spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ روز امتحان نوشته هنری سسلار آقا و خانم جوردن هیچ وقت درباره امتحان حرف نمیزدند، البته تا وقتی که پسرشان -دیکی- دوازده سالش نشده بود. اولین بار، در روز تولد دیکی، خانم جوردن در حضورش به موضوع اشاره کرد. حالت عصبی حرف زدن خانم جوردن باعث شد که شوهرش با صراحت بگوید: «فراموشش کن. او از پساش برخواهد آمد.» آنها سر میز صبحانه بودند و پسر به صورت عجیبی به بشقابش نگاه میکرد. او پسربچهای باهوش با موهای صاف بلوند و خلق و خوی عصبی و چابک بود. او نمیفهمید که تنش ناگهانی ایجاد شده به چه سبب است، ولی میدانست که امروز، روز تولدش است و انتظار حال و هوای متناسب با روز تولد را داشت. جایی در آپارتمان کوچک، بستههای پیچیده و با روبان بسته شده، انتظار باز شدن را میکشیدند و در آشپزخانه با دیوارههای کوچک، چیز گرم و شیرینی در فر خودکار، آماده شده بود. او انتظار روز شادی را داشت، اما چشمان نمناک مادر و اخمهای پدر، انتظاری را که از صبح داشت، در او کشت. او پرسید: «کدام امتحان؟» مادر به رومیزی نگاه کرد. «امتحان فقط یک جور تست هوش دولتی است که از بچههای دوازده ساله گرفته میشود. تو هفته بعد در امتحان شرکت میکنی. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.» «منظورت، امتحانی شبیه امتحانهای مدرسه است؟» پدرش در حالی که نگاهش را از میز متوجه بالا کرده بود، گفت: «چیزی شبیه آن، برو کمیکهایت را بخوان، دیکی.» پسر بلند شد و به گوشهای از پارتمان که از زمان شیرخوارگی گوشه مخصوصش بود، رفت. انگشتانش را به سمت بالاترین کمیکی که در توده کتابهای کمیک بود، برد، ولی به نظر میرسید که به فکاهیهای چهارگوش رنگی بیعلاقه است. به سمت پنجره رفت و با دلتنگی به شیشه بخارگرفته نگاه کرد. - «برای چه باید امروز باران بیاید.، چرا فردا باران نیاید؟» پدرش در حالی که بر روی صندلی دستهدار خم شده بود و برگههای روزنامه دولتی را هنگام ورق زدن به صدا درآورده بود، گفت: «فقط به خاطر اینکه ببارد، فقط همین. باران باعث رشد چمنها میشود.» - «برای چه، پدر؟» - «به خاطر اینکه بشود، فقط همین.» دیکی چهرهاش را در هم کشید و گفت: «چه چیز چمن را سبز میکند؟» پدرش به تندی گفت: «کسی نمیداند.» سپس ناگهان از لحن تندش پیشمان شد. بقیه روز هم صرف مراسم روز تولد شد. مادرش هنگام باز کردن بستههای رنگی پر زرق و پرق به او خیره شد و حتی پدرش لبخند زد و موهایش را مرتب کرد. دیکی مادرش را بوسید و موقرانه با پدرش دست داد. سپس کیک تولد آورده شد و مراسم به پایان رسید. یک ساعت بعد، دیکی کنار پنجره نشسته بود و خورشید را میدید که پرتو نورش سعی میکرد از مابین ابرها راهش را باز میکند. پسر پرسید: «پدر! خورشید چقدر با ما فاصله دارد؟» پدر پاسخ داد: «پنج هزار مایل.» ————————- 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ دیکی سر میز صبحانه نشست و دوباره چشمان نمناک مادرش را دید. تا زمانی که پدرش موضوع را روشن کرد، او نمیتوانست ربطی بین اشکهای مادر و امتحانش پیدا کند. - «خوب دیکی! امروز تو یک قرار ملاقات داری.» - «میدانم، پدر! انتظارش را داشتم.» - «نگران نباش. هزاران کودک هر روز این امتحان را میدهند. دولت میخواهد بداند که چقدر باهوشی، دیکی. همه ماجرا همین است.» پسر با تردید گفت: «من در مدرسه نمرات خوبی میگیرم.» - «این امتحان متفاوت است، این امتحان، یک امتحان مخصوص است. آنها به تو چیزی میدهند که بنوشی، بعدا به اتاقی میروی که در آنجا ماشین خاصی است.» دیکی گفت: «چه چیزی باید بنوشم؟» - «چیزی نیست. مزهاش شبیه نعناع است. فقط به خاطر اینکه مطمئن شوند تو به سؤالات با راستگویی پاسخ میدهی، آن را به تو میدهند. البته نه به خاطر اینکه دولت فکر میکند تو به آنها راست نمیگویی، آنها فقط میخواهند مطمئن شوند.» چهره دیکی سرگشتگی و ترسش را نمایان کرد. به مادرش نگاه کرد، مادرش لبخند مبهمی به چهره آورد. او گفت: «همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت.» پدرش با او موافقت کرد و گفت: «البته که این طور میشود. تو پسر خوبی، هستی، دیکی! کارت درست است. بعدش ما برمیگردیم و جشن میگیرم. باشد؟» دیکی گفت: «بله، آقا.» ———————- 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ پانزده دقیقه قبل از ساعت قرار، آنها وارد ساختمان آموزشی دولتی شدند. آنها روی کف مرمر لابی بزرگ ساختمان که تعدادی ستون داشت، قدم برداشتند، از زیر طاقی گذشتند و به آسانسور خودکاری وارد شدند که آنها را به طبقه چهارم برد. در جلوی اتاق ۴۰۴، مرد جوانی که لباس بینشانی پوشیده بود، کنار میز جلاداده شده، نشسته بود. او یک زیردستی در دست داشت و در فهرست اسامی پایین آمد تا به ردیف آسامی شروع شده با حرف جیم رسید ، سپس به خانواده جوردن اجازه داد که وارد شوند. اتاق سرد بود و حالتی رسمی مثل اتاقهای دادگاه را داشت. صندلیهای بلندی در آنجا میزهای فلزی را احاطه کرده بودند. چند پدر و پسر دیگر آنجا بودند و یک زن با لبهای نازک و موهای سیاه و کوتاه در حال بیرون آوردن ورقههای کاغذ بود. آقای جوردن فرم را پر کرد و به نزد منشی بازگشت. سپس به دیکی گفت: «زیاد طول نمیکشد، وقتی اسمت را صدا زدند، از در وارد شو و به انتهای اتاق برو.» او مسیر را با انگشتش نشان داد. بلندگوی مخفی به صدا درآمد و اولین اسم را اعلام کرد. دیکی، پسری را دید که پدرش را با اکراه ترک میکند و به آهستگی به سمت در میرود.. پنج دقیقه یه یازده، اسم جوردن را صدا زدند. پدرش بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «موفق باشی. وقتی امتحان تمام شد، دنبالت میآیم.» دیکی به سمت در رفت و دستگیره را چرخاند. اتاق تاریک بود و او به سختی چشمان خاکستری رنگ مراقبی را میدید که به او خوشامد میگوید. مرد به چهارپایه کنار میز اشاره کرد و به آرامی گفت: «بنشین. اسمت ریچارد جوردن است؟» - «بله، آقا.» - «نمره طبقهبندی شما ۶۰۰- ۱۱۵ است. این را بنوش، ریچارد!» او فنجان پلاستیکی را از روی میز برداشت و به دست پسر داد. مایع درونش قوام دوغ را داشت و مزه نعناعی که پدرش وعده آن را داده بود، نداشت. دیکی، محتویات فنجان را خورد و فنجان خالی را به دست مرد داد. دیکی به آرامی در حالی که احساس خواب آلودگی میکرد، نشست. در همین حال مرد، مشغول نوشتن روی برگه کاغذ بود. سپس ممتحن به ساعتش نگاه کرد و با فاصله چند اینچ از صورت دیکی ایستاد. چیزی شبیه قلم را از جیب لباسش درآورد و نور کوچکی را به چشمان پسر، تاباند. - «خیلی خوب، با من بیا، دیکی!» او دیکی را به انتهای اتاق راهنمایی کرد، جایی که یک صندلی دستهدار چوبی و یک ماشین پردازش با چند شمارهگیر قرار داشت. میکروفنی در سمت چپ صندلی بود و وقتی پسر نشست، سر میکروفن درست روبروی دهانش قرار گرفت. - «آرام باش، ریچارد! از تو چندین سؤال پرسیده خواهد شد و تو به آنها با دقت فکر خواهی کرد. سپس با میکروفن به سؤالات پاسخ خواهی داد. ماشین خودش بقیه کارها را انجام خواهد داد.» - «بله، آقا!» - «من تو را تنها خواهم گذاشت. هر وقت خواستی شروع کنی، فقط رو به میکروفن بگو (حاضر).» - «بله، آقا!» مرد شانهاش را فشار داد و ترکش کرد. دیکی گفت: «حاضر» نورهایی روی ماشین ظاهر شدند و شروع به سر و صدا کرد. صدایی گفت: «این توالی اعداد را تکمیل کن: یک، چهار، هفت، ده، …» —————————- 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ آقا و خانم جوردن در اتاق نشمین بودند، صحبتی نمیکردند و حتی به چیزی فکر نمیکردند. تقریبا، ساعت چهار بود که تلفن به صدا درآمد. زن سعی کرد ، پیش از شوهر به به تلفن برسد ولی شوهرش سریعتر بود. - «آقای جوردن؟» صدا آهنگی تند و تیز و رسمی داشت. - «بله؟» - «از طرف سرویس آموزشی دولتی با شما تماس میگیریم. پسر شما ریچارد ام جوردن، با طبقه بندی ۵۰۰ – ۱۱۵، امتحان دولتی را تمام کرد. متأسفیم که به شما اطلاع بدهیم که بنا بر پخش پنجم قانون شماره ۸۴، ضریب هوشی او بالاتر از سطح مقرر شده به وسیله دولت است.» زن در اتاق نالید، او به جز چیزهایی که از حالت چهره شوهرش دریافته بود، چیزی نمیدانست. صدای پشت تلفن گفت: «شما میتوانید تلفنی انتخاب کنید که جسد او به وسیله دولت دفن شود یا مراسم تدفین خصوصی را برایش ترجیح میدهید. هزینه کفن و دفن دولتی ده دلار است.» 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده