sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۹۵ ادامه ی پست قبل گفتم باز که من رو دارین می برین اون تو... گفت بیا اذیت نکن... گفتم به خدا شما دارین اذیت می کنین... باز حالت صورتش عوض شد...این بار دیگه من باعثش بودم و مقصر البته... گفت چرا زهر مار می کنی این حالم رو؟! چرا می ماسونی خنده رو روی صورتم سام؟! دِ بیا دیگه...:cryingf: و دستم رو کشید در حالی که باز عین پدری که داره بچه اش رو می کشه ایشون جلو بود و دست من تو دستاش عقب... فک کنین....چند بار دستم رو کشیدم گفتم می آم..این حالت که من رو می کشین خوب نیست.... گفت یک بار دستت رو ول کردم..معلوم نیست یک ساعته سرت کجا گرمه! همه ی دستشویی ها اینجا رو هم گشتم... همین رو که گفت..به چند تا پسر رسیدیم.. همیلا خانوم رو یکی شون خطاب قرار داد... پیداش کردی؟! بابا ! ما جر خوردیم گفتیم اونجا نیست که! همیلا خانوم گفت زیپت رو بکش بالا تو احمد! واقعا زیپش پایین بود... از کنارش که رد شدیم از پشت داد زد با حالت استیصال که مگه تو امون دادی اونجوری که اومدی تو!!! (بعدا من یکسر رفتم اون دستشویی که می گفت...یک فضا داشت برای روشویی و دو تا چشمه سرویس توی اتاق هایی تو همون فضا بود...نمی دونم حالا از داخل اون روشویی ها اینارو ترسونده...یا واقعنی در دستشویی ها رو هم وا کرده!! از همیلا خانوم بعید نیست!) گفتم حالا چرا اینجوری دنبال من کرده بود؟! گفت بیا.... دو باره من رو آورد اون قسمت شلوغ... از چند گروه که با هم داشتن حرف می زدن رد شدیم...گفت بیا...بعداز چند قدم مونده فهمیدم داره من رو کجا می کشونه... نازنین خانوم(اگه یادتون باشه همون همکلاسی گیتار من که خیلی وقت بود ندیده بودمش..تو چندین پست قبل در موردشون و همسرشون امیرحسن گفته بودم) رو از دور دیدم.... یک لحظه محکم ایستادم جوری که از عکس العمل من همیلا خانوم پرت شد سمت من رو به عقب... گفت چیه؟! چته؟! گفتم...من رو الان میخوای ببری سمت نازنین خانوم شیطنت کنی؟! ببین من رو می خوای معذب کنی اشکال نداره...می خوای اذیت کنی اشکال نداره.... ولی از من استفاده نکن که ایشون موذب کنی... چند بار دفع های قبل این کار رو کردی... گفت چرا قضاوت می کنی؟! من گفتم بریم بهش سلام کنیم... گفتم آخه شما به سلام راضی نمی شین...من الان گفتم...شروع کنین به نیش رو کنایه خیلی راحت ادب رو کنار می زارم...سرم رو می ندازم پایین و می رم! گفت برو! اینجوری تایید می کنی حرف هام رو! گفتم قبلش یک دُرُشت بارت می کنم که جمع بفهمه مشکل تویی! گفت تو؟! الان به من گفت تو؟! پس می تونی من روتو هم خطاب کنی؟! پاشو بیا حالا... دستم رو محکم کشیدم..از دست هاش در اومد... این بار از این کار من هول داده شد جلو...سکندری خورد...تا رسید به نازنین خانوم... برگشت رو به من اخم کرد... چند ثانیه بعدش رسیدم بهشون... با یک خانوم داشتم صحبت می کردن که تا دیدن همیلا خانوم رسید...رفت! نمی دونم به خاطر ایشون بود یا کار داشتن..آخه خیلی یکهویی بود... با نازنین خانوم قبل از اینکه برسم بهشون ارتباط چشمی داشتم و البته یک لبخند رو صورت هر دومون تا اینکه با هم همزمان سلام کردیم... گفتن سلام سام...تو کجا اینجا کجا؟... برگشتم گفتم من رو کشوندن گفتن شب یلدا مهمون ما!...اومدم اینجا به هر چی شبیه بود...غیر شب یلدا... خندیدن گفتن آره...سال های قبل اینجوری نبود.... امسال پسر صاحب خونه اومد جدا کرد جوون ها رو با بزرگتر های فامیل و این ایده رو داد... دیگه تو عمل انجام شده بود... خیلی ها هم الان رفتن دوباره لباس هاشون پوشیدن... چشم بچرخونی فقط صاحب مجلس و دوستان نزدیک با این وعضا...جدی نگیر...پدر جو گیری بسوزه! گفتم همسرتون کجان...گفت امیر حسین نیومد... سفر کاری بود...رفته دبی... همیلا خانوم گفت الان داره تو کاباره شب یلدا رو می گذرونه نگران نباش... نازنین خانوم گفت....پشت سر شوهر من حرف نزن...اون بیچاره اگر بخار داشت که نمی اومد من رو بگیره....بعد جفتشون باهم خندیدن...:ws28: نازنین خانوم کت و دامن پوشیده بودن...دامن تا زانوهاشون بود و پیراهن زیر کت هم تا گردنشون رو پشونده بود... تنها لباسی که به جرات می تونم بگم که رسمی و مجلسی بود که اون شب دیدم همین بود که نازنین خانوم پوشیده بود...یک آرایش ملایم هم داشتن... یک دفعه دیدم صورت همیلا خانوم جمع شد...گفت..باز این نکبت اویزون نرگس شد... من و نازنین خانوم دنبال نگاهش رو که گرفتیم..دیدم برادر محترمش به زور دست یک خانومی رو گرفته...و می خواد باهاش برقصه... یک دفعه ای دیدم که یقه دوستم دست همیلا خانوم هست....من و نازنین خانوم از این سرعت خنده مون گرفت..چند ثانیه نبود که رد نگاه همیلا خانوم رو گرفته بودیم تا ببینم موضوع چیه... هنوز درست سوژه رو ندیده بودیم...همیلا خانوم خودش رو اونجا رسوند ما نفهمیدیم کی از ما جدا شد.... دو نفری کنار هم واساده بودیم... حس کردم باعث می شم که معذب بشن... گفتم با اجازه....من برم تا اینا هم رو نکشتن... گفتن معذب نمی شم...نمی خواد ادب به خرج بدی سام... هنوز زیرک بودن... گفتم همیلا خانوم اذیت میکنه...ممکنه اخر یک حرکتی کنه...حالا من که هیچ...شما اذیت شین..بالاخره بین آشنا ها و فامیل تون هستین... گفتن نگران نباش... راستش کنار من شما باشی...کمتر آدم هایی که خوشم نمی اد ازشون می ان سمتم... گفتم پس من نقش دور کننده رو دارم... خندیدن گفتن آره...زیاد نمی مونم...با بابا و مامان اومدم... اونا زیاد جو اینجور جاها رو دوست ندارن... ولی رودربایستی دار می ان... گفتم اوه اوه بابا هم اومدن...بعد جفتمون خندیدم...ما بابای نازنین خانوم خاطره ها داریم... گفت نگران نباش سام...از اون صلابتش افتاده...الان دیگه دستش نمی رسه...الان دیگه عصا به دست شده... یک نفری نزدیکمون شد...یک خانوم بود...کلا فک نمی کنم لباس خاصی تو تنشون بود...من از شدت خجالت سرم رو انداختم پایین! بعد من چون موقع ایستادن متاسفانه کمی قوز می کنم..بعدش به خاطر لاغر بودن و قد بلندم...سرم رو پایین ببرم خیلی تابلو مشخص می شه! بعد با سر پایین جواب سلام ایشون رو دادم... بعد ایشون گفتن...ببخشید انگار مزاحمتون شدم! نازنین جون معرفی نمی کنی آقا رو؟! نازنین خانوم با لحن جدی گفتن از دوستان مشترک من و همیلا و (اسم برادر همیلا خانوم رو اوردم) هستن... آهان! دوست مشترک! امیرحسین کجاست عزیزم؟! باز با لحنی خشک نازنین خانوم جواب دادن..سفر کاری هست حوا جون! خانومه گفت: وا! نازنین جون! حوا کیه؟! می دونی که من الان اسمم رها ست! آقا شما سرت رو بالا نمی کنی یکم معاشرت کنیم با هم... من تا اون موقع زاویه نگاهم رو بردم بودم سمت جایی که همیلا خانوم و برادرشون هستن...دنبال یک فرصت بودم خداحافظی کنم برم بهشون ملحق شم... با حرف ایشون...روم رو برگردوندم سمتشون..بعد جوری زاویه رو تنظیم کردم که فقط چونه به بالا روببینم! متوجه نازنین خانوم بودم که ریز می خندیدن.... گفت اینهمه بقچه بندیل کردین! نمی دونستین پیژامه پارتیه؟! گفتم والا فکر کردم بیشتر شب یلداست! ما تو شب یلدا یاد گرفتیم هر چی می پوشیم بپوشیم..لباس مادربزرگمون رو نپوشیم! نازنین خانوم ترکید از خنده... انتظار نداشت من با اون حالت سکوت اولیه ام اینجوری حرف بزنم... بعد من اصلا منظور نداشتم... آخه یک لحظه که ایشون رو دیدم.. همون یک نگاه اول...لباس...طرحش...شبیه این لباس هایی هست خانوم های پیر می پوشن.. از این گل های ریز داره با رنگ های قدیمی...همه تون باید تن مادربزرگ هاتون دیده باشین....مخصوصا روستایی هاشون...یک لباس بلند هست... یعنی لباسی که از کم بودن ناحیه ی پوشش (معذرت می خوام بابت این تشریح ریزم) دیگه به لباس رو شبیه نبود شده بود لباس لب استخری!...بعد طرحش شبیه لباس قدیمی مادربزرگ ها بود..این باعث شد که تو برداشت حرفم اینجوری تعبیر بشه این لباس ماله مادربزرگشون هست! من فقط یادم رفت بگم طرحش شبیه اونه...یعنی یک دفعه ای بدون منظور کنایه زدم... بعد به بد بودن حرفم و اینکه اشتباه جمله بندی کردم پی بردم ولی دیگه دیر شده بود.. به تته پته افتادم...گفتم ببخشید منظورم این نبود...می خواستم بگم طرحش...یعنی لباس مادربزرگ ها رو دیدن...یعنی.. دیگه نمی شد جمعش کرد که....گندی زده بودم که فقط می خواستم یکی بیاد من رو با کاردک از روی زمین جمع کنه...:obm: نازنین خانوم تو حالت خنده و شوک از اینکه این حرف رو من زده بودم مونده بود اونم نمی تونست کمک کنه... حالا حوا خانوم یا به عبارتی رها خانوم... فقط با چشم تنگ شده من رو برانداز می کردن... و با صدایی که از عصبانیت می لرزید گفتن...از شما که داعشی فکر می کنین انتظاری نمی شه داشت! ندیدین دیگه! اُمُلین! شما رو چه به پیژامه پارتی! شما باید برین مولودی! فرهنگ چه می دونین چیه! اصلا فرهنگ مدرن چه می دونین چیه! حالا من میون عذرخواهی های متوالیم...یکهو گفتم...البته این لباس تو فرهنگ غرب..یا لب ساحل می پوشن! یا توی(...).... وای! متاسفانه من اشتباه می کنم بعضی اوقات با توضیحات اضافه ام به جای اینکه قضیه رو درست کنم می زنم بزرگترش می کنم...از عیب و ایرادهای بزرگ من هست... چشمای دختر خانوم درشت شد...نازنین خانوم ترکید....دیگه نمی شد قضیه رو جمع کرد.... من رسما گفتم بنده دیگه لال می شم...من رو ببخشید...همن جور که من اختیار لباسم رو دارم شما هم دارین....والا از نارنین خانوم بپرسین...و از همیلا خانوم..باور کنین من اصلا ادمی نیستم که توهین کنم یا کنایه بزنم... بعد یک بار کامل توضیح دادم... بعد ایشون گفت این طرح...طرح یک طراح معروف هست که از طرح و پارچه های سنتی قدیمی برای لباس هاش استفاده می کنه....(راست و دروغش پای خودشون) کلا ایشون میزان زیاد عرق ریختن من(واقعا عرق می ریختم تو اون هوای سرد) متوجه شد که واقعا اشتباه لوپی بود...قضیه کش پیدا نکرد... فقط دیگه من می خواستم زمین دهن باز کنه من برم توش....نازنین خانوم که متوجه حال من شده بود..گفت سام جدی نگیر بابا! دمت گرم! این از همونایی بود که نمی خواستم ریختش رو ببینم! خودم نمی تونستم چیزی بارش کنم...فامیل شوهر بود.... دمت گرم... گفتم نازنین خانوم..حرف خیلی بدی زدم ناخواسته...گفت بابا اینا حرف زدن عادی شون اینقد مستهجن هست و پُر فحش که این اشتباه لپی تو بینشون گمه!...گفتم اخه برخورد اول بود... گفت اصلا نگران نباش...این انگشت نماست تو فامیل...گفت من صلاح نمی دونم از دهن من بشنوی چه کاره ست...فقط وجدانت نگران نباشه...این که شما تو روش بهش گفتی..بدترش رو مردم پشت سرش میگن...چه حقیقت چه دروغ... گفتم من کاری ندارم که ایشون چه طور هست یا نیست...من نباید حرف توهین آمیزی می زدم...شخصیت بدطرف مقابل دلیل نمی شه من با نوع حرف زدنم شخصیت خودم رو ببرم زیر سوال که.... (اینارو تعریف میکنم که بدونین من اشتباه تا دلتون بخواد هم انجام دادم...نقاط منفی زیاد دارم..همین که اشتباه میکنم..گاهی به جای اینه با توضیح اشتباه رو درست کنم...بزرگترش میکنم!) نازنین خانوم بعد از چند دقیقه که کنار هم فقط واساده بودیم پرسیدن باهمیلا چی کار می کنی؟! گفتم جان؟! به خدا کار خاصی نمی کنم! باز خندیدن.... گفتن نه منظورم...باز خندیدن... نه منظورم این نیست...سام چرا اینجوری می شه هر دفعه؟!..... گفتم به خدا من هم نمی دونم....می خواین دیگه حرف نزنیم اصلا...باز هر دومون خندیدم....:ws28: بعد گفتن...چه جوری باهاش تا می کنی؟ هنوز می اد پیشت..یا تو می ری پیشش؟ گفتم آره...البته سخته...الانش رو نبینین بالا و پایین می پره... خودم رو کشتم...تو پاتوق های ما که می اد...اینو نشون نمیده...خیلی دوست دارم این رو پر جنب و جوش رو اونجا ببینم...اینجا هدر می ره...تبدیل نمی شه به اینکه تو روحش بمونه و ببرتش جلو... مثه استامینفون می مونه....گذراست... اگر حس شلوغ پلوغی هاش اونجا ارضا بشه...و عادت کنه....خیلی خوب می شه... نازنین خانوم گفتن...البته اقتضای سنش هست سام... اون که نمی تونه جلوتر از سنش مسولیت بگیره... به این فکر کردی که اول تو بری اونجاهایی که دوست داره....تو هر کار دوست داره انجام بدی...بعد ببریش اون جاهایی که خودت می خوای... یک لحظه به فکر رفتم... نازنین خانوم ادامه داد.... همیلا تو این سن یک پایه می خواد...ما هم تو سنمون دوست داشتیم با ادم های سن بالا بپریم...اصلا هر چقد ما رو پس می زدن بیشتر بهشون جذب میشدیم... گفتم راست می گین...ولی آخه من اگه بخوام برم اونجاهایی که ایشون دوست داره و کارهایی که ایشون می خواد انجام بدم که دیگه ابرو واسم نمی مونه... خندیدن گفتن...بابا زرنگ باش دیگه! اون کاری رو که تلفات کمتری برای تو داره رو انتخاب کن... دوباره چند تا خانوم اومدن سمت نازنین خانوم...و من تو فکر حرف ایشون بودم... من دیگه توان بیشتر نوشتن رو ندارم... دیگه این قسمت رو اعتراف کردم..دستم نمی کشه بقیه اش رو بنویسم... بزارین بقیه اش رو بعدا بنویسم... یکم برم بیشتر خجالت بکشم...فعلا. 8 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۵ ادامه پست قبل و شب یلدا از نازنین خانوم فاصله گرفتم رفتم سمت همیلا خانوم و برادرش... الان دیگه آروم شده بودن...کار به بگو و بخند داشت پیش می رفت.... متوجه اومدنم به سمتشون نشده بودن... حس کردم امکان این هست که باز بتونم برم بیرون... مهمونی خلوت تر شده بود... ساعت از نیمه های شب گذشته بود... انگاری دیگه هر کی مونده بود از خودی ها بودن...از آدم هایی ناخودی مثه من خبری نبود انگار... تو مسیر بیرون رفتن...یاد بفرما زدن صاحب مجلس برای بازی بیلیارد افتادم... گفتم حداقل برم ببینم چه طوری هست فضا...برای من فرصت دیدن چنین فضاهای معماری تو بندر کم پیش می اد... دیدم بین فضای سالن اصلی با فضای بازی...یک پیش فضا گذاشتن که سرویس ها قرار گرفتن...همون جا که همیلا خانوم اون پسرها رو خفت کرده بود وقتی داشت دنبال من می گشت... یک فضای شیشه ای بود که من می تونستم قبل از ورود به فضای بازی ببینم که چه خبره توش... 5 تا میز بیلیارد با فاصله های مناسب قرار گرفته بودن... وقتی رفتم داخل فضا..متوجه شدم که فضای بدن سازی کنار همون فضای بلیارد با یک در تو یک فضای دیگه در دسترس بود... که کنارش یک استخر و سنای کوچیک هم داشت... من همین جوری داشتم چرخ می خوردم...اینجوری که دارم براتون تعریف میکنم..در واقع همین جوری که داشتم می دیدم دارم براتون هم می نویسم... اصلا متوجه ادم های دور رو برم و اینکه مثلا می پرسن این بابا کیه؟! دنبال چی می گرده نبودم! دوباره که برگشتم سمت میز بیلیاردها متوجه شدم..چند تا در هم یک ضلع دیگه ی فضا هست که وقتی رفتم سمتشون یک دفعه یک دست از پشت سر من رو نگه داشت.... سرم رو برگردوندم دیدم همون صاحب مجلس هست... گفت دیگه اونجاها رو نگرد ..با خنده این رو گفت... گفتم ببخشید..نمی گشتم...داشتم فضاها رو می دیدم...برام جالب بود نقشه ی اینجا.... اینجور فضا رو تو بندر کم می تونم ببینم... البته رو نقشه های زیاد هست..ولی اینکه ساخته شده باشه خیلی تجربه ی کمی هست دیدنش تو فضای مسکنونی خندید گفت...باور کن من هم می خوام بزارم بری...ولی با چک و لقد می ندازنت بیرون ها...خودت مختاری....اونجا وی آی پی هست! گفتم خوب شد گرفتین من رو...من کوپن کتک خوردنم امشب تموم شده بود...به اندازه ی کافی خوردم... گفت اومدی بیلیارد بزنیم یا فقط اومدی بگردی....:gnugghender: گفت راستش به قصد دیدن این فضا اومدم..خیلی وقته چوب بیلیارد رو حتی دست نگرفتم.... گفت بیا حالا....یک دست 15 توپه بزنیم... مطابق با پیش بینی ها...اون زودتر از من گوی هاش رو تموم کرد و توپ سیاه رو هم انداخت... رو کرد بهم گفت...انگاری راست گفتی...خیلی وقته بازی نکردی... گفتم باور نمی کنین که... گفت بیا دور بعدی رو شرطی بزنیم.. گفتم خوب من می بازم به هر حال...فک نمی کنین اینجوری عاقلانه نیست شرط بزارم..گفت آخه با این تبصره که من بهت 3 توپ ارفاق می دم... میز رو چید...با ضربه ی اول توپ ها رو شکوند...و سه تا از توپ ها رو تو منفذها انداخت... گفت حالا چی؟! وسوسه کننده بود... من کلا در این موارد اهل چلنج نیستم...کل شرط بندی که تو عمرم بسته ام سر ناهار بوده یا شام! یا چیزهای کوچیک... گفتم حالا سر چی میخواین شرط ببندین... گفت یکی از شرایط اینه که بعد از اینکه بازی تموم شد هر کی می تونه شرطش رو بگه...:gnugghender: دیگه داشت خیلی مرموز می شد قضیه... کسی دور و برمون نبود... تو ذهنم این بود که اگر می بردم می خواستم بزاره یک بار بچه های پاتوق رو جمع کنم بیارم یک دور اینجا رو ببینن... با همین هدف با اینکه باز با ارفاق احتمال بردم کم بود قبول کردم... بازی که شروع شد سر همون ضرب اول سه توپی که از من جلو بود رو مساوی کرد و تا پنج رفت.... نوبت من که رسید....توپ ها اینقد جاهای بد قرار گرفته بودن که خیلی سخت بود..تازه فهمیدم که اول باید درست میز رو می دیدم... توپ ها رو از اون دسته ای انتخاب کرده بود که دیده بود سخت تر هستن.. قشنگ از 4 تای باقی مونده 3 تاشون کور بودن! یعنی به صورت عادی به هیچ منفذی راه نداشتن... اون یکی که باقی مونده بود هم امکان خیلی زیاد توپ سفید هم باهاش می رفت داخل منفذ.... سرتون رو درد نمی آرم..باختم! با لبخند اومد سمتم... نزدیک شد... پرسیدم حالا شرطتون پی هست...باید چقد پیاده شم؟! گفت نه...باید جواب بدی... گفتم بپرسید.... گفت چه طور قاپ همیلا رو زدی؟!...همیلا سراغ ادم های دو زاری نمی ره...:4chsmu1: می دونستی قبل از تو من باهاش بودم؟...چیزی از من به تو گفته؟! گفته چقد بازیکن خوبی هستم؟! گفته چقد سرعت عملم خوبه؟! گفته چقد کیفیت کارم خوبه؟!(اینارو که می گفت با حالت چندش اوری میخندید) بعد من تازه دوزاریم افتاد...این دوزاری من همیشه کجه! گفتم عزیز دل! در مورد من اشتباه فک می کنی... آخه باید قبل از اینکه دهنت رو وا کنی و حرفی بزنی..یکم مز مزه اش کنی..این رو دیگه هر کی حتی دهنش بوی شیر هم می ده می تونه بفهمه که همیلا خانوم...نوجوونه!..وقتی شدات من رو معرفی می کرد مدرکم رو که گفت..باید دستت اومده باشه چند سالم هست... منِ دراز و دیلاق! دیگه وقت حلوا خوردنمه!...خندیدم گفتم... ما کجا سیر می کنیم...شماها کجا سیر می کنین... از تک و تا نیافتاد...باز با خنده ی چندش اوری گفت... مگه به سنه؟! همه ی میوه ها که تو یک زمان مشخص نمی رسن! همیلا از اوناست که زود رسیده! می بینیش که! در این لحظه می تونستم تصور کنم که لبخند به روی صورتم ماسیده... جای عصبانیت بود و اینکه بزنم تودهن اون پسر با این حرف های چندش اورش... ولی......ری اکش بد من..می تونست به حرف ها و حدیث های زشت اون دامن بزنه... باید فقط دور می شدم...چون اون میون هیچ منطقی واسه پیروزی و اثر گذاری نبود...اونجا قرار نبود حقیقت روشن بشه... اونجا قرار بود عُقده ها وا بشه... نمی خواستم نقش وا کننده ی عقده ها رو بازی کنم... گفتم...یاد گرفتم..هر جا رفتم....حرمت میزبان رو داشته باشم... حرمت نمکی که خوردم تو خونه اش رو داشته باشم..حتی اگه اون نمک فقط یک لیوان آب بوده باشه!(اون شب به هیچی لب نزده بودم! جز یک لیوان آب)... برام این تصورات شما هیچ ارزشی نداره...چون این میون نه من سر پیاز هستم...نه ته پیاز... و البته اگر خودتون پیش همیلا خانوم مطرح کنین فک کنم پاسخ در خور شان تون رو ازشون بگیرین...البته اگه جرات مطرح کردنش رو دارین.. البته این میون اینکه من رو بیارین یک گوشه ای و این جور مغایر با سن تون رفتاری رو نشون بدین مثه بچه ای که ازش یک چیزی رو گرفتن...نشون از اینه که بیشتر از اینکه تو موضع قدرت باشین...تو موضع ضعفین... و من عادت ندارم به بازنده ها لگد بزنم...فقط می تونم ترحم کنم... از کنارش رد شدم و گفتم..خداحافظ خوش گذشت...شب خوش... از پشت سر گفت...بازی رو که شما باختی حتی با ارفاق... برگشتم...گفتم آینه نزدیکتون هست...ببینین صورتتون صورت یک برنده هست؟(کاش می تونستم اون لحظه شکلک محمد عارف خیابانی رو براش بفرستم) برگشتم سمت سالن... دیگه موارد دیگه رو تعریف نمی کنم....خلاصه اش اینکه.. همیلا خانوم دیدن که من اتاق بیلیارد اومدم...و پشت سرم ایشون.... نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که صداشون رفت بالا....بعد اینا شروع کردن به جر و بحث با هم...من دیگه دور می شدم و می رفتم سمت حیاط... چند وقت بعدش دوست محترم...م همیلا خانوم رو کشون کشون کشیدن بیرون...در حالی که داشت همین جوری رو به عقب دری وری بار اون پسر می کرد.... نازنین خانوم هم از پشت سر اضافه شده بود...و در دهن ایشون رو گرفت.... نزدیک من که رسیدن کمی آروم شده بود... رو کرد به من همیلا خانوم..عرضه نداری دیگه! باید می زدی تو گوشش! گفتم زدم! گفت زدی؟! کجا زدی؟! چطوری زدی؟! گفت با دستم نزدم! گفت برور بابا! بدرد خودت می خوره اونجور زدن! گفتم جوری زدم که از لجش اومد با شما جر و بحث کرد دیگه! پس انگار زدم من نسبت به این بلوایی که شما به پا کردی اثرش بیشتر بوده.... گفت برو بابا! چهار تا نر و ماده زدم تو گوشش جلوی اون دختره...حساب کار اومد دستش! این رو می گن سر جاش نشوندن! نازنین خانوم می خندید گفت...سام! کاش واساده بودی...همیلا چهار پایه اورد..گذاشت زیر پاش...به سرعت و برق و باد چهار تا خوابوند تو گوش پسره... خواهر و برادر همراه نازنین خانوم باز خندیدن... می گم دیگران چی کار کردن؟! نازنین خانم گفت...عادت دارن به پریدن این دو تا به هم.... هر جا این دو تا هسن..اخر همین می شه...نگران نباش... گفتم من عادت ندارم.... همیلا خانوم گفت چی حالا گفت بهت؟! گفتم ندونسته بهم می گی چرا نزدم تو گوشش؟! شما که نمی دونی چی گفته؟چطوره توقع داری من بزنم تو گوشش؟! گفت این (یک فحشی داد خطاب بهشون) یک حرف درست و درمون نمی زنه..اگه اسم من رو هم آورده باید می زدی تو گوشش! گفتم من سر پیازم یا ته پیاز...خود پیاز اینجا واساده...بره بزنه(اشاره ام به برادرشون بود) نازنین خانوم خندید... دوستم گفت برو بابا! اگر بخوام به خاطر این بزنم تو گوش مردم که باید همه ی جماعت اینجا رو ردیف کنم یکی یک نر ماده بخوابونم تو گوششون! اینقد این با این اخلاقگندش انگشت نمای خلقه! و نقل محفل هاشون! همیلا خانوم گفت مگه من چی کار کردم؟! دهن مردم وازه! هر چی لایق خودشونه بار دیگران می کنن... گفتم بسه دیگه سر درد گرفتم...چه شب یلدایی شدامشب...من پشت دستم رو داغ بکنم با شماها دیگه جایی بیام... بریم برسونین خونه من رو فردا هزار تا کار دارم... گفت چند لحظه واسا..ما اصلا نرفتیم بالا با بزرگترهای سلام احوال پرسی کنیم..بزار با همیلا بریم برمی گردیم... گفتم برین زودتر... نازنین خانوم گفت...به بابا و مامان منهم بگین پایین منتظرم..بیان بریم... دوستم گفت شما نمی این؟! نازنین خانوم گفت...من اول مجلس رفتم بالا... بچه ها که دور شدن..نازنین خانوم بعد از این پا و اون پا کردن..پرسید..چی گفت بهت سام؟ گفتم چیز خاصی نبود... گفت بگو همون چیز غیر خاص رو... موضوع رو که گفتم... گفت خوب شد کشش ندادی...گذاشته بود مجلس خلوت بشه یک بلوا درست کنه... تو که باهاش هم بازی نشدی...اومد بیرون عقده خالی کنه... گفتم زیاد که بد نشد... گفتن..نه بابا عادت داریم به اینکه این دو تا بهم بپرن... خوب شد چیزی به همیلا نگفتی...اینا رو بشنوه ...نزاشتم ادامه بدن...گفتم می دونم... ولی اصلا حس خوبی نبود که اینا رو شنیدم... حرف ادم های بی چاک و دهن رو نباید اهمیت بهش داد...ولی وقتی این ادم هایبی چاک و دهن تو یک جمعی اثر بزارن..می تونن ذهنیت ادم ها رو مسموم کنن... اصن واسه وجود همین ادم هاست که اینجوری پرخاش گر هست و گوشه گیر... حیفشه به خدا...حیف... اون شب برگشتیم... دمه در خونه از ماشین پیاده شده همیلا خانوم روکرده بهم می گه...دیگه تو رو به من بستن! باید بیایی نقشش رو بازی کنی! گفتم دیگه پشت گوشتون رو دیدین من رو هم تو این مهمونی ها می بینین دختر کوچولو!:babygirl: می دونستم از این واژه متنفره! برو پیرمرد تو لیاقت نداری! صد سال سیاه مثه من گیرت نمی اد بد بخت کج و کوله...رفت و در رو با عصبانیت بست... دوستم هم بیرون اومده بود...گفتم یک چند وقت دور و بر من پیدات نشه...وگرنه گازت میگیرم!.. خندید گفت...گاز گرفتنتم دوست دارم!...رفتن...من ساعت 3 صبح کلید انداختم وارد خونه شدم... صدای موسیقی از طبقه ی جوونا می اومد...خدا فردا رو به خیر کنه...حتما باز خانوم نصرت ابادی شکایت می کنه و آجان میاره... اینم ماجرای پر دردسر من از شب یلدا...ببه خاطر اینکه کم می بینمشون با جزئیات کامل نوشتم که جبران چند وقت آپ نکردنم تاپیک بشه....باز سانسور کردک خیلی جاها رو...دیگه باید حرمت نگه می داشتم...یخیل جاها بود که خنده دار بود..ولی چون شوخی هاشون یک جوری بد بود نتونستم بازگو کنم.... از سردردی که با نوشته ها من نصیبتون هم میشه عذرخواهی می کنم.. فعلا آرامش پیشکش لحظه هاتون 8 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۹۵ اولش بگم... قبل از اینکه همیلا خانوم وارد این اتفاق که می خوام براتون تعریف کنم بشه.. یک مقدمه لازمه بگم.. ببخشید اگر زیاد میشه...اسم اون خانم رو هم نمی تونم بیارم..همش خطاب می کنم دوستم..یا خانم خالی..از تکرار این وازه هم عذرمی خوام پیشاپیش) . . . چند وقتی بود یکی از گروه های معماری جوون بندر که بنیان گذار حضور پروفسور مهرداد حدیقی(رئیس دپارتمان معماری دانشگاه پنسیلوانیا) تو بندرعباس و برگزاری همایشی با محوریت کارهای معماریایشون بودن... دنبال برگزاری نمایشگاهی از آثار معماری دانشجوهای معماری دانشگاه آزاد از اولین ورودی تا آخرین ورودی حاضر بودن... چند جوون تو زیر 25 سال چنان تکاپویی تو فضای مسکوت دانشگاهی انداختن که حتی پیرهایی مثه من رو هم به جنب و جوش انداخته... دبیرخونه اش شرکت پدر یکی از بچه ها...با اندک سرمایه ی صندوق شون..و البته دوندگی برای پیدا کردن اسپانسر..آدم رو یاد زمانی می ندازن که ما هم برای به دست اوردن خیلی چیزا باید خیلی دوندگی می کردیم.. که خیلی از بچه های نسل الان(البته نه همه شون) حال دوندگی نداره..و دوست داره به جاش تو فضای مجازی غُر بزنه! انرژی شون..حرکت خود جوششون...و صد البته برگزاری در خارج دانشگاه و به دور از محیطی که سختی های خودش رو داره...من رو مجاب می کنه که این حرکت حتما حرکتی ماندگار می شه... چند وقتی هست که می دوم دنبال کار خوب که ترغیبشون کنم برن و کارهاشون رو تو این نمایشگاه شرکت بدن... حیف بود کار خوب بچه ها با کمبود متریال خوب واسه نمایشگاه هدر بره... چند وقت پیش با اعلام فرخوان کارم رو شروع کردم برای معرفی بچه ها به نمایشگاه... تو یکی از روزها برای دیدن یکی از بچه ها که باهاش تماس گرفته بودم یک جایی بیرون از دانشگاه قرار گذاشتم... این خانم یکی از بهترین معمارهایی بود که می شناختم... متاسفانه سال آخر انصراف داد به دلایل شخصی... الان داشت تو یک کافه رستوران کار میکرد...اینو وقتی فهمیدم که اتفاقی زودتر از محل قرار رفتم که تو همون کافه رستوران یک قهوه و کیکی بخورم که دیدمشون... هیچی نمی گفت از پشت تلفن... فقط یک بار گله کرد...که سام چی شده از ما خبر گرفتی؟! وقتی تو کافه رفتم تا سفارش بدم... دیدم داره از پشت اُپن سفارش یک نفر دیگه رو تحویل می ده... تا دیدمش برگشتم...چند لحظه مکث کردم..حس کردم نمی خواد که من ببینمش...و این قضیه رو بدونم..آروم می خواستم برم بیرون... صدایی آروم گفت...سام بیا...دیگه دیدمت... وقتی برگشتم...با لبخند رفتم طرفش...گفتم سلام...شما اینجایی..ندیده بودمت... لبخند کوچیکی زد..گفت سام اصلا بلد نیستی دروغ بگی ها!! گفتم منم دروغ می گم...اینقد هم علیه سلام نیستم... گفتم پس قهوه و یک تیگه از اون شیرینی لطیفه لطفا... کلی تعارف کرد...و نزاشت حساب کنم..حتی وقتی که پول رو گذاشتم..موقع تحویل سفارش..پول رو برگردوند... گفت خجالتم نده... حس کردم بیشتر اصرار کنم...بیشتر اذیت میشه... نشستم یک مجله ی معماری از کیفم در اوردم و شروع کردم به خوردن و خوندن... تمیز یک ساعت که نشستم..دیدم یک صدایی گفت بریم سام؟! سرم رو بلند کردم...دیدم ایشون لباس ش رو عوض کرده جلوم واساده... گفتم کارتون تموم شد؟! گفت اره..بریم همونجا که قرار بود هم رو ببینیم حرف بزنیم... کیفم رو برداشتم و حرکت کردیم... پیاده تا محلی که قرار داشتیم فاصله ای نبود... دقیقا لب ساحل که پله اب شده تا به اب برسه..رو پله های می شد بشینی... هوای این روزهای بندر جون می ده واسه همین کار... نشستیم..و من باز مطرح کردم موضوع رو.. گفت سام... اعتماد به نفسش رو ندارم...گفتم هر طرح به طرح خودش مقایسه میشه..مثلا طرح 1 ها با هم...طرح 2 یی ها با هم...همن جور تا پایانی...تو هر طرح نفر برگزیده داریم... تازه اصلا جایزه اش مهم نیست...مهم اینه که دوباره بیای و بچه ها رو ببینی...بیای تو این محیط... با شیطنت گفت..نمی شه کار دانشجویی هایی که بعد از انصراف برای بچه های دیگه انجام دادم بیارم... اونا به روز تره... خندیدم..گفتم شما هم افتادی به این راه؟! گفت خوب سام...باید این معماری یک جا به دردم بخوره دیگه... دوستای معمارم که دستم رو نگرفتن...این رو با طعنه بهم گفت... بهانه داشتم...من اصلا بندر نبودم اون دوران...طمانی بود که تهران بودم...البته تهران هم نه... ولی چیزی نگفتم...حس میکنم لایق این سرزنش بودم... این خانم...هم دوره ی من نبود...من آسیستان استاد طرح شون (دستیار استاد) بودم... این بچه ها تو اون ترم کمک کرده بودن..از طرف دانشگاه یک همایش برگزاری کنیم با حضور دکتر قبادیان(بچه ها کتاب اقلیمش رو می شناسن)..البته ما تیم اجرایی بودیم...یعنی دوندگی هاش با ما بود... اینکه راحت با اینکه کوچیک تر از من هست..من رو با نام کوچیکم صدا می کنه..به خاطر نزدیکی اون 7..8 نفری بود که 1 ماه با هم شب و روز رو سر می کردیم...دو تا خانم بودن..بقیه پسر... به جرات فقط رو همین دو تا خانم می تونستم حساب کنم..چون مسولیت پذیر بودن... پسرها که تو اوج عواطف احساسی... یا سرشون تو گوشی بود..یا هر 1 ساعت اجازه می گرفتن برن بیرون..بین کلاس ها طرف مربوطه رو ملاقات کنن...امان از اون روزها... البته همون ها هم غنیمتی بودن...بچه های با معرفتی بودن... هی می پرم از تعریف اتفاق اصلی ببخشید..یادم می اد..برای اینکه بیشتر موضوع براتون شفاف بشه و با شخصیت این خانم آشنا بشین براتون تعریف میکنم... در جوابش که گله می کرد...طعنه می زد..چیزی نمی گفتم... گفتم همه ش حق با شماست... ولی بحث رو عوض نکنین...همون کاری که اون ترم من هم بودم ارائه کنین.. گفت سام فک می کنی اون شیت ها(نقشه های معماری) باقی مونده..تو چهارشنبه سوری همشون خرج سرخی تو از من..زردی من از تو شدن...بعد باهم خندیدم... بعد جدی گفت...یک جایی بود که متاسفانه نم گرفته بود...چیزی ازش باقی نمونده... گفتم دوباره پرینت بگیر... مکث کرد... سریع گفتم..خودتون نمی خواد...فایل فوتوشاپ یا خروجی عکس شیت هات رو برام بفرست...دبیرخونه خودش پرینت میگیره...با چشم هاش گرد شده بهم نگاه کرد..واقعا؟! گفتم اره..بخشی از کارشون آماده سازی برای نمایشگاه هست...کلا همراه کارا سی دی هم تحویل میگیرن از مدارک کار...که اگر شیت ها خوب نبود...و کیفیت نداشت...خودشون دوباره پرینت م یگیرن و رو شاسی می زنن و آماده میکنن... لبخند اومد تو چشماهاش و البته رو لب هاش.. گفت پس برات می فرستم... چه روزی هست نمایشگاه.. گفتم برنامه ریزی کردن..از 1 اسفنده تا 4 اسفند نمایشگاه رو برگزار کنن...روز مهندس اختتامیه مراسم هست... با تردید گفتم..یادم نمی اد...4 اسفند روز مهندس هست...یا 5 اسفند... با حضور داورها و اعلام نتایج تموم میشه... گفت پس بهم خبربده کجاست..گفتم تو فرهنگسرا غدیر برگزار میشه به اختمال زیاد..ولی خبر میدم... از اینجا به بعد همیلا خانوم وارد می شوند!(همه ی اینا رو گفتم تا بدونین قبلش چی شد و این خانم کی بودن...حالا بعدش رو می نویسم) گوشی همراهم زنگ خورد... گوشی رو از جیبم در اوردم..خندیدن گفتن..وای سام هنوز این رو داری؟!! خندیدم گفتم...این روزها همه گوشی کوربی سامسونگ دارن شما چه طور؟!!! حواسم پرت حرف با ایشون شد..بدون اینکه ببینم کیه گوشی رو برداشتم...همزمان هنوز صدای خنده های ایشون ادامه داشت.. گفتم بفرمایید؟! گفت ها! کجایی که صدای هِر و کِرَت با دخترا هواست! فهمیدم همیلا خانومه... سلام به روی ماه شما دختر خوب... گفت این قربون صدقه ها رو برای همون که کنارت نشسته برو... سرت تو کدوم آقل بنده....حتما من باید همش ازت خبر بگیرم!!! یک وقتایی این ادبیاتش به جای اینکه من رو اذیت کنه..من رو تو فکر می بره... که چطور کسی که می تونه شعر هایی با این حجم از واژه های سنگین رو حفظ کنه و بخونه...یا اینکه حتی خودش این طور شعر بگه... اینقد می تونه ادبیاتش متفاوت بشه...گاهی وقتا فکر می کنم..دوقطبی هست... گفت همیلا جان...آروم تر... برگشت جواب داد..اصن به من ربط نداره...کجایی..می خوام بیام ببینمت... گفتم الان با یکی از دوستام...نزاشت حرفم تموم بشه...گفت...پس دوستته؟!! از طرز گفتنش خنده م گرفت... گفت باید هم بخندی...خوش خوشانته دیگه.... سر به زیریت واسه ماست...دلبری ت برای دیگران.... حالا من هی می خندیدم..از این سو تفاهم...و از این شیطنت های همیلا خانوم...دوستی که کنارم نشسته بود...مونده بود که چرا من نمی تونم حرف بزنم... همیلا خانوم گفت ادرس بده... گفتم بزار الان با دوستم از قبل هماهنگ کردم..تموم شد...خودم تماس می گیرم... گفت قطع کنی...شب در خونه اتم.... اینقد فشنگی جواب می داد...ادم خلع سلاح میشد... گوشی رو نگه داشتم..از دوستم عذرخواهی کردم..و گفتم اشکال نداره یکی دیگه به ما ملحق بشه... گفت...نه بابا...من می خواستم رو در رو بدون اینکه تو از اوضاعم با خبر بشی با یکسری بهانه محترمانه بپیچونمت که دیگه خودت همه چی رو دیدی..خودتم به زور کار رو دازی می گیری..یعنی زحمتی هم نداره... گفتم ممنون..گوشی رو که گرفتم...دیدم داره همین جوری واسه خودش حرف میزنه... گفت همیلا خانوم...من فلان جا هستم...بیا... گوشی رو که قطع کردم... رو کردم به ایشون و گفتم...می گم تا نیومده...ما هر چی قراره بگیم..بگیم که ایشون بیاد گرد و خاکی اینجا به هوا میره.. خندید گفت چیه؟! گیرت انداخت...می خواد بیاد گیس من رو بکشه؟!... خندیدم گفتم نه... اونچه فکر می کنین نیست... خواهر یکی از دوستان هست...می شناسیش... خواهر فلانی هست... گفت همون که باباش شرکت فلان داشت؟! گفتم آره...اوه..پس من تولد خواهرش رفتم... گفتم جان! تولدش رفتی...گفت آره بابا..اون موقع فلانی دوستم بود...که رفیق فاب برادر این خانم بود...رفتیم تولدش...جات خالی سام! یعنی اروپا بود..اروپا! اون موقع خیلی بچه بود...:babygirl: الان راهتمایی یا دبیرستانه؟!..به تو چرا زنگ زده؟!!! گفتم...دبیرستان رو تموم می کنه... گفت بچه ی ساکت و آرومی بود...گفتم جان؟! مطمئنی اشتباه نمی کنین؟! آروم؟! همیلا خانوم؟!!! انقد اونجا شلوغ بود..سر درد گرفته بودم برادرش ما رو برد طبقه بالا...بعد رفتیم تو یک اتاق دیدم اتاق یک بچه ست...عکس هارو دیدم فهمیدم عکس خودشه...پر نقاشی بود... برام قرص مسکن که اورد...پرسیدم نقاشی کار شماست..گفت نه کار خواهرم هست...باورم نمی شد کار یک بچه باشه... فک کنم 10 یا 11 سالش بود... همونه؟!..الان داره می اد اینجا؟ گفتم الان با اون موقع هاش کاملا فرق می کنه..هنوز همون جور هنرمنده..ولی دیگه اون اخلاق رو نداره... گفت اون موقع ها اینقد ساکت بود...تو تولدش حس می کردم..مریضه..یا حتی افسرده است... این همه کادو..این همه زرق و برق...فقط عین مجسمه نشسته بود اونجا... وقتی داشت تعریف میکرد... فرصت کردم درست براندازش کنم...آخه داشتیم راه می رفتیم دیگه تو این یک تیکه ساحل... دختری قد بلند و لاغر اندام...دست هاش استخونی شده بود از لاغری...یک صورت رنگ پریده...با موهای فری که هر چند وقت یک بار با دست هاش هُلشون می داد از رو پیشونش کنار... یک مانتو ساده..با ساپورت...و یک شال مشکی...یک دست مشکی...راستی موها و چشم و ابرو هم مشکی...با یک عینک آفتاب رو چشم...که نزار مردم چشم های گود افتاده ش رو ببنین... با یک لبخند که اصلا محو نمی شد از رو صورتش... خیلی خوشحال بودم که آدمی رو پیدا کردم که بتونم همتراز به خودم و از رو به رو باهاش حرف بزنم...آخه این قد بلند باعث می شه همیشه زاویه صورتمرو به پایین باشه موقع حرف زدن... نیم ساعت طول نکشید که صدای زنگ تلفنم بلند شد... خودش بود..گوشی برداشتم..گفت کجایی...سرم رو برگردوندم..دیدم تازه داره از بالای پله ها مشخص میشه...دیگه نیاز نبود بگم..دیدم من رو... آهسته و با سری بالا اومدم سمتم... انگاری تو آرایشگاه بود...چون صروت و موهاش ارایش داشت.... تا حالا اینجوری ندیده بودمش... انگار شب یک جا مهمونی داشته باشه...یا داره از مهمونی می اد..یا هر چی... اومد سمتم...سلام کرد... گفت خانوم رو به من معرفی نمی کنی... معرفیشون کردم..با هم دست دادن... دوستم روبه همیلا خانوم گفتن...من رو یادت نمی اد فک کنم..ولی من میشناسمت.... همیلا خانوم با تعجب گفت..من؟!..از کجا؟! ماجرا رو که تعریف کرد..همیلا خانوم..فیتیله ش رو کشید پایین... گفت آره اون سال ها به زور برام تولد میگرفتن...تولد که چه عرض کنم..مهمونی آشنایی دخترا و پسرا! یادت می اد اونجا بچه دیده باشی؟! دوستم یکم فکر کرد...گفت خیلی گذشته..ولی راست می گی..اونجور که یادم فقط تو رو یادم میاد که کم سن بودی... همیلا خانوم خندید..گفت...آره...تنها بچه ی اونجا من بودم... بعد سریع برگشت...گفت ساممون رو از کجا می شناسی؟ دوستم با شیطنت پرسید...سام مون؟!..رو پسوند "مون" تاکید کرد با لبخند.... فک کنم قبل سام ما بود...الان ما شماست؟!:gnugghender: دیدم دُز شیطنت و شوخی داره می زنه بالا...این دوست من همیشه و همیشه اهل شوخی بود...گاهی دیگه شورش رو در می اورد... گفتم به خدا این وسط من هم هست ها...یک توجهی... برای اینکه این شوخی ها جدی گرفته نشه..با توجه به اینکه اخلاق همیلا خانوم دستم اومده بود...بیشتر معرفی ش کردم به همیلا خانوم... دوستم به گوشی ش نگاه کرد...رو کرد بهم..گفت سام مرخصی م دیگه داره تموم میشه... جام رو که یاد گرفتی...خواهشا به هیچکی از بچه ها نگو...برگشتم گفتم..من رو که می شناسی... گفت میدونم..چاه علی هست!(دوستان این چاه علی یک اصطلاحی بود..دوستام به من نسبت می دن..می گن حضرت علی در زمان هایی می خواسته درد و دل کنه...به کسی نمی گفته...می رفتهو سرش درون یک چاه میکرده و با اون درد و دل می کرده...یک اصلاحه...آیا اینکه این یک روایت معتبر هست..یا نامعتبر...من قضاوتی ندارم..فقط منظورم اون اصطلاح و اون ایهام ادبی ش هست..اون زمان ها من مورد درد و دل خیلی ها بودم) ولی تاکید موکد کردم..با کسی اونجا پیدات نشه...همیلا خانوم با شیطنت گفت..حتی با من؟! باز دستم تو حرف کم نیاورد...گفت بچه ها نفر حساب نمی شن کوچولو!...10 تای تو رو می تونه با خودش بیاره... من سریع نزاشتم همیلا خانوم حرف بزنه...گفتم باشه... دست دراز کرد برای خداحافظی کردن...می دونستم داره جلوی همیلا خانوم شیطنت می کنه.... دست دادم... (این دست دادن من با خانوم ها قبل سوژه ای بود..چون بین بچه های ما عادی بود تو دوره ی دانشگاه... ولی من همش در می رفتم محترمانه..بعد این شده بود سوژه برای اذیت کردن من...با اینکه پر جنب و جوش بودم و شوخ..ولی به خاطر تربیت خانوادگی اصلا به این کار عادت نداشتم..حتی با دخترهای فامیل...البته این روبه خشکه مذهبی نزارین ها...یعنی اصلا رسم نبود بین ماها...ممکن بود بدون روسری جلوی من باشن دخترهای فامیل..ولی اینکه رسم باشه دست بدیم نبود....) گفت اینم برای نمک بعدش ب بود...در حالی که عینک رو اورده بود پایین و چشم تو چشم بهم نگاه میکرد اینو گفت و یک چشمک زد و رفت... می دونستم همه ی اینا از شیطنته..خوشحال بودم..هنوز اون روحیه رو حفظ کردن... اصرار دارم که برسونمشون..ولی گفت جام رو یاد می گیره این همیلا..بعد می اد تلافی میکنه...خندید و رفت... همیلا خانوم اومد سمتم.. یکم براندازم کرد..گفت بیا بریم... گفتم کجا همیلا خانوم؟! گفت مُردم یک بار بهت بگم بریم..تو باهام بیای بدون ادا و اطوار... بریم دیگه...با استیصال این رو گفت که که باور کنین من خلع سلاح شدم..اگر قرار بود بریم خودمون رو از بالای کوه بندازیم هم باهاش میرفتم... فقط گفتم بااین ریخت و قیافه و با این ریش رو صورت و این موهای چرب و این لباس های کار من رو مهمونی که نمی خوای ببری انشالله! بعد می کن این جنگلی رو از کجا اوردی...با صدای کش داری گفت بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا... بقیه اش رو بزارین یک روز دیگه تعریف کنم...ترکیدم دیگه از بس نوشتم 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده