İŞİL 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۰ ساعت 7 صبح بود توی راه مدرسه داشتیم همینطور که باهم راه میرفتیم و حرف میزدیم بحثمون کشیده شد به مسائل دوستی و عشق و این حرفا.حسابی کله داغی کردیم و بحثو رونق دادیم تموم فکرم تو بحث بود که چشمم به اونطرف خیابون افتاد دوتا دختر که از ظاهرشون معلوم بود مدرسه ای هستند و 16 یا 17 ساله میخورد سنشون داشتند عبور میکردند که یکدفعه دیدم ِابی چشماشو انداخته توی چشم های یکی از اونا و حسابی زل زدند به هم زیر چشمی شروع کردم زاغ زدن دختره داشت میخندید ,به ِابی گفتم : تو چه مرگیته!هی داری اون طرف خیابون رو نگاه میکنی؟ برگشت به طرفم و گفت: دیدیش؟ خودمو زدم به اون راه و گفتم؟ کیو؟ گفت: ای بابا خنگه دختر رو میگم! خیره شدم به چشماشو گفتم خوب , منظور؟ اونم که حسابی کبکش داشت خروس میخوند و جوگیر شده بود گفت: دوستم بودااا .با یه لحنی تهنه امیز گفتم بود که بود, منظورت چیه؟ یکدفعه خودشو جمع کرد سینه راست کرد فهمیده بود خوشم نمیاد از این چرت و پرتا سریع بحثو عوض کرد.دیگه نزدیکیای مدرسه بودیم ابی سکوت اختیار کرد تا وراد مدرسه شدیم.اون روز تا ظهر به سر بردیم. ظهر که تعطیل شدیم دوباره باهم همون مسیر همیشگی به خونه را شروع به پیمودن کردیم.یه چند دقیقه که گذشت و از خیابون اصلی گذشتیم باز همون دوتا دختر رو دیدم فهمیدم که باز ابی قصد شیطنت داره.قبل از رفتن تو نخ دخترا یه پس گردنی بهش زدم برگشت و با عصبانیت گفت : چه مرگیته تو؟! بهش توپیدم که ابی دیگه حالا ادم بشو این کارا چی تو انجام میدی! کار به جر و بحث کشید یه دید زدم دیدم دخترا ازدیدمون خارج شدند سریع بغلش کردم گفتم خوب حالا به دل نگیر.منظور بدی نداشتم.متوجه شدم که حسابی از دستم کفری شده و ناراحت اما به روی خودم نیاوردم.دیگه رسیده بودیم سر کوچه از هم خداحافظی کردیمو از هم جداشدیم اون به سمت خونه خودشون و من سی خونه خودمون. شب رو صبح کردیم فردا صبح دوباره راهی مدرسه شدیم باز روز از نو و روزی از نو ,اتفاقات دیروز بازم تکرار شد اون دوتا دختر و ابی و من و .... چند روزی اتفاقات تکراری پشت سرهم مدام توی راه مدرسه اتفاق می افتادند.تا اینکه یه روز صبح ابی توی راه برگشت از مدرسه به خونه گفت: سعید میدونی چیه , افتاد به اِ اِ اِ اِ کردن انگاری زبونش بند اومده بود یا میترسید حرفی بزنه اخرشم گفت هیچی بیخیال.منم که حسابی حس کنجکاویم گل کرده بود گفنمک نشد زود باش بگو ببینم چی شده باید بگی زود باش.ابی هم که از خداش بود من ازش خواهش کنم بگه وقت رو تلف نکرد گفت : به یه شرط میگم.گفتم باشه قبول هرچی که باشه.گفت خوب باید قول بدی ناراحت نشی.گفتم قبول.بگو دیگه.خوب میدونی چیه این دختره بود که صبح دیدیمش .سریع فهمیدم که باز میخواد شروع کنه اخم کردم.ابی گفتک قول دادی یادت رفت؟! پریدم وسط حرفش گفتم حالا چی شده؟ گفت:زمیدونی که دوست منه.اون یکی که باهاش بود همون دوستش یه چند وقته مدام گیر داده به تو میخواد باتو دوست بشه ! به دوست من گفته که شمارتو بدم تا بهش بده .سریع برگشتم به طرفش صورت به صورتش و زل زدم تو چشماش .صورتش حسابی خیس عرق شده بود میخواستم یه سیلی بهش بزنم که سریع گفت: بابا اون حالا یه چیزی گفت من که رفیقمو نمیفروشم میدونم خوشت نمیاد از این چیزا. شمارتو بهش ندام باور کن.بهش غوریدم ابی وای به حالت اگه بدیا.بعد یه خنده تمسخرانه کردم و گفتم از بیخ گوشت گذشت.از جلوش اومدم کنار اونم یه نفس کوچولو کشید و گفت : خوب منم باید برم کاری نداری؟از هم وسط راه جدا شدیم. یه هفته از اون ماجرا میگذشت که توی یه بعدظهر افتابی که تازه از مدرسه رسیده بودم خونه دیدم گوشیم زنگ میخوره.تا امدم جواب بدم قطع کرد.شماره رو نگاه کردم نااشنا بود.توجهی نکردم و رفتم ناهار بخورم بعد ناهار اومدم تو اتاق و دراز کشیدم همین که چشمام گرم خواب شده بود یکدفعه باز صدای گوشی در اومد.دیدم گوشی رو میزه حس بلند شدن و جواب دادن نداشتم.اما بعدجوری گوشی داشت خودشو میکشت دلم طاقت نیاورد و مجبور شدم به خودم زحمت دادم رفتم طرف گوشی تا وصل کردم و گفتم : الو! صدایی نشنیدم چندبار گفتم الو الو ال یکدفعه صدامو قطع کرد و گفت: سلام!صدای یه دختر بود .گفتم : شما؟ گفت جواب سلام واجبِ ها!با لحنی عصبی گفتم: شما؟ای بابا جواب سلاممو که ندادی حالا چرا میزنی؟ حسابی کفرم در اومده بود گفتم: یا کارتو بگو یا قطع میکنم.چه پسر بدی نشناختی منو من دوستتم! گفتم: من تاحالا دوستی نداشتم.شمارو هم نمیشناسم. گفت: پس ابی کیه؟ گفتم: اولا تو ابی رو از کجا میشناسی بعدشم منظورم دوست این جنسی نداشتم.گفتک اهان فهمیدم ,اما حالا که داری! گفتم: چه زودم پسرخاله میشی.ببخشید دخترخاله! یه خنده زده و گفت: حالا منو شناختی یا نه؟همین که گفت دوست ِابیم. گفتم: پس شماره منو واسه خودت میخواستی؟ گفت: اره!مجبور شدم به ابی دروغ بگم تا شمارتو بده.میدونی چیه از ابی بدم میاد دیگه.میخوام با شوما دوست بشم.گفتم: چرا من؟ این همه پسر ریخته تو این شهر هست.در امد گفت: اخه میدونی چیه .من صداش بند اومد چند لحظه سکوت باز گفت من شم شم شمار رو دو دوس ت.دوست دارم!بعدشم گفت اخی راحت شدما.اینو که گفت دیگه نتونستم از اون فکر پلید بگذرم.و قبول کردم که باهم دوست بشیم. گفتم اول اسمتو بگو. گفت عسل . بعدشم یه یک ساعتی گل و گفتیم و شنفتیم و اطلاعاتی رو که میخواستم از زیر زبونش کشیدم.بعد از خداحافظی باخودم خلوت کردم مدام به خودم غورمیزدم که نباید این کارو میکردم نباید باهاش دوست میشدم.اما تا اون فکر پلید از جلوی ذهنم میگذشت از پشیمون شدن منصرف میشدم.و با خودم کنار اومدم.شب همون روز زنگ زد و گفت که باید مسیر رفت و امد به مدرسه اش رو عوض کنه چون دیگه میلی به دیدن ابی نداره و باهاش قهره.منم قبول کردم و چیزی نگفتم.از فردای اون روز که ابی دیگه عسل رو تو راه مدرسه نمیدید ناراحت غمگین میزد.منم به روش نم اوردم که چی شده! یه مدتی از رفاقتم با عسل می گذشت .یه روز صبح که راهی مدرسه شدم دیدم ابی هنوز نیومده به گوشیش هم که زنگ میزدم خاموش بود. مجبور شدم تنهایی بروم مدرسه ظهر وقتی برگشتم رفتم درب منزلشون و ازش پرسیدم پس چرا نیومدی مدرسه امروز؟گرفتی خوابیدی تو خونه؟گفت : نه بابا خواب کجا بود مشکلی برام پیش اومد نتونستم بیام و از فردا هم تو خودت تنهایی باید بری مدرسه چون من یکم دیر میام مدرسه!منم بدون هیچ حرفی گفتم باشه هرطور راحتی.خدافظی کردم و رفتم. بعدازظهر که عسل زنگ زد ماجرا رو براش تعریف کردم.و ازش خواستم که از همون مسیر سابق برود مدرسه تا صبح ها بتونم ببینمش.اما قبول نکرد گفت ممکنه یه روز اتفاقی ابی بیاد و باز چشمش بهش بیفته یا یکدفعه شک کنه چرا بعد از این همه مدت باز از این مسیر میام.منم اصرار نکردم و قبول کردم. چندروز بعد توی مدرسه همینطور که با ابی داشتم حرف میزدم یکدفعه بحث عسل رو وسط اورد و گفت که قرار بوده باهم ازدواج کنند اما عسل نامردی کرده و قهر کرده و ناپدید شده.منم بین حرفاش تو فکر فرو رفتم که ای بابا این که قول ازدواج داده به ابی پس چرا پیچوند سش!به خودم گفتم: اگه ابی بفهمه با منه حتما منو میکشه. واسه اینکه بحثو عوض کنم گفتم خوب ناراحت نباش انشالله یه همسر خوب گیرت میاد.حالا بگو صبح ها کجا میری که دیر میای.تاحالا حرفی نزدیا!؟ یکم مکث کرد گفت: راستش از یه مسیر دیگه میام .یعنی راستشو بخوای دادش کوچیکمو میبرم مدرسه .گفت اهان.ایول.ظهر وقتی اومدم خونه و خستگی در کردم یکدفعه ذهنم درگیر حرفای صبح ابی شد که یکدفعه یادم اومد داداش ابی که مدرسه نمیره.کوچیکتر از این حرفاس.نمیدونم چرا بهش شک کردم.هی به خودم میگفتم چرا اخه دروغ گفته! بدجوری رفته بودم تو کف این که بفهمه چرا ابی دروغ گفته به من.گوشی رو برداشتم زنگ زدم به احمد پسرخاله ام و گفتم بیاد خونمون .تموم قضیه رو براش تعریف کردم و ازش کمک خواستم.اونم گفت یکم مشکوک میزنه قضیه.تصمیم گرفتیم فردا صبح احمد بیاد و بورد دنبال ابی و تعقیبش کنه.ساعت 7 صبح شده بود پریدم از خونه بیرون و راهی مدرسه شدم زنگ زدم به احمد گفت کجایی گفت تازه رسیدم سرکوچه ابی.سرکلاس همش فکرم به احمد و ابی بود .ظهرتا پامو از مدرسه گذاشتم بیرون زنگ زدم به احمد خودشو رسوند تو مسیر خونه بهم.تموم چیزایی رو که دیده بود تعریف کرد.تازه فهمید اقا ابی ما یه دوست جدید داره که از یه مسیر دیگه میره صبح ها برای دیدنش. اما وقتی که احمد مشخصات ظاهری دختره رو داد فهمیدم که اخ اخ اینا مشخصات عسل.همون تیپی که قبلا تو مسیر قدیمی با ابی میرفتیم و عسل و با دوستش میدیدیم.احمد گفت حسابی تو مسیر باهم میگند و میخندند.پسر بدجوری پیچوندنت.کفرم در اومده بود. شب که عسل زنگ زد اصلا به روش نیاوردم و ازش خواستم که حضوری ببینمش.ولی قبول نکرد.از اون شب هروقت زنگ میزد ازش میخواستم که بیاد و ببینمش اما قبول نمیکرد تا بلاخرع تسلیم شد.گفت باشه سه شنبه بعداظهر بیا پارک ملت همدیگرو ببینیم .منم سریع زنگ زدم احمد گفتم که داره وقتش میرسه.بلاخره قبول کرد .گفت کی؟ گفتم:. سه شنبه بعدظهر.حسابی شوق دیدنشو داشتم تا سه شنبه کلی افکار از جلوی ذهنم گذشت تا وقت موعود فرارسید.خودمورسوندم پارک چند دقیقه بعدش رسید تا دیدمش شناختمش اومد طرفم احوالپرسی کردیم و بهش گفتم بیا باهم قدم بزنیم گفت: من نیم ساعت بیشتر وقت ندارم.گفتم باشه و تو این مدت اصلا از ابی حرفی میون نیاوردیم.یکدفعه به ساعتش نگاهی انداخت گفت وای من دیرم شده باید بروم.گفتم خوب باشه فقط اگه امکانش هست باهم برویم.گفت نه ممکنه اشنایی ما رو ببینه گفتم نه بیا از یه مسیری برویم که کسی نبینه.گفت اخه از کدوم طرف سریع مسیری نشونش دادم گفتم از این طرف تو این مسیر هم خونه مادربزرگم چند وقته یه کار کوچولو باهاش دارم ولی وقت نکردم بروم بیا برویم تا منم کارمو انجام بدم.گفت: اینجوری اشنا نمیبینتمون!!؟؟خندیم گفتم نترس مادر بزرگم پیره اصلا از خونه بیرون نمیتونه بیاد.با یکم اصرار قبول کرد.وقتی رسیدیم درب خونه مادربزرگم بهش گفتم اینجا ناامن بیا تو پارکینگ وایسا من میروم داخل , زودی برمیگردم.دیدم رنگ صورتش پرید گفتم چیه؟ ترسیدی! بابا واسه خودت گفتم.اصلا نیا.یا اگه خواستی دربو باز نگهدار نبند.قبول کرد منم سریع رفتم تو ساختمون .بعد چند لحظه یه صدای جیغ بلندی شنیدم سریع خودمو رسوندم تو پارکینگ دیم احمد یقه عسل رو گرفته و داره میکشدش . عسل هم داد میزد و گریه میکرد و منو صدا میزد و فحش میداد به احمد .اومدم روبروش تا چشمش به من افتاد گفت: داری چیکار میکنی؟ولم کنید اشغالا.با خونسردی گفتم دهنتو ببند.به احمد اشاره کردم بیارش داخل.نشوندش روی صندلی و دستو پاهاشو بست زار زار گریه میکرد و جیغ میکشید گفتم: صداتو ببند اینجا کسی نیست صداتو بشنوه.افتاد به التماس کردن .در گوش احمد گفتم تو برو بیرون منتظر باش الان ابی میرسه داره با ماشین میاد. و اومدم کنارعسل و بهش گفتم اروم باش کاری بهت ندارم.رفتم تو اتاق بغلی و زنگ زدم به ابی گفتم بیا سریع به این ادرس فقط زود بیا و چیزی هم نپرس.گفت باشه با ماشین بابام میام منم گوشیرو قطع کردم.بعد چند دقیقه صدای زنگ درب اومد درب رو باز کردم و از پشت ایفون گفتم بیا داخل.سراسیمه اومد تو.تا چشمش افتاد به عسل زبونش بند اومده بود صدای نفسش بلند شده بود و متعجب مونده بود.گفتم چته ابی ؟ چرا این شکلی شدی و زدم زیر خنده.ابی گفت کثافت تو با عسل چیکار کردی چرا بستیش.سریع رفتم کنار دیوار ظرف بنزینی که رو زمین بودو برداشتم و اوردم ریختم روی عسل جیغش رفت بالا و داد میزد چشمام سوخت.به ابی گفتم پرو بازی در بیاری یا خطایی بکنی اتشش میزنم باور کن این کارو میکنم.سر جاش ایستاد و گفت باشه باشه اروم باش.چیه چی میخوای؟ گفتم فقط بگو قضیه چیه؟ چرا منو اوردی تو این رابطه؟ با صدایی لرزون گفت: چاره ای نبود تو تنها کسی بودی که میتونستم بهش اعتماد کنم .گفتم: اعتماد به چی؟ گفت: اعتماد به اینکه تو کاری به عسل نخواهی داشت و اینقده خوب هستی که حتی بهش دست هم نزنی.گفتم: خوب که چی بشه وقتی باهاش در رابطه بودی؟عسل اروم شد و گفت .ابی بهش بگو.ابی هم سریع گفت خوب راستش چطوری بگم ما یه کاری کردیم که گند زدیم چاره ای نبود جر اینکه بندازیم گردن یکی دیگه و ما تصمیم گرفتیم گردن تو باشه تنها دلیلمون هم این بود که تو تو این رابطه چشم بد نخواهی داشت به عسل.رو به ابی کردم با صدای بلندگفتم: اخه کثافتا شما که مطمئا بودید من این کاره نیستم چطوری دلتون اومد بندازید گردن من!!خیلی پستید.اره ساده و پاکی من شد سواستفاده برای شما.ای خداااا.شماها قبول کردید که این گند کاریتون سر من خلاص بشه و به عاقبت من فکر نکردید .از همون روز اول که عسل زنگ زد همش اون فکر پلید تو ذهنم بود.مطمئا بودم یه چیزی وجود داره که عسل اومده طرف من ولی تا این حد نه. از جلوی چشمام دور شید هرچه زودتر.برید برید پی کارتون. تا اینو گفتم ابی سریع دستو پای عسل رو باز کرد و هردوشون سریع از ساختمون بیرون رفتند صدای بسته شدنه در بعد چند لحظه شنیده شد.زنگ زدم به احمد گفتم کجایی چی شد؟ گفت حله! زدم زیر خنده و گفتم ایول دمت گرم.اومد داخل خونه و گفت بفرما اینم یه پیچ کوچولو غنیمت ما از اینا. شب رو اروم گرفتم خوابیدم و صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم تو راه مدرسه بودم که احمد زنگ زد گفت پسر کجایی بیا شاهکارو ببین.گفتم چی شده؟ گفت برو دم یه باجه روزنامه فروشی سریع و صفحه حوادث روزنامه شهر رو بخون.دوتا خیابون بالاتر خودمو رسوندم در باجه روزنامه تا صفحه حوادث روزنامه شهر رو باز کردم دیدم با تیتری درشت نوشته : دراثرحادثه دلخراش رانندگی یک نوجوان و یک جوان درگذشتند. در متن خبر نوشته شده بود : به گزارش پلیس راننده یک جوان 19 ساله بنام ابراهیم حمیدی و سرنشین نوجوانی 17 ساله بنام عسل همتی بوده اند علت این حادثه نقص در ترمز خودرو بوده و کارشناس پلیس معتقد است که مخزن روغن ترمز خودرو باز شده بوده و ترمز در حین رانندگی عمل نکرده! دستم رو کردم تو جیب پیرهنم و پیچه کوچولویی که احمد داده بود رو نگاه کردم و به خودم گفتم خدایش این پیچ کوچولو این کارو کرده؟!! نویسنده سنگ صبور/علی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده