İŞİL 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۹۰ آمنه کفش های کتانی اش را پوشید. ایستاد. روپوش بلند و آبی اش، او را بلند قدتر از همیشه نشان می داد. نفس عمیقی کشید. عطر شکوفه های پرتقال همه حیاط کوچکشان را پر کرده بود. درخت پرتقال سمت راست حیاط، کنار درخت سبز زیتون قرار داشت. آمنه از پای درخت که غرق شکوفه بود، چند شکوفه سفید و تازه جمع کرد. آن ها را بویید. لحظه ای چشمانش را بست. عطر شکوفه ها او را تا روزهای خوش کودکی برد. سوار شدن روی شانه های بابا و چیدن پرتقال های نارنجی و آبدار، بازی و میهمانی زیر درخت... که اعلام ساعت هفت از رادیوی اتاق، آمنه را به خود آورد. بلند شد. شتابزده کتاب و دفترش را از کنار پله برداشت. مقنعه بلند و سفیدش را مرتب کرد که از پشت در صدای پایی شنید که با عجله دور می شد. با تعجب چشمش به پاک سفیدی افتاد که زیر در حیاط افتاده بود. کنجکاوانه به طرفش رفت. با خودش فکر کرد چه کسی می تواند این نامه را نوشته باشد؟ به سرعت در کوچه را باز کرد. نسیم خنکی به صورتش خورد، اما هیچ کس را توی کوچه ندید. داخل کوچه شد و در را بست. پشت پاکت را خواند. از طرف: احمد یاسر. با تعجب زیر لب زمزمه کرد: «نامه؟! نامه!» یک لحظه تمام تنش مورمور شد. که یکباره به یاد روز قبل موقع برگشتن از دبیرستان افتاد. هنوز به سر کوچه شان نرسیده بود که احمد یاسر شتاب زده از سمت مقابل خیابان به طرفش آمده بود. لبخندی شرمگنانه بر لب داشت. آهسته سلام کرده بود. در حالی که اطرافش را می پایید با کمی لرزش صدا سلام کرده بود و بعد با عجله دور شده بود. آمنه با عجله نامه را باز کرد. دلش به شور افتاده بود. با کمی ترس نگاهی به اطراف انداخت. کوچه ساکت و آرام بود و از شانه های کوتاه و گلی اش شاخ و برگ های انگور آویزان بود. حس غریبی داشت. نامه را باز کرد. آن را خواند. توی نامه این طور نوشته شده بود: به نام خدا آمنه خانم سلام. من احمد یاسر هستم. مرا ببخش اگر باعث تلخی اوقات شما می شوم. اما بدانید که این اولین و آخرین نامه ای است که از من دریافت می کنید. آمنه خانم، همان طور که اطلاع دارید قرار بود چند شب دیگر، خانواده من به خواستگاری شما بیایند. اما متاسفانه باید بگویم، محبت مرا از دل بیرون کنید. من به دیگری دل بسته ام. مرا فراموش کنید. شما دختر بسیار خوبی هستید و می دانم با هر مرد دیگری ازدواج کنید او را خوشبخت خواهید کرد و من نمی خواستم رفیق نیمه راه باشم. «احمد یاسر» دستان آمنه لرزید. اشک در چشمانش حلقه زد. باورش نمی شد. لحظاتی مبهوت و حیران سرجایش میخکوب شده بود. با خودش گفت: «آدم این قدر بی انصاف! به همین راحتی؟! نه باورم نمی شود.» با عجله نامه را بست و لای کتابش گذاشت. به سرعت از کوچه بیرون رفت. یک آن فراموش کرد می خواست کجا برود. لحظه ای مکث کرد. «مدرسه. آه. مدرسه...» و به طرف راست خیابان که سراشیبی ملایمی داشت، پیچید. بغضش را فرو خورد. چشمان آبی اش رنگ غروب به خود گرفته بود. زیر لب گفت: «اشکالی ندارد. فراموش می کنم... اصلا... مهم نیست.» نفس عمیقی کشید و تندتر به راه افتاد. اما انگار چیزی توی گلویش گیر کرده بود و پایین نمی رفت. × × × صدیقه، خواهر کوچک تر آمنه، لب پنجره، رو به حیاط نشسته بود. آسمان شب، بدون ماه و مهتاب، سیاه بود و لبریز از ستاره. مادر آمنه با چرخ خیاطی، کنار دیوار رنگ و رو رفته اتاق، لباس ساتن زرد رنگی را می دوخت. صدیقه آرام و قرار نداشت. به طرف مادر آمد. مقابلش نشست. مادر دست از کار کشید. چند دانه درشت عرق روی پیشانی بلند مادر می درخشید. صدیقه آرام گفت: «مادر! من می دانم چرا احمد یاسر این کار را کرده؟» مادر ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت: «چه طور می دانی؟!» صدیقه که چشمانش می درخشید، با عجله گفت: «او دختر خاله اش را می خواهد.» مادر با کنجکاوری به صدیقه چشم دوخت و قبل از این که چیزی بگوید، صدیقه گفت: «آخر او مثل احمد یاسر دانشجو است. مادربزرگ می گفت که خانواده آن ها در اردن زندگی می کنند و دختر خاله احمد یاسر برای یک برنامه تحقیقی به اینجا آمده. در ضمن... قدش هم بلند است و... چشم و ابروی مشکی دارد. متوجه شدید؟ درست عکس آمنه.» که صدای شلیک چند گلوله نگاه مضطرب مادر را به آسمان دوخت. چند لحظه بعد سکوت همه جا را فرا گرفت. مادر در حالی که چند چین کوچک زیر چشمانش او را خسته و پیرتر از سنش نشان می داد با صدایی آرام و مهربان گفت: «صدیقه جان! دخترم! آمنه چیزی کم ندارد. از پاکی و صفا هم که توی فامیل، زبانزد همه است.» و نفس عمیقی کشید و گفت: «می دانم دل بریدن خیلی سخت است. دل بریدن مثل بریدن یک تکه پارچه نیست که قیچی را بگذاری و راحت ببری... دل یک چیز دیگر است. جان دارد. مثل این که یک قیچی برداری و یک قلب را از وسط دو نیم کنی. می توانی تصور کنی چه اتفاقی می افتد. وحشتناک است. خیلی سخت است، این اتفاق. اما خیلی بزرگ تر از این برای من هم افتاده. آن موقع که شما خیلی کوچک بودید صهیونیست ها پدرت را اعدام کردند.» و چند قطره اشک از شیار صورتش به روی پارچه ساتن ریخت. صدیقه خودش را به بغل مادر انداخت. مادر موهای نرم صدیقه را نوازش کرد و آرام گفت: «اما چه می شود کرد؟ آمنه باید تحمل کند، صبر کند، صبر یعنی پیروزی.» صدیقه خود را از مادر جدا کرد. با پشت دست اشک های صورتش را پاک کرد و گفت: «اما مادر شما بعدازظهر گفتید می روم پیش مادر احمد یاسر و از او گله می کنم.» مادر با مهربانی به چشم های سرخ و نگران صدیقه چشم دوخت و گفت: «آره. می دانم. گفتم اما آن موقع عصبانی بودم. چه می شود کرد دخترم. خدا را شکر می کنم که زود تکلیف ما را مشخص کرد.» صدیقه با غرولند گفت: «نه مادر این درست نیست کم مانده که دعایش کنید.» که چشم صدیقه به پارچه تا خورده سفیدی افتاد که کنار جعبه گلدوزی آمنه قرار داشت. آمنه نام احمد را در گوشه آن با نخ های طلایی، گلدوزی کرده بود. صدیقه پارچه را برداشت و گفت: «مادر به روح پدرم قسم که احمد هرگز خوشبخت نمی شود...» مادر میان حرف صدیقه پرید. هیس کرد و گفت: «آرام تر صدیقه، آمنه بیدار می شود.» و پارچه را که توی دست صدیقه مچاله شده بود، گرفت و گفت: «احمد نام پیغمبر عزیز ماست. بی احترامی نکنی، صدیقه؟!» صدیقه به دیوار لم داد. آهی کشید و گفت: «آخر مادر! خیلی دلم می سوزد. آمنه خیلی معصوم و مهربان است. آزارش به هیچ کس نمی رسد. چرا باید دلش را بشکنند چرا؟ آن ها حتی روز عقد را هم مشخص کردند. چرا؟ مادربزرگ که می گفت من احمد یاسر را خوب می شناسم. چند سال است همسایه مان هستند. پسر خوبی است. توی دانشگاه شاگرد ممتاز است. » پوزخندی زد و گفت: «مادر بزرگ حالا بیا و ببین پسر همسایه تان چی از آب درآمده؟» مادر صدیقه چشم های نگرانش را به آسمان دوخت و گفت: «خدایا... خدایا به جوان های ما رحم کن. جوان های ما را حفظ کن، سرزمین ما را حفظ کن... «صدیقه آرام دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت: «مادر شما غصه نخوری...» مادر لبخندی زد و گفت: «نه صدیقه جان... من همیشه راضی به رضای خداوند بوده ام.» بعد مکث کوتاهی کرد و گفت: «حالا دخترم بهتر است بروی بخوابی. دیر وقت است. من باید این سفارش را تمام کنم.» صدیقه گفت: «اما بهتر است شما هم بخوابید. فردا با هم تمامش می کنیم.» که صدای چرخ خیاطی تمام اتاق را پر کرد. صدیقه آرام بلند شد. کنار در اتاق چشمش به لباس بلند و صورتی رنگ آمنه افتاد که مادر تازگی آن را برایش دوخته بود. صدیقه دورتا دور یقه آن را توردوزی و روی آن را مرواریدهای ریز سفید کاشته بود. دستی به لباس کشید. بعد آن را از تن دیوار جدا کرد و داخل کمد لباس آویزان کرد. صدای انفجار خمپاره ای در فاصله ای نه چندان دور، اتاق را لرزاند. صدیقه جیغ کوتاهی کشید. مادر بلند شد. از پنجره به دور دست ها خیره شد تا شاید شعله های آتش را در آن تاریکی شب ببیند. صدیقه گفت: «صهیونیست های لعنتی. آخ... کاش پسر بودم... اما یک پسر باغیرت!» و محکم پایش را به زمین کوبید و از اتاق بیرون رفت. × × × آمنه با روپوش مدرسه، مقابل مادر، کنار سفره نشست. مثل همیشه به روی مادر لبخند زد. مادر چای خوش رنگی را جلوی آمنه گذاشت. آمنه تشکر کرد و گفت: «پس صدیقه کجاست؟» که صدای صدیقه از حیاط به گوش رسید که: «آمدم. آمدم » و چند لحظه بعد در چارچوب در ظاهر شد و گفت: «ببینید چه گردن بند قشنگی برایت درست کرده ام.» و آن را آرام به گردن آمنه انداخت. آمنه با خوشحالی شکوفه های سفید پرتقال را که به نخ کشیده شده بود را بو کرد و گفت: «به نظر من این قشنگ ترین گردن بند دنیاست.» مادر خندید و گفت: «البته به شرطی که صدیقه این شکوفه ها را از درخت نچیده باشد؟» صدیقه لبخندی زد و کنار سفره نشست و گفت: «نه مادر، اتفاقا درخت پرتقال با دست های خودش آن ها را به من تعارف کرد. همین.» مادر و آمنه هر دو خندیدند. لحظاتی بعد آمنه بلند شد. گردن بند را به گردن مادر انداخت. مادر را بوسید. خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. مادر پشت سر آمنه به راه افتاد. صدیقه چای اش را سر کشید. رادیو را روشن کرد. رادیو ساعت 7 را اعلام کرد. آمنه و مادر توی حیاط گرم صحبت بودند که ناگهان صدای جیغ صدیقه به گوش رسید. مادر و آمنه سراسیمه به طرف اتاق دویدند. صدای «صدیقه! صدیقه!» مادر قطع نمی شد. هر دو به سختی خود را به صدیقه رساندند. صدیقه بلند بلند گریه می کرد. مادر داد زد: «چه شده صدیقه؟ حرف بزن » آمنه شانه های صدیقه را می تکاند و به او خیره شده بود و می گفت: «چه بلایی سرت آمده صدیقه؟» صدیقه میان گریه اش به رادیو اشاره کرد. مادر و آمنه متوجه رادیو شدند. آمنه صدا رادیو را بلندتر کرد. گوینده رادیو می گفت: «... بر اثر این عملیات انتحاری که منجر به کشته و زخمی شدن چند صهیونیست شد، دو جوان فلسطینی به نام های احمد یاسر و مصطفی سعید به شهادت رسیدند....» چشم های آمنه گشاد شده بود. چانه اش می لرزید. مادر مثل باران اشک می ریخت و صورت خود را سیلی زد. صدیقه متوجه آمنه شد که داشت از حال می رفت. شانه های او را چسبید و او را در بغل گرفت. آمنه بلند بلند گریه کرد و در میان گریه هایش می گفت: «پس بگو...» نوشته:م.دانش زاده 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده