İŞİL 2214 ارسال شده در 22 آذر، 2011 پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم پیرزن قبول کرد فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ............ازش پرسید چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام -- 3
ارسال های توصیه شده