگي شيزوفرنيك اين انسان شبهمدرن بود. به همين دليل است كه افق خيال و حس آن تنگ و ناكارآمد به نظر ميآمد و خود را نيازمند تحولي بنيادين و همزمان در محتوا و قالب ميديد. نيما يوشيج قبل از خيليها از ضرورت اين تحول [كه بهتبع روح زمانه رخ داده بود] آگاهي يافت و بهتر از بقيه آن را فرموله و تئوريزه كرد و معمار بناي شعر نو فارسي گرديد. وقتي از ضرورت زماني شعر نو سخن ميگوييم، نميخواهيم ظهور آن را امري اجتنابناپذير اعلام نماييم؛ زيرا شعر نو بهتبع هجوم و سيطرهي استعمار بورژوايي و بسط حاكميت غربزدگي شبهمدرن پديد آمد و به طريق اولي اگر اوّلي حذف ميشد، دومي نيز اصلاً پديد نميآمد. در اين گفتار قصد تحسين و يا تخطئه شخصيت نيما را نيز نداشته و نداريم، بلكه فقط ميخواهيم ظهور نيما و شعر نو را در نسبت با تغيير روح زمانهاي كه رخ داده بود، بررسي نماييم. اينكه نيما در نامههايش به گونهاي سخن گفته كه شائبهي اعتقاد به ماترياليسم و ماترياليسم تاريخي را به ذهن مخاطب القاء ميكند و يا اينكه بنا به نقل «اردشير آوانسيان» و «رضا روستا»، نيما خود را «لنين شرق» ميناميد، مورد توجه و بحث ما نيست. آنچه كه خواستيم در اين گفتار بدان بپردازيم، صرفاً تذكري بود دربارهي نسبت ظهور شعر نو با پيدايي غربزدگي شبهمدرن كه البته به بهانهي سالروز مرگ نيما يادي از آن گرديد. نويسنده اقاي شهريار زرشناس 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده