spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ مردانی اندک شمار که چیزی دانسته اند و آنقدر دیوانه بوده اند که راز آنرا در درون دل نهفته ندارند ،کسانی که عواطف خود را و نظرات خود را بر توده ها کشف کرده اند، در هر عصری به صلیب کشیده و سوزانده شده اند. فاوست - گوته 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ آقای نخست وزیر مشروب نمی خورد آقای نخست وزیر دود نمی کشد آقای نخست وزیر در خانه ای حقیر اقامت دارد ولی بیچارگان حتی خانه ی حقیری هم ندارند . کاش گفته می شد : آقای نخست وزیر مست است آقای نخست وزیر دودی است اما حتی یک فقیر میان مردم نیست . آقای نخست وزیر - برتولت برشت 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ من سیاره ای سراغ دارم که یک آقای سرخ رو در آن هست.او هرگز گلی بو نکرده است.هرگز ستاره ای را تماشا نکرده است.هرگز کسی را دوست نداشته است.هرگز جز جمع زدن عددها کار دیگری نکرده است و تمام روز مثل تو تکرار می کند :"من آدم جدی هستم! من آدم جدی هستم!" و باد به غبغب می اندازد و به خودش می بالد. ولی او آدم نیست، قارچ است. شازده کوچولو - آنتوان دو سنت اگزوپری 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ یک ... کودک! (نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ) از نیستی به هستی اوردنت شجاعتی تمام نشدنی می خواد . دست سرنوشت تو رو از هیچ جدات میکنه و به قعر گودال زندگی (هیچ) می فرسته . از اینکه مجبورم زندگی، دینت، مذهبت و گاهی عقایدم رو بهت تحمیل کنم زجر می کشم . نمی خوام به خاطر خود خواهی من به دنیا بیای ... کوچولو .... زندگی کردن، ارزش درد کشیدن رو داره حتی اگر به قیمت مردن تمام بشه . قدم گذاشتن تو به این دنیا برچسب جدیدی رو واسم به ارمغان میاره " مادر " از این کلمه به وجد میام ، وقتی تو تکرارش کنی واسه دیدنت، به اغوش کشیدنت و لمس بودنت لحظه شماری میکنم ... لحظه شماری از سکوت بیرون بیا من به بودنت محتاجم 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۱ تو و مرگ . من و مرگ. او و مرگ. نه .اصلا مرگ از روبرو نمی اید. مرگ پا به پا می اید . مرگ با تو می زاید . همزاد تو ! از تو می روید . مرگ تویی . همان دم که زندگی تویی . همین که پایی به زندگی گذاشتی ،گام در استانه مرگ هم گذاشتی . این دو را نمی توانی از هم جدا کنی . با همند. اصلا یکی هستند. مرگ و تو . تو و مرگ .اگر بخواهی از مرگ بگریزی ، به زندگانی باید پا نگذاری .کاش می شد مرگ را زیر پاهایت له کنی. نابود کنی. اما مگر می توانی سایه ات را زیر پاهایت له کنی ؟ نه ! سایه ات هم به اندازه خود تو سمج است . تا تو هستی او هم هست . هست تا تو را به سایه مطلق بکشاند تا تمام سایه. او سایه تو دمادم رو به گسترش است هر روز پهنا وا می کند بیشتر پهنا وا می کند. قد می کشد بیشتر قد می کشد کشیده تر وپهناورتر می شود وتو دم به دم ان به ان کم حجم تر می شوی کم حجم تر کوچکتر سبک تر بی رنگ تر خردتر ساییده تر نا چیز تر . تا اینکه به چیزی رقیق چیزی مثل حسرت بدل شوی وبعد ناگهان تبدیل شوی تبدیل به سایه ات جز سایه ات بشوی خود سایه ات واین تو را به سایه ای بزرگ بسپارد به غروبی پهناور وصلت کند به شب تمام . تو در سیاهی گم می شوی . من در سیاهی گم می شوم . او در سیاهی گم می شود. کلیدر 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۱ ... همه ش مجسم می کنم چن تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن. هزار هزار بچه کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایساده ام و باید هر کسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم- یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتورِ دشتم. می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با این که می دونم مضحکه. گفتگوی هولدن با فیبی ناتور دشت ترجمه محمد نجفی 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۱ "وقتی به عنوان کارآموزی شانزدهساله، آن هم تنها به شهر آمدم، مجبور بودم که قیمت همهی چیزها را بدانم، چون توان پرداخت آنها را نداشتم. گرسنگی قیمتها را به من یاد داد؛ فکر نان تازه مرا کاملاً از خود بیخود میکرد، و من غروبها ساعتهای متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچچیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان.چشم هايم مي سوخت ،زانوهايم از ضعف خم مي شد و حس مي كردم چيزي مثل گرگ درنده در وجودم هست . نان ." نان سالهای جوانی هاینریش بل 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۱ خرد زاییده بینش هست. اما چون خرد هدف بینش نیست هیچ گاه توان ان را ندارد که رشک کسی را نسبت به بینش برانگیزد به این نکته من چنین می افزایم : شاید از همین روست که کردار از پی پندار می اید اما تدارک شرایط اندیشیدن همواره بر عهده ضرورت هاست حکایتهای اقای کوینر نوشته برتولت برشت 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۳۹۱ اقای کوینر گفت: همه چیز را میتوان بهبود بخشید به جز ادم ها حکایتهای اقای کوینر نوشته برتولت برشت 7 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۹۱ زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است . آدمـ هایی کهـ از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی کهـ شکنجهـ دیده بودند ، کهـ مرگ نزدیکانشان و سوختهـ شدن خانهـ هاشان را دیده بودند ، دوباره بهـ دنبال اتوبوس ها دویدند ، بهـ پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونهـ است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است . من او را دوست داشتم /آنا گاوالدا 6 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۹۱ ترجیح می دهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه ی عمرت ، همیشه کمی رنج بکشی . من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا 7 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۹۱ من دارم بیشتر از خودم عمر میکنم ... ژان پل سارتر - تهوع 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور، ۱۳۹۱ این فرمان شما که خوب باش ودر عین حال زندگی کن، همچون اذرخشی مرا به دوپاره کرد. نمیدانم که چه شد که نتوانستم دران واحد، هم درحق دیگران نیکی کنم وهم درحق خود... زن خوب ایالت سچوان - برتولت برشت 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۹۱ شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند ، فقط به خودشان : "آیا من حق اشتباه کردن دارم ؟" فقط همین چند واژه ... شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو ... و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن . شهامت همه چیز را شکستن ، همه چیز را زیر و رو کردن ... به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض ؟ البته که نه ، نه به خاطر خودخواهی .. پس چه ؟ غریزه بقا ؟ میل به زنده ماندن ؟ روشن بینی ؟ ترس از مرگ؟ شهامت با خود رو به رو شدن . دست کم یک بار در زندگی . رو به رو با خود . تنها خود . همین . "حق اشتباه" ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها ، بخش کوچکی از یک جمله ، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد ؟ چه کسی جز خودت؟ من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۹۱ زندگی همین است ... اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید . مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در می یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد . من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۹۱ وقتی با او بودم احساس می کردم آدم خوبی هستم ... حتی ساده تر از خوب بودن . انگار تا پیش از آن نمی دانستم می توانم آدم خوبی باشم . آن زن را دوست داشتم . آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو می روند . به خودمان فشار می آوریم با قدرت حرف می زنیم که چه ؟ و چرا ؟ و بعدش چه ؟ الان سیلوی که پل به خاطرش در گوشه اتاق مرد چه شده است ؟ الان چه حال و روزی دارد ؟ او را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست داشتم . بیش از هر چیزی ... نمی دانستم آدم می تواند تا این حد دوست داشته باشد ... باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد . و آن جا بود که درهم شکستم . اصلا انتظارش را نداشتم مثل ابر بهار گریه کردم . من ... این بچه ، پسر من بود . من باید پلوورش را بر می داشتم و کلاهش را سرش می کردم . بله من باید این کارها را می کردم . می دانستم ماتیلد دروغ می گوید . کور که نبودم ! خوب می دانستم دروغ می گوید . چرا این طور دروغ می گفت ؟! چرا دروغ گفته بود ؟ آدم حق ندارد چنین دروغ هایی بگوید !... به هق هق افتاده بودم . دلم می خواست به او بگویم ... صندلی اش را عقب کشید ، گفت : تنهایت می گذارم ، من گریه هایم را کرده ام . بسیار گریه کرده ام . من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا 4 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۱ از لطف کردن متنفرم . از مردمی هم که به لطف کردن افتخار می کنند متنفرم، آدم های از خود متشکری که با بخشیدن چند سنت ادعای مهربانی می کنند. آنها نفرت انگیزند! آدمکش کور مارگارت اتوود 6 لینک به دیدگاه
vergil 11695 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۱ پیشترها فقط چشمهایت را دوست داشتم حالا چین و چروکهای کنارشان را هم مانند واژهای قدیمی که بیشتر از واژهای جدید همدردی میکند پیشترها فقط شتاب بود. برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست چیزهای بیشتری برای دوست داشتن راههای بسیاری برای انجام دادن این کار حتی کاری نکردن خود یکی از آنهاست فقط کنار هم نشستن با کتابی یا با هم نبودن، در کافهایی در آن گوشه یا همدیگر را چند روزی ندیدن دلتنگ همدیگر شدن، اما همیشه با همدیگر حالا تقریبا هفت سالی...! / دکونیک ــــ انعطاف پذیر! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۱ می دانيد چرا؟ برای اين که وقتی به چيزی اعتقاد داری با تمام وجودت ديگر احتياجی نمیبينی دلايلی بتراشی. فکر می کنی يک حرکت، يک جمله- با توجه به ايمانی که پشتش هست- برای اقناع طرف کافی است. اما وقتی به حرفی اعتقاد نداشته باشی آن وقت است که صغرا و کبرا می چينی، دست و پا می کنی تا شواهد پيدا کنی و حتی خون سرد باشی، بی طرف بمانی، و يک دفعه آخرش می فهمی، وحشت زده میفهمی، طرف که نه، خودت خودت را قانع کرده ای حتی ايمان آورده ای. آن وقت است که باز ادامه می دهی. خوشحال میشوی از کشف تازه ات از اين نمی دانم مسيری که باز کرده ای و قبلا بسته بوده... هر دو روی یک سکه - هوشنگ گلشیری برگرفته از مجموعه داستان نمازخانه کوچک من 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۹۱ گفتم انگار. شايد اگر نمی ترسيدم که ديگران می بينند يا می شنوند گريه ام می گرفت. خوب، تازه اگر هم آزادم می کردند بعدش چی؟ پدرتان گوش داد. بعد رفت. عذر خواست و رفت. حسابی کفری شدم. آخر چرا؟ نفهميدم. فرداش خودم را به خواب زدم. وقتی آمد يکی از دوستان هم اتاقی صدايم زد. حتی تکانم داد. آن روز پدرتان شروع کرد. درست يادم نيست چی گفت. اما اين حرفش يادم است که گفت:"برای زن عقايد تو هم جزوی از کل توست. هر چه عجيبتر، تازه تر و نمی دانم پيچيده تر باشد همه ی تو نيست. تو خيال میکنی که هر زنی يا اقلا آن زن، میتوانست با همان عقايد سر کند؟" گفت:" تجريد و مطلقگرايی مخصوص مردهاست، يا اقلا مردهای ايرانی اين طورند." و من ناچار شدم باز براش تشريح کنم که چی شده است، حتی جزئيات را بگويم. راستش هم از اين که زنم مثلا فلان و بهمان کرده بود، يا مثلا با اين و آن خوابيده بود زياد هم مهم نبود. مهم اين بود که تمام کارهای من داشت با يک بغل خواب ماست مالی می شد. با خفت نمی شود ادامه داد. می فهميد که؟ نه که زنم را دوست نمی داشتم. اما حاضر بودم توی آن اتاقک يک و نيم در دو و نيم برای هميشه بمانم و آن طور نشود. می دانستم به خاطر من آن کار را کرده. اما آخر منی ديگر نمانده بود. يادم نيست که ديگر چی گفتم. حالا هم نمی دانم پدرتان چطور می توانست سکون و وقارش را حفظ کند. البته دلايلش بيهوده بود. خودش هم می دانست. می دانست بيهوده دست و پا میکرد. مثلا برای من چه ارزشی داشت که پدرتان از لذت عفو حرف بزند، يا مثلا از ارزش فداکاری زنم؛ يا حتی برايم به دقت تشريح کند که چطور ممکن است يک زن با کسی بخوابد اما تسليم نشود؟ تسليم روحی مقصودش بود. حالا می توانم تا حدودی بهش حق بدهم. اما آن روزها، نه... چطور بگويم؟ حالا هم نه. می خواستم بگويم توی دوره ی ما اقلا روحی مطرح نبود. برای اين که روح را می تونستند با منقاش از منافذ پوست بيرون بکشند. به پدرتان گفتم. گفتم که مردم تن مرا م یبيند نه روحم را. هر دو روی یک سکه - هوشنگ گلشیری برگرفته از مجموعه داستان نمازخانه کوچک من 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده