رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

شعور نیز به طریقه خود به من می گوید که این دنیا پوچ است. طرف مخالف ان که یک برهان کور است ف ادعا می کند که همه چیز واضح و مسلم است. امیدوارم حق داشته باشد اما با وجود این همه قرون پرمدعا در مقابل انسانهای فصیح و قانع کننده ، من می دانم که این موضوع خلاف حقیقت و غلط است ، اگر هم من نمی توانم بدانم ، حداقل براین نقش هیچگونه خوشوقتی و شادمانی وجود ندارد.

این دلیل جهانی ، عملی یا اخلاقی ، این جبریه ، این مقوله ها که همه چیز را شرح و توضیح می دهند ، چیزی دارند که هر مرد با شرفی را به خنده می اندازند.

انها کاری با روح ندارند و واقعیت عمیق و کامل ان را که ناشی از اسارت ان است ،انکار می کنند. در این جهان نامفهوم و محدود ، سرنوشت انسان ، معنی و مفهوم خود را اتخاذ می کند. ملتی که با اصول غیرمنطقی و مجرد تربیت شده است ، تا پایان عمر ، ان را در اطراف خود نگه می دارد ، حس پوچی در بصیرت بارور شده اش ، روشن و واضح می شود.

 

 

افسانه سیزیف/البرکامو/صفحه 71

  • Like 4
لینک به دیدگاه

انکار یکی از مدارج مخالفت موجود ، گریختن از ان است. لغو این عصیان اگاهانه ، دوری جستن از مطلب ایت. موضوع انقلاب دائمی ، بر تجربه انفرادی حمل می شود

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
زیستن ، زنده کردن پوچ است. زنده کردن پوچ نیز مستلزم توجه داشتن بدان است. برخلاف عقیده "اوریدیس" پوچ نمیمیرد ، مگر زمانی که از ان منصرف شوند. یکی از وضعیات پیوسته فلسفی ، عصیان ماست - وان مواجهه دائمی انسان و نادانی مخصوص به خود اوست ، و اقتضای یک غیرممکن شفاف که دنیای مورد بحث را به هریک از دستیارانش وا میگذارد.

افسانه سیزیف/البرکامو/صفحه 110

  • Like 4
لینک به دیدگاه


نیمه پنهان

 

چندین بار خواندمش ، چندین بار از ابتدا تا انتهایش را ورق زدم. هر چه كردم نتوانستم چیزی بنویسم كه درخور او باشد. حسی كه از خواندن كتاب به انسان دست می دهد، حس غریبی است و بیان نكردنی.

 

خودتان بخوانید، متوجه می شوید.

 

نیمه پنهان ماه 1

 

چمران به روایت همسر شهید

 

نوشته ی حبیبه جعفریان

 

روایت فتح

***

اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فكر می كردم نمی توانم بروم او را ببینم . از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا كرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یك شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نكردم، اما شب در تنهایی، همان طور كه داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه كه همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یكی از نقاشی ها زمینه ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع كوچكی می سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت خیلی كوچك بود. زیر این نقاشی به عربیِِ جمله ی شاعرانه ای ، نوشته شده بود : «من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك فرق ظلمت و نور وحق و باطل را نشان می دهم و كسی كه به دنبال نور است این نور هرچه قدر كوچك باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» كسی كه به دنبال نور است، كسی مثل من، آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه كردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم كی این را كشیده.

 

بالأخره یك روز همراه یكی از دوستانم كه قصد داشت برود مؤسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی كردند به آقایی و گفتند ایشان دكتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی می ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر كرد. دوستم مرا معرفی كرد و مصطفی با تواضع خاص گفت«شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم.» مثل آدمی كه مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم «مطمئنی دكتر چمران این است؟» مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان كه چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه كردم و گفتم «من این را دیده ام.» مصطفی گفت «همه تابلوها را دیدید؟ از كدام بیشتر خوشتان آمد؟» گفتم: «شمع. شمع خیلی مرا متأثر كرد.» توجه او سخت جلب شد و با تاكید پرسید «شمع؟ چرا شمع؟» من خود به خود گریه كردم، اشكم ریخت. گفتم «نمی دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فكر نمی كردم كسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.» مصطفی گفت «من هم فكر نمی كردم یك دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درك كند.» پرسیدم « این را كی كشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیشتر از لحظه ای كه چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب كردم «شما! شما كشیده اید؟» مصطفی گفت «بله من كشیده ام» گفتم «شما كه در جنگ و خون زندگی می كنید، مگر می شود؟ فكر نمی كنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.»

 

بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته های من. گفت«هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز كرده ام.» و اشك هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

***

... بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلك داده باشد؛ او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود كه سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان می گذشت كه دوستش مسأله را پیش كشید«غاده! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این كوتاه است... مثل این كه می خواستی یك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دكتر را كه سرش مو ندارد قبول كردی؟»

 

غاده یادش بود كه چه طور با تعجب دوستش را نگاه كرد. حتی دلخور شد و بحث كرد كه «مصطفی كچل نیست. تو اشتباه می كنی.» دوستش فكر می كرد غاده دیوانه شده است كه تا حالا این را نفهمیده.

 

آن روز همین كه رسید خانه، در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و غاده كه چشم هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی، تو كچلی؟ من نمی دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع كرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف كرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: «شما چه كار كردید كه غاده شما را ندید؟»

  • Like 2
لینک به دیدگاه


قمار عاشقانه

 

Stream.aspx?type=19&id=-2147483455&property=1

 

 

موضوع: عرفانی

نویسنده: دکتر عبدالکریم سروش

ناشر: صراط

معرفی کتاب:

 

این کتاب مجموعه ای از مقالات دکتر سروش درباره مولانا و برخورد او با شمس و... است. مقالات به نکات ظریف و ناگفته ای در شناخت شخصیت مولانا و شمس تبریزی اشاره می کنند.در مقاله ای تحت عنوان «موسی و شبان و رازهای پنهان» به نکاتی تازه درباره داستان معروف موسی و شبان می پردازد و جنبه های مختلف *آن را بررسی می کند.

 

 

مقدمه نویسنده:

خنک آن قماربازی که بباخت آن‏چه بودش

بـنـماند هـیـچـش الاّ هـوس قـمـار دیـگـر

 

این کتاب، شرح جهش جانانه و جنون‏آمیز جوانمردی است که پیش از آن که صبح معرفت از مشرق سرّش بردمد و «شمس» عشق در افق اقبالش طالع شود، زاهدی با ترس، سجاده‏نشینی باوقار، شیخی زیرک، مرده‏ای گریان، و شمع جمع منبلان بود و وقتی در چنگال «شیخ‏گیر» افتاد و دولت عشق را نصیب برد، زنده‏ای خندان، عاشقی پرّان، یوسفی یوسف زاینده، و آفتابی بی‏سایه شد و این همه را وام‏دار آن بود که دلیرانه و کریمانه و فارغ از بندگی و سلطنت و شریعت و ملت، تن به قضای عشق داد و پا در قماری عاشقانه نهاد و سرخوش از باختن و فارغ از بردن، خان‏ومان خود را به سیل تند عشق سپرد و دیوانه‏ی عشق دیوانه و امّاره‏ی نفس امّاره گشت و فرعون‏وار نه به سوی نیل، بل خلیل‏وار به جانب آتش رفت تا عاقبت ناسوتش در حرم لاهوت نشست و فروخته‏هایش نیکوتر خریده شد و نازکی‏هایش سر از فربهی برون آورد و اسب تجربه‏اش گنبدی کرد و از گردون درگذشت و سینه‏ی جوانمردش شراب‏خانه‏ی عالم گشت.

 

داستان این قمار شنیدنی و خاطرنواز، که در مواضع مختلف این کتاب، به مناسبت‏های مختلف مکرر شده است، چون قند مکرر، ذائقه‏ی خرد را شیرین می‏کند و ملال خاطر نمی‏افزاید و به پرسشی سترگ در باب شخصیتی سترگ، پاسخی درخور می‏دهد.

 

امّا علاوه بر آن داستان، نکته‏های چند دیگر، که صاحب آن قلم در طی دوران بلند و خجسته‏ی تعلم از خداوندگار مثنوی آموخته و به مناسبت‏های گوناگون در خطابه‏های خود با مستمعان درمیان نهاده (از قصه‏ی تأویل گرفته تا رأی مولانا در باب شهادت حسین بن علی و ماجرای موسی و شبان و مجادله‏ی ابلیس و معاویه) از ساکنان این سفینه‏اند.

 

«ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست» و به همین دلیل، این دفتر می‏توانست بسی فربه‏تر از این باشد. لکن «خویش فربه می‏نماییم از پی قربان عید» و تا در رسیدن نوبت آن قربانی، تقدیم این بضاعت فروتنانه موجه می‏نماید. قدیم‏ترین مقالات این کتاب عمری سیزده ساله، و جوان‏ترینش عمری دو ساله دارد. عمر خوانندگان گرانی دراز باد و خدای عزّوجل همگی را مزید عزت و دوام کرامت عطا کناد. بمنّه و کرمه.

 

عبدالکریم سروش ـ فروردین ماه 1379

 

__________________

  • Like 2
لینک به دیدگاه

حسادت احساس وحشتناکی است . به هیچ یک از رنج ها شبیه نیست زیرا در آن هیچ گونه تعالی یا حتی غم واقعی وجود ندارد . فقط رنج می دهد و بس . نفرت انگیز است!

 

روزهای برمه - جرج اورول

  • Like 5
لینک به دیدگاه
حسادت احساس وحشتناکی است . به هیچ یک از رنج ها شبیه نیست زیرا در آن هیچ گونه تعالی یا حتی غم واقعی وجود ندارد . فقط رنج می دهد و بس . نفرت انگیز است!

 

روزهای برمه - جرج اورول

 

سه بار خواستم این کتاب رو بخونم نتونستم بیشتر از 40 صفحه جلو برم کشش بقیه کتابهای اورول رو نداشت حداقل اوایل کتاب!

این دفعه میخونم تمومش میکنم:whistle:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

زن در ادیـــــــــان بــــــــزرگ جهــــــان

 

f6312fa44a89.jpg

 

نام کتاب: زن در ادیان بزرگ جهان

 

نويسنده: جین هولم و جان بوکر

 

مترجم: علی غفاری

 

ناشر: شرکت چاپ و نشر بین المللی وا بسته به موسسات انتشارات امیر کبیر

در مورد زن و نقش او در جوامع مختلف و شرایط زندگی او در ادوار مختلف کتاب های زیادی نوشته شده است.

 

خواننده در مقدمه این کتاب آشنایی کوتاهی با اصول هشت دین بوداییسم، مسیحیت، هندوئیسم، اسلام، یهودیت، سیکهیسم،

 

مذاهب چینی و ژاپنی پیدا می کند. پس از آن او می تواند در مورد زنان و نقش و جایگاه آن ها طبق نظرات سنتی و وضعیت واقعی

 

آن ها در زمان حال در این ادیان آشنا شود. این کتاب به جایگاه زن در خانواده و اجتماع و نقش او در عبادات ادیان، پرداخته است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مادرم بوی هیچ چیز نمی‌داد ... یکی از اصول زندگی‌اش این بود که : زن نباید هرگز بوی چیزی بدهد !

 

شاید به همین دلیل بود که پدرم برای خودش یک معشوقه‌ی زیبا گرفته بود که هرگز از خود بویی پخش نمی‌کرد ...

 

اما قیافه و سر و وضعش طوری بود که آدم خیال می‌کرد باید زن خوش‌بویی باشد.

 

عقاید یک دلقک | هاینریش بـل | محمد اسماعیل زاده| نشر چشمه|

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دیدم جلوی هکتارها زمین شخم زده ایستاده ام. نرده ای با دو رج سیم خاردار از ورودم به مزرعه جلوگیری می کرد و می دیدم که این نرده و سه-چهار درخت بالای سرم در چندین کیلومتر تنها چیزهایی هستند که در برابرم ایستاده اند. در تمام طول نرده ها، به خصوص به رته زیرین سیم خاردار انواع آت و آشغال گیر کرده بود. مثل نخاله های کنار ساحل بود. لابد باد بعضی از آن ها را فرسنگ ها با خود آورده بود تا به این درخت ها و دو رج سیم خاردار گیر کنند. می دیدم که به شاخه های درخت ها هم تکه پاره های پلاستیک و پاکت های کهنه آویخته است. این تنها وقتی بود که آنجا ایستادم و در حالی که به آن آشغال های عجیب نگاه می کردم و بادی را که از روی مزارع بایر می گذشت حس می کردم، به خیالاتم اجازه جولان دادم. چون هرچه باشد این نورفک بود و تنها دوهفته بود که تامی را از دست داده بودم. به این آشغال ها و پاره های لاستیک که لای شاخه های درختان پرپر می کرد، خط کناره خرت و پرت هایی که در طول نرده ها گیر افتاده بود، فکر کردم و با چشم های بسته تصور کردم اینجا مکانی است که هر آن چه را از دوران کودکی از دست داده ام باد با خود آورده و حالا اینجا جلوشان ایستاده ام و اگر به قدر کافی صبر کنم، شکل کوچکی در افق آن سوی مزرعه پدیدار می شود تا ببینم تامی است و او برایم دست تکان می دهد و حتی شاید صدایم بزند. خیال هرگز از این فراتر نرفت.

 

 

هرگز ترکم مکن - کازوئو ایشی گورو

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گاسی ادم نکته سنجی بود و اگر مطمئن بود که مردم حرفش را سوتعبیر نمی کنند می کفت که حتما فرشته نگهبانش مواظبش بوده است.

پدرسوخته ها ! همه شان از دم پدرسوخته اند

 

از داستان وسوسه دون ژوان/عقده ادیپ من/صفحه 176/فرانک اکانر/نسرین طباطبایی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

می گویم، میدانی یکی از آرزوهایم این شده که یک روز، روی ریل با هم راه برویم و تو می گویی راه رفتن روی ریل؟ چه آرزویی... و می خندی.

 

فریدون تنکابنی/راه رفتن روی ریل

  • Like 7
لینک به دیدگاه

گاچوها لبخند میزدند و اعتراف می کردند که واقعا تصور کردنش سخت هست ، چون گورستان برای ادمیزاد است و گرچه تعداد ادم ها زیاد است ، بالاخره محدودیتی دارد.

پردا می گفت : آه ، اما گورستانی که من حرفش را می زنم کپی کامل ابدیت است.

 

گاچوی تحمل ناپذیر - شرم نوشتن/روبرتو بولانیو/امیررضانژاد/صفحه70

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شخصی از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند؟ گفت : مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می اید و نی از پیغامبر

 

حکایات عبید زاکانی / صفحه 9

  • Like 6
لینک به دیدگاه

راست است که من بچه ام،ولی زندگیم آنقدر غمناک است.بنظرم گاهی حرفهای شما را درست نمیفهمم،آنها لغزنده هستند،ولی میخواستم خیلی پیش شما بمانم و بحرفهایتان گوش بدهم. اما مادرم تنهاست و همه مردم ده از او بدشان می آید.من هم تنها هستم.آنقدر تنها هستم.

ما همه مان تنهاییم،نباید گول خورد،زندگی یک زندان است،زندانهای گوناگون.

...

 

گجسته دز از صادق هدایت

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"

 

قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.

فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!

 

 

برگرفته از کتاب "رویای تبت" | فریبا وفی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

پُک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت. عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم. هر آدمی ، دانسته و ندانسته ، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد ، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست.

 

سلوک ـ محمود دولت آبادی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

بزرگترین راز خلقت این نیست که خدا چرا جهان را خلق کرده است بلکه این است که او چرا بیشعورها را اینقدر گستاخ و منفور آفریده است...

(دیوار نوشته ای پشت یک در،در کلیسای بوستون)

 

کتاب بیشعوری

نوشته دکتر خاویر کرمنت

ترجمه محمود فرجامی

  • Like 8
لینک به دیدگاه

[ در سایه روشن. شاید پس از معاشقه. پشت به پشت هم روی زمین نشسته اند و سرهای شان را به هم تکیه داده اند. زن انگور می خورد. مرد سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی بر دست.]

زن بگو آ.

مرد آ.

زن مهربون تر، آ.

مرد آ.

زن آهسته تر، آ.

مرد آ.

زن من یه آی لطیف تر می خوام، آ.

مرد آ.

زن با صدای بلند اما لطیف، آ.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی دوستم داری.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی کنی.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی خوشگلم.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای اعتراف کنی خیلی خری.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بگی برام می میری.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی بمون.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی لباسات رو درآر.

مرد آ.

زن بگو آ، یه جوری که انگار می خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.

مرد آ ؟

زن بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی سلام.

مرد آ.

زن بگو آ، مثل این که بخوای بهم بگی خداحافظ.

مرد آ.

زن بگو آ، مثل این که ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.

مرد آ.

زن بگو آ،

مرد آ.

. . .

زن آهان. بگو آ، انگار که می خوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.

مرد آ.

زن بگو آ، انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.

مرد آ.

زن بگو آ، انگار که می خوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.

مرد آ.

زن ازم بخواه که بگم آ.

مرد آ.

زن ازم بخواه که یه آی لطیف بگم.

مرد آ.

زن ازم بخواه که که آهسته یه آی لطیف بگم.

مرد آ.

زن ازم بپرس همون قدر که دوستم داری، دوستت دارم؟

مرد آ ؟

زن بهم بگو که دارم دیوونت می کنم.

مرد آ.

زن و این که دیگه حوصله ت سر رفته.

مرد آ.

زن خب، من قهوه می خوام؟

مرد آ ؟

زن معلومه که می خوام.

[ مرد بلند می شود و برای زن قهوه می ریزد.]

مرد آ ؟

زن آره یه قند کوچولو، مرسی.

مرد [ پاکت سیگارش را به سوی او می گیرد.] آ ؟

زن نه خودم دارم.

[ زن پاکت سیگارش را در می آورد و سیگاری از آن بیرون می کشد.]

مرد [ فندکش را را به سوی او می گیرد.] آ ؟

زن فعلا نه، مرسی.

مرد آ؟

زن نمی دونم... شاید... ترجیح می دم امشب خونه غذا بخوریم.

مرد آ.

زن باشه، ولی آخه سسش رو داریم؟

مرد آ.

زن پس بریم بیرون.

مرد آ.

زن پس همین جا بمونیم.

مرد آ...

زن بیا این جا...

مرد آ...

زن تو چشام نگاه کن.

مرد آ.

زن تو دلت یه آ بگو.

مرد ...

زن مهربون تر.

مرد ...

زن بلند تر و واضح تر،برای این که بتونم بگیرمش.

مرد ...

زن حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که می خوای بهم بگی دوستم داری.

مرد ...

زن یه بار دیگه.

مرد ...

زن یه آ تو دلت بگو، انگار می خوای بهم بگی هیچ وقت فراموشم نمی کنی...

مرد ...

زن یه آ تو دلت بگو، انگار می خوای بگی خوشگلم.

مرد ...

زن حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می خوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده ای؟

مرد ...

زن آ ؟

مرد ...

زن ...

مرد ...

تکه ای از نمایش نامه

داستان خرس های پاندا

ماتئی ویسنی یک

ترجمه تینوش نظم جو

  • Like 1
لینک به دیدگاه

" بین مدرسه تا خانه اجاره ای مان فاصله ی زیادی نبود . دقیقا ششصد و سی و هفت قدم . در بهترین حالت این مسیر را یک ساعته طی می کردم . هرچند قدم می ایستادم تا زبانم را در شکاف صندوق پست فرو کنم یا به هر برگ یا علفی که توجهم را طلب می کرد ، دست بزنم . اگر شمار قدم هایم از دستم در می رفت مجبور بودم دوباره به مدرسه برگردم و از اول شروع کنم . فراش مدرسه می پرسید " به همین زودی برگشتی ؟ از مدرسه سیر نمی شی ، نه ؟" اشتباه می کرد . با تمام وجودم دوست داشتم خانه باشم ، ولی مشکل رسیدن به خانه بود . در قدم سیصد و چهاردهم تیر چراغ برق را لمس می کردم و پانزده قدم بعد وسواس می گرفتم که آیا دستم را به جای همیشگی زدم یا نه ؟ باید دوباره لمس می شد . چند لحظه ذهنم را آزاد می کردم ولی شک دوباره با تمام قوا بر می گشت و باعث می شد علاوه بر تیر چراغ برق یاد مجسمه تزئینی قدم صد و نوزدهم هم بیفتم ... "

 

مادربزرگت رو از اینجا ببر - طاعون تیک/دیوید سداریس/پیمان خاکسار/صفحه 10

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...