anvil 5769 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۱ کشتن مورچه های بومی خانه ام هر چه بود اشتباه بزرگی بود.انها هرچه بودند کاری به کار نوشته ها و کتابهای من نداشتند.خانه من را خانه خودشان میدانستند و با جان و دل ازان دفاع می کردند و مورچه های بیگانه را به ان راه نمیدادند. بعد از خورده شدن نصفه کتابها و نوشته هایم سر و کله سوسکها مارمولکها و دیگر حشرات پیدا شد. تنها راهی که برای خلاصی از ان وضعیت به ذهنم رسید سمپاشی دوباره خانه بود. انقدر همه جا را سم پاشی کردم که نزدیک بود خودم هم مسموم شوم و بمیرم.اما هیچ فایده ای نداشت. مورچه های تازه وارد فکر میکردند دارم به انها غذا می دهمو با ولع سم ها را می خوردند. هیچان/جواد سعیدی پور 7 لینک به دیدگاه
pinkkite 84 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ اهل سیاست، خیال می کنند که دور را مي بینند؛ البت می بینند، اما نه خیلی دور را.حکما اگر خیلی دور را می دیدند، کارشان توفیر می کرد. امیر المومنین، روحی فداه، اهل سیاست بود، اما دور دور را می دید، جایی به قاعده ی قیامت دور و دیر... من او، رضا امیرخانی 6 لینک به دیدگاه
pinkkite 84 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ هر دو تند تند حرف می زدند. هردو می دانستند که زمان کمی براي زیستن دارند. هر دو می خواستند که همه را در آرمامشان شریک کنند... من او،رضا امیرخانی 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ چند لحظه ساکت میشود وبعد زل می زند به چاقوی روی میز ومی گوید : ((همیشه توی خودش فرو رفته . میگه دلایل زیادی داره که ثابت میکنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از اینکه وجود داره شگفت زده است. دنبال دلیل موجهی برای بودنش میگرده)) مهرداد شیشه عینکش رو با دستمال کاغذی پاک میکنه ومیگه: ((هیچ وقت به این چیزا اهمیت نمیده . میخواد بدونه بیست وپنج سال پیش یعنی درست قبل از تولدش کجا بوده. نمی دونه چرا بیست وپنج سال قبل نه یک سال زودتر ونه یک سال دیرتر متولد شده. میپرسه هزاران ساله که جهان وجود داشته اما او نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که او ناگهان بیست وپنج سال قبل وجود پیدا کنه وبه زندگی پرتاب بشه ؟ ان هم چه زندگی ای؟پر از درد ورنج وفقر وبیماری واندوه که اخر هم به مرگ منتهی میشه. جولیا به افرینش وزندگی ومرگ اشکالات جدی میگیره و این زندگی رو براش تلخ ودشوار میکنه.)) روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ بی انکه سرش رو بالا بیاره میگوید : ((دخترم الان چهارسال داره . دوسال پیش مادرش سرطان گرفت و وضع روحیش بازهم بدتر شد . جولیا میگه بهترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه چون فقط دراین صورته که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری های لاعلاج رو به گردن اون بندازیم.جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان درزندگی اش با مانع هایی رو برو بشه که نتوه اونارو از میون برداره)) روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ میگوید : سلام یونس کجایی پسر؟ لبخندی میزنم وشیشه ماشین را پایین می اورم .به چراغ راهنمایی اشاره میکنم ومیگم ک پشت چراغ قرمز بعد یکی از بی خاصیت ترین سوالهای تمام عمرم را از او میکنم "چه خبر؟" بوی تند ادوکلن از توی ماشین اش زیر دماغ ام میپیچد.پرویز لب هایش را غنچه میکند وبا شیطنت به دختری که بغل دستش نشسته اشاره میکند ومیگوید : بوی بنفشه بشنو وزلف نگار گیر/.../بنگر به رنگ لاله وعزم شراب کن بعد میزند زیر خنده.دختر بغل دستش هم شروع میکند به خندیدن.با خودم فکر میکنم پرویز سه جمله است:((پرویز فکر نمی کند. پرویز شاد است. پرویز راحت است.)) میگوید : ((هستیم دیگه.یا قاطی پاتی یا افتاده ایم تو پارتی.یا داغ دود یا عشق وحال.خلاصه جورجوریم.یا با شوری جون یا با شیرین جون.وقتی هم هیچکدوم نبود جمال ثریا رو عشق است...)) روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ پیش از این وقتی میخواستم به جایی سفر کنم، همیشه زنی بود که چمدانم را ببندد. زنها خیلی خوب چمدان میبندند. هیچ زنی شش دست شلوار و دو دست پیرهن توی یک چمدان مسافر نمیگذارد. سالهای آخر چهل تا پنجاه سالگی بهترین سن است. چون آدم با خودش صلح میکند و وارد یک دوره آرامش میشود. منظور من از آرامش نوعی کنش واقع گرایانه نسبت به وقایعی بود که می بایست منجر بشود به آرامش و خونسردی بیشتر در برابر سرخوردگی ها و جنگ و جدال هایی که در زندگی ام اتفاق بود و در وهله ی نخست خودم در آن دخیل بودم. یک زن بدبخت - ریچارد براتیگان 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ «حتی اطمینان نداشت که سال، سال ۱۹۸۴ باشد. از آنجا که تقریبأ مطمئن بود سی و نه سال دارد و باور داشت که سال تولدش ۱۹۴۴ یا ۱۹۴۵ بوده است، حدس زد که باید حدود سال ۱۹۸۴ باشد؛ اما این روزها هیچ تاریخی را نمیشد دقیق و بدون یکی دو سال جابهجایی تعیین کرد.» «لحظه ای دچار حالت هیستری شد. با عجله و بدخط شروع به نوشتن کرد: منو میکشن من اهمیتی نمیدم به پشت گردنم شلیک میکنن اهمیتی نمیدم مرگ بر برادر بزرگ اونا همیشه به پشت گردن آدم شلیک میکنن باشه من اهمیتی نمیدم مرگ بر برادر بزرگ...» «وزارت حقیقت - یا همان مینی ترو در زبان نوین- به طرز شگفتآوری در میان چشمانداز، خودنمایی میکرد. ساختمان عظیم هرمیشکل به رنگ سفید، که به صورت پلهپله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود. از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند، به راحتی میشد خواند: جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانایی است.» «وینستون نوشت: اگر امیدی وجود داشته باشد، به طبقه کارگر است. اگر امیدی وجود داشت باید در طبقه کارگر جستجو میشد. زیرا فقط آن جا، در میان خیل عظیم تودههایی که مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند و هشتاد و پنج درصد جمعیت «اوشنیا» را تشکیل میدادند، امکان داشت نیرویی برای نابودی حزب ظهور کند. حزب از درون نمیتوانست متلاشی شود، اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن و یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند.» 1984 - جورج اورول 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ «آنها میخواهند آدم تمام مدت سرشار از انرژی باشد. تمام راهپیماییها و بالا و پایین رفتنها و پرچم تکاندادنها فقط برای پر کردن جای خالی رابطهٔ جنسی است. اگر در درونت شاد باشی، چرا باید برای برادر بزرگ و برنامه «سهساله» و «هفته ابراز تنفر» و بقیه کارهای آنها به هیجان بیایی؟» «این گفته ورای آن چیزی بود که وینستون میخواست بشنود. نه فقط عشق و رابطه عاطفی بین افراد، بلکه غریزهٔ حیوانی، آن نیرویی بود که میتوانست حزب را درهم بشکند.» «جولیا چیزی از سالهای قبل از دهه شصت به یاد نداشت و پدربزرگش تنها کسی بود که از روزهای قبل از انقلاب برایش صحبت میکرد، زمانی که جولیا هشتساله بود او هم ناپدید شد. در مدرسه، کاپیتان تیم «هاکی» بود و دوسال پی در پی برنده جام ژیمناستیک شده بود. در «انجمن جاسوسان» سرگروه بود و قبل از پیوستن به «انجمن جوانان ضد ***» در یکی از شاخههای «انجمن نوجوانان»، معاون بخش بود.» «حقایق طبیعی را نمیتوان نادیده گرفت. در فلسفه، مذهب و سیاست ممکن است جمع دو با دو بشود پنج، ولی هنگامیکه کسی در حال طراحی اسلحه یا هواپیما است، جمع آن باید چهار شود. همیشه ملتهای نالایق دیر یا زود مغلوب میشوند و مبارزه برای رسیدن به حداکثر توانایی، مغایر با داشتن تصورات واهی است.» «دردنیای ما عواطفی جز ترس، خشم و پیروزی و ذلت نخواهد بود.» «منظور آنها نه فقط این بود که غریزهٔ جنسی دنیای دیگری برای خود پدید میآورد که حزب قادر به کنترل آن نیست و تا حد ممکن باید آن را تأیید کند، بلکه نکته مهمتر آن بود که محرومیت جنسی باعث افزایش شور و جنون میشود که بسیار مطلوب است، زیرا میتوان آن را به اشکال دیگری نظیر علاقه به جنگ و پرستش رهبر تغییر داد.» «وینستون با خود میاندیشید، در نسل جوان که مانند جولیا پس از انقلاب به عرصه رسیدهاند و چیزی غیر از وضعیت موجود را ندیدهاند، چند نفرشان مانند او حزب را به صورت واقعیتی ثابت و غیرقابل تغییر پذیرفتهاند و بدون عصیان در مقابل اقتدار آن، فقط مانند خرگوشی که از برابر سگها فرار میکند، میخواهند با زیر پا گذاشتن قانون، زندگی خود را حفظ کنند.» 1984 - جورج اورول 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ «اُبراین خنده کمرنگی زد و گفت: وینستون، تو وصله ناجوری هستی. کلمهای که باید پاک شود. من همین الان به تو نگفتم که ما با مأموران تفتیش عقاید گذشته متفاوت هستیم؟ نه اطاعت کورکورانه و نه حتی سرسپردگی خفتبار، ما را راضی نمیکند. تو سرانجام آزادانه و به خواست خودت تسلیم ما میشوی.» «اُبراین گفت: منظور ما فقط این نیست که از شما اعتراف بگیریم یا شما را مجازات کنیم. میخوای دلیل واقعی آوردنت را به اینجا برایت بگویم؟ دلیلش معالجه تست! برای این که تو را سر عقل بیاوریم! هرکسی را که ما میآوریم اینجا تا وقتی معالجه نشده باشد، رها نمیکنیم. میفهمی، وینستون؟ ما به جرایم احمقانهای که تو مرتکب شدهای، علاقهای نداریم. حزب به کارهایی که علنأ انجام میشود علاقه ندارد. فقط افکار برای ما مهم هستند. ما به نابودی دشمنان خودمان اکتفا نمیکنیم؛ ما آنها را عوض میکنیم.» «تفاوت ما با تمام حکومتهای موروثی گذشته در این است که ما میدانیم چهکار میکنیم. دیگران، حتی آنهایی که خیلی با ما شباهت داشتند، ترسو و فریبکار بودند. آلمانهای نازی و کمونیستهای روسیه از نظر روش خیلی به ما نزدیک شده بودند، اما هیچ وقت شهامت تشخیص انگیزههای خودشان را نداشتند. آن ها تظاهر میکردند و یا شاید هم باورشان شده بود که قدرت ناخواسته و برای مدتی محدود به آنها واگذار شده، و اینکه جایی در همین نزدیکی بهشتی وجود دارد که در آن انسانها آزاد و با هم برابرند. ما این طور نیستیم. ما میدانیم هرکس قدرت را تسخیر میکند، قصد ندارد آنرا از دست بدهد. قدرت وسیله نیست، هدف است. هیچکس یک حکومت دیکتاتوری را برای محافظت از یک انقلاب به وجود نمیآورد؛ بلکه انقلاب میکند تا یک حکومت دیکتاتوری درست کند.» «تمام اعترافاتی که اینجا صورت میگیرد واقعی است. ما کاری میکنیم که اعترافات واقعی باشند. گذشته از اینها ما نمیگذاریم مردهها برعلیه ما قیام کنند. توباید از این فکر دست برداری که آینده، حقانیت تو را به اثبات میرساند. صدای تو هرگز به آینده نمیرسد. تو به طور کلی از صفحهٔ تاریخ محو میشوی. ما میتوانیم تو را تبدیل به گاز کنیم و به هوا بفرستیم. هیچچیز از تو باقی نمیماند: نه نامی در دفتری و نه خاطرهای در مغز آدمها. تو هم در گذشته و هم در آینده نابود میشوی. تو اصلأ وجود نداشتهای.» «ما آدم بدعتگذار را نابود نمیکنیم. تبدیلش میکنیم، ذهن او را تسخیر میکنیم. برای ما وجود یک فکر غلط هرجای این دنیا و هراندازه هم که مخفی و فاقد قدرت باشد، غیرقابل تحمل است. در زمان قدیم، بدعتگذار وقتی به پای چوبه مرگ میرفت، همچنان یک بدعتگذار بود، از نوآوری خود دفاع میکرد و از آن به وجد میآمد. حتی قربانی تصفیههای روسیه، هنگامی که به سمت محل تیربارانشدن میرفت، ممکن بود همچنان در ذهنش، یک عصیانگر باقی مانده باشد. ولی ما قبل از نابود کردن افراد، مغز آنها را کامل میکنیم[...]هیچکدام از کسانی که ما به اینجا میآوریم، هرگز در مقابل ما قرار نمیگیرند. همه کاملأ تطهیر میشوند.» «مخصوصأ آن سه خائن بیارزش که زمانی به بیگناهبودن آن ها اعتقاد داشتی، بالاخره شکستشان دادیم. من خودم در بازجویی آنها شرکت داشتم. من قدم به قدم شاهد تحلیل رفتن آنها بودم. اول ناله و ضجه بعد گریه و سرانجام، نه به خاطر ترسیا درد، بلکه فقط به خاطر ندامت از پا افتادند. هنگامی که کار ما با آنها تمام شد فقط ظاهر یک انسان برایشان باقی مانده بود. تنها چیزیکه در وجودشان باقی مانده بود، تأسف نسبت به اعمالشان و عشق نسبت به برادر بزرگ بود. عشقی که به برادر بزرگ نشان میدادند واقعأ متأثرکننده بود. آنها التماس میکردند قبل از اینکه افکارشان مجددأ دچار آلودگی شود آنها را زودتر اعدام کنیم.» 1984 - جورج اورول 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۱ نوعی وحشت و ترس و نگرانی و اضطراب شدید هست از مردن.از این فکر که ته این زندگی چیه؟از این فکر که زندگی می کنی و زندگی می کنی و زندگی می کنی و وقتی که داری حسابی زندگی می کنی و زندگیت سرعت گرفته و ریشه دوانده و بزرگ شده ،ناگهان چیزی می یاد وسط و تو دو پایی می زنی روی ترمز و همه چیز متوقف میشه... من گنجشک نیستم مصطفی مستور 9 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۱ ... دیگر من نیستم. یعنی نمیخواهم باشم. میخوام استعفا بدم. از آدم بودن. ازاین که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو گوش دارم. از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمیخاک باغچه. کاش میشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضیهای دوپای بوگندو ... من گنجشک نیستم مصطفی مستور 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۱ حتی آسمان حتی آسمان نیز گاهی منفجر می شود. آن زمان، ستارگان، بر زمین می ریزند. زمین و همه ی ما را سنگسار می کنند. شاید که این انفجار، فردا باشد. برتولت برشت از کتاب من،برتولت برشت پاره نخست 10 لینک به دیدگاه
millan 1272 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۱ (در سایه روشن. شاید پس از معاشقه. پشت به پشتِ هم روی زمین نشستهاند و سرهایشان را به هم تکیه دادهاند. زن انگور میخورد. مرد سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی در دست.) زن: بگو آ. مرد: آ. زن: مهربونتر، آ. مرد: آ. زن: آهستهتر، آ. مرد: آ. زن: من یه آی لطیفتر میخوام، آ. مرد: آ. با صدای بلند اما لطیف، آ. مرد: آ. زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دوستم داری. مرد: آ. زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی هرگز فراموشم نمیکنی. مرد:آ. زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی خوشگلم. مرد: آ. زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای اعتراف کنی خیلی خری. مرد: آ. زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بگی برام میمیری. مرد: آآآآآآآآآ زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بمون. مرد: آ. زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی لباسات رو درآر. مرد: آ. زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی. مرد: آ. زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی سلام. مرد: آ. زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خداحافظ. مرد: آ. زن: بگو آ، مثل اینکه ازم بخوای یه چیزی برات بیارم. مرد: آ. زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خوشبختم. مرد: آ. زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچوقت نمیخوای من رو ببینی. مرد: آ. زن: نه، اینجوری نه. مرد: آ. ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمیکنم. مرد: آ... زن: پس بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دیگه هیچوقت نمیخوای من رو ببینی. مرد: آ... زن: آهان. حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی. بدون اینکه هیچ میلی به زندگی داشته باشی. مرد: آ... زن: آهان. بگو آ، انگار که میخوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی. مرد: آ. زن: بگو آ انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ. مرد: آ. زن: بگو آ، انگار که میخوای بگی فقط با آ حرفزدن خیلی عالیه. مرد: آ. زن: ازم بخواه که بگم آ. مرد: آ. زن: ازم بخواه که یه آی لطیف بگم. مرد: آ. زن: ازم بپرس همون قدر که دوستم داری، دوستت دارم؟ مرد: آ؟ زن: بهم بگو که دارم دیوونت میکنم. مرد: آ. زن: و اینکه دیگه حوصلهات سر رفته. مرد: آ. زن: خب، من قهوه میخوام؟ مرد: آ؟ زن: معلومه که میخوام. (مرد بلند میشود و برای زن قهوه میریزد.) مرد: آ؟ زن: آره یه قند کوچولو، مرسی. مرد: (پاکت سیگارش را به سوی او میگیرد.) آ؟ زن: نه خودم دارم. (زن پاکت سیگارش را بیرون میآورد و سیگاری از آن بیرون میکشد.) مرد: (فندکش را به سوی او میگیرد.) آ؟ زن: فعلن نه، مرسی. مرد: آ؟ زن: نمیدونم... شاید... ترجیح میدم امشب خونه غذا بخوریم. مرد: آ. باشه، ولی آخه سساش رو داریم؟ مرد: آ. زن: پس بریم بیرون. مرد: آ. زن: پس همینجا بمونیم. مرد: آ... زن: بیا اینجا... مرد: آ... زن: تو چشام نگاه کن. مرد: آ. زن: تو دلت یه آ بگو. مرد: ... زن: مهربونتر. مرد: ... زن: بلندتر و واضحتر، برای اینکه بتونم بگیرمش. مرد: ... زن: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که میخوای بهم بگی دوستم داری. مرد: ... زن: یه بار دیگه. مرد: ... زن: یه آ تو دلت بگو، انگار میخوای بهم بگی هیچوقت فراموشام نمیکنی... مرد: ... زن: یه آ تو دلت بگو، انگار میخوای بگی خوشگلم. مرد: ... زن: حالا میخوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... میخوام تو دلت بهم جواب بدی. آمادهای؟ مرد: ... زن: آ؟ مرد: ... زن: ... مرد: ... (نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستدختری در فرانکفورت دارد»/ماتئی ویسنییک/برگردان: تینوش نظمجو/نشر ماهریز) 6 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۱ ناراحت شدن از حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است. بادبادک باز- خالد حسینی برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 11 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ > از کتاب ابله/فئودور داستایوسکی 10 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ همیشه کسانی که در هیچ کاری موفق نشده اند می خواهند به آدم راه کار یاد بدهند. خشم و هیاهو - ویلیام فاکنر 8 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ من سگ ها را دوست دارم. همیشه می شود فهمید که یک سگ به چه فکر می کند. سگ ها چهار جور روحیه دارند؛ خوشحال، غمگین، عصبانی، و یا در حال تمرکز. در ضمن سگ ها وفادار هم هستند و دروغ نمی گویند، چون نمی توانند حرف بزنند. ماجرای عجیب سگی در نیمه شب/ مارک هادون 7 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ تو از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی نگاه کرده ای. از پشت یک دیوار تنومند... تو هیچ چیز را به همان شکلی که هست ندیده ای. خدای من! چه عمری را تلف کرده ای ! ( "یک عاشقانه ی آرام" / نادر ابراهیمی ) 8 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۱ وقتي به يك انسان نگاه ميكنم ادمي را مي بينم كه قراره بميره، براي همينه كه نمي دونم خشم چيه، واسه همينه كه ناسزا نمي گم، كه نمي تونم كتك بزنم،زير پوست و گوشت و اسكلت انسان را مي بينم . "نواي اسرار اميز/ امانويل اشميت/ شهلا حائري" 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده