hamed_063 1261 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۰ در جلوی دیدگانم تپه هایی بزرگ پوشیده از چمن سبز وجود داشت . و در امتداد آن تپه ها رشته کوههایی کمی بزرگتر . در ابتدای تپه ها چند درخت با شاخ و برگی در هم پیچیده وجود داشت . من به سمتشان گام برداشتم و همچنان که می رفتم صدایی به گوشم رسید صدایی که همتایش را هیچگاه نشنیده بودم . به همین ترتیب گام بر چمن زار می گذاشتم و زنده بودنشان را احساس می نمودم . تا اینکه به تجمع آن درختان رسیدم . چند درختی تناور با برگهایی سبز و برخی زرد و نارنجی که با وزش باد به آرامی از شاخه ها جدا گشته و به سمتی رها می شدند . در بین این درختان مردابی کوچک وجود داشت که پوشیده شده بود از جلبک های سبز فام و ریشه های در هم تنیده ی درختان . وقتی بدانجا رسیدم به آرامی ایستادم و مدهوش زیبایی طبیعت شدم . همان زمان بود که احساس کردم در حال تجزیه شدنم و انگار کیستی و چیستی من به قهقرا میرفت به نقطه ای معدوم و به هیچ . اما آگاهی من انگار هر لحظه و هر آن در ذرات طبیعت تحلیل می رفت . در آن لحظه بود که دوباره آن صدای مرموز به گوشم رسید اما این بار با گوشم آنرا نمی شنیدم بلکه با دل و جانم و با روحم آن را می شنیدم . خوب که دقیق شدم دیدم آن صدای اسرارآمیز صدای سکوت است . سکوت مرا دربرگرفته بود اما نه سکوتی مرگبار بلکه سکوتی حیاتبش و زیبا که با تمرکزی بیشتر همه ی اسرار هستی و کائنات را در گوشم نجوا می کرد . احساس کردم به من وحی می شود و فرشته ی وحی همین طبیعت است . به ناگاه حسی در من فوران نمود که تمام وجودم را خرد کرد و مرا بیخود و مست نمود . بیخودی که تا به حال تجربه نکرده بودم . تمام جسم و روحم به رقص و طرب افتاد . من با موسیقی سکوت به هیجان آمده بودم به نحوی که نه هیچ می دیدم و نه هیچ حس می کردم و تنها انگار با روح جمعی عالم در هم آمیخته شده و در حالی که به گیجی مقدس و متعالی مبتلا شده بودم در همین حال خدا را دیدم خدا را دیدم که مرا در آغوش می گیرد و این آن رستاخیزی بود که مرا به گریه انداخت . من گریه می کنم زیرا خود را در آغوش کسی یافتم که هیچگاه گمان نمی کردم لایقش باشم ، منی که از هم آغوشی با آدمی از جنس خاک محروم گشته بودم چگونه می توانستم شایسته چنین وصلی باشم ؟ و چگونه این شور و شعف و این سعادت بزرگ ممکن بود در حالی که همواره به خاطر محرومیتم در خود حس حقارت داشتم ؟ و اکنون این توجه متعالی را و این هم آغوشی با سلطان عالم وجود را و این عشق ناب را که مرا آزاد ساخته است چگونه باید پاس بدارم ؟ و باید چه بگویم تا کنه سپاس مرا به درگاه مبارکش برساند ؟ هیچ ، نباید هیچ گفت و تنها باید هیچ بود . 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده