رفتن به مطلب

روشنگري اسكاتلندي


*Mahla*

ارسال های توصیه شده

روشنگري اسكاتلندي

 

 

مترجم: محسن رنجبر

منبع: وب‌سايت تاريخ تفكر اقتصادي

پيوند اسكاتلند با انگلستان به شكل رسمي در سال 1603 آغاز شد كه جيمز ششم، پادشاه اسكاتلند تاج‌و‌تخت انگلستان را به ارث برد و به شاه جيمز اول در اين كشور هم بدل شد.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

اسكاتلند و انگلستان هنوز روي كاغذ از هم جدا بودند، اما تاج پادشاهي هر دوي اين كشور‌ها را اتفاقا يك نفر بر سر گذاشت. اين شرايط تا تصويب «قانون اتحاد» در سال 1707 كه پادشاهي‌هاي انگلستان و اسكاتلند را براي هميشه به يكديگر ملحق ساخت، ادامه داشت.

پيش از سال 1707 تماس بسيار اندك يا حتي همدلي بسيار كمتري ميان اين دو كشور وجود داشت. تمام اسكاتلندي‌ها يا پرسبيتري بودند يا يعقوبي، (1) و اين به تنهايي براي ايجاد بيگانگي ميان آنها و چهار‌پنجم از جمعيت انگلستان بسنده بود. اسكاتلندي‌هاي بسيار اندكي به جنوب سفر مي‌كردند و تعداد انگليسي‌هايي كه روانه شمال مي‌شدند، حتي از آنها هم كمتر بود. فرانسه، متحد سنتي اسكاتلند، دشمن سنتي انگلستان بود. عالمان و روحانيان اسكاتلندي براي ادامه تحصيلات و الهام‌گيري‌هاي فكري به دانشگاه‌ها و حوزه‌هاي علميه اروپاي قاره‌اي مي‌نگريستند و نه به انگلستان.

ساختار دروني اسكاتلند هيچ شباهتي به انگلستان نداشت. پارلمان ادينبورو، نهادي بسيار فاسد و غير‌مردمي بود كه «باند‌هايي» از اشراف‌زادگان بر آن سلطه داشتند. نظام در‌هم‌تنيده مجامع زعماي كليساي پرسبيتري اسكاتلند، تنها دولت محلي واقعي در اين كشور بود. كشاورزي آن نيمه‌فئودال و نا‌مولد بود و از طريق نظام «شيار‌-‌مرز» (run‌-‌rig) در زمين‌هاي غير‌محصور با دوره‌هاي اجاره‌دهي بسيار كوتاه‌مدت اداره مي‌شد. تنها مزيت اشراف اسكاتلندي در قياس با همتايان انگليسي‌شان اين بود كه آشكارا بسيار پدر‌مآبانه‌تر رفتار مي‌كردند و شيوه زندگي و فرهنگ‌شان به اجاره‌دار‌هاي آنها نزديك‌تر بود - و اين در پيشبرد روابط اجتماعي بسيار اثر‌گذار بود. و البته زمين‌هاي راز‌آلود و نفوذ‌نا‌پذير هايلند (Highlands) نيز وجود داشتند كه طوايف «وحشي» اداره‌شان مي‌كردند؛ طوايفي كه ساختار‌هاي اجتماعي، فرهنگي، سياسي و اقتصادي‌شان، هزار سال قديمي‌تر از هر چيز ديگري در بريتانيا بود.

پيش از سال 1707 تعاملات اقتصادي ميان اين دو كشور، حتي در مناطق مرزي (كه ميزان دشمني ميان مردمان دو كشور در آن جا احتمالا از هر جاي ديگري بيشتر بود) عملا صفر بود. سياست‌هاي مركانتيليستي انگليس باعث مي‌شد كه اسكاتلندي‌ها از دسترسي به مستعمرات انگلستان محروم شوند. موانع تجاري باز‌دارنده، جلوي تجارت خود اسكاتلند با انگلستان را مي‌گرفت. شهر‌هاي تجاري اين كشور كه تقريبا هميشه تنها گلاسكو را شامل مي‌شد، چيزي بيشتر از بار‌انداز‌هايي محلي نبودند. تلاش‌هاي اسكاتلند براي تحميل خود به عرصه تجارت استعماري با برنامه بد‌فرجام «دارين» براي ايجاد مستعمره‌اي اسكاتلندي در آمريكاي مركزي در سال‌هاي 1702-1698 آغاز - و تمام - شد.

تصويب قانون اتحاد در سال 1707 اين همه را يكباره دگرگون نكرد. پيوند ميان اين دو كشور، پيوندي درد‌ناك بود كه بر‌قراري‌اش يك قرن طول كشيد. دست‌كم سه شورش خونبار يعقوبي‌ها در سال‌هاي 1690، 1715 و 1745 بنيان‌هاي اسكاتلند را به لرزه در‌آورد. در پي اين رخداد‌ها اشراف اسكاتلند قدرت‌هاي فئودالي باقي‌مانده خود را از دست دادند و هايلند‌ها فتح شدند و تحت كنترل درآمدند. كليساي اسكاتلند به ندرت فشار پديد‌آمده در روابط تازه خود با كليساي اسقفي را تحمل مي‌كرد و دست آخر دچار چند‌دستگي شد.

نگراني اصلي اسكاتلندي‌هاي سده 18 اين بود كه اسكاتلند فقير، راكد و عقب‌مانده، وقتي بازار و سرنوشتي مشترك با اقتصاد پويا و جهاني انگلستان پيدا كند، چگونه رفتار خواهد كرد. بازرگانان گلاسكو از حذف موانع تجاري و دستيابي به مستعمرات استقبال كردند (به سرعت به تجارت تنباكو وارد شدند)، اما همچنين دريافتند كه به هيچ رو، از تجربه، توان مالي و نفوذ سياسي رقباي انگليسي خود بر‌خوردار نيستند.

با پيشرفت انقلاب‌هاي كشاورزي و صنعتي در انگلستان، ثروتمندان و دهقانان اسكاتلندي با هراس و دل‌نگراني از خود مي‌پرسيدند كه آيا كشور‌شان همچون انگلستان ثروتمند مي‌شود يا مانند ايرلند جامه كشوري فقير و وابسته را به تن مي‌كند؟ و ويژگي‌هاي جديد و خود‌خواهانه كاپيتاليستي چگونه با اخلاقيات عبوس و ارزش‌هاي سنتي مردمان اسكاتلند سازگاري مي‌يابد؟

اين پرسش‌ها ذهن فيلسوفان سده 18 اسكاتلند را بيش از هر چيز ديگري به خود مشغول كرده بود. آنها همانند قبل، براي پاسخ به هم‌روز‌گاران فرانسوي‌شان مي‌نگريستند. فرانسه در آن هنگام عصر روشنگري را تجربه مي‌كرد و شعله‌هاي آتش روشنفكري آن با سرعتي به قدر كافي زياد به اسكاتلند نيز رسيد. آثار فيلسوفان اسكاتلندي، هر چند روح نظر‌‌پردازانه و خرد‌گرايانه فرانسوي را در خود داشت،‌ اما شك‌انديشي شديد و شكلي آشكار‌تر از فايده‌گرايي در آنها چيره بود. همچنين انديشمندان اسكاتلند بر خلاف فرانسوي‌ها دلمشغولي خاصي به توسعه و رشد اقتصادي، پيامد‌هاي تجارت بين‌المللي و ساز‌و‌كار‌هاي جامعه نو‌پديد شهري، تجاري و بورژوا - دلمشغولي‌هايي كه واقعيت اسكاتلند پس از سال 1707 را باز‌تاب مي‌داد - داشتند.

«روشنگري اسكاتلندي» از 1740 تا 1790 بال و پر يافت. بر خلاف آن چه در فرانسه رخ داد، بسياري از طلايه‌داران اين نهضت در اسكاتلند آكادميسين بودند. فرانسيس هاچسون، آدام اسميت، توماس رايد و جان ميلر، استاد دانشگاه گلاسكو بودند. آدام فرگوسن، دوگالد استوارت و ويليام رابرتسون در دانشگاه ادينبورو فعاليت مي‌كردند. دانشگاه‌هاي آبردين و سن‌آندروز را دانشجويان آنها زير سلطه خود بردند. اما چهره‌هاي مهمي نيز مانند لورد كيمز، سر جيمز استورات، جيمز اندرسون و فرا‌تر از همه اين‌ها چهره برجسته‌اي همچون ديويد هيوم در بيرون از دانشگاه وجود داشتند كه بر اين روند اثر‌گذار بودند.

سه حوزه اصلي دلمشغولي فيلسوفان اسكاتلندي، فلسفه اخلاق، تاريخ و اقتصاد بود. در هر سه اين زمينه‌ها، ديويد هيوم راه را نشان داد و ديگر فلاسفه اسكاتلندي راه او را چه با نقد و چه با پشتيباني پي گرفتند.

در فلسفه اخلاق، پرسش اصلي اين بود كه آيا اخلاق آزمندانه سرمايه‌داري مي‌تواند با فضايل سنتي خونگرمي، همدردي و عدالت ساز‌گاري يابد؟ اين مساله را برنارد دوماندويل در اين نظريه معروفش پيش نهاده بود كه «رذائل خصوصي» به «منافع عمومي» چشمگيري مي‌انجامند، در حالي كه رفتار نيكو‌كارانه اصلا خير چنداني در خود ندارد. فيلسوفان اسكاتلندي مي‌خواستند نشان دهند كه انتخاب ميان فضيلت خصوصي و خير عمومي، انتخابي غلط است. راه‌حلي كه ديويد هيوم (40-1739) براي اين موضوع به دست داد، اين بود كه ارزش‌ها و داوري‌هاي اخلاقي، به هر روي ساختار‌هايي اجتماعي هستند. به باور هيوم، افراد هر چيز لذت‌بخشي را «داراي فضيلت» و هر چيز درد‌ناكي را «رذيلت» تلقي مي‌كنند. بر اين پايه نيازي نيست درباره فساد اخلاق در اثر سرمايه‌داري نگران باشيم. داوري‌هاي اخلاقي خصوصي نيز همراه با آن تكامل خواهند يافت.

اين راه‌حل لذت‌گرايانه هيوم را فرانسيس هاچسون (1755 و 1725) زير و رو كرد. او باور داشت كه فضيلت به اين خاطر لذت‌بخش است كه با «حس اخلاقي» طبيعي و ذاتي ما سازگاري دارد، در حالي كه رذيلت به اين دليل مايه درد و رنج مي‌شود كه غير‌طبيعي است. در نتيجه هاچسون به اين حكم اخلاقي فايده‌گرايانه رسيد كه اوج فضيلت، دستيابي به «بيشترين خير براي بيشترين افراد» است. آدام اسميت (1759) تلاش كرد كه ديد‌گاه‌هاي هيوم و هاچسون را به ميانجي «همدردي طبيعي» و «ناظر بي‌طرف» با يكديگر آشتي دهد.

در زمينه تاريخ، اسكاتلندي‌ها معمولا برداشت‌هايي ما‌بعد جامعه‌شناختي از «پيشرفت طبيعي» تمدن داشتند. اين رويكرد استوار بر «تاريخ طبيعي» را ديويد هيوم (1757) پايه گذاشت. تاريخ طبيعي در دستان آدام فرگوسن (1767)، جان ميلر (1771) و آدام اسميت (1776) شكل «مرحله‌اي» متمايزي را به خود گرفت. به عنوان مثال اسميت تاريخ را فرآيندي در نظر آورد كه از چهار مرحله اقتصادي با ساختار‌هاي سياسي و اجتماعي ويژه خود گذر مي‌كند: مرحله شكار و كشاورزي، مرحله شباني و صحرا‌نشيني، مرحله كشاورزي و فئوداليستي و مرحله پاياني تجارت و توليد (كه آن زمان اسكاتلند در حال ورود به آن بود). اسميت مانند فرگوسن، تقسيم كار و گسترش تجارت را نيروي بنيادي پيشران تاريخ مي‌دانست. تلاش‌هاي مكتب اسكاتلند مايه آن شد كه ولتر بگويد: «براي همه انديشه‌هايمان درباره تمدن به اسكاتلند مي‌نگريم».

دانشمندان اسكاتلندي گونه آشكارا متفاوتي از تاريخ - تاريخ «روايي» - را نيز پيش نهادند. در اين ميدان، ديويد هيوم با كتاب مناقشه‌برانگيزش با نام تاريخ انگلستان (1762-1754) پيشتازي مي‌كرد. دانشمندان اسكاتلندي ديگري مانند رابرتسون و فرگوسن هم تاريخ‌هاي روايي بزرگي با درجات گوناگوني از كاميابي را به دست دادند. اين روش تاريخي در انگلستان از سوي ادوارد گيبون در روايت معروفش از سقوط امپراتوري روم ادامه يافت.

در اقتصاد سياسي، ديويد هيوم رويكردي متفاوت را آغاز كرد. او به جاي اين كه اقتصاد را در بافتي اجتماعي و تاريخي بگنجاند - كاري كه درباره اخلاق و دين انجام داده بود - بر آن شد كه قوانين علم اقتصاد را براي هميشه از آنها مستقل كرده و بر خود استوار سازد. هيوم با رد انديشه‌هاي مركانتيليستي كه جايگاه والايي را براي پول در نظر مي‌گرفت و نيز با مخالفت با رويكرد فرانسوي كه بر اولويت كشاورزي انگشت مي‌گذاشت، تجارت را موتور اصلي رشد اقتصادي دانست و حسادت و سوء‌استفاده از پول و اعتبار را موانع اصلي پيش روي آن خواند. تقسيم كار پيش‌نهاده شده از سوي فرگوسن بعدي ديگر را بر انديشه‌هاي هيوم افزود.

در برابر هيوم، رابرت والاس و سر جيمز استوارت تلاش كردند كه سنت ‌مركانتيليستي را (گيرم در هياتي ليبرال‌تر) دوباره زنده كنند. اما آثار استوارت به نوبه خود نظريه مهم آدام اسميت، يعني ثروت ملل (1776) را كه جايگاه مهمي به صنعت و توليد بخشيد، به بار آورد.

هر چند دستاورد‌هاي دانشمندان اسكاتلندي در فرانسه به گرمي استقبال شدند، اما تاثير بلا‌فاصله‌اي در جنوب [انگليس] نداشتند. در حالي كه همفكران شمالي روشنفكران انگليسي پرسش‌هاي مهمي را درباره بشر پيش مي‌كشيدند، خود آنها در خودستايي‌هاي سبك‌مايه غرق بودند (در اين جا نيز استثناي بزرگ، ادوارد گيبون بود).

روشنگري اسكاتلندي در سال‌هاي آغازين دهه 1800 ميلادي، عمدتا به خاطر رشد زهد‌پيشگي مسيحي در اين كشور زوال يافت. روحانيون افراطي پربسيتري و سياستمداران محافظه‌كار كه از «الحاد پيراسته» و لحن ويگ فيلسوفان اسكاتلندي به خشم آمده بودند، دست آخر دانشگاه‌ها و حوزه‌هاي علميه اسكاتلند را در كنترل خود درآوردند و كرسي‌ها و برنامه‌هاي درسي آنها را ساز‌گار با دانشگاهي محافظه‌كار‌تر و دين‌انديش‌تر دوباره سازماندهي كردند. هم جيمز ميل و هم مك‌كولوك، رهبران مكتب كلاسيك ريكاردويي در آغاز سده 19 در سنت روشنگري اسكاتلند آموزش ديده بودند، اما حال كه در‌هاي دانشگاه به روي افرادي چون آنها بسته شده بود، مجبور بودند كه براي ادامه حيات اين مكتب، فرصتي را در جايي ديگر جست‌وجو كنند.

 

بيرون از دانشگاه

ديويد هيوم (1776-1711)

هنري هوم، لرد كيمز

رابرت والاس (1771-1697): كشيش پرسبيتري اسكاتلندي. نظريه‌اي كه در سال 1753 درباره كاهش جمعيت از دوران باستان به اين سو داد، از سوي ديويد هيوم به چالش كشيده شد. او بر رابرت مالتوس نيز اثر گذاشت.

سر جيمز استورات (1780-1713)

دكتر جيمز اندرسون (1808-1739)

 

دانشگاه گلاسكو

فرانسيس هاچسون (1746-1694)

آدام اسميت (1790-1723)

توماس رايد (1796-1710)

جان ميلر (1801-1735)

 

دانشگاه ادينبورو

آدام فرگوسن (1815-1723).

دوگالد استوارت (1828-1753): او كه در گلاسكو هم نزد توماس رايد و هم نزد آدام اسميت شاگردي كرده بود، نظريات آنها را ارائه مي‌كرد. بعد از فرگوسن بر كرسي فلسفه اخلاق دانشگاه ادينبورو تكيه زد. يكي از شاگردان برجسته‌ترش جيمز ميل بود. استوارت احتمالا نخستين آكادميسيني بود كه (در سال‌هاي 1800-1799) درسي دانشگاهي را كه آشكارا به اقتصاد سياسي ربط داشت، آموزش داد.

جيمز دونبار: اقتصاد‌دانان و انديشمندان متاخر اسكاتلندي

جيز ميل (1836-1773)

جيمز رامسي مك‌كولوك (1864-1789).

توماس چالمرز (1847-1780).

توماس كارلايل (1881-1795).

پاورقي

1- پرسبيتري‌ها (Presbyterians) يهودياني بودند كه به آمدن مسيح اعتقاد داشتند و به تعاليم و گفته‌هاي او معتقد بودند، و يعقوبي‌ها (Jacobite) نيز فرقه مسيحي پيرو مردي به نام يعقوب (Jacob) بوده‌اند.

 

 

 

ديويد هيوم (1776-1711)

يكي از بزرگ‌ترين فيلسوفان تاريخ تفكر غرب و نيز مورخ و اقتصاد‌داني كار‌كشته است. ديويد هيوم يكي از برجسته‌ترين چهره‌هاي روشنگري اسكاتلند و از دوستان نزديك آدام اسميت بود. نوشته‌هاي اقتصادي هيوم را بيش از همه مي‌توان در «گفت‌وگو‌هاي سياسي» او (1752) كه بعد در «مقالات» (1758) گنجانده شدند، يافت.

هيوم از مخالفان سر‌سخت مركانتيليسم بود. اعتقاد راسخ داشت كه ثروت كشور‌ها را حجم كالا‌هاي آن‌ها تعيين مي‌كند، نه ذخاير پول‌شان. همچنين يكي از شارحان برتر نظريه مقداري پول بود («پول هيچ كدام از چرخ‌هاي ماشين تجارت نيست. روغني است كه حركت چرخ‌ها را روان‌تر و آسان‌تر مي‌كند»؛ درباره پول، 1752). بر خلاف مركانتيليست‌ها، هيوم نرخ‌هاي بهره اندك را نه به فراواني پول كه به رونق تجارت مرتبط مي‌دانست. او يكي از نخستين كساني بود كه نظريه بهره استوار بر عرضه و تقاضاي وجوه وام‌دادني را بيان كرد و اعتقاد داشت كه نرخ‌هاي بهره به واسطه عرضه پس‌انداز و تقاضا براي وام تعيين مي‌شوند. با اين همه مي‌پذيرفت كه در كوتاه‌مدت (و تنها در كوتاه‌مدت) افزايش عرضه پول مي‌تواند تاثيري مفيد بر صنايع بنهد.

مشهور‌ترين بينش‌هاي هيوم به تجارت بين‌المللي باز‌مي‌گردند. بر خلاف مركانتيليست‌ها، او تجارت خارجي را يك بازي با حاصل جمع صفر نمي‌دانست، بلكه اعتقاد داشت كه منافع متقابلي در آن وجود دارد. هيوم بر اين باور بود كه كل حجم تجارت بين‌المللي ثابت نيست و ارتباط مستقيمي با ثروت همه كشور‌ها دارد. چنين نتيجه مي‌گرفت كه «از اين رو بايد خطر كرده و اقرار كنم كه نه تنها به عنوان يك انسان، بلكه همچنين در مقام يك شهروند انگليسي، براي شكوفايي تجارت آلمان، اسپانيا، ايتاليا و حتي خود فرانسه دعا مي‌كنم». (درباره حسادت تجارت، 1758)

هيوم همچنين ساز‌و‌كار خود‌كار «جريان قيمت‌‌-‌مسكوك» را معرفي كرد. مدعاي بنيادين او انكار اين گزاره سياستي قديمي مركانتيليستي است كه مي‌توان با كنترل تراز تجارت خارجي، ورود مسكوكات طلا به درون يك كشور را افزايش داد. هيوم اعتقاد داشت كه بر پايه نظريه مقداري او، جريان ورود مسكوكات به افزايش قيمت‌هاي داخلي مي‌انجامد و به اين ترتيب شرايط تجارت را به ضرر كشوري كه اين مسكوكات به آن وارد مي‌شوند، تغيير مي‌دهد. تقاضاي خارجي‌ها براي صادرات اين كشور در پي اين شرايط كمتر مي‌شود و تقاضاي آن براي واردات خارجي افزايش مي‌يابد و به اين شيوه تراز تجارت خارجي وارونه مي‌شود، به گونه‌اي كه مسكوكات اكنون دوباره از كشور خارج مي‌شوند. هيوم همچنين اين منطق را براي انكار اين باور كه افزايش قيمت‌ها مي‌تواند ناشي از بالا رفتن دستمزد‌ها باشد، به كار گرفت. به طور مشخص، اگر افزايشي در سطح قيمت‌ها در انگلستان در نتيجه بالا رفتن دستمزد‌ها پديد مي‌آمد، شرايط تجارت ميان انگلستان و كشور‌هاي ديگر به ضرر صادرات اين كشور و به نفع واردات از كشور‌هاي ديگر تغيير مي‌كرد. به اين شيوه، جريان خروج پول از انگلستان پديد مي‌آمد و لذا حجم پول در اين كشور كمتر مي‌شد كه خود سطح قيمت‌ها را دوباره پايين مي‌آورد.

مكانيسم خود‌كار جريان تجارت بين‌الملل هيوم به اين ايده اعتبار بخشيد كه يك تراز تجاري «طبيعي» ميان كشور‌ها وجود دارد كه اقدامات آگاهانه و انديشيده سياستي نمي‌توانند در تعارض با آن قرار داشته باشد. اما هيوم از باور‌مندان به نظريه‌هاي «حقوق طبيعي» يا «قرار‌داد اجتماعي» كه ميان فيلسوفان سياسي و اجتماعي هم‌روز‌گار او رواج داشتند، نبود. او هم در كار‌هاي سياسي و هم در مطالعات فلسفي خود، موضعي كاملا تجربه‌گرايانه داشت. نظريه اخلاقي لذت‌گرايانه او بنياني را براي مكتب فايده‌گرايي به دست داد. نظريه‌هاي هيوم در باب «تكامل» اخلاق، نهاد‌ها و رسوم اجتماعي بر هايك و نظريه‌هاي تكامل‌گرايانه بعدي بسيار اثر‌گذار بودند.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

دنیای اقتصاد

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...